شب شانزدهم سه شنبه (1-4-1395)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
امام صادق علیه السلام شیعه را که شیعه هستند نه آنی که نام شیعه به روی اوست، طبق روایت مفصلی که کلینی در جلد اول کافی نقل می کند به سه دسته تقسیم کردند. شیعه ای که از حدّ کامل کامل تر است از حدّ جامع جامع تر است و آن شیعه ای است که مسیر را دارد طی می کند که خداوند مهربان به معنویتش به نورانیتش به ایمانش اضافه می کند خودش آن قدرت را ندارد که بر خودش بیافزاید خدا به او می افزاید. در این زمینه حضرت مثل می زنند به اصحاب کهف، برای مستمعی که داشته مطالب حضرت را گوش می داده می خوانند آیه را فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنٰاهُمْ هُدىً ﴿الكهف، 13﴾ اینها خدا باور واقعی بودند عیبی در ایمانشان نبود بر اثر همان ایمان کاملشان هم بود که دربار و ثروت و وزارت و صندلی و مقام را برای اینکه مطیع پادشاه زمانشان دقیانوس کافر نباشند رها کردند آمدند میان یک غار، با بقیه ی داستانشان که همه می دانید پس این بزرگواران از ایمان کامل برخوردار بودند اگر نبودند یک چنین حرکت عظیمی را نمی کردند. ما داستان می شنویم باید خودمان را جای آنها قرار دهیم تا درک کنیم که چه کار عظیمی و فوق العاده ای را انجام دادند که به خاطر محبوبی که شناخته بودند باورش کرده بودند در حالی که نمی دیدندش محبوب غایب، همه ی مقامات و پول و قوم و خویش و رفیق و صندلی که مردم روزگار ما برای بدست آوردنش هم یقه پاره می کنند هم حاضرند دینشان را رویش بگذارند رها کردند.
یک شب در یک محل خیلی دوری که از تهران تا آنجا فاصله اش با هواپیما دو ساعت بیشتر است تک و تنها با یک عالم خدمتگزاری نشسته بودم. با هم صحبت می کردیم به مناسبتی آن برگشت به من گفت من از شعر خوشم نمی آید ذوق شعری هم ندارم شعر هم حفظ نکردم گفتم مهم نیست دوست نداری شعر را خوشت نیامده حفظ هم نکردی اما اجازه بده من یک خط شعر برایت بخوانم فقط یک خط، دوتا هم نه، دیدید بعضی از خواننده ها می گویند این دیگر حرف آخرم است حرف آخر یک رب دیگر طول می کشد گفتم یک خط شعر شاید از این یک خط شعر بدت آمد شاید خوشت آمد شاید نظرت عوض شد شاید عوض نشد گفت بخوان شب هم از نیمه گذشته بود من هم یک خورده سر حال بودم دوتایی مان می خواستیم دو سه ساعتی یک عبادتی را انجام دهیم باید از داخل اتاق می رفتیم بیرون یک مسیر دوری را طی می کردیم آنجا این عبادت را انجام می دادیم. خواندم ولی بعد از خواندنم یک ذره ترسیدم چون دیدم به جان کندن دارد می رسد چنان گریه کرد که بند هم نمی آمد گریه اش نمی توانست حرف بزند گلویش را گرفت گریه من دیگر داشتم آماده می شدم برای اینکه یک مشکلی برایش پیش بیاید که الحمدلله نیامد بعد به من گفت این شعر را یک بار دیگر بخوان من بنویسم با گریه نوشت. بهش گفتم گاهی شعر این است گوینده اش را هم نمی شناسم ولی به نظر من یکی از پر قیمتی ترین شعرهای ایران است اوج شعر در ایران از زمان شاعران بزرگ زمان غزنویان شروع شده مثل رودکی که در آن زمان این شعر بلند معروف بوی جوی مولیان آید همی/ یاد یار مهربان آید همی، از زمان رودکی تا الان مضمون به این زیبایی ندیدم گوینده معلوم می شود یک آدم عارف شوریده ای بوده شعر این است اسم اصحاب کهف را بردم یاد این شعر افتادم از هرچه از هرچه پول، صندلی، مقام، شهرت، جمعیت، کف زدن ها، زنده بادها، تملقات از هرچه غیر دوست چرا نگذرد کسی/ کافر برای خاطر بت از خدا گذشت وقتی کافر حاضر می شود به خاطر بت از خدا بگذرد بگوید نمی خواهمت قبولت ندارم دنبالت هم نمی آیم حرف هایت را هم گوش نمی دهم نه، می گوید دلم بتم را می خواهد خب وقتی یک کافر از همه چیزش برای بتش می گذرد چطور منی که ادعای ایمان دارم برای خدا از چیزی نگذرم که مانع راه من است از غیر دوست چرا نگذرد کسی/ کافر برای خاطر بت از خدا گذشت.
