لطفا منتظر باشید

روز ششم شنبه (17-7-1395)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1438 ه.ق - مهر1395 ه.ش
5.71 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اوّل محرّم/ پاییز 1395هـ.ش.

 سخنرانی ششم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

ما سه طبیب برای بیماری‌هایمان، بیماری‌های فکری، بیماری‌های باطن قلب و بیماری‌های نفسی داریم. امتیاز این سه طبیب بر همهٔ طبیبان، اولاً در علمشان است. دردشناس و داروشناس و با علم بی‌نهایت هستند؛ با علمی که به هیچ بیماری نمی‌گویند نمی‌دانیم و یا نمی‌توانیم! هم می‌دانند و هم می‌توانند و ابداً اهل ویزیت نیستند. عاشق بیمارند، بیمار در هر موقعیتی که باشد، درِ مطبشان تا قیامت بسته نمی‌شود؛ چون دری ندارند که ببندند. تنها بیمار مسلمان را هم نمی‌پذیرند، بلکه بیمار بی‌دین، یهودی، مسیحی، لائیک، زرتشتی، همه را می‌پذیرند. درمان بیمار هم به این است که بیمار با این سه‌تا طبیب همکاری کند.

طبیب اوّل خداست و نسخهٔ او قرآن است. این دو آیه در سورهٔ مبارکهٔ یونس است. من دیروز این دوتا آیه را که یادداشت می‌کردم، یاد یک جریان عجیبی هم افتادم، آن جریان را بگویم و بعد دوتا آیه را قرائت بکنم. جریان در ارتباط با طبیب است؛ اگرچه طرفِ طبیبْ بیمار نبود و سالم بود. از دورترین ایام شنیده بود یک روزی -نمی‌دانست چه روزی- وجود مبارک حضرت ابی‌عبدالله‌الحسین از این مسیر رد می‌شود. فقط شنیده بود که مبدأ سفر مکه است و منتهای سفر هم عراق است، کجای عراق را هم نمی‌دانست. آمده بود و خیمه زده بود و هر روز چشمش به این جاده بود که محبوب، معشوق و طبیب کِی می‌آید و رد شود. خیلی حرف است! امام از مدینه تا کربلا دنبال خیلی‌ها فرستادند، اما وقتی که کمی دورتر از این چادرنشین پیاده شدند، به یارانشان فرمودند: من تک‌وتنها می‌خواهم به دیدن این خیمه‌نشین بروم. بلند شدند و آمدند! تا چشمش به ابی‌عبدالله افتاد، یعنی چه! خب پیغام می‌داد من می‌رفتم. ادب اقتضا می‌کرد من بروم؛ چرا خودش آمده؟ خودش آمده که اینها طبیب دورگرد و عاشق هستند و تعجبی ندارد! امام روبرویش نشست.

 واقعاً باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

 خیمهٔ سلطنت آن‌گاه فضای درویش

 گفت: حسین‌جان! من نسبت به تمام تعارف‌ها و تعریف‌ها فقط می‌توانم به وجود مقدس تو، این آیه را دربارهٔ خودم ارائه کنم که آیهٔ دوم از دو آیه‌ای است که می‌خواهم قرائت کنم. این هم از آیات عجیب قرآن است که اگر ائمه و اهل‌بیت به داد ما نمی‌رسیدند، معنی‌اش را نمی‌فهمیدیم؛ فقط شیعه این آیه را می‌فهمد و 72 فرقهٔ اسلامی ذره‌ای از این آیه را حالی‌شان نمی‌شود، چون نیرو ندارند که برایشان معنا بکند. قرآن به اهل‌بیت نازل‌ شده است و علم قرآن پیش اهل‌بیت است. هیچ جای قرآن به قرآن قسم، نه پیش ابوحنیفه است و نه پیش شافعی است، نه پیش مالکی است و نه پیش احمد حنبل است؛ بلکه قرآن نازل‌شدهٔ در این بیت است: «إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» ﴿الأحزاب‏، 33﴾، این آخر آیه را من در سورهٔ واقعه بیاورم و با آن آیات ببینیم که یک کار «الا المطهرون» در این عالم چیست؟ «یطهرکم تطهیرا، فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ اَلنُّجُومِ» ﴿الواقعة، 75﴾ «وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ» ﴿الواقعة، 76﴾، این آیات معنی می‌خواهد، اما ببخشید بحث چیز دیگری است! «و انه لقسم لو تعلمون عظیم»؛ «انه» قسم من، قسم عظیم است. خب خیلی حرف است که خدا می‌گوید قسم من، قسم عظیم است! خدا خودش عظیم است، اما  اینجا اختصاصاً می‌گوید قسمم عظیم است. من یازده قسم خدا را در قرآن پشت سر هم بخوانم، هیچ نمی‌گوید که عظیم است!

