شب هشتم جمعه (27-1-1395)
(تهران حسینیه شهدا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
کلام درباره نشانههای شیعه که هم در قرآن بیان شده هم در روایات اهل بیت به اینجا رسید که شیعیان چه آنهایی که همدیگر را میشناسند چه آنهایی که انسان آنها را نمیشناسد ولی شیعه هستند، نسبت به همدیگر اهل محبت و اهل کمک و یاری هستند.
قرآن مجید از این مسئله به عنوان ولی یاد کرده است، ولی یعنی محب و یار و کمکدهنده. به معنای سرپرست هم در بعضی از آیات قرآن آمده است. کینه نسبت به همدیگر ندارند. دل باید یک دلی باشد که خدا از آن دل راضی باشد، خشنود باشد. دل سخت، دل بیمحبت، دل کینهدار، به قول خود پروردگار در قرآن دلی که مثل سنگ سخت است یا سختتر، این منفور پروردگار است، اما قلبی که مهرورز است، محبت دارد، دوستی دارد، این دل یک دل باارزشی است.
البته چنین دلی دوستیاش خیلی گسترده است، خدا را دوست دارد، انبیا را دوست دارد، ائمه را دوست دارد، علم را دوست دارد، هم کیشانش را دوست دارد، انسان را دوست دارد خب این دل خیلی دل باارزشی است.
این دل از آن دلهایی است که پیغمبر میفرماید مورد نگاه و نظر پروردگاراست. تجربه زندگی انسان هم ثابت کرده کسی که مورد نظر پروردگار است درهای فیوضات به روی او باز است. درهای رحمت به روی او باز است. و همه عالم هم دوستش دارند این معنا در قرآن هم هست من بخواهم آیاتش را بخوانم و برایتان معنی بکنم بحث فقط متمرکز در محبت میشود.
اغلب شما هم وارد به زبان عرب نیستید، وگرنه ازتان واقعا درخواست میکردم یک کتابی مرحوم ملا محسن فیض کاشانی در چهارصد سال قبل نوشته عنوانش این است کتاب المحبة و الشوق و الانس و الرضا، یک کتابی است سراسر بیان عشق مثبت است، آدمهایی که محبت ندارند هیچی در عالم بهشان محبت ندارد، و روز قیامت هم قرآن میگوید آدمهایی صددرصد تنها هستند، نه انبیا، نه اولیا، نه امامان، نه فرشتگان، نه رحمت خدا، سراغشان نمیآید تنها، غریب، بیگانه و مسیرشان هم در قیامت مسیر دوزخ است.
یک روایت جالبی پیغمبر دارند در جلد دوم اصول کافی نقل شده میفرمایند انسانهای با ایمان خیلی الفتگیر هستند، از بس که مردم را دوست دارند با همه الفت دارند، و مالوف، به خاطر این الفتشان اخلاقشان، محبتشان، مردم هم آنها را دوست دارند. این یک علامت شیعه.
علامت دوم در آیه هفتاد و یک سوره توبه، یامرون بالمعروف، اینها این خیلی جالب است هر خیری را میشناسند، مثلا خیر را اگر بخواهیم در دو کلمه تعریف بکنیم میشود عبادت رب، خدمت به خلق، این کل خیر در همین دو حقیقت است اینها میشناسند خیر را، عاشق این هستند که مردم را وادار به خیر بکنند. بعضیها خیال میکنند امر به معروف یعنی مشت بلند کردن ودر کله مردم کوبیدن و بهشان گفتن که خوب بشوید، ما هم منتظر هستیم اگر خوب نشوید یک برخورد دیگری با شما بکنیم. این اسمش امر به معروف نیست در قرآن این اسمش درگیری است، نزاع است، خصومت است، یامرون بالمعروف اولا اینها تا آخر عمرشان چون یامرون دارد، یامرون فعل مضارع است دلالت بر تداوم دارد، اینها تا بین مردم هستند عاشق این هستند که مردم را دیگر شیعیان را از همسرشان و بچههایشان و پدر و مادرشان و دوستانشان و هم هیئتیهایشان، هم مسجدیهایشان، وادار به کار خیر بکنند. وادار به کار خوب بکنند.
