روز پنجم جمعه (16-7-1395)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اوّل محرم/ پاییز 1395هـ.ش.
سخنرانی پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
شنیدهاید که پیغمبر عظیمالشأن اسلام در یک سخنرانی فرمودهاند: ای بندگان خدا! همهٔ شما بیمار هستید، «عبادالله انتم کالمرضاة»؛ بیماری در اندیشه، بیماری در قلب، بیماری در اخلاق، بیماری در عمل. قرآن مجید میفرماید: این بیماریها قابل درمان است. ما برای این بیماریها سه طبیب داریم. طبیبانی که عالِم به بیماری و درمان هستند؛ طبیبانی که به بیمار نمیگویند نمیتوانیم درمانتان کنیم؛ طبیبانی که از بیمار اجر نمیخواهند؛ طبیبانی که عاشق بیمار هستند: طبیب اوّل خداست و نسخهٔ او قرآن کریم است. قرآن مجید یک سلسله مسائل مثبتی را بیان میکند و بشارت میدهد که آراسته به آن مسائل، به رضوان، به بهشت، به رحمت، به مغفرت، به لقای الهی است؛ یک سلسله مسائل منفی را هم بیان میکند که خودش اسم آن را خطا، عصیان و اثم میگذارد که پروردگار عالم، آلودگان به این گناهان را هشدار میدهد. هشدار خیلی مسئله است! بیمار را نمیزند، بیمار را تحقیر نمیکند، بیمار را رد نمیکند؛ چنانکه با محبت بشارت میدهد و با محبت و خیرخواهی هم هشدار میدهد. قرآن مجید بشیر و نذیر است؛ اگر خود بیمار با این بشارتدهنده و هشداردهنده همکاری کند و به آن خوبیهای بیانشده عمل بکند و از بدیهای بیانشده کنارهگیری بکند، درمان میشود که راه درمانش سخت و پیچیده نیست.
طبیب دوم پیغمبر عظیمالشان اسلام است. «طبیب دوار بطبه»، یک دکتری است که دانش درمانکنندگی او در دستش بود و دورهگردی میکرد و دنبال مریض میگشت، دنبال مریض میدوید. یک متنی را از وجود مبارک شیخ طوسی نقل بکنم که خیلی مهم است. پیامبر به چهارپنج نفر از یارانشان فرمودند: امروز میخواهم تا بیابان بروم. گفتند: ما هم با شما همراهی میکنیم. از مدینه دور شدند، یک مرتبه برگشتند و فرمودند: چیزی را میبینید؟ گفتند: آقا حرم گرماست و چیزی را نمیبینیم. فرمودند: من شترسوار چادرنشین را میبینم که دارد بهطرف مدینه میآید. راه افتادند تا جلوی شترسوار رسیدند، شتر ایستاد. به شترسوار فرمودند(خیلی با محبت! لحن خدا و انبیا و ائمه و اولیا روی موج محبت و عاطفه است): کجا میروی؟ گفت: مدینه میروم. فرمودند: چکار داری؟ گفت: شنیدهام کسی در مدینه حرفهایی دارد، میخواهم بروم او را ببینم و بپرسم حرفت چیست؟ میگویند پیغمبر است! نمیدانم پیغمبر یعنی چه؟ فرمودند: تا مدینه نرو! من خودم آمدهام. «طبیب دوار بطبه».
شما دنبال ما نمیآیید، بلکه ما دنبال شما میآییم؛ اگر ما دنبال شما نیاییم، شما آمدنی نیستید. گفت: آقا خودت هستی؟ فرمودند: من خودم هستم. گفت: خب حرفت چیست؟ به زبان آن عرب بیابانی فرمودند: حرفم این است که هیچ بتی جاندار و بیجان، یک گره از زندگی شما باز نمیکند و آن که کلید حل مشکلاتتان است، حضرت ربالعالمین است. آن که آغوش رحمتش باز است، خداست. آن که دنیا و آخرت کمک شماست، خداست. یک فکری کرد و گفت: من را به او گره میزنی؟ فرمودند: بگو «اشهد ان لا اله الا الله»، این یک پایهٔ توحید است، «و انی رسول الله» و من هم معلم توحید هستم. «اشهد ان لا اله الا الله» را خوب گفت و در شهادت به رسالت از روی شتر کج شد. پیغمبر فرمودند: او را بگیرید و بر زمین بگذارید! خواباندند، فرمود: برای او قبر بکَنید که ازدنیا رفت، آب بیاورید، با عبا و پیراهن خودش کفن کرد و در قبر گذاشت. طبیب عاشق در قبر رفت و صورت میّت را بوسید و گفت: خوشبهحالت! چقدر بیزحمت به بهشت رفتی. یک دقیقه بیا تا درمانت کند. با ما همکاری کنید! چون و چرا نیار، امروز و فردا نکن! پیر میشوم و توبه میکنم، نکن!
