لطفا منتظر باشید

روز بیست و هفتم یکشنبه (13-4-1395)

(تهران مسجد امیر)
رمضان1437 ه.ق - خرداد1395 ه.ش

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

کسانی که اهل فهم هستند و فهم خود را برای یافتن حقایق چه حقایق هستی چه حقایق دینی که منظور از دین، دین نازل شده پروردگار است، یعنی قرآن و آثار اهل بیت به شدت مورد احترام پروردگار، انبیاء الهی، و ائمه طاهرین هستند، چه در دنیا و چه در آخرت.

خداوند رحمت رحیمیه خود را ویژه این جمعیت قرار داده است، یک رحمت رحمانیه در قرآن مطرح است یک رحمت رحیمیه، رحمت رحمانیه عبارت است از سفره مادی پروردگار، که سر این سفره خوب و بد دیندار و بی‌دین استفاده می‌کنند. ادیم زمین سفره عام اوست، بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست.

نان کسی را به خاطر کافر بودن و بی‌دین بودن و ظالم بودن قطع نمی‌کند، اما رحمت رحیمیه خاص است، ویژه است، برای مردمی قرار داده شده که فهمشان را به کار گرفتنددر حد خودشان حقایق عالم را درک کردند، و حقایق دینی را لمس کردند، اما انبیاء و ائمه طاهرین به این گروه دعا کردند، هم انبیاء برای اهل فهم دعا کردند، و هم ائمه طاهرین علیهم السلام.

روایاتی که در این زمینه دعا دارد خیلی است، فرصت بیانش نیست، ولی یقین بدانید که اهل فهم در معرض دعای همه انبیاء خدا و ائمه طاهرین علیهم السلام هستند. چون خیلی برایشان ارزش قائلند، امام صادق ملاقات داشتند مردم آمده بودنددور اتاق نشسته بودند، که یک آقایی وارد شد از دم در اتاق که قدم به میان اتاق گذاشت امام ششم تمام قد بلند شدند، اشاره کردند بیا کنار خودم، جا باز شد و آمد کنار امام صادق، به طور طبیعی مثلا به حضرت گفت با اجازه شما خدمتتان بشینم فرمودند نه، من اجازه نمی‌دهم بنشینی، به یکی از فرزندانشان فرمودند برو پشتی بیاور، بگذار کنار دیوار وقتی پشتی را آورد و گذاشت حضرت فرمودند حالا بشین.

خب افراد در این جریانات وادار به سوال می‌شوندکیست چه کار کرده که باید امام تمام قد برایش بایستد بعد هم به فرزندش بگوید متکا بیاور، پشتی بیاور بعد بفرماید حالا بنشین. جواب حضرت هم یک کلمه بود فهم، دانایی، درک، یافتن، آدمی که در مسئله فهم هشتاد سال بیکار بوده چه ارزشی دارد؟ این شعری که برایتان می‌خوانم برای یک سرهنگ ارتش قبل از انقلاب است، البته همین یک شعر را ندارددیوانش نزدیک پانصد صفحه است. تنها هم زندگی می‌کرد.

آدم خیلی فهمیده‌ای بود، در دستگاه بنی امیه و بنی عباس به اجازه ائمه آدم‌های فهمیده شغل قبول می‌کردند، چون با فهمشان برای مظلومان، برای شیعه، برای مردم، کار می‌کردند، حقوقی هم که از بنی امیه و بنی عباس می‌گرفتند چون به اجازه امام معصوم وارد شغل شده بودند صددرصد پاک بود چون پول خدمت صادقانه‌شان را به مردم می‌گرفتند، علاوه بر این بیت المال در دست بنی امیه و بنی عباس غاصبانه بوده  مثل الان که در دست نود و نه درصد از دولت‌های دنیا غاصبانه است.

انفال بیت المال طبق صریح قرآن اختیارش با پیغمبر و امام معصوم است، عربستان مگر با اجازه امام معصوم نفت می‌فروشد و هزینه می‌کند؟ خلیجی‌ها مگر با اجازه امام معصوم کارمی‌کنند، اگر دولتی با اجازه امام معصوم کار بکند که یک ملتی دارد در رفاه، در سلامت، در امنیت، قرآن انفال و بیت المال را دقیقا جای خرجش را معلوم کرده است.