اوّلِ سورهٔ شمس است: «وَ اَلشَّمْسِ وَ ضُحاها» ﴿الشمس‏، 1﴾ دوتا قسم! «وَ اَلْقَمَرِ إِذا تَلاها» ﴿الشمس‏، 2﴾، «وَ اَلنَّهارِ إِذا جَلاّها» ﴿الشمس‏، 3﴾، «وَ اَللَّيْلِ إِذا يَغْشاها» ﴿الشمس‏، 4﴾، «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها»  ﴿الشمس‏، 7﴾، یازده‌تا قسم است، در کجای آن «عظیم» گفت؟ اما اینجا می‌گوید: این قسم عظیم است. چرا این سوگند عظیم را خوردم، برای اینکه به شماها بگویم که این کتاب «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ» ﴿الواقعة، 77﴾، «فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ» ﴿الواقعة، 78﴾، «لايَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ» ﴿الواقعة، 79﴾ و درک این کتاب با مطهرون است. چه کسی گفته که آنهای دیگر مطهر هستند؟ جز با این طهارتی که در آیهٔ احزاب و آیهٔ واقعه است، اصلاً قرآن قابل درک نیست!

گفت: حسین‌جان! آمدنت پیش من مایه است که من یک آیه برایت بخوانم: «قل بفضل الله»، فضل الله چیست؟ مطهرون می‌دانند چیست. «قُلْ بِفَضْلِ اَللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا»، بندگان من! به فضل و به رحمت من فقط شاد می‌شوید، «هُوَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ»  ﴿يونس‏، 58﴾، اگر فضل و رحمت من در کنار تو قرار گفت، از آنچه که مردم جهان تا قیامت به‌عنوان ثروت جمع می‌کنند، برایتان بهتر است. من همین را می‌توانم بخوانم که من الآن ثروتی دارم که از کل ثروت جمع‌کنندگان ثروت جهانْ طبق قرآن بالاتر است و آن این است که تو من را قبول کرده‌ای! تو من را پذیرفته‌ای! تو حاضر شدی بیایی و پیش من بنشینی! من مدت‌هاست در اینجا چادر زده‌ام که تو را ببینم. این چادرم برای گرما و سرما زده‌ام، این را هم نمی‌خواهم! دست من را بگیر و با خودت بردار و ببر. این آیه را که داشتم یادداشت می‌کردم، یاد این جریان زیبا، عاطفی، الهی و ملکوتی افتادم.

خب قرآن نسخهٔ این طبیب اوّل است. اوّلِ آیهٔ «یا ایها الناس»، اما آخر آیه 180 درجه چرخش پیدا می‌کند؛ یعنی اکثر ناس از آیهٔ شریفه بیرون انداخته می‌شوند و یک تعداد معیّن می‌مانند. یقین دارم! روی منبر پیغمبر راست می‌گویم و می‌فهمم چه می‌گویم. ناس کنار زده می‌شوند!

 دست رد آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

 اوّل می‌گوید «یا ایها الناس»، اما آخرِ آیه بسیار محدود می‌شود.

