روز چهارهم دوشنبه (31-3-1395)
(تهران مسجد امیر)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
انسانهای فهیم، خردورز و خردمند که توفیق فهم مسائلی را پیدا کردهاند و براساس آن مسائل هم زندگی میکنند، همواره به یک حقیقت قرآنی توجه دارند که گوشهای از این حقیقت قرآنی از اواخر قرن هجدهم میلادی برای دانشمندان جهانشناس رخ نشان داده است؛ اما قرآن مجید به گوشهای از این حقیقت اشاره نمیکند و کل حقیقت را بیان میکند. براساس فهمی که از این حقیقت قرآنی پیدا کردند، به فرمودهٔ آیات و روایات فقط دنبال خیر هستند و با تمام وجود از هر شری، سوئی، بدی پرهیز میکنند، گرچه برایشان سخت و تلخ باشد و آنها را در مضیقه قرار بدهد و بهخاطر درک همین حقیقت است که پیغمبر میفرمایند: به ده خصلت آراسته شدم که سومینِ از آن ده خصلت، فروتنی و تواضع است؛ هم تواضع به خدا که بهمعنای اطاعت از خواستههای پروردگار است و هم تواضع به مردم، مخصوصاً فرودستانشان.
آن حقیقت قرآنی این است که بافت تمام جهان فقط بر عناصر مادّی نیست و جهان فقط ترکیبی از اکسیژن و هیدروژن و کربن و سایر عناصر کشفشده شمرده شده نیست. این ظاهر جهان است و بافت باطن جهان بر شعور است. الآن من در ذهنم بیش از دهتا آیه دربارهٔ این مسئله هست؛ مثلاً خدا در سورهٔ نور میفرماید: «من فی السماوات، من فی الارض»، پرندگان بالگشوده که دارند دنبال اهدافی میروند، این بخش در آیهٔ سورهٔ نور و دربارهٔ خودِ آسمانها و زمین است. «من فی السماوات و الارض»، «والطیر صافات»، تمام پرندگان بالدار، چهارتا؛ پنجم، «النجم»، در سورهٔ الرحمن، هرچه از زمین روییده میشود. «و الشجر»، هرچه درخت در این عالم هست، این ششتا؛ کلیتر را در قرآن مجید سورهٔ اسراء احتمالاً «ان من شیء»، چیزی در این عالم وجود ندارد! این کلیتر است.
آسمانها و زمین، «من فی السماوات من فی الارض و الطیر»، «و النجم»، «و الشجر»، قرآن میگوید: کل هم تسبیح خدا و هم حمد خدا را میگویند: «و قد علم کل صلاته و تسبیحه»، کل موجودات عالم هم درک به نماز و به تسبیحشان دارند و میفهمند؛ هم تسبیحشان را میفهمند و هم نمازشان را میفهمند؛ پس ما موجود بیشعور نداریم، موجود نفهم در عالم طبیعت نداریم، کل عالم روح فهم دارد و غیر از این کالبد و جسدی است که دارد. گوشه اندکی از این حقیقت برای دانشمندان قرن هجدهم به بعد روشن شده که آمدند و قاطعانه اعلام کردند تمام حیوانات، هم شعور و هم نطق دارند؛ ولی دیگر این حرف را هنوز راجعبه ریگها، سنگها، آب و ابر و درخت نگفتهاند، اما قرآن گفته است. قرآن هم نطق حیوانات را در سورهٔ نمل گفته و هم شعور حیوانات را در سورهٔ نمل گفته است.
اینهایی که اهل فهم هستند، در نگاه پیغمبر این حقیقت را میدانند که بر کل عالم سایه انداخته و آن شعور و درک و فهم کل جهان است. این جهان باشعور، این جهان بافهم بهگونهای سازماندهی شده که در برابر تمام اَعمال خوب و بد، ریز و درشت، و کوچک و بزرگ انسانها عکسالعمل ایجاد میکند. جادهٔ فراری هم خدا قرار نداده که کسی بگوید من از عکسالعمل جهان نسبت به اعمالم فرار میکنم و خودم را پنهان میکنم! نمیشود، اصلاً نمیشود.