خب بیت المال دست بنی امیه و بنی عباس اختیار واقعی‌اش از جانب خدا با امام صادق بوده، یا زین العابدین، اگر به کسی اجازه می‌دادند برو از کارمندان بنی امیه باش یا بنی عباس، خب داشتند پول امام را حقوق می‌گرفتند نه پول دشمن را، نه پول ظلم را، نه پول ظالم را، مسئله کاملا روشن است از نظر آیات قرآن و روایات. خداوند متعال رحمت ویژه‌اش مخصوص مردم بزرگواری است که فهمشان را در درک حقایق عالم و حقایق دین به کار می‌گیرند، اما آنی که هشتاد سال است فهمش را نه آن طرف به کار گرفته نه این طرف، فهمش را برای شکم و غریزه جنسی به کار گرفته است همین، این هیچ ارزشی ندارد که حالا خدا رحمت ویژه‌اش را نصیب او بکند یا انبیا دعایش بکنند یا ائمه طاهرین دعا بکنند یا اگر وارد شد امام تمام قد برایش بلند شود.

در عرفات امام صادق در چادر بودند مسافران شیعه‌ای که از مدینه با حضرت آمده بودند آنها هم در چادر بودند یک جوانی وارد شد مو درنیاورده بود به صورتش، سیزده چهارده سالش بود آمده بود حج، تا از در چادر وارد شد امام صادق تمام قد بلند شد، فرمود بیا کنار من بشین، حرفهایش را با حضرت زد و حضرت هم بهش فرمود آن داستان سفرت را برای این افراد تعریف کن و بعد رفت. به حضرت گفتند کی بود این؟ یک مو در صورتش نبود کمتر به کسی مانند این جوان احترام می‌گذاشتید و می‌گذارید، کیست؟ داستان چیست؟ حضرت فرمودند زبان این جوان زبان تورات و انجیل و قرآن است یعنی اینقدر فهمیده است، اینقدر فهمیده. چنان فهمیده که زبانش به معارف تورات و انجیل مسیح و قرآن نازل شده از طرف خدا وصل شده است. یعنی این یک تورات متحرک است، یک انجیل متحرک است یک قرآن متحرک است.  این ارزش فهم.

قیامت هم این انسان‌های فهیم خیلی مورد احترام خدا و فرشتگان و انبیاء و ائمه طاهرین هستند تا جایی که شاید همه تحمل شنیدن این روایت را نداشته باشند حالاشماها داشته باشیدچون حقیقت این است، امام عسکری می‌فرماید یکی از همین‌ها اگر همه انبیاء و ما امامان قیامت نشسته باشیم روی زمین، یک دانه از اینها بیاید از جلوی ما رد شود تمام انبیا و مابه احترامش از جا بلند می‌شویم. سنگین است این روایت؟ نه فهم خیلی چیز سنگین باارزشی است نه این روایت، روایت سنگین نیست، روایت طبیعی است، معمولی است. ساده است، خیلی راحت قابل باور است، ارزش فهم را ما نمی‌دانیم تا کجاست، ثقل فهم را نمی‌دانیم تا کجاست، وزن فهم را نمی‌دانیم تا کجاست.

من طلبه که بودم درس مراجع را می‌دیدم، گاهی هم می‌رفتم گوش می‌دادم هنوز تحصیلاتم به درس‌های خارج و مراجع نرسیده بود، ولی می‌رفتم گوش می‌دادم، در حال انتخاب بودم که حالا که سال دیگر می‌خواهم وارد حوزه مراجع بشوم برای درس خواندن کدام یکی را باید انتخاب بکنم که بتوانم با درسش کار بکنم.

یک مرجعی را انتخاب کردم که پنج سال از شاگردان مرحوم کمپانی بود که عالم کم نمونه‌ای بود در وزن فهم، که خدا را شکر می‌کنم درس او را دیدم که در حقیقت به یک واسطه درس کمپانی را دیدم، هر وقت هم از بزرگان نجف برایم تعریف می‌کرد به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و گریه‌اش شانه‌هایش را تکان می‌داد این یکی بایک آقای دیگر امام هم که تبعید بود.