یک شهری من دعوت داشتم حدود سالهای شصت و چهار و شصت و پنج، روز اولی که وارد شدم منزل محل ورود من را خانه مهمترین عالم آن شهر قرار داده بودند، چون یک کتابخانه مفصلی داشت من هم کار نوشتنیام زیاد بود خیلی برایم خوب بود در یک چنین خانهای، از صبح میرفتم در کتابخانه تا نزدیک منبر شب، اولین روزی که وارد شدم بزرگان شهر آمدند خانه این عالم یک سالن پذیرایی داشت خیلی ساده، پنج شش تا فرش کهنه افتاده بود یک دانه صندلی هم در آن نبود آمدند دیدن من، تقریبا دور اتاق پر شد جا نبود، یک مرتبه یک مردی در اتاق را باز کرد آمد داخل به نظر خیلی آدم معمولی میآمد، لباسش خیلی عادی بود ولی من دیدم آن عالم و هر کسی آنجا نشسته بود تمام قد برایش بلند شد، خیلی احترام کردند بهش.
خب برای من که اولین بار بود در آن شهر رفته بودم برخورد آن عالم و مردم را با این ژندهپوش دیدم تعجب کردم خب آدم به قول معروف هزار فکر میکند این حتما یک عالمی بوده بعد لباسهایش را درآورده، این حتما یکی از اولیای خداست، این حتما یک تاجر مورد اعتماد است ولی ساده زیست است، چند جور آدم فکر میکند نمیداند که کدام یک از اینهاست.
نشست و با من سلام علیک کرد و بعد هم جلسه تمام شد نزدیک نماز مغرب و عشا بود من هم باید میرفتم مسجد جامع آن شهر، آن آقایی که من را دعوت کرده بود راننده کامیون بود برای ده شب من را دعوت کرده بود، اسمش راننده کامیون بود اما به قدری مورد احترام مردم آن شهر بود که من در آن ده روزی که بودم با اودیدم این راننده کامیون ببینید شیعه چقدر زیباست، این راننده کامیون برای مردم شهر دادگستری هست، نیروی انتظامی هست، شورای حل اختلاف هست، پدر مهربان هست، یک چشمه خیر، این را هم به شما برادران و خواهرانم عرض بکنم این را همیشه تا زنده هستید رعایت بکنید کسی را به چشم حقارت در حالی که نمیشناسید نگاه نکنید اصلا نگاه نکنید.
یک مطلبی را زین العابدین به ما یاد داده خیلی مطلب عالی است حضرت میفرماید در مردم همه را از خودت بهتر بدان خودت را از همه بدتر بدان، بعد توضیح میدهد حضرت، میگوید آنهایی که یک ساعت از تو بزرگتر هستند، نیم ساعت از تو بزرگتر هستند احتمال بده در دوره این عمر اضافهتر بر تو که نیم ساعت، یک ربع، یک لا اله الا الله از تو بیشتر گفته باشد پس او از تو بهتر است، آنهایی که حتی کوچکتر هستند احتمال بده از تو به خاطر اینکه عمرشان از تو کمتر است کمتر گناه کرده باشند و آنها هم از تو بهترند.
بااین وصف با چشم احترام به کل نگاه بکنید، همه بهتر از من هستند، همه. سوال کردم از این راننده کامیون که خدا رحمتش کند، گفتم این آقایی که با لباس کهنه وارد مجلس شد همه برایش بلند شدند و امام جمعه این کیست؟ گفتند این پسر اولین تاجر این شهر است، سی سال پیش پدرش از دنیا رفت سهم ارث این پسر که سه تا برادر بودند و دو تا خواهر بودند، سهم ارثش اینی که من میگویم خب برای سی سال قبل است بیست سال قبل میگفت برادرش مرده پنجاه سال پیش سهم ارث این پسر بیست میلیون تومان شد، این پسر مغازه داشت خانه هم داشت، زن هم داشت بچه هم داشت. برادر خواهرها هم آدمهای خوبی بودند خیلی راحت نشستند بیاختلاف، بیگفتگو با رعایت حلال و حرام خدا ارث را تقسیم کردند. پدر هم وصیت داشت.
این آدم به من گفتند آن زمان یعنی مثلا بیست سال پیش از پیروزی انقلاب، این بیست میلیون تومان را که گرفت گفت خدایا من که هیچی کم ندارم در زندگی، مغازه دارم، درآمد دارم، یک خانه هفتصد متری دارم، رفتم خانهاش را دیدم من کهنه بود، زن دارم بچه دارم، این بیست میلیونی که تو به پدر من دادی و به صورت نعمت ارث به من رسیده من نیازی بهش ندارم این را میخواهم با خودت معامله کنم.