یک کتابی داریم که من از زمان طلبگی، این کتاب را میشناختم. کل کتاب حدیث است. کتابی بهنام اثنیعشریهفیمواعظالادبیه، این اسم عربی کتاب است و خیلی هم روایات نابی دارد. روایاتی که با کل وجود انسان سروکار دارد، مؤلف آن را در این کتاب نقل میکند. روایت است، قصه نیست، داستان نیست، تمثیل نیست، ساختگی نیست و فقط روایت است. مردی ثروتمند و جوان دارای همسری جوان بود. براساس ثروتشان سفرهٔ نهار پهن کرده بودند و غذاهای متنوعی هم سر سفره بود. دو نفری بودند و یک مرغ بریان هم در سفره بود. کسی آمد در زد و مرد به دمِ در آمد. آن شخص گفت: تهیدست هستم، نیازمند هستم، فقیر هستم، گرسنه هستم و الآن سرِ ظهر است، اگر چیزی دارید، به من کمک بکنید! مرد گفت: برو خدا روزیات را جای دیگر حواله کند، ما چیزی نداریم به تو بدهیم! همهٔ مردم فکر نمیکنند که سوختن دل یک انسان بهخاطر محرومنماندنش، بهخاطر ظلمکردن به او، بهخاطر ردکردنش آتش میشود و در زندگی میافتد، ولو فقیر هم نخواهد.
اگر بنا باشد خداوند لطفش را، محبتش را، نعمتش را بفرستد، «چو آید به مویی توانی کشید» و اگر بنا باشد خدا پس بگیرد، «چو گیرد زنجیرها بگسلد». اگر ثروتم را با قویترین زنجیرها بسته باشم، وقتی ارادهٔ او به ای تعلق بگیرد ن که پس بگیرد، تمام زنجیرها مثل خمیر وا میرود و برمیگردد. این ثروتمند که عکس کار آن روزش در حافظهٔ و شعور جهان افتاد و براساس جریاناتی که خدا در اختیار جهان گذاشته، روزگارش برگشت. ثروت رفت، خانه رفت، متاع رفت، کارش به جایی رسید که به همسرش گفت: من از دادنِ خرجی محدود هم به تو ناتوان هستم و پیش من بمانی، باید گرسنه و تشنه بمانی؛ طلاقش داد، چون نداشت خرج او را بدهد.
یک آقایی حالا کاسب بوده، مغازه داشته و در یک جریان خریدوفروشی این زن را دید. شما همسر چه کسی هستی؟ گفت: من همسر داشتم، الآن ندارم. گفت: من دربهدر دنبال یک همسر باوقار و باحجاب و باعفت و متدینهای میگردم و اینها انگار در شما هست، شما میآیی همسر من بشوی؟ گفت: میآیم. زن و شوهر شدند، یکروزی این زن و شوهر سفرهای را با غذاهای خیلی مدلبالا پهن کردند. آنروز بهنظرشان رسید که دوتایی و با همدیگر سر یک سفره پر که همهچیز دارد بنشینند. یک مرغ درستهٔ بریان هم در دیس در وسط سفره، «بسماللهالرحمنالرحیم» به غذا دست بِبَرند که در زدند. در به سالن ناهار نزدیک بود، شوهر این زن که شوهر دومش بود، گفت: کیست؟ گفت: مستمند هستم، فقیر هستم، هیچچیزی ندارم، محتاج به یک لقمهٔ نان خالی هستم. به خانمش گفت: همهجور غذا که سر این سفره هست، دیس مرغ را بردار و به او بده؛ حالا یا ببرد یا دلش میخواهد بیاید داخل یا دمِ در بخورد. مرغ درسته را برد و فقیر قبول کرد. زن برگشت و بهجای اینکه دستش را به خوردن غذا ببرد، زارزار گریه کرد. شوهرش به او گفت: چه شده است؟ گفت: این گدا شوهر من بود و من را نشناخت؛ چون من رویم را گرفته بودم. این شوهر من داستانی دارد. یکروزی عین این سفره در خانهٔ ما افتاده بود و شوهر من هم مست و مغرور از ثروتش، گدای مظلومی آمد و در خانهٔ ما را زد. من که قدرتی نداشتم جلوی شوهرم بایستم، شوهرم به گدا گفت: برو خدا روزیات را جای دیگر حواله بدهد، ما چیزی نداریم که بدهیم! حالا از بدبختی او گریهام گرفت. او یک وضع بالایی داشت و الآن ذلیل و بدبخت و محتاج و دورهگرد و گدا! ایکاش، آنروز یکتکه از آن مرغ را به آن گدا میداد. به خانم گفت: ناراحت نباش، آن گدا من هستم. من بودم که به درِ خانهٔ شما آمدم. شوهرت من را محروم کرد، خدا که من را محروم نکرد.