یکی از درس‌هایی که می‌رفتم به قول معروف سر می‌کشیدم، درس شیخ الفقها مرحوم آیت الله العظمی اراکی بود که فیضیه درس می‌دادند در مسجد، یعنی کسی از دالان فیضیه وارد حیاط می‌شد درس ایشان پیدا بود من هم می‌رفتم یک گوشه می‌نشستم خیلی هم رفتم درس ایشان نه برای درس، چون هنوز حد من به درس خارج نرسیده بود.

ایشان صد و پنج سالش بود از دنیا رفت دقیقا، زیاد هم خدمت ایشان می‌رفتم دوستش داشتم، زهد بود، ورع بود، پاکی بود، علم بود، فکر کنید از مسجد فیضیه تا صحن ایوان طلای حضرت معصومه، چقدر راه است؟ بدون تعطیل تا ایشان از خانه توانست بیاید بیرون بدون تعطیل، از درس که برمی‌گشت می‌آمد در آن صحن هنوز سنگفرش نبود قبر بود، سر یک قبری با عصا می‌ایستاد فاتحه می‌خواند با توجه قلبی و بعد می‌رفت، هیچ کس هم نمی‌دانست صاحب این قبر کیست که یک مرجع به آن با عظمتی با آن پیرمردی عصازنان پیاده از درس می‌آید فاتحه می‌خواند، یک روز یکی از شاگردانشان یکی از علما، پرسید این قبر قبر کیست؟ ولی الله است؟ فرمود نه، از اوتاد عالم است؟ نه، امامزاده معتبری است؟ نه، ایشان کیست که شما را با این سن و با این علم هر روز می‌کشد سر قبرش نمی‌نشینی هم با احترام می‌ایستی برایش فاتحه می‌خوانی.

ایشان فرمودند صاحب این قبر کاسب محل نزدیک خانه ما بود یک بار یک چیزی به من فهماند اینقدر حقش بر من عظیم است که من یک چیزی به وسیله او فهمیدم که آمدن سر قبر و فاتحه خواندنش را ترک نمی‌کنم. فهمیده‌های عالم چه روح لطیفی دارند، ما سر قبر پدر و مادرهایمان نمی‌رویم که سی سال چهل سال جان کندند دین را به ما فهماندند زندگی را به ما فهماندند، روش زندگی را به ما فهماندند، سر قبرشان نمی‌رویم بعضی‌هایمان هم یادشان نمی‌کنیم، هیچ. انگار نبودند در این عالم.

کدام از ما در این یک ماه ماه رمضان یاد معلم‌هایمان بودیم اینهایی که دبستان، دبیرستان، دانشگاه چیز به ما فهماندند چیز به ما یاد دادند و آدم‌های خوبی بودند، آنی که نمی‌فهمد ارزشی ندارد، فهمیده ارزش دارد این فرهنگ ارتش قبل از انقلاب ارتش شاه که نگویید پولش حلال بوده یا حرام، متدین‌های بانک‌ها و ارتش و ادارات حتی اداره پست می‌رفتند از آیت الله بروجردی اجازه می‌گرفتند وارد کار دولتی بشوند اجازه. می‌فهمیدند که باید پولشان حلال باشد. می‌فهمیدند.

خب شعر این سرهنگ را بخوانم، درباره آدم‌هایی که فهم معطل حبس، اسیر در کله، هشتاد سال هم زندگی کردند جز دور شکم و غریزه جنسی طواف نکردند، چقدر شعر زیباست، البته کل این شعر را که من می‌خوانم در برابرش هم آیه هست هم روایت، این فرهنگ با آخوندهای واجد شرایط عالم پیوند روحی و فکری دارد. اگر فکر دل زاری، فکر فهم، اگر فکر دل زاری نکردی، به عمر خویشتن کاری نکردی، تمام یعنی یک کسی که هشتاد سال فقط دور خودش چرخیده طوافش طواف دور شکم و غریزه جنسی بوده چی کار کرده در این عالم، کار انسانی که نکرده کار شتر و گاو و الاغ و خرس و شیر و فیل را کرده این که کار نیست کارانسانی، اگر فکر دل زاری نکردی، ما دل زار خیلی داریم ممکن است همسر ما دل زاری داشته باشد، بچه‌مان دل زاری داشته باشد رفیقمان دل زاری داشته باشد، یعنی رنجی داشته باشد که خودش نمی‌تواند برطرف بکند شوهرش می‌تواند برطرف بکند بی‌محلی به زن کاری انجام ندادن برای او یا شوهر دل زاری دارد گره‌اش به دست همسرش باز می‌شود، ولی همسر متکبر و مغرور و افاده‌ای است هیچ کاری نمی‌کند.