این چند نفر از همه چیز گذشتند آمدند در غار حالا غار کجا؟ دربار شاه کجا؟ از کجا به کجا آمدند در غار تاریک کجا؟ چون قرآن مجید می گوید صبح ها یک مقدار آفتاب می تابید عصرها هم یک مقدار بقیه اش خورشید نبود آفتاب نبود نیمه تاریک بود روز، خب این غار کجا؟ دربار دقیانوس کجا؟ خوابیدن روی خاک غار کجا؟ خوابیدن روی آن رختخواب های ابریشمین حریر زربافت سلطنتی کجا؟ مونس بودن با درباریان و وزیران و وکیلان و سرهنگان و امیران و فرماندهان کجا؟ انس با یک سگ بیرون غار کجا؟ خوردن غذاهایی که چرب ترین و لذیذترین غذاهای کشور بوده کجا؟ حالا با یک مقدار نان خشک و یک آبی سر بردن کجا؟ چه شد اینطوری شدند؟ ایمان ایمان بهشان می گفت پروردگار شما به این زندگی درباری اصلا راضی نیست اما پروردگار شما به این غارنشینی تان کاملا راضی است و آدم رضای محبوب را بر رضای خودش مقدم می کند تا اینجا اینها آمدند یعنی تا ایمان کامل را آمدند تا ایمان جامع را آمدند دیگر در توان خودشان نبود به این ایمان اضافه کنند به آن معرفت به آن حال اضافه کنند از اینجا به بعد خدا وارد زندگیشان شد برای اضافه کردن ایمان و معرفت. فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنٰاهُمْ هُدىً ﴿الكهف، 13﴾ من بهشان اضافه کردم ایمان و معرفت و عشق و محبت را و حال را.
خب یک آیه ی قرآن هم بخوانم آیه ی خیلی عرفانی است از نظر تاویل ظاهرش ساده به نظر می آید در سوره ی دهر است آیه ی بیستم است جالب است که شماره ی این آیه بیست است وَ سَقٰاهُمْ رَبُّهُمْ شَرٰاباً طَهُوراً ﴿الإنسان، 21﴾ اینها آمادگی داشتند که شراب طهور را در حلقشان بریزم خودم شدم ساقی آنها خودم. به جبرئیل و میکائیل و به اسرافیل و به فلان بهشتی یا به آن پیغمبر یا به آن ولی الله نگفتم از شراب طهور خمخانه ی من که خمخانه ی وحدت است بریز در کامشان نه! فرشتگان لیاقت نداشتند که ساقی اینها شوند خودم شدم ساقی. این راه میانبر این راه کدام است؟ این را باید پیدا کرد.
یک شبی مشهد از منبر آمدم پایین خیلی هم شلوغ بود خیلی یعنی تراکم جمعیت خیلی بود داشتم از در آن محل منبر که محل خیلی بزرگی بود می آمدم بیرون قاطی جمعیت یک ژنده پوشی از اینها به تور آدم بخورد آدم را تکان می دهد یک ژنده پوشی در این لباس های کهنه و لباس های به قول لغت قدیم فارسی ژنده یعنی خیلی کهنه یک رفیق هایی خدا دارد اگر آنها را در راه آدم قرار دهد معلوم می شود که خواسته دست آدم را بگیرد و از این قبرستان دنیا بکشدش بیرون ببرد در جنات توحید، حال، معنویت. در این بالا رفتن امیرالمومنین می فرماید صغر ما دونه فی اعینهم، همه چیز در چشمشان کوچک می آید کوچک، نمی توانند به آدم گیر بدهند نمی توانند چون به چشم خیلی کوچک می آید. لابه لای جمعیت که من داشتم می رفتم بیرون آمد یک کاغذ کهنه بهم داد مثلا از این یادداشت های جیبی نصفش، نمی شد بخوانم چون تراکم جمعیت زیاد بود به من گفت فردا شب می آیم جوابش را می گیرم و با یک حالی هم خداحافظی کرد.