گفت بخشی از این پول را برداشت رفت مشهد، رفت و چهار و پنج تا مدرسه قدیمی طلبهها، به طلبههای آن مدرسه به تک تک میگفت چه کتابهایی احتیاج داری که پول نداری بخری؟ میگفت من این ده تا کتاب را میخواهم ندارم میگفت این پول ده تا کتاب، این پول بیست تا کتاب، این برای پانزده کتاب، یک بخشی را داد آنجا برگشت در شهر، آن زمان ماشین نداشتند مردم کم ماشین داشتند، این یک دوچرخه داشت من رفتم آن شهر هنوز آن دوچرخه را داشت سوار میشد دوچرخه عمرش پنجاه سال بود.
گفت سوار دوچرخه شد اینور شهر، آنور شهر، جنوب شهر، شمال شهر، شناسایی میکرد خانوادههای فقیر را در میزد، پدر میآمد دم در، چند تادختر داری؟ دو تا، شوهر دادی؟ خیلی دلم میخواهد شوهر بدهم برایشان هم میآیند پول ندارم، میگفت مشکلی نیست هر دخترت چقدر خرجش است آن زمان؟ پنج هزار تومان، این پنج هزار تومان، ده هزار تومان این ده هزار تومان، میرفت میگشت خانههایی که یک خرده خرابه بود در میزد به صاحبخانه میگفت چرا تعمیر نمیکنی سقف میآید روی سر بچههایت پول ندارم، میگفت فردا بنا و کارگر میآورم خودم هم پولشان را میدهم کاری به اینها نداشته باش، خانه تعمیر میشد.
سه چهار سال طول کشید بیست میلیون تومان تمام شد، گفتم الان در مغازه میرود بروم ببینمش؟ گفتند نه اما خانهاش میتوانی بروی، گفتم الان روزها چه کار میکند؟ مغازه نمیرود؟ گفتند یک مقدار اجاره میگیرد به اندازه خرج خودش و زنش چون بچهها شوهر کردند و زن گرفتند و رفتند، با یک زندگی بسیار ساده.
صبح که از خانه میآید بیرون تمام مردم این شهر میشناسند، یک خورجین پشت دوچرخهاش است به نوبت از شنبه تا پنجشنبه مثلا شنبه نوبت این خیابان است مغازه به مغازه میرود دوستش هم دارند مردم، میگوید خورجین خالی است پول میریزند تا نماز ظهر، چهار بعدازظهر تا نماز مغرب و عشا خورجین پول حسابی در آن جمع میشود، یک شنبه نوبت آن خیابان است، دو شنبه نوبت، گفتند سی سال است با این دوچرخه فقط میرود گدایی میکند برای آبرودارها فقط کاری دیگر هم نمیکند.
اصلا آدم اینها را میبیند هم از خودش خجالت میکشد و هم زنده میشود، ببینید این را میگویند ا مر به معروف، امر به معروف داد کشیدن نیست، فحش دادن نیست، در سینه زدن نیست، امر به معروف یعنی خیر را به مردم تشویق کردن که انجام بدهند، همین. ما زبان که خدا بهمان داده نداده؟ یک خرده این زبان را خرج خدا بکنیم، پدرمان را تشویق به کار خیر کنیم، بعضی خانمها ارث زیادی بهشان میرسد جمع میکنند، بعضی خانمها شغلهای پردرآمدی دارند یک میلیون، دو میلیون، سه میلیون میگیرند یک عروس را آرایش میکنند، غیر از محرم و صفر روزی دو سه تا عروس را که آرایش کنند پنج میلیون و شش میلیون میگیرند. دکتر هست روزی شش تا جراحی دارد سی میلیون میگیرد، ما این افراد را که میشناسیم اینها را تشویق به کار خیر بکنیم.
یک دکتری امروز آمده بود منزل ما دکتر نخبهای است، خیلی نخبه است. در جراحی یک بار هم در تلویزیون دیدمش ده برنامه را اختراع کرد. ظهر شد از بیمارستان زنگ زدند سه تا عمل داری، گفتم آقای دکتر برو، گفت نه صدای اذان میآید من نمازم را با تو با جماعت میخوانم و میروم میرسم، گفت مریض اولم قندی است پایش را گفتند باید قطع کرد، ولی من یک اختراعی کردم که رگهای گرفتهای که پا را سیاه میکند الان میروم نیم ساعته باز میکنم پا را هم قطع نمیکنم و پا خوب میشود.