اگر فکر دل زاری نکردی به عمر خویشتن کاری نکردی، من یک رفیق داشتم در شصت و پنج سالگی همسرش لمس لمس شد، افتاد روی تخت، سرش فقط تکان می‌خورد، خب آدم شصت و پنج ساله بعضی‌ها خودشان نیاز به پرستار دارند، من به او ارادت بسیار بالایی داشتم چون صفات اولیاء الهی را در او می‌دیدم در سفرها و حذرها، من که ختم منبر نمی‌روم وقتی ایشان از دنیا رفت خودم به خانواده‌اش خبر دادم گفتم ختمش را من می‌آیم منبر، ختمش هم از کار درنیامد خیلی هم شلوغ بود ولی من از بعد خطبه منبر اینقدر گریه کردم آخرش یالله گفتم آمدم پایین. یعنی یک تکیه‌گاه بسیار قوی روحی برای من بود.

پنج سال از کنار این تخت تکان نخورد الا شبانه روز دو سه ساعت که می‌رفت در مغازه و سریع می‌آمد خانه می‌بست مغازه را شاگرد هم نداشت. خیلی هم بهش گفتم شاگرد بیاور گفت نفس پاک پیدا کردی بیاور ما هم که نمی‌فهمیدیم کی نفس پاک دارد کی نفس آلوده. جای خوبی هم بود مغازه‌اش هر چی خانم چادری و نمی‌دانم مانتو روسری و بدحجاب و خوب حجاب تا می‌دید از در مغازه می‌خواهند بیایند تو سرش را می‌انداخت پایین فقط می‌گفت تشریف ندارند. اصلا معامله نمی‌کرد هیچی اینها الان خنده‌دار است نه؟ به دولت بگویی خنده‌دار است برایش به مردم بگویی خنده‌‌دار است برایش، ولی اولیاء خدا کلاس بالایی دارند نکند یک نیم نگاهی هوسی را در دل شعله‌ور کند اصلا دنبال این نیم نگاه نبود و کور کرده بود جاده این نیم نگاه را قل للمومنین یغضوا من ابصارهم خنده‌دارها باید به قرآن بخندند نه به اینها به خدا باید بخندند که چرا این محرم و نامحرمی را ایجاد کردی.

دنیا می‌گوید قاطی بودن بهتر است راست می‌گوید چون مردهای خوک صفت برای ارضای شهوات دوست دارند کل زنان دنیا نیمه عریان باشند و آزاد، ولو با داشتن شوهر این را دنیا دوست دارد ولی خدا رعایت محرم نامحرمی را دوست دارد چون خلق کرده زن و مرد را می‌داند اگر اینها را اجازه رهایی بدهد کل کره زمین می‌شود زناخانه کل. می‌داند خدا.

خدا هم خودش می‌داند من و شما هم که تا حالا زنا نکردیم گیرمان نیامده، یک لطفی بهمان کرده گیرمان نیامده اگر ما هم گیرمان می‌آمد معلوم نبود مثل آنها شناگر نباشیم. یک روزی من به ایشان عرض کردم گفتم درآمد مغازه‌تان که زیاد نیست، شما هم با این سن بیست و چهار ساعته در خدمت این خانم هستید، حمام ببرید، شست و رفته کنید، عوضش کنید، من جاهایی را دارم از سالمندان اجازه بدهید پولش هم تامین کنید ببرید آنجا، گفت من پنجاه و پنج سال با این زن زندگی کردم سرپا بوده، این پنج ساله پروردگار عالم در رحمت خاصی را در خدمت به یک بنده خوبش به روی من باز کرده، یک روز هم حاضر نیستم از این خانه ببرند جای دیگر. ممکن است دل زن زار باشد، باید یک کاری برایش کرد ممکن است دل مرد زار باشد، ممکن است دل همسایه زار باشد. پرونده خیلی گسترده است ادم‌های فهیم خیلی خوب زندگی می‌کنند خیلی.