کل آن ثروت را حافظهٔ عالم از آن شوهر به «ارادة الله» گرفت و به این داد. جهان برای اهل فهمی که پیغمبر میگوید، یک چنین جهانی است. اهل فهم و نه اهل علم! خیلی از اروپاییها عالم هستند، خیلی از ما ایرانیها هم عالم هستیم، خیلی از اروپاییها لیسانس و فوقلیسانس و دکترا و پورفسوری و فوقدکترا هستند و خیلی از ماها هم همینطور هستیم؛ اما نمیفهمیم چگونه زندگی کنیم. علم را نمیگویم، ما عالم بدبخت، عالم بیدین، استاد دانشگاه و معلم داریم که فهم چگونه زیستن را ندارند! بازاری، خیابانی، پاساژی، بانکی، انواع مردم، اینکه پیغمبر میفرمایند، نمیگویند آدم عاقل، بلکه میگوید «صفة العاقل»، ویژگی آدم فهمیده دهتاست. چرا رویکرد به این ده ویژگی داشته است؟ چون حقیقت جهان را فهمیده. از کجا فهمیده؟ چون با قرآن انس داشته است.
آنهایی که عالماند، ولی با قرآن انس ندارند، نفهم هستند. عالماند، ولی نفهم هستند. این جمله بیاحترامی نیست. عالماند، اما نفهماند. این جمله اختراع من نیست! این آیه را عنایت کنید: «يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا»، به ظاهر زندگی عالماند که پنیر میخواهند بخرند، لیقوان بخرند یا تبریز بخرند؛ نان بخواهند بخرند، نان جو بخرند یا نان گندم بخرند؛ پارچه میخواهند بخرند، کدام فاستونی را بخرند؛ ماشین میخواهند بخرند، کدام مدل را بخرند؛ اینها را عالم هستند، «وَ هُمْ عَنِ اَلْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ» ﴿الروم ، 7﴾، اما نسبت به چگونه زیستن نفهماند، چون نفهم هستند. خیلی از اروپاییها و بعضی از ایرانیها آراسته به این ده ویژگی که پیغمبر میفرمایند، نیستند؛ چون نمیفهمند.
اینها از طریق قرآن فهمیدهاند که بافت باطن جهان بر شعور است، آینه است و همهٔ رفتار و کردار ما در آن منعکس میشود که آنهم آرامآرام به اعمال بشر عکسالعمل نشان میدهد؛ مثلاً قرآن میگوید: وقتی کل شما در وادی گناه افتادید، من هم بلای قحطی و خشکسالی را به شما حاکم میکنم؛ مثلاً قرآن میگوید وقتی همهتان به گناه افتادید، همهتان را گرفتار همدیگر میکنم که هیچکدامتان از دست همدیگر راحت نباشید: «نضیق بعضکم بعضا»، همهتان را گیر همدیگر میاندازم. با ظاهر آراسته میآید و کاملاً اعتمادت را جلب میکند، بعد کلاهی سرت میگذارد که جبران ندارد.