بعد به من گفت من درآمد دارم، هر چی فقیر میآید بیمارستان من پشتیبانی میکنم، هر چی بیمارستان از ابزار لازم کم دارد من خودم میخرم میگذارم، گفتم برای چی اینکار را میکنی؟ گفت من یک معامله با خودم و زن و بچهام دارم و یک معامله هم با آنی که خلقم کرده، بعد به من میگفت من چی کار بکنم گفتم تولیدمثل، این همه دکتری که با آنها سروکار داری تشویقشان کن مثل خودت بشوند این امر به معروف است. من این را گفتم در منبر شاید در سخنرانیهای تلویزیون شنیده باشید، چهل سال پیش که قم بودم طلبه بودم، یک روز آمدم تهران آن وقت مجلس شورای ملی میگفتند، آن خیابانی که از مجلس میرفت تا آخر یک خیابانی بود که اولهایش بیشتر کتابفروشهای عمده تهران آنجا بودند.
من پیاده داشتم میرفتم پیش از انقلاب هم ما خیلی خوب بودیم هیچ کس فحشمان نمیداد پیاده میرفتیم و میآمدیم کراواتی، فکلی، آستین کوتاه سلام میکردند احترام میکردند، اما الان فحشخورمان زیاد شده، دوستان طلبه روحانی، واعظ، پیش نماز میگویند خیلی به ما بد و بیراه میگویند، البته من تا حالا از کسی فحش نخوردم نمیدانم چرا، فحش هم نمیدهند. پیاده داشتم میرفتم رسیدم به یک کتابفروشی که کتابفروشی خیلی مشهوری بود غیراز امیر کبیر، دیدم که پشت ویترینش چند تا کتاب شعر است، خب من هم خودم به شعر خیلی علاقه داشتم آن زمان هم واقع همینطور بود من چهار هزار بیت حفظ بودم در شکلهای مختلف، قصیده، قطعه، نصیحت، رباعی، دوبیتی، بر اثر این حفظ زیاد شعر خودم هم شاعر شدم، که دیوانم هزار و چهل صفحه است چاپ شده است، چند بار چاپ شده است.
چشمم به یک کتاب قطور افتاد که رویش نوشته بود دیوان واعظ قزوینی، گفتم این واعظ قزوینی چقدر قدرت شعریاش قوی بوده که دیوانش نزدیک هزار صفحه است و چاپ هم شده این خریدنی است. این داستان کتاب خریدنها هم خیلی داستانهای جالبی است هنوز من در تلویزیون نشانم نداده بودند یک کتاب خودم نوشته بودم هفت هشت بار چاپ شده بود خیلی کتاب خوبی بود علاقه بهش داشتم نداشتم، در خیابان از خیابانهای تهران دیدم این کتاب را آن کتابفروش دارد رفتم جلو سلام کردم، گفتم آقا این کتاب را به من لطف میکنید؟ گفت آقا شیخ پول این کتاب را تو نداری مزاحم ما هم نشو، برو. این کتاب بیست تومان است آن زمان بیست تا تک تومان، گفتم آقا من بیست تومان دارم بهت بدهم گفت اگر داری که باشد، کتاب را گرفتم و پول را بهش دادم و بهش گفتم یک بار اسم روی این کتاب را میخوانی برای من، گفت آره خودت مگر بلد نیستی بخوانی سواد نداری خب بخوان این کتاب را کی نوشته، گفتم حالا تو بخوان اسمش را، خواند گفتم خودم هستم، گفت که بیست تومانی را بگیر گفتم نه نمیخواهم برای خودت، من رفتم در این کتابفروشی گفتم که اجازه میدهید من این کتاب در ویترین را نگاه بکنم و بعد بخرم؟ گفت بله، خودم بهتان کتاب را میدهم. کتاب را که داد به قول لاتهای تهران قدیمیهایشان البته الان لاتها را نمیشناسم، لاتهای الان ارزشی ندارند لاتهای قدیم تهران واقعا پرقیمت بودند. محرم و صفر که خیلیهایشان پای منبر خودم بودند. لاتهایی که اسمشان میآمد مردم رنگشان میپرید اما محرم و صفر چنان تواضع به ابی عبدالله داشتند تمامشان هم عاقبت به خیر شدند و مردند.