«يا أَيُّهَا اَلنّاسُ»، لحن آیه عاطفهٔ محض است، عشق محض است! «قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ»، من رب شما هستم، یعنی مالک و مربی شما هستم و این کتاب را برای تربیتتان فرستاده‌ام که کتاب پند است، موعظه است، خیرخواه است «وَ شِفاءٌ لِما فِي اَلصُّدُورِ» و تمام بیماری‌های دل را علاج می‌کند. بخل و حرص و کینه و نفاق و نظرتنگی، همه را کتاب من معالجه می‌کند و دلتان را به خانهٔ محبت، طهارت، عشق، فضیلت، کرامت و شرافت تبدیل می‌کند. بعد از اینکه موعظه را شنیدید و شفا و درمانگری من را دیدید، «و هدی»، دست شما را می‌گیرد و به من می‌رساند، «و رحمة»، و کل رحمت من را هم به‌طرف شما جلب می‌کند؛ اما نه به ناس، بلکه «موعظة شفاء وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ» ﴿يونس‏، 57﴾، برای آنهایی که قرآن من را باور کنند.

خوشتان آمد که کجا قرار داریم یا نه؟ همه‌اش باید گریه کنیم یا دلتان هم شاد بشود که با چه کسانی هستیم؟ آنها با چه کسانی هستند و کجا قرار داریم؟ والله قسم! اعتقاد یقینی من است که اگر امام امروز در دنیا بود، عین آن چادرنشین به سراغمون آمده بود؛ اگر ما مؤمن نیستیم، پس چه کسی در این دنیا مؤمن است؟ کدام طایفه؟

 آیهٔ دوم: «قُلْ بِفَضْلِ اَللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ» ﴿يونس‏، 58﴾، فضل‌الله و رحمت‌الله چیست؟ دو امر خیالی است؟ نه! دو امر حقیقی است. «فضل ‌الله رحمته» دو نسیم است؟ نه! دو عنصر است و نه نسیم! دو عنصر قابل مشاهده و قابل لمس و قابل دیدن است. آنهایی که قرآن در خانه‌شان نازل‌شده می‌فرمایند: همه جای قرآن که «فضل ‌الله و رحمته» آمده که قرآن می‌گوید دلتان به این فضل و رحمت خوش باشد و این برای شما از آنچه جمع می‌کنند، بهتر است. فضلْ پیغمبر اسلام است و رحمتْ امیرالمؤمنین است.

خیالی نیست! نسیم نیست! حقیقی است، دو عنصر حقیقی است که در آیهٔ دیگر می‌گوید: «فَلَوْ لا فَضْلُ اَللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ»، اگر فضل من و رحمت من بر شما نبود، «لَكُنْتُمْ مِنَ اَلْخاسِرِينَ» ﴿البقرة، 64﴾، تمام سرمایه‌های وجودی‌تان تباه می‌شد و هیچ‌چیزی برایتان نمی‌ماند. خب این نسخه و این طبیب، ولی بیمار باید با طبیب همکاری بکند؛ یعنی قرآن او را باور بکند. «و وضع دواء القرآن علی داء قلبه» و باور بکند که حسد، بخل، کینه، بی‌ایمانی، نفاق، هم دنیای آدم و هم آخرت را خراب می‌کند؛ وقتی نسخه را باور کرد، خب با نسخه هماهنگ می‌شود، یکی می‌شود.

 اما طبیب دوم رسول خداست. یک نسخه از ایشان برایتان بگویم: «اغتنم خمسا قبل الخمس»، ای امت من! پنج‌چیز را قبل از آمدن پنج‌چیز غنیمت بدانید! یک: «شبابک قبل حرمک»، جوانی‌تان را قبل از آمدن پیری غنیمت بدانید و جوانی را خرج گناه نکنید، خرج فساد نکنید، خرج لذت‌های نامشروع نکنید. خود حضرت می‌فرمایند: در قیامت جوانی را «فی ظل الله؛ در سایهٔ خدا» می‌آورند؛ یعنی سایهٔ رحمت. «یوم لا ظل الا ظله»، زمانی که سایه‌ای جز سایهٔ خدا وجود ندارد. پیغمبر می‌فرمایند: این جوان مگر جوانی‌اش را چه کار کرده است؟ «شاب» این جوان بوده و مُرده؛ «شاب نشع فی عبادت الله»، جوانی‌اش را با بندگی خدا هزینه کرده است.