پیغمبر می‌فرماید بدن خودش با پرستاری زنش، باپرستاری شوهرش در رنج است و الناس منه فی راحة ولی دیگران در کنارش آسایش دارند، راحت هستند، من خیلی زود به زود می‌رفتم دیدن ایشان، وقتی وارد می‌شدم با همسرش هم احوالپرسی می‌کردم جلوی روی من به  من می‌گفت می‌گفت خانم من می‌داند که یک نوکر عاشق در این دنیا دارد آن هم من هستم. اگر فکر دل زاری نکردی فکر، فهم، به عمر خویشتن کاری نکردی، ستمگر بر سرت زان شد مسلط، که خود نسبت به دیگران که خود دفع ستمکاری نکردی. خودت ظالم هستی می‌زنی در سرت چرا ظالم در دنیا به ما مسلط است، خب ظلم نکن تا خدا ظلم را بلند کند.

نچینی گل ز باغ زندگانی، گر از پایی برون خواری نکردی، شدی مغرور روز روشنی چند، دیگر فکر شب تاری نکردی، کسی چقدر این یک خط شعرش زیباست، کسی در سایه لطفت نیاسود، به عالم کار دیواری نکردی، باز گلی به جمال این دیوارهای کاه‌گلی در دهات‌ها، پیرمرد کشاورز می‌آید رد می‌شود می‌نشیند تکیه می‌دهد می‌گوید خدا پدرش رابیامرزد که تو را ساخت، کی تا حالا با تکیه به تو خستگی‌اش رفع شده دردش دوا شده، مشکلش حل شده، کسی در سایه لطفت نیاسود، به عالم کار دیواری نکردی. در همین تهران من بچه مدرسه‌ای بودم نمی‌دانم حالا دبستان بودم دبیرستان بودم، در همان منطقه مایک جوان آراسته‌ای درس‌خوان یک دختر آراسته‌ای را نامزد کرد یک عقد هم خواندند جوان باید می‌رفت خارج یک سال و نیم تحصیلاتش را آنجا به کمال می‌رساند دانشنامه‌اش را می‌گرفت و می‌آمد.

از وقتی رفت با این دختر در تماس بود، دختر هم با او در تماس بود آن وقت تلفن مشکل بود باید می‌رفتند تلفنخانه به آن کشور زنگ می‌زدند نامه‌نگاری می‌کردند، هفت هشت ماه گذشت اینها خیلی گرم باهمدیگر در رابطه بودند عاشق همدیگر بودند ولی دختر که خیلی هم می‌گفتند زیبا بوده آراسته بود دچار یک بیماری شد که آن زمان هم طب در ایران خیلی پیشرفتی نداشته بیشتر دکترها عمومی بودند چشم این دختر کور شد به کل، دیگر تلفن نکرد، نامه نداد، آن بنده خدا هم آنجا داشت دق می‌کرد بالاخره رنج یک سال دیگر ماندن را تحمل کرد و وقتی برگشت ایران از فرودگاه مستقیم آمد خانه نامزدش، در زد، مادر دختر در را باز کرد دید دامادش است خیلی گریه کرد داماد هم گریه کرد، گفت یک سال است چرا نامه‌های من را جواب ندادید؟ چرا هیچ خبری به من ندادید خانمم کجاست؟ گفت خانمت در اتاق است، وارد اتاق شد سلام کرد دختر صدایش را شنید نمی‌دید جواب داد، گریه کرد، چشم‌ها نشان نمی‌داد کور است داماد نشست کنار دختر گفت چرا یک سال است نامه‌ها را جواب نمی‌دهی چرا دیگر نیامدی تلفن کنی؟ گفت نیامدم برای اینکه من یک بیماری گرفتم دو تا چشمم ازدست رفته منتظر بودم بیایی بهت بگویم خیلی راحت من را طلاق بده و برو با یک دختر دیگر ازدواج بکن من به درد زندگی‌ات نمی‌خورم من دیگر تا آخر عمر چشم پیدا نمی‌کنم. اگر فکر دل زاری نکردی، به عمر خویشتن کاری نکردی کسی در سایه لطفت نیاسود، به عالم کار دیواری نکردی.

گفت من فقط با تو ازدواج می‌کنم و تا آخر عمر به یک زن چشم نمی‌دوزم و به مادرزن و پدرزنش گفت تهیه عروسی من را با این ببینید، عروسی کردند، مگر ماچقدر در این دنیا زنده هستیم که دلها را هی آزرده کنیم چقدرزنده هستیم که به مردم ظلم کنیم، چقدر؟ ما مومن هستیم شیعه هستیم، ما باید کانون عشق و محبت و رفع درد باشیم، سزاوار تو باشد حق‌پرستی، چرا کار سزاواری نکردی.

اسم شاعر در این خط آخر هست، بود حال تو پیدا نزد صابر، به ظاهر گرچه اظهاری نکردی. دل زار، کنار خیمه یک پیرمرد گدا از این بیابان‌نشین‌ها روز عاشورا نمی‌فهمیدچه خبر است واقعا نمی‌فهمید، چشمش اول به ابی عبدالله خورد گفت یک کمکی به من بده من وضعم خیلی خراب است، بقچه‌اش هم ولو کرد امام پر کرد بقچه‌اش را از لباس و خوراکی‌های خشک و کمک پیرمرد هم کرد و روی کولش گذاشت پیرمرد با چه دل شادی از کربلا رفت نپرسید تو کی هستی، در این بیابان چقدر آدم بامحبتی هستی نپرسید. اما داستانش ماند که امام در آن گیر ودار جنگ یک دل آزرده را خوش کرد.

اگر فکر دل زاری نکردی، به عمر خویشتن کاری نکردی، کسی آمددر خانه‌اش را زد در را باز نکرد اماآمد پشت در خود ابی عبدالله فرمود کیه؟ گفت مستحق هستم ندار هستم، فقیر هستم، راست می‌گویم، دروغ نمی‌گویم، اگر یادتان باشد قدیم‌ها تهران هم بود بالای در کوچه یک دایره باز بود برای اینکه نور در دالان بتابد بیشتر خانه‌ها هشتی داشت و دالان داشت، امام چهار هزار درهم که می‌شود چهارصد دینار ریختند در عبایشان عبا را جمع کردند آوردند از بالای آن دایره در دادند بیرون فرمودند بگیر، بیشتر نداشتم بدهم، مرد هم عبا گرفت و ابی عبدالله هم رفت در اتاق مرد نشست دم در مثل مادر بچه مرده بلند بلند گریه کرد، امام آمد پشت در فرمود من واقعا بیشتر نداشتم بهت بدهم چرا گریه می‌کنی؟ گفت یابن الرسول الله من به این مقدار پول نیاز نداشتم، من با صد درهم همه مشکلاتم مثلا حل می‌شد شماچهار هزار درهم به من پول دادی فرمود خب چرا نمی‌روی نشستی گریه می‌کنی برای چی؟ گفت گریه می‌کنم برای دست تو، که این دست چرا باید برود زیر خاک اما ای فقیر تو خبر نداشتی شاید هم زنده نماندی که ببینی ابی عبدالله طبیعی از دنیا نرفت، تو نبودی ببینی وقتی خواهر آمد دید انگشت را با انگشتر بردند.

تو نبودی ببینی دشمن پیراهن کهنه‌ای را هم نگذاشت به این بدن مطهر بماند. که زینب کبری رو کرد به مدینه گفت یا رسول الله هذاحسین بالاراه بلند شو ببین با بدن عریان با بچه‌ات چه کردند. خدایا به حقیقتت ماه رمضان را از ما راضی بفرما.

این دعایی است که ائمه ما در دهه آخر ماه رمضان داشتند ائمه ما می‌ترسیدند نکند ماه رمضان تمام شد و رمضان راضی نشده باشد، خدایا به حقیقت ابی عبدالله ماه رمضان رااز ما راضی کن. خدایا اعمال بسیار اندک و ناقابل ما را در این ماه قبول کن، دعاهای شب احیای اولیائت رادر حق همه ما و زن و بچه‌ها و نسل ما مستجاب کن داعش را نابود کن. آل سعود را ریشه‌کن کن. دشمنان ما را به ذلت بنشان، تمام گذشتمان ما، معلم‌هایمان مراجع، فقها پدران، مادران، عمه‌ها خاله‌ها، دایی‌ها، عموها، برادران خواهران هر کسی از ما از دنیا رفته تا زمان پیغمبر همشان الان با ارواح ائمه محشور فرما.

 

برچسب ها :