چوب انداز کتاب را باز کردم، این را بیشتر برای برادرانی که سن بیشتری دارند میگویم، جوانها هنوز به مرز از کوره در رفتن و عصبانیت خیلی نرسیدند اما ماها که سنمان بالا رفته زود از کوره درمیرویم، زود عصبانی میشویم این را برای همسنهای خودم و یک خرده پایینتر از همسنهای خودم میگویم، کتاب را که باز کردم دیدم این شعر آمد، بستم گفتم آقا نمیخواهم گفت به سلامت دیدم این یک خط شعر به تمام هزار صفحهاش میارزد، این بود تک بیتی هم بود، واعظ اگر چه امر به معروف واجب است، واجب هم هست، چون امر به معروف مردم را وادار به کار خیر میکند میشوند مورد توجه خدا، امر به معروف خیلی از مشکلات مردم را حل میکند، کاری که همان پیرمرد دوچرخه سوار میکرد. مردم را وادار به انجام کار خیر میکرد با محبت.
واعظ اگر چه امر به معروف واجب است طوری بکن که قلب گنهکار نشکند، این امر به معروف.
بچهها صبح بد بلند میشوند مخصوصا در این بهار خوابشان سنگین است، کار خود من را بکنید، میخواهید بچهتان بلند شود نماز بخواند بنشینید کنار متکایش، اول یک خرده با دستتان با موهایش، با صورتش، بازی بکنید نوازشش بکنید، در این انجام این کار یک دفعه چشمش را باز میکند و دوباره میخوابد، بعد یواش یواش دوباره شروع کنید به نوازش اسمش را ببرید پسر است مثلا حسین جان، دختر است مثلا شیما جان، فاطمه جان، زینب جان، اسمش را که میبرید بیشتر چشمش را باز میکند، بعد دیگر یواش یواش خواب دارد از سرش میپرد بهش بگویید سفره را دارم میاندازم، مربا گذاشتم، پنیر گذاشتم، گردو گذاشتم کره گذاشتم، بچه است دیگر پانزده شانزده سالش است همه اینها را بابا خدا ساخته برای تو، بلند شو دو رکعت نماز به عنوان شکر نعمتهای خدا بخوان بخواب وقت مدرسه دوباره بیدارت میکنم صبحانه بخور و برو، تا دم در هم دنبالش برو، سرویسش که رسید بغلش کن ماچش کن سوارش کن هر روز. اگر این بیرون به تور نامردهای هرزه خورد، نمیخورد.
وقتی از محبت سیراب بشود از احترام سیراب بشود، از نوازش سیراب بشود، جذب خانه میماند، نیازی ندارد کسی بهش بگوید قربانت بروم ده مرتبه در خانه پدر میگوید قربانت بروم چه نیازی دارد دیگری بگوید که جذب او بشود و بعد هم آلوده به گناه بشود. این هم یک نشانه شیعه.
من امیرآباد شب منبر دعوت داشتم ایام فاطمیه هفت هشت سال پیش، با تاکسی داشتم میرفتم خیابان شلوغ بود تاکسی گفت من این خیابانهای فرعی و کوچه پس کوچهها را بلد هستم بروم؟ گفتم برو، یک کوچه رااشتباه رفت بن بست بود، دو تا جوان شدید داشتند با هم دعوای محبتی میکردند، یکیش داشت به آن یکی میگفت مسجد نزدیک است بیا ببرمت، یک آقایی صحبت میکند هم زبان خودمان است حرفهایش هم حرفهای خودمان است گفت من نمیآیم، گفت تو غلط کردی که نمیآیی باید بیایی، گفت نمیآیم، گفت پدرت رادرمیآورم، گفت نمیآیم، گفت گوشت را میگیرم و میکشم و میبرم، به راننده گفتم که این جوان دلش برای این جوان میسوزد این دیندار است میخواهد او را هم مثل خودش کند راه را دارد اشتباه میرود، نگه دار من پیاده شوم به آن جوان که دارد فحش میخورد بگویم آقا آن آقایی که میخواهد ببرد پای منبرش من هستم دستت را بده به دست خودم ماشین هم هست ببرمت، این دیگر پابند دین میشود. من از این مشتریها زیاد داشتم، من انگلستان منبر دعوت داشتم روز اول دیدم دوازده نفر پای منبر هستند.
به دعوتکننده گفتم چرا اینقدر جمعیت کم است، تو منبرهای تهران من را دیدی، گفت آره، گفت اصلا نگران نباش ما قبل از تو هم شش تا دیگر آخوند دعوت کردیم آنها شش تاجمعیت داشتند برای تو از همه زیادتر است یک وقت ناراحت نشوی، گفتم نه من چشمم جمعیت ندیده که نیست دلم میسوزد من شش هزار کیلومتر آمدم چرا نمیآیند نمیتوانید مردم را بیاورید گفت چرا در سایت زدیم، اطلاعیه دادیم، گفتم ناراحت نباش من خودم جمعیت برایتان میآورم، روزها از منبر که قبل از نماز مغرب و عشا تمام میشد، درجا نماز را میخواندند و میآمدیم بیرون، من روزها که میآمدم بیرون سر چهارراه با این دو سه تا جوانی که پای منبر بودند میایستادم، هر جوان ایرانی یا یک غیرجوان میآمد رد شد بااینها آشنا بود سلام میکرد من بهش میگفتم که کجا میروی؟ این اصلا برایش خیلی مسئله جدید بود که یک آخوندی که تا حالا ندیده او را به این راحتی کجا میروی آقا؟ میروم خانه، میگفتم بابا دو دقیقه بیا وایسا حرف بزنیم، یک عشقی به هم برسانیم، همینجور هی اضافه اضافه اضافه بالاخره بچهها به من گفتند دو سه تا از آنهایی که اصلا عادت شدید به کاباره داشتند ما رفتیم بهشان گفتیم یک همچنین جلسهای، منبری در هر صورت شب هفتم هشتم بانی جلسه به من گفت من بین سیصد و پنجاه تا چهارصد تا شام دارم میدهم.
با امر به معروف، با محبت دوازده تا شدند چهارصد، این چهارصدتا مراجعات عجیبی به من داشتند، خیلیهایشان میگفتند ما از زمانی که آمدیم لندن تا حالا دیگر نماز یادمان رفته اصلا نمیدانیم نمازها چند رکعت است، جایتان هم خالی ما دیگر هر شب آن اتاقی که برایم گرفته بودند نمیرفتم، هر شب بیرون میآمدیم یکی از این جوانها میگفت حاج آقا برویم خانه ما، برویم آقا، مثلا به شش تا از رفیقهایش میگفت آقا دارد میآید خانه ما برویم، سخت هم بود چون تا صبح من را بیدار نگه میداشتند، همش بگو بخند، اما من خوشحال از لندن برگشتم که صد تا خدا به رفیقهایش اضافه شد، صد تا نمازخوان درست شد، بعضیهایشان پول به من دادند میگفتند این را ببر ایران خرج کار خیر بکن، پولهایی که میرفت کاباره، این یک علامت شیعه است.
یامرون بالمعروف شیعه دیگران را وادار به کار خیر میکند، دو و ینهون عن المنکر، عین امر به معروف هم نهی از منکر میکند، جالب است یعنی با دلسوزی کامل آنهایی که عادت به گناه و بدی دارند اینها را از گناه میبرّد، یک روحانی بود خیلی هنرمند در امر به معروف و نهی از منکر بود، به من گفت یک لات عجیب و غریبی به تور من خورد بهش گفتم هیچ کاری ازت نمیخواهم الا نماز، صبحها ظهرها، شبها هفده رکعت که خیلی وقت زیادی نمیخواهد بخوان، گفت پول میگیرم میخوانم، گفتم چقدر بهت بدهم؟ گفت بیست و چهار ساعته آن زمان دو تومان دو تا تک تومان بده من نماز میخوانم، گفت بعد از دو سه ماه گفتم نمازها را ادامه میدهی؟ گفت نه چون دو تومان کم بود بیوضو نماز میخواندم. نمیارزید من دو تومان بگیرم بروم بشینم شیر را باز کنم دست و صورتم را بشورم، گفتم خب پنج تومان بهت میدهم گفت این شد کار، بعد هم نمازخوان شد و خودش آمد گفت که وضعم خوب است کسی مشکل دارد به من بگو من پول بدهم این نهی از منکر.
خب دیشب خیلی گریه کردید خود من هم هنوز از کمیل دیشب بیرون نیامدم چند تا دعا بکنم، خدایا ما را در اجرای برنامههای دینت بین خانوادهمان و مردم همراه و هم شکل ائمه قرار بده که کسی از طریق ما از دین بیزار و فراری نشود.
خدایا تقصیرات گذشته ما را بیامرز.
خدایا بهار است اول سال است دل تمام مسلمانها را به نابودی داعش خوش کن.
خدایا زن و بچهها و نسل ما را صالح و شیعه و مومن قرار بده.