گناه کاری میکند که همهتان دهانتان را باز بکنید و ببینید چه کسی لقمه در گلویش است و هنوز فرو نرفته، با مرفق دست بکنید و لقمه را از گلوی همدیگر بیرون بکشید. گناه کاری میکند که غذاهایتان مضر و جنسها تقلبی بشود. غذا برای سلامت میخورید، از یک گوشهٔ بدن سرطان دربیاید. الآن چقدر کود شیمیایی مضر به خورد تمام سبزیجات و میوهجات میدهند! شما پیرمردها در قدیم یادتان است که اینهمه بیمارستان در تهران نبود! اینهمه مریضخانه در ایران نبود! اینهمه بیماری در ایران نبود! اصلاً تا هفتادهشتادسال پیش، مردم اسم سرطان را نمیشنیدند، اسم ضعف اعصاب را نمیشنیدند، نمیشنیدند که بچهٔ دهساله مرض قندش سیصد، چهارصد باشد، بچهٔ چندساله سکته کند و بمیرد. قبرستانها پر از جوان است!
وقتی همهتان آلوده به گناه بشوید، همهتان را گیر همدیگر میاندازم. هرچه به کشاورز میگویند، گوش نمیدهد؛ برای اینکه خربزهٔ یککیلویی چهارکیلو بشود، برای اینکه خیار بهجای دوماه، خودش را دهروزه نشان بدهد، اضافهتر کود میدهد و بدن هفتادمیلیون نفر از مردم را دچار آلودگی میکند. من تهران زندگی میکنم و گیر کشاورز آنور ایران هستم؛ آن که آنجا زندگی میکند، گیر من است و همه گیر همدیگر هستید. دولت گیر ماست و ما هم گیر دولت هستیم؛ چقدر ناله میکنیم و حل نمیشود.
این فهم صاحبان فهمِ درست که دهتا خصلت دارند. خصلت اوّل، نرمی و مدارا با کسانی است که کارهای جاهلانه دارند؛ چون اگر نرمی و مدارا نکنند، دشنه را در قلبش فرو میکنند و آبرویش را میبرند یا یکجا با ماشین زیرش میگیرند، آدم نفهم رحم که ندارد! مدارا میکند، خوشاخلاقی میکند، شاید عوض بشود؛ اگر هم نشد، این ضرر نمیکند.
دوم، از بدی دیگران نسبت به خودش گذشت و چشمپوشی میکند و اخلاق خدا را مراعات میکند: «و یعفو امن ظلمه و یتواضع لمن هو دونه»، به مردم تواضع میکند. دوتا دستور تواضعی برای شما از قرآن بخوانم، چقدر زیباست! به چه کسی میگوید تواضع کن؟ به کسی که کل آفرینش، کل فرشتگان، کل جن در برابرش متواضع هستند، به پیغمبر میگوید: «وَ اِخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ» ﴿الشعراء، 215﴾، حبیب من! نهایت فروتنی را در برابر مردم باایمان داشته باش. مردم مؤمن چقدر ارزش دارند که خدا به پیغمبر واجب کرده تا در برابر مردم مؤمن فروتن و خاکسار و متواضع باشند. این یک آیه.
این آیه عام است. یک آیه هم فروتنی را بر فرزندان واجب کرده است: «وَ اِخْفِضْ لَهُما جَناحَ اَلذُّلِّ مِنَ اَلرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ اِرْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً» ﴿الإسراء، 24﴾، پسران و دخترانی که پدر و مادرتان زنده هستند -آیه دارد میگوید- کدام پدر و مادر؟ اینجا دیگر نمیگوید پدر و مادر مؤمن، آنجا به پیغمبر میگوید نهایت فروتنی را برای مؤمنان داشته باش، ولی غیر از مؤمنان را تبلیغ کن، هدایت کن و اگر با تو سرِ جنگ داشتند، در خانه ننشین و جواب جنگشان را بده، اما فروتن برای مؤمنان؛ ولی اینجا نمیگوید پدر و مادر مؤمن، بلکه به فرزندان -دختران و پسران- میگوید در برابر پدران و مادرانتان، حال هرکسی هستند و متدین به هر دینی هستند، نهایتاً بیدین هستند، باشند! مشرک هستند، باشد! کافر هستند، باشد! باید اوج تواضع را نسبت به آنها داشته باشی و در حرفزدن با هر دویشان «قولا کریما»، سخنان با ارزش و عاطفی بگو و در برابر هر دویشان هم، دستت را به جانب من بردار و بگو «رب ارحمهما»، خدایا به اینها رحم کن! «کما ربیانی صغیرا»، اینها من بچه بودم، خیلی زحمتم را کشیدند. این دو دستور تواضع!