اما طبیب سوم معصوم است. خود ائمه میفرمایند: قدرت حسین ما از همهٔ ما بیشتر است. از شش صبح تا حالا نشستهاید، من حرفم را همینجا خاتمه میدهم و حرف را طولانی نمیکنم. اینقدر این طبیبْ عاشق بیمار است که یک ذره نسبت به مخالف نفرت پیدا نمیکند، یک ذره! این را برای آنهایی که نشنیدهاند میگویم! حادثهٔ کربلا تکرارش نور است، عرشی است، ملکوتی است. دوتا برادر از خوارج نهروان، بسیار پرکینه از اوّل طلوع صبح تا سه بعدازظهر با امام جنگیدند؛ چون تقریب کردند که امام ساعت چهار شهید شده است. سه بعدازظهر کسی دیگر نمانده بود و آخرین سرباز ششماهه بود که شهید شد. امام جلوی لشکر روی اسب سوار بودند، داغ دیدند، تشنه هستند، گرسنه هستند، گرم است، گردوغبار است، به لشکر فرمودند: فقط چند لحظه سکوت کنید و لشکر سکوت کردند. فرمودند: به خیمههای من گوش بدهید و ببینید چه صدایی میآید؟ همه داشتند گریه میکردند، همه داشتند ناله میکردند، در این گوشدادن یک مرتبه برگشتند و فرمودند(با چه لحن بامحبتی! حسینجان، فدای آن صدایت شوم! ما این صدای تو را تقریباً از هفتهشتسالگیمان تا حالا جواب دادهایم، بعد هم جواب میدهیم؛ ما بنا نداریم که از تو جدا بشویم. صدا را گوش بدهید، در گوشدادن آنها برگشت فرمودند): «هل من ناصر ینصرنی، و هل من معین یعیننی و هل من ذاب یذب ان حرم الرسول»، این دوتا داداش که از خوارج نهروان بودند، ابوالهتوفبنحرث انصاری و سعدبنحرث. برادر بزرگ به برادر کوچک گفت: شنیدی؟ خب دوتا صداست: یکی صدای گریهٔ اهلبیت و یکی هم صدای «هل من ناصر» است، شنیدی؟ گفت: آره! گفت: چرا معطلی؟ به لشکر برگشتند و پنجاهشصت نفر را کشتند. هر دو را با تیر و نیزه و شمشیر زدند و به زمین خوردند؛ ابداً توقع نداشتند که ابیعبدالله بالای سرشان بیاید! حسین طبیب عاشق است. هنوز نمرده بودند که دیدند ابیعبدالله کنارشان است و میفرمایند: «رحم الله لکما»! نگفتند خدا بیامرزدتان، بلکه فرمودند رحمت خدا را برایتان میخواهم. هر دو هم الآن پایین پا دفن هستند.
مسیر درمان این طبیبان طولانی نیست و زمان زیادی نمیخواهد! حرفم تمام، از این سهتا طبیب فاصله نگیرید و دور نشوید! من روضه نمیخوانم، دیروز روضه خواندم، تا شب مریض شدم و داشتم میمُردم! من روضه نمیخوانم، روضهٔ امروز -که روز جمعه است- را بگذارید امام عصر برایتان بخواند.
میگوید: حسینجان! وسط میدان بودی، چون دیگر توانت داشت تمام میشد، «فاحده بک من کل جهات»، دایرهوار دورت را گرفتند که راه بیرونرفتن نداشته باشی. گاهی میگویند یک کاری کردم که نتوانست تکان بخورد. میگوید: حسینجان! حلقهٔ محاصره را تنگ کردند که همه بتوانند به تو دسترسی پیدا بکنند. وای کلمات امام زمان را دقت بکنید! بگذارید ما هم مثل زینب زخم به جگرمان بخورد. چه عیبی دارد! «و اسخنوک بالجراح»، از نوک سر تا نوک پایت زخمها داشت تو را بیحال میکرد و توانت را میگرفت. «اسخنوک بالجراح»، توانت را داشت پایین میآورد. «کانوا بینک و بین الرواح»، چنان حلقه را تنگ کردند که راه رهایی نداشته باشی و نتوانی تکان بخوری. وای حسینجان! «و لم یبق ناصر»، در آن زمین یک نفر نبود که تو را یاری بدهد و تک مانده بودی. غریب مانده بود! «محتسب صابر»، لحظهلحظه میگفتی: خدایا با تو دارم معامله میکنم! خدایا من 71 نفر را که با تو معامله کردم، حالا نوبت خودم است، خودم را با تو معامله میکنم! خدایا چه خلق کردی و چه دیدی؟ «تذب من نسبتک و اولادک»، با اینکه حلقه تنگ شده بود، راه بیرونرفتن برایت نگذاشته بودند، اما همهاش در فکر این بودی که از زنها دفاع کنی و در این حلقه میگشتی که کسی به خیمهها حمله نکند. من دیشب تا حالا این روضه را بغل متکایم گذاشته بودم، نمیفهمیدم! هی برمیداشتم و این جمله امام زمان را نگاه میکردم که چه گفته است! حتی کار به جایی رسید که «نکسوک من جوادک»، خودش نیفتاد، بلکه از روی اسب انداختند. خیال میکنید آمدند با دست پایین کشیدند؟ با صدتا نیزه پایین انداختند.
خب امام زمان میگوید: حلقه خیلی تنگ بود! وقتی زمین انداختند، جا میخواستند باز کنند، «تتعوک بهوافرها»، این اسبها روی بدنش آمدند، میرفتند و میآمدند و تو زنده بودی! «تعلوک بالعتاد بتواترها»، حلقه گشادتر شد و بر سرت ریختند. جا پیدا کردند تا بتوانند هجوم بکنند! «حسین من رشع الموت جبینک»، عرق مرگ به پیشانیت نشست. «و اختلفت الانقباض و الانبساط شمالک و یمینک»، افتاده بودی و اسبها هم رویت آمده بودند. تنها قدرتت این بود که دستهایت را درحالافتادن اینور و آنور میکردی. چرا دستهایش را حرکت میداد؟ درد میکشید؟ «تدیر ترتا خفیا الا لحنک و بیتک»، همینجوری از زیر دستوپای دشمن توان این مقدار را داشتی تا یکخرده پلکت را بالا بیاوری و ببینی که حمله نکردند! سوی خیمهها نرفتند! نگران بودی. «اسرء ترسک الشائدا»، اسب توانست برای خودش راه پیدا کند؛ چون وقتی وضع تو را دید، بهشدت بالا و پایین میپرید. اسب بالا و پایین میپرید، حیوان فهمید چه بلایی به سر تو آمد. آن جنس دوپای خبیث نفهمیدند چکار میکنند! بالا و پایین میپرید، «الی خیامک قاصدا»، دید دیگر پیش تو نمیتواند بایستد و کاری نمیتواند بکند، بهطرف خیمه رفت، «مهمهما باکیا»، اسب داشت بلندبلند گریه میکرد! اسب اشک میریخت! رسید، «فلما راینا النساء جوادک محضیا»، زن و بچه یک مرتبه بیرون ریختند و اسبت را دیدند که دلشکسته است و اشک میریزد، «و نظرن سرجک علیه المرویا»، دیدند زین اسب واژگون است، معلوم میشود ابیعبدالله را به زور پایین کشیده بودند که زین برگشته بود. «فرضنا من الحدود»، جد بزرگوارم! هیچ دختر و زنی نماند که بیرون نیاید و همه بیرون ریختند. خب، به چه حالی؟ «علی الحدود الاطقات»، سیلی به صورت میزدند! «والوجوه سافرات»، این نقابهای روی دماغ و چشمشان افتاد، «و بعد العز مذللات»، دیدند که بعد از آن همه عزت خوار شدند. «و الی مسئلک مبادرات»، نایستادند و با پای برهنه، با کندن مو، با زدن به صورت، شتابان در میدان ریختند. امام زمان میدیده و میگفته است. وقتی رسیدند، دیدند «و الشمر جالس علی صدرک»!