دوم: «غناک قبل فقرک»، تا پول داری، پولت را غنیمت بدان؛ قبل از اینکه ملک‌الموت بیاید و کل ثروتت را با یک اشاره بگیرد؛ بعد در آنجا به حسرت بنشینی و ببینی که اگر یک فرش برای یک مسجد داده بودی، اگر یک تومان برای ادامهٔ عزاداری ابی‌عبدالله داده بودی، اگر یک یتیم را رعایت کرده بودی، چه نصیبی اینجا داشتی؛ ولی حالا باید بنشینی و حسرت بخوری که آن ثروت عظیم هیچ کاری در قیامت برایت نمی‌کند، الّا یک کار که در آیهٔ 180 سورهٔ آل‌عمران می‌گوید: معادل آن ثروت را گردنبند آتشین می‌کنم و می‌اندازم ثروتمند می‌اندازم، «سیطوقون»، طوق و گردنبند، «مابخلوا به یوم القیامة».

سوم: امت من «صحتک قبل مرضک»، تا سرپا هستید، تا سالم هستید، سلامتت را غنیمت بدان! بالای سر یکی از علما رفتم، یک روز بعدْ ازدنیا رفت! عالِم بزرگی بود و تفسیر قرآن را دوبار کامل برای مردم گفته بود. دوبار! دیگر در حال احتضار بود که پسرش به زحمت حالی‌اش کرد فلانی به دیدنت آمده است. بعداً پسرش به من گفت: آخرین حرف پدرم، همین حرفی بود که با تو زد و دیگر بعد از رفتن تو حرف نزد تا ازدنیا رفت. چشمش را به زحمت باز کرد و گفت: یک آرزو برای خودم دارم و یک حرف هم برای تو دارم؛ اما آرزو برای خودم این است که یک‌بار دیگر بلند شوم و دو رکعت نماز ایستاده بخوانم که نمی‌توانم و خشک شده‌ام. یک حرف هم برای تو دارم! گفت: در خزانهٔ خدا گوهری پرقیمت‌تر از تبلیغ دین نیست. تا نفس داری، منبر را از خودت جدا نکن و بگذار سر منبر بمیری! حرف بزن! دیگر چیزی نگفت. «صحتک قبل مرضک».

چهارم:‌ «فراقک قبل شغلک»، امت من! پیش از اینکه درگیر برزخ و قیامت و دادگاه‌ها و محاسبات بشوید، این بودنتان را در دنیا و این فرصت را غنیمت بدانید.

 پنجم: «و حیاتک قبل موتک»، تا زنده هستی، کاری بکن. تا هستی! دیگر بعد از مردنت هیچ کاری نمی‌توانی بکنی. این هم نسخه‌ای از نسخه‌های طبیب دوم.

اما طبیب سوم، وجود مبارک حضرت حسین است. طبیب! قدرتش را ببینید!

 «ای طبیب درد بی‌درمان، حسین»!

 در روایات ما فرشته هم بوده که گرفتار بوده، مشکل‌دار بوده است. شاید زمان سیصد یا چهارصدتا پیغمبر را گذرانده بود، اما گرفتاری‌اش حل نشد! تا ابی‌عبدالله به‌دنیا آمد، دید اوضاع عجیب و غریبی است، فرشتگان می‌روند و می‌آیند! می‌روند و می‌آیند! به جبرئیل گفت: چه خبر است؟ قیامت می‌خواهد برپا بشود؟ گفت: نه، خدا فرزندی به فاطمه داده و ما مأمور هستیم برای تبریک و تسلیت برویم! تنها مولودی که ولادتش در عالم تبریک و تسلیت داشته، او بوده است. گفت: می‌شود من را پیش او ببری؟ گفت: من مانعی نمی‌بینم که بخواهم ببