لطفا منتظر باشید

روز چهارم دوشنبه (17-12-1394)

(تهران مسجد محمدی)
جمادی الثانی1437 ه.ق - اسفند1394 ه.ش

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

مردم مومن با دو فکر زندگی می‌کنند، مایه‌های این دو فکر را هم از دین خدا گرفتند، خداوند درقرآن مجید از مومنین که تعریف می‌کند نه مومنین مربوط به امت پیغمبر، همه مومنان تاریخ، چون در گذشته هم همه انبیاء خدا تربیت‌شده‌های خوبی را در سایه نبوتشان داشتند.

از این دو فکر سخن می‌گوید، روشن‌ترین آیاتش در سوره مبارکه قصص است، آنجا آیات مربوط به اهل ایمان زمان موسی را که نگاه بکنید می‌بینید که این بزرگواران دو تا فکر داشتند، البته پیش از موسی بن عمران ابراهیم بوده، حضرت نوح بوده، انبیاء بین این دو پیغمبر بودند، هر کدام از این بزرگواران افرادی در کنارشان بودند که تربیت شدند، مومن بار آمدند، همه مومنان تاریخ با این دو فکر زندگی می‌کردند و غفلت هم نداشتند.

شاید بشود گفت هر روز متصل به این دو فکر بودند، چون اگر از یک فکرش آدم غافل بماند ضرر پیش می‌آید، خسارت پیش می‌آید، این دو تا فکر اصلا دو تا کفه ترازو، که در سنجش عمر و فعالیت‌ها هر دو باید به کار گرفته شود.

یک فکرشان فکر دنیا و معیشت‌شان بود، فکرشان این بود که کسب حلالی را برای خود فراهم کنند، و تمام جنبه‌های مادی دنیایی‌شان را با این کسب تامین بکنند. حالا خداوند هم شوق در کسب را در دل بندگانش مختلف قرار داده، یکی واقعا عاشق کشاورزی است، یکی عاشق این است پشت یک ماشین سنگین بیست و چهار  چرخ بنشیند، یکی عاشق کارهای صنعتی است، یکی عاشق شغل معلمی است، خب این شوق‌های مختلف هم زندگی را دارد می‌چرخاند.

اگر خداوند به تمام قلب‌ها یک شوق می‌گذاشت، شوق به یک کار، مثلا همه مشتاق بودند دکتر بشوند، خب هفتاد و پنج میلیون جمعیت در یک کشور همه بشوند دکتر، این که زندگی را مختل می‌کند، همه بشوند کشاورز، همه بشوند کاسب، این از باب لطف و رحمتش است که شوق‌ها را مختلف قرار داده است، یک تاجر بسیار مهمی در شیراز زندگی می‌کرد که در کار جواهرات قیمتی و مروارید و لولو و درّ بود، با اینکه شیراز زندگی می‌کرد ولی یک تجارت‌خانه همین اشیاء قیمتی را در شهر بوشهر کنار دریا داشت، و یک تجارت‌خانه هم در بصره.

عواملی داشت که مغازه بوشهر و بصره را اداره می‌کردند، خداوند متعال یک فرزند به ایشان داد، خب شوقش این بود که اسم این بچه را ابراهیم بگذارد، اشتیاقش هم این بود که این بچه تمام فنون تجارت اشیاء گرانقیمت را یادبگیرد، کم کم این بچه بزرگ شد، سیزده چهارده ساله شد هم آورد در مغازه شیراز، هم گاهی فرستاد بوشهر، خب این تاجر با آن ثروت آدم متدینی هم بود، آدمی نبود که پول مستش کرده باشد، وقار داشت در پول، ادب داشت، آقایی داشت، کرامت داشت.  و می‌دید ذهن این بچه خیلی فعال است، فکر می‌کرد که این بچه یک خرده بزرگتر بشود کار تجارتی‌اش چند برابر می‌شود.