هنوز هم از اینها دارد خدا یکی بود قبل از شروع منبرهای شب های ماه رمضان می آمد وسط شماها می نشست من اولین شبی که از روی منبر دیدمش دیدم چهره فرق می کند با چهره ها، پیش خودم گفتم این را من یک بار پنج شش سال پیش یک جا دیدمش آنجایی هم که دیدمش پنج شش تا عالم چهره دار تهران بودند خیلی بهش احترام کردند و مطالب الهی که آنجا پیش آمد این جوابش از همه زیباتر و بهتر بود. گفتم در دل خودم این برای چه پای منبر من آمده؟ بین من و این زمین تا آسمان فرق است کارش هم این بود یک بقچه ی کهنه داشت سی چهل تا کتاب داخلش می گذاشت از خانه شان طرف های خاوران پیاده می آمد تا بازار کتاب می فروخت آن شب من از منبر آمدم پایین زودتر از لابه لای جمعیت رفتم سلام کردم می خواست برود گفتم وسیله شما را آورده؟ گفت نه گفتم ببرمتان؟ گفت می روم چطوری می روی تا خانه تان؟ از اینجا تا خانه تان خیلی راه است وسط های خاوران در یک خیابان هشت متری فرعی گفت می روم گفتم زورم برسد نمی گذارم بروی بیایید ببرمتان گفت ببر. رفتم خانه اش را یاد گرفتم شصت متر خانه بود دوتا اتاق تیر چوبی زن و بچه اش یک طرف خودش هم یک طرف گرم هم بود کولر هم نداشت. فردا شب آمد پس فردا شب آمد گفتم آقا در این هوای گرم در این دوتا اتاق تیر چوبی کولر چرا نمی گذارید؟ گفت که خرید و فروشم به اندازه ی خرجم است به کولر نمی رسد گفتم برایتان یک کولر بگذارم؟ گفت خودت دلت می خواهد بگذار من بهت نمی گویم کولر بیاور برای خانه ی من من اصلا نمی گویم. یک کولر نو فرستادم و نصب کردند و شب ها می آمد وقتی می آمد جلسه تغییر می کرد من حس می کردم پنجاه سال تجربه ی جلسات را دارم یک شب که می خواستم برسانمش گفتم آقا تو موج علمی موج حکمتی موج عرفانی برای چه می آیی در این جلسه؟ شما قدر خودتان را بدانید من یک نفرم یدالله مع الجماعه، برای من مثل روز روشن بود که آمدنش برای من نیست این روشن بود برایم اگر هم می خواست به ذهنم بگذرد که این برای من آمده درجا پروردگار می گفت غلط کردی فضولی هم موقوف چه داری که این برای تو بیاید؟ خودش همه چیز دارد گفتم آقا برای چه می آیی؟ گفت در محرم صفر ماه رمضان خیلی جلسات را سر زدم یک شب یک روز دیگر هم نرفتم از در این جلسه که می خواهم وارد شوم نور می بینم و می آیم زیر نور می نشینم به من هم نگو نیا من می آیم.
این ژنده پوشان کهنه پوش در راه آدم خدا قرارشان دهد تحول عجیبی در فکر و روح آدم ایجاد می کنند باور کنید آدم را از اشتهای به دنیا، اشتهای به پول جمع کردن، اشتهای به صندلی، اشتهای به ریاست می اندازد تصرف معنوی می کنند در آدم با تصرف آنها آدم یک مسافر پر قدرتی می شود می رود نمی توانند هم آدم را برگردانند احتمالاً به قول امیرالمومنین تهمت هم به آدم بزنند بیچاره تا دیروز خیلی آدم معقولی بود خیلی خوب بود اما فکر کنیم ضربه ی روانی خورده وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿القلم، 51﴾ یک خورده اختلال روانی پیدا کرده اصلا این سی چهل ساله که در خانه بود شب ها اینطوری نبود الان چرا یک ساعت دو ساعت به نماز صبح گلوگیر گریه می کند بلند هم گریه نمی کند ما بیدار شویم مزاحم هیچ کس نیست اما چرا اینطوری شده؟ چرا یک حال دیگر شده؟ چرا با اشتها نمی خورد؟ چرا دیگر لباس های گران نمی پوشد؟ یک چیزیش شده. این را امیرالمومنین می گوید.