از ویژگیهای فهمیدههای عالم، حرف در اینجا تمام.
حالا یک روایت از امام ششم بشنوید که خوبیها عکسالعمل دارد: «ثلاثة تورث المحبة»، چه روایت جالبی! این را هم من تجربه کردهام و هم شما تجربه کردهاید. این روایت برایمان حسی است و قولی نیست. سهچیز است که محبت همگان را بهطرف شما جلب میکند: یک، «الدین»، به خدا قسم! این مراجعات به من شده که قبل از انقلاب آدمی کابارهای بوده، سینمایی بوده، کاسب بوده، رفتوآمد با قهوهخانهها داشته و آمده به من گفته من چون انواع زنان و دختران را در سینماها و کابارهها دیدهام، برای تشکیل زندگی دنبال یک دختر دیندار باحجاب هستم، کسی را سراغ داری؟ به او گفتهام: با وضع تو که دختران خانوادههای ما با تو ازدواج نمیکنند! گفت: چرا ازدواج نمیکنند؟ چون من وقتی بیایم با آنها حرف بزنم، قول مردانه میدهم و سبیل گرو میگذارم که کل این رفتوآمدها را قطع کنم و فقط با همسرم و با بچههایم باشم. و زنی چادری، باعفت، خانوادهٔ دینی گرفته است. «تورث المحبة»، یعنی آدمهای بد هم به یک زن دیندار چادری محبت دارند، ارتباط باطنی دارند، دوستشان دارند.
خدا هم چهارتا بچه به او داد و از وقتی هم آن خانم را عقد کرد، همهٔ آنها را که قول داده بود، برید؛ چون لاتهای قدیم مَرد بودند! لاتهای الآن لوس و پوک هستند و نمره ندارند. لاتهای قدیم جوانمرد و عیار بودند، قولشان قول بود، سبیلشان سبیل بود؛ لاتهای الآن آشغال هستند. چهارتا بچه خدا به او داد؛ دوتا پسر و پشت سرشان دوتا دختر، اسم پسر اوّلی را حسین و دومی را ابوالفضل گذاشت، دخترها را هم فاطمه و زینب گذاشت. زن گرفتند و شوهر کردند، خودش هم ازدنیا رفت. خدا رحمتش کند! قول داده بود و کاسب خوبی هم بود. نماز اوّل وقتش هم مطلقاً ترک نمیشد، نه ظهر و نه غروب!
بَدان مملکت هم دینداران واقعی را دوست دارند. حالا ظاهر دیندار و باطن ما را که خدا میداند؛ ولی ظاهرمان که دیندار هستیم، ظالم نیستیم، بدکار نیستیم، معصیت کبیره نمیکنیم؛ این چیزها را از ما نمیبینند و دوستمان دارند. دوسهروز در میان یکی از آن قدیمیها گوشهٔ خیابان ایستاده، من تا از ماشین پیاده میشوم، یک روز هم مسجد نیامده، میگوید عاشقت هستم، نوکرت هستم، قربانت بروم! دیندار را دوست دارند.
سهچیز است که محبت مردم را جلب میکند و یکیاش دینداری است. دوم، تواضع است، مردم از آدم متکبر افادهای خوششان نمیآید، اصلاً! یک واعظ نمرهٔ یکی در تهران داشتیم و واقعاً نمرهٔ یک بود. جایش خیلی خالی است! سید درسخوانده، من کلاس هشتم نهم بودم و محل ما خیابان خراسان بود. ماه رمضانها بعد از درس پیاده تا بازار مسجد جامع میرفتم که به منبر او برسم. یکونیم ساعت، دو ساعت هم منبر بود و هیچکس هم خسته نمیشد. آن زمان انواع آدمها هم پای منبرش بودند. من دیده بودم از استاد دانشگاه تا آدمی که از رویش تا نوک پایش خال کوبیده عاشقش بودند. یکبار محرم و صفر در بازار در یک مسجدی منبر داشت، منبر تمام شد و از پلههای نوروزخان بالا آمد، یک لبوفروش سرِ پلهها با گاری ایستاده بود، برگشت و به این انسان عارف عالم واعظ باکرامت گفت: آقا! ایشان فرمودند: چیه قربونت بروم؟ قربون آن شکل و قیافهات بروم! گفت: یکتکهٔ دیگر لبوی آخوندخور داریم! این تحقیر است دیگر! گفت: یکتکهٔ دیگر لبوی آخوندخور داریم، میخوری؟ ایشان فرمودند: بله، اتفاقاً چند وقت است که لبو نخوردهام، قاچ کن و در بشقاب به من بده. گفت: دم گاری میایستی؟ گفت: نه! دم پیادهرو آمد، عبایش را برداشت و تا کرد و در پیادهرو انداخت. عمامهاش را برداشت و به دیوار تکیه داد، او هم بشقاب لبو را آورد و گذاشت. شروع کرد به خوردن، یکدو سهتا از آن بازاریهای رده بالای متدین از سر پلههای نوروزخان بالا آمدند و دیدند که این منبریِ رده اوّل تهران -جزو ردههای اوّل بود و در ردهٔ اوّلی تک نبود- عبا را پهن کرده و عمامه را برداشته و دارد با دست لبو میخورد! گفتند: آقا، مردم اینجوری ببینند، دیگر پای منبرت نمیآیند! گفت: تو رو خدا؟ گفتند: آره، نمیآیند! گفت: اگر مردم بهخاطر لبوخوردن من میخواهند پای منبر نیایند و حقایق الهی را نشوند، نیایند؛ آنها نمیآیند و یک عده دیگر میآیند. لبوفروش هم ماتش برده بود. پول هم دو برابر به او داد و گفت: شب است، داری پیش زن و بچهات میروی، یک چیزی اضافه برایشان بخر. لبوفروش، دیگر دنبال ایشان را گرفت. روزها لبویش را میفروخت و شبها هم دنبال ایشان پای منبرش میرفت. تواضع محبت میآورد.
سوم، دست به جیببودن است. هرآدم خوبی و هر آدم بدی از بخیل بدش میآید. یک فقیری آمد و درِ خانهٔ بخیلی را زد. بخیل در طبقه دوم بود و داشت غذا میخورد، در ایوان آمد و گفت: کیست؟ گفت: یک کمکی به ما بکن! الحمدلله چه خانهای داری، چه حیاتی داری، چه زندگیی داری، ثروتمند هم سرش را بلند کرد و گفت: خدایا! در دل یک آدمی بینداز که آن آدم به این محبت کند و اگر خودش ندارد، برود یک جای دیگر و آبرو بگذارد تا به این فقیر کمک کند. سهتا حواله داد! فقیر هم به در تکیه داد و گفت: خدایا! به جبرئیل بگو به میکائیل بگوید که به عزرائیل بگوید جان این مرتیکه را بگیرد! یعنی آدمهای بد هم از بخیل بدشان میآید، در حدی که میخواهند بخیل بمیرد. «ثلاثة تورث المحبة الدین و التواضع و البذل».
خدایا! شب پانزدهم ماه رمضان است و ماه نصف شد. به مولود امشب -امام مجتبی- توفیق زیباشدن وجود ما را به این خصلتهای معنوی و اخلاقی که بخشی از آن صفات خودت است، به همهٔ ما و به زن و بچهها و به نسل ما و به مردم این مملکت عنایت بفرما.
...