خب رفت و آمد هم داشت با بزرگان شیراز، حتی بزرگان دولتی، یک خانه هم در شهر شیراز داشت در بهترین نقطه خانه وسیع و اثاث پر، یک نوجوان در یک چنین منزلی، در یک چنین ثروتی، در یک چنین رفت و آمدی خب همش در شوق است، در ذوق است، پدرم ثروت پدرم، رفت و آمد پدرم، موقعیت پدرم، دیگر حالا چهارده پانزده سالش است، یک روز آمد پیش پدر در خانه گفت که پدر اگر یک فرزندی یک درخواست مثبتی از پدرش بکند پدر این درخواست مثبت را باید اجابت بکند یا نکند؟

گفت عزیز دلم باید اجابت بکند، وقتی خواسته اولاد یک خواسته برحقی باشد، خواسته مثبتی باشد، باید اجابت بکند، گفت پدر شوق به این تجارت‌خانه، به این اشیاء قیمتی، به این گوهرها، به این طلا و جواهرات، به این لولو و درّ، به این مروارید، به من داده نشده. شما خیلی دلت می‌خواهد من در این تجارت بغلتم غرق بشوم و نهایتا ده سال دیگر مثل خودت تبدیل به ثروتمند اول شیراز بشوم شوقش را ندارم. من روزها می‌روم تجارت‌خانه با بی‌میلی، باکسالت. این خداست.

خیلی کار خدا عجیب است که آدم کنار این همه گوهر و درّ و جواهر و طلاجات و مروارید باشدشوق نداشته باشد، بگوید دلم را نمی‌گیرد و باریک الله به این پدر فهمیده، پدر با ادب، پدر باوقار، پدر با اخلاق، گفت که پسرم به چی شوق داری؟ گفت شوق به این دارم که از همین فردا صبح بروم در این مدرسه خان شیراز یک دانه حجره بگیرم از این حجره‌هایی که آن وقت‌ها گنبد گنبدی بود و خشتی بود و شبها هم چراغ موشی فیتیله‌ای که با پیه می‌سوخت، تمام در و دیوار حجره سیاه بود، زمان ما هم همینطور بود اوائل طلبگی که یک طلبه‌ای بود اوائل کارش بود، قم این ذوق شعری داشت، در آن حجره‌ای که بود و درس می‌خواند برای آن حجره هفت هشت خط شعر گفته بود، حالا من خط اولش را یادم است.

گفته بود حجره‌کی داده مرا روزگار، کز سیاهی طعنه به قنبر زند، بعد راجع به در و دیوار خرابش و این گچ‌های ریخته و درزهای پیدا شده خیلی شعر قشنگی بود، گفت من شوقم به این است بروم مدرسه خان یک حجره بگیرم و هفته‌ای یک بار هم بیایم خانه، نمی‌خواهم هر شب بیایم می‌خواهم بمانم بیشتر درس بخوانم.

گفت من کاملا با تو موافق هستم، از فردا صبح برو، می‌خواهی خودم هم بیایم بسپرم به مدیر مدرسه، به استادهای مدرسه، آمد مدرسه خان، شروع کرد به درس خواندن، شوق الهیه به آدم اینجور کار می‌کند، یعنی خانه کاخ مانند برایش جاذبه ندارد، این هم پشتوانه رحمت الهی به انسان است که اسیر نیست، یک روز هم آمد پیش پدر، گفت پدر شیراز دیگر استادی که من ازش استفاده بکنم ندارد، حالا شیراز آن زمان که قویترین حوزه علمیه را داشت و مثلا شایددویست سال قبلش در این شهر حافظ زندگی می‌کرده، سعدی زندگی می‌کرده، شخصیت‌های عظیم علمی زندگی می‌کردند. چقدر این بچه شوق به تحصیلش شدید بود که از علم فقه و اصول و ادبیات خودش را پر کرده بود.

گفت حالا چه می‌خواهی پسرم؟ گفت به من اجازه بده بروم اصفهان، چون حوزه اصفهان خیلی قویتر از حوزه شیراز بود، گفت اگر سعادت و خیر خودت را، رشد خودت را در مهاجرت می‌بینی، این هجرت‌ها گاهی خیلی ثمرات عظیمی به بار آورده، قرآن هم روی مسئله هجرت، به خصوص این هجرت‌های علمی تاکید دارد. در هجرت علمی فکر کنم رسول خدا در بیست و سه سال عمرشان یک کشور را فقط نام بردند آن هم چین بوده که خیلی هم به مدینه دور بود، الان از تهران هواپیما مستقیم بخواهد برود چهارده ساعت طول می‌کشد.

فرمود اطلب العلم ولو بالصین، این عربها چ ندارند به جای صاد به کار می‌گیرند، اگر بنا باشد که علم در چین باشد، من به شما امر می‌کنم به چین هجرت کنید برای علم، گفت برو، حالا دیگر یک جوان بیست و سه چهار ساله است، عالم فهمیده، عاقل، درس‌خوانده، چند سال باید بیاید در این غربت زندگی کند، آخه این آدم در خانواده‌اش خیلی مورد محبت بوده، خانه کاخ‌مانند و پدر با آن وضع مالی حالا بیاید اصفهان هیچ کس هم نمی‌شناسد، معلوم نیست در چه مدرسه‌ای بالاخره حجره بهش دادند.

وجود مبارک مرحوم ملا مهدی نراقی پدر ملا احمد که از چهره‌های واقعا کم نظیر شیعه است، این وقتی از نراق آمد اصفهان برای درس خواندن هیچ کس که نمی‌شناخت او را، هیچ جا هم حجره بهش ندادند، بالاخره آمد گشت در یکی از محله‌های قدیم اصفهان یک مدرسه طلبگی پیدا کرد که اینقدر خراب شده بود که طلبه‌هایش رفته بودند آمد گوشه همان خرابه یک حجره‌ای را خاکهایش را ریخت بیرون، آجرهایش را ریخت بیرون، یک جارویی کشید و در آن وارد شد برای درس خواندن و بعد هم شدملا  مهدی نراقی، پدرش هم در نراق سوپور بود.

رحمت خدا چه آدرس‌هایی به آدم می‌دهد، چه شوقی به انسان می‌دهد آمد اصفهان، خوشبختانه وقتی وارد اصفهان می‌شود سه استاد کم نظیر حوزه اصفهان را اداره می‌کردندکه نمونه آنها هم تا الان نیامده، یکی شیخ بهائی بود، یکی میر فندرسکی بود و یکی هم میرداماد بود، اینها دیگر دریای دانش بودند این بچه برخورد به این سه استاد کرد، که البته خودش می‌گوید من بیشترین بهره علمی‌ام را در اصفهان از شیخ بهائی بردم و میر فندرسکی و این مرد بزرگ الهی میرداماد.

خب این بچه تاجر طلافروش مروارید فروش، بالاخره به کجا رسید با این شوقی که خدا بهش داده بود؟ این نهایتا همانی است که الان در دانشگاه‌های کانادا، امریکا، ایران، در نجف، در قم، در مشهد کتابهایش کتاب درسی است، صدر المتالهین شیرازی، فیلسوفی که چهارصد سال است هم وزنش نیامده و دو تا داماد هم پیدا کرد که باید  گفت از خوش‌شانس‌ترین پدرزن‌های کره زمین است، خوش‌شانس، وقتی رحمت خدا دنبال آدم باشد وقتی خود آدم هم اهل خلوص و پاکی باشد، وقتی خود آدم هم فکرهای درستی داشته باشد اینها همه دست به دست هم که بدهد طوفانی از فیوضات الهی برپا می‌کند.

یک دامادش که یک شخصیت عظیم کم نظیری بوده فیاض لاهیجی، که قبرش قم است. و داماد دومش که از داماد اولش پرمایه‌تر بود و قوی‌تر بود و رشد بسیار سنگینی پیدا کرد وجود مبارک ملا محسن فیض کاشانی است که سیصد جلد کتاب ماندگار نوشته، که البته این سیصد جلد به تقسیم زمان خودش است الان که چاپ آمده و کتاب چاپ می‌کنند به تقسیم چاپی زمان ما پانصد جلد است همه را هم تنهایی نوشته، یعنی این جلوه‌های رحمت خداست، برای خوب فکر کردن.

خیلی عجیب است آدم در هر کاری فکر خوبی داشته باشد این فکر خوب را خداوند متعال با رحمتش بدرقه می‌کند. فکر خوب.

یک پیرمردی به من می‌گفت، می‌گفت من هفت هشت تا بچه دارم، می‌گفت شب عروسی حالا شب عروسی‌اش فکر کنم هشتاد سال پیش بوده بیشتر، چون خودش هم نود سالش بود، می‌گفت شب عروسی وقتی رفتند عروس را بیاورند، آن وقت رسم نبود داماد برود خانه عروس و با این اوضاع بردارد و بیاورد، همین کسان متدین عروس عروس را می‌آوردند خانه داماد.

گفت شب عروسیم عروس را نیاورده بودند نشستم فکر کردم که همچنین شبی که دعا مستجاب است در عروسی دینی، دعا مستجاب است در عروسی دو تا مومن و مومنه دعا مستجاب است، گفت نشستم فکر کردم که حالا اگر من اتفاقا همین امشب بچه‌داربشوم همین امشب، امشب که عروسیم است، نه ماه دیگر بچه به دنیا بیاید فکر کردم که این بچه چی بشود، گفت هنوز عروس نیامده بود، آمدم یک گوشه به پروردگار گفتم اگر من امشب بچه‌دار بشوم این بچه را از مفیدترین عالمان دینت قرار بده، و گفت من پدر فلانی هستم. و انجام گرفت. و عجیب این است که پروردگار عالم به فکر مثبت و به نیت پاک این را دقت بفرمایید من مدرک قرآنی هم می‌گویم، پروردگار مهربان عالم، اولا برادران اگر عالم خدا نداشت این اتفاقات نمی‌افتاد، یعنی پسر یک جواهرفروش تبدیل به صدرالمتالهین شیرازی نمی‌شد.

دو تا داماد مثل فیاض و فیض گیرش نمی‌آمد، حالا جالب این است که چهارصد سال است که نسل فیض و فیاض عالم در آنها قطع نشده، اینها همه برمی‌گردد به پاکی پدرزن و بعد پاکی خودشان، جالب این است که کسی که فکر مثبت دارد برای هر کاری، یا نیت پاک دارد برای هر کاری، و تحقق پیدا نمی‌کند، یعنی این فکر زمینه پیاده شدنش فراهم نمی‌شود این نیت زمینه پیاده شدنش فراهم نمی‌شود، هم قرآن و هم روایات  موکدانه می‌گویند پروردگار عالم به آن فکر و آن نیت قیامت پاداش پیاده‌ شد‌ه‌اش را می‌دهد.

یک نمونه قرآنی در سوره شعراء است، اگر حوصله کردید بعد از جلسه یا شب منزل ببینید سوره شعراء را آنجایی که بحث ابراهیم مطرح است، می‌گوید ابراهیم به پسرش گفت إِنِّي أَرىٰ فِي اَلْمَنٰامِ أَنِّي، به من ماموریت دادند که من تو را در پیشگاه خداوند ذبح کنم، قربانی کنم، اسماعیل چهارده سالش بود، ابراهیم در نود سالگی بچه‌دار شد، فکر کنید یک آدم نود و هفت هشت ساله، نود و نه ساله، یک بچه دارد که همه چیز به این بچه تمام است، ایمان، اخلاق، وقار، حالا خدا این وسط بهش ماموریت داده این را بیاور رو به کعبه قربانی کن، ظاهرا امر پروردگار در خواب انبیا مثل امر در بیداری است.

پسر برگشت گفت يٰا أَبَتِ اِفْعَلْ مٰا تُؤْمَرُ خدا بهت امر کرده امر را اطاعت کن، سَتَجِدُنِي إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ مِنَ اَلصّٰابِرِينَ  ﴿الصافات‏، 102من بر این حکم پروردگارم استقامت می‌کنم هیچ چون و چرایی ندارم آورد خنجر هم نبرّید، و اسماعیل زنده ماند.

پروردگار عالم می‌فرماید کذلک نجزی الشاکرین، اسماعیل که قربانی نشد، ولی ما ثواب قربانی شدن را دادیم به ابراهیم چون نیت درستی داشت واقعا می‌خواست آن کار را بکند حالا نشد. مثلا من نیتم این باشد خدایا واقعا من قصدم این است که اگر ثروتی دستم آمد هر چی فقیر است در دنیا مشکلشان را حل کنم، خب قیامت می‌آیند می‌گویند که شما نیت داشتی دو میلیارد فقیر را نجات بدهی من پای تو حساب کردیم، این پاداش دو میلیارد فقیر را نونوار کردن.

حالا  خدایا نیتم این است شب عید است کاش داشتم صد تا خانواده را شب عیدی تمام لباس‌هایشان را نو می‌کردم خانه‌شان را یخچالشان را پر از ماهی می‌کردم، برنج ایرانی می‌دادم، روغن می‌دادم، گوشت می‌دادم مرغ می‌دادم ندارم، خب به هر تعدادی که  نیت داری قرآن و روایات می‌گوید مزدش را بهت می‌دهم پاداشت را می‌دهم.

جالب این است که امام صادق در پاسخ سوال کسی که گفت یابن رسول الله مجرمین دنیا شصت سال جرم می‌کنند، مومنین دنیا شصت سال عبادت می‌کنند، چرا مجرم شصت سال جرم کرده تا ابد باید در جهنم باشد، چرا مومن شصت سال عبادت کرده چرا باید تا ابد در بهشت باشد؟ خب این را باید به اندازه شصت سال پاداش بدهند و بعد هم بردارند و دیگر وجود نداشته باشد، مجرم شصت سال جرم کرده که در جهنم شصت سال جریمه شد خب باید دیگر تمامش کنند بدبخت را، امام صادق فرمودند بهشت برای شصت سال عمل نیست، جهنم هم برای شصت سال جرم نیست، بهشت برای نیت مومن است، که نیتش این بود تا زمانی که در این دنیا باشد ولو ده میلیون سال، خدا را عبادت کند، حلال بخورد، کار خیر بکند، آن دوام بهشت برای نیتش است. دوام جهنم برای نیتش است، هیتلر می‌خواست هیتلر باشد تا باشد، شاه می‌خواست آنجوری باشد تا باشد، اگر نه که همان سال چهل و دو به نصیحت‌های امام گوش می‌داد و دست از جرمش برمی‌داشت. ولی تا سال پنجاه و هفت امام با سخنرانی با اعلامیه، با نصیحت، با پیغام، با فرستادن آدم پیشش نخواست عوض بشود.

مجرم دوام دوزخش برای نیتش است، مومن خلود در بهشتش برای نیتش است، ببینید نیت چقدر ارزش دارد. که حضرت فرمود نیة المومن خیر من عمله، چون عمل شصت سال است ولی نیت نه گره خورده به زمان بی‌پایان، تا باشم می‌خواهم علی باشم، تا باشم می‌خواهم فاطمه باشم، تا باشم می‌خواهم حسین باشم این نیست، آن هم می‌گوید تا باشم می‌خواهم شمر باشم.

اتفاقا خیلی مطلب روشن است، من یادم نیست همین چند وقت پیش در کتاب دیدم که یکی از رفیق‌های شمر ازش پرسید اگر بعد از مردن زنده‌ات کنند چی کار می‌خواهی بکنی؟ گفت یک بار دیگر خنجر را بردارم بروم کربلا سر حسین بن علی را ببرّم، جهنم دوامش برای عمل نیست، بهشت دوامش برای عمل نیست برای نیت است.

نیة المومن خیر من عمله، چون نیت دوامی است عمل قطع می‌شود، و نیة الکافر شرّ من عمله، این نیت. شما حالا عید است دیگر بعضی‌هایتان مشهد می‌روید کربلا می‌روید، قم می‌روید، کاری ندارد نیت در اتوبوس، در هواپیما و قطار نیت کنید، خدایا من برسم به حرم حضرت رضا به قصد تمام جن، تمام انس، تمام ملائکه، تمام موجودات زنده‌ای که نمی‌شناسم دارم می‌روم زیارت حضرت رضا و می‌دانید چه پاداشی می‌دهند، به تعداد آنهایی که برایشان قصد کردید پاداش بهتان می‌دهند به تعداد، این دیگر ملاک قرآنی دارد خواندم برایتان اسماعیل ذبح نشد ولی ثواب ذبح را بهش داد چون نیتش این بود ذبح کند.

یک روایتی دیدم که روز قیامت یک کسی کم می‌آورد، ملائکه بهش می‌گویند مثلا به قول ما تهرانی‌ها ما خیلی زور زدیم که جهنمی نشوی، نشد سرت را بینداز پایین برو، روایت می‌گوید یک مرتبه میلیاردها مرد مومن و زن مومن جلویش را می‌گیرند، به ملائکه می‌گویند نمی‌گذاریم ببرید جهنم، میلیاردها فرشتگان می‌گویند چرا؟ می‌گویند این یک عادتش در دنیا این بوده دعا که می‌کرد می‌گفت اللهم اغفر للمومنین و المومنات این به ما خدمت کرده، این از خدا برای ما طلب آمرزش کرده حق به گردن ما دارد نمی‌گذاریم.

خدا می‌فرماید به مومنین احترام کنید، خواسته‌شان را قبول کنید پرونده‌اش را خاتمه بدهید و مهر قبولی بزنید، برگردانید و ببرید بهشت، نیت، زبان، نگاه، شنیدن، خوردن، آشامیدن، اینها اگر پاک باشد تمامش مزد دارد. الان ما صبحانه خوردیم یا نیم ساعت دیگر می‌خوریم، اگر یکی برسد بگوید برای چی داری می‌خوری؟ می‌گویم والله اگر نخورم شل می‌شوم ضعف می‌کنم، من دارم می‌خورم انرژی بگیرم هم بروم در مغازه برای زن و بچه و آبروی خودم یک چیزی دربیاورم، هم ظهر بتوانم نماز بخوانم، هم ماه رمضان بتوانم روزه بگیرم، حضرت می‌فرماید اینجور آدم‌ها با این نیتشان هر لقمه‌ای که می‌خورند و قورت می‌دهند مطابق هر لقمه خدا ثواب بهشان می‌دهد، یعنی عجیب است ما لقمه را می‌خوریم خیلی هم لذت می‌بریم تازه خدا صدایمان می‌کند می‌گوید بیا تو دو سه میلیارد لقمه در دنیا زحمت کشیدی دست دراز کردی بلند کردی در دهانت گذاشتی جویدی و خوردی، پاداش داری پیش من.

یک فکر مومن دنیایش است، بروم مغازه بگیرم کاری بکنم، کشاورزی بکنم، معمار بشوم، بنایی بکنم، کارگری بکنم، یک نان حلالی دربیاورم این فکر هر روزش است، فکر دوم مومن هم فکر آخرتش است که هر روز به این فکر است، همش می‌گردد در ذهنش چطوری آخرتم راآباد بکنم، با زبانم، با پولم، باآبرویم، با خدمت کردنم، با کار خیر کردن.

خب یک همچنین انسانی در حقیقت از ارزش فکری برخوردار است. و این ارزش فکری اغلب تبدیل به ارزش عملی می‌شود، در ارزش‌های عملی یکی از ارزش‌های مهم مقدم کردن دیگران بر خود است، که یک آیه‌اش را دیروز خواندم دو سه تا آیه دیگر هم دارد آن آیه دیروز هم خیلی شرح داده نشد، وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ وَ اَللّٰهُ رَؤُفٌ بِالْعِبٰادِ  ﴿البقرة، 207﴾، آدم جانش را بگذارد در کفه ترازوی انفاق که جان یکی دیگر بماند. آیه برای امیرالمومنین است که شب هجرت پیغمبر بهش گفت جای من می‌خوابی؟ گفت بخوابم شما زنده می‌رسی مدینه؟ گفت می‌رسم گفت پس جانم فدای تو، مقدم کردن جان پیغمبر بر جان خود.

چرا امام حسین روز عاشوراصبح اول آفتاب که جنگ شروع شد اول از همه شهید نشد، چون هفتاد و دو نفر جان ابی عبدالله را بر جان خودشان مقدم کردند، نمی‌گذاشتند امام برود، جلوتر خودشان می‌رفتند این اسمش در قرآن ایثار است با همین کلمه هم آمده حرفم تمام.

بچه شش ماهه‌اش را بغل گرفت، آورد روبروی مردم، این هم از مصائب جانسوز کربلاست خیلی.

 

 

 

 

برچسب ها :