کاغذ را داد و رفت گم شد خیلی هم فردا شب منتظرش شدم نیامد و دیگر هم تا حالا نیامده بیست و پنج سال پیش دیدمش دیگر هم ندیدمش خیلی هم پیر نبود. آمدم خانه کاغذ را باز کردم از بیست و پنج سال پیش این کاغذ را نگهش داشتم الان نمی دانم در این هزار هزار و چند جلد کتاب در کدام ها گذاشتم باید بنشینم همه را ببینم دربیاورم. فقط همین را نوشته بود نه در مسجد گذارندم که رند است، مسجدی ها که راهم نمی دهند می گویند این لایق مسجد نیست رند است نه در میخانه کاین خمار خام است، مسجد که راهم نمی دهند میخانه هم قبولم نمی کنند می گویند حرفه ای نیستی خامی برو اینجا پیدایت نشود. میان مسجد و میخانه راهیست غریبم گم شدم آن ره کدام است این را نشان آدم بدهد مسجد که چهل سال است داریم می رویم خیلی تکان نخوردیم میخانه هم که با این محاسن و پیراهن بی یقه راهمان نمی دهند می گویند جاسوس است آمده ما را لو بدهد نه در مسجد گذارندم که رندی/ نه در میخانه کاین خمار خام است/ میان مسجد و میخانه راهیست/ غریبم گم شدم آن ره کدام است؟ هنوز هم منتظرش هستم ببینمش نیامد نمی آید دیده که من جوابش را بلد نیستم من لیاقتش را ندارم نیامد.
این یک گروه شیعه، که خودشان راه را آمدند جاده را طی کردند کامل شدند امنوا بربهم بعد پروردگار کامل ترشان کرده و زدناهم هدی آن جاده بین مسجد و میخانه همین است و زدناهم هدی. بنده ی من مسجد می روی پیش نماز واجد شرائط خیلی که توانمند باشد تو را بیاورد در راه و نگذارد گمراه شوی بیشتر از آن کاری از دستش برنمی آید مجالس گناه هم که راهت نمی دهند با این قیافه ات می گویند آمده سرک بکشد فردا شب آدرسمان را بدهد بریزند داغونمان کنند آنجا که به جایی نرساندنت اینجا هم که راهت نمی دهند می ماند من، تو در حدّی ایمانت را، عشقت را، محبتت را، معرفتت را کامل کن آن وقت خودم می آیم دنبالت می برمت می برم اکمل بشوی اتم بشوی. زدناهم هدی.
صف دوم هم آنهایی هستند که کامل هستند ولی دیگر بیشتر از آن طاقت نشان ندادند مثل اصحاب کهف در برنامه ها و مشکلات طاقت نشان ندادند همان جا ماندند اما اهل گناه هم نیستند کامل تر نشدند.
اما گروه سوم حضرت می فرماید شیعه ی ناقص هستند یعنی میوه ی نیمه رسیده نه کال هستند و نه میوه ی کاملا رسیده، اینها همان هایی هستند که کم می آورند ما باید دعایشان کنیم ما باید شفاعتشان کنیم ما باید از خدا برایشان درخواست مغفرت کنیم. به پیغمبرش در قرآن می گوید وَ اِسْتَغْفَرَ لَهُمُ اَلرَّسُولُ اینها بیشتر از این طاقت نشان نمی دهند می لغزند گاهی دچار گناه می شوند خودشان هم زبان قوی و حال قوی ندارند که خودشان را به آمرزش من برسانند تو برای آنها استغفار کن تو کمکشان کن وَ اِسْتَغْفَرَ لَهُمُ اَلرَّسُولُ اگر پیغمبر من برای این دسته ی سوم درخواست مغفرت کند همین ها لَوَجَدُوا اَللّٰهَ تَوّٰاباً رَحِيماً ﴿النساء، 64﴾ می فهمند که من توبه شان را قبول کردم و رحمتم را شامل حالشان کردم اما کار خودشان نبوده کار پیغمبرم بوده که فرمود نگران من نباشید من بعد از مردنم هم در عالم برزخ پرونده هایتان را به من ارائه می دهند خوبی هایتان را که ببینم شما شیعیان خوشحال می شوم دعایتان می کنم اما در هفته یک بار پرونده تان را می آورند پیش من بدی هایتان را که می بینم برایتان طلب مغفرت می کنم می گویم خدایا به اینها نگیر اینها ضعیف هستند اینها ناتوان هستند نمی دانم از همه طرف محاصره در رحمت و مغفرت و عفو و گذشتیم فقط به خاطر گل جمال اهل بیت که شیعه ی آنهاییم اگر پای آنها در میان نبود هیچ چی ما اصلا هیچ چیز نبودیم هیچ چیز نبودیم پای آنها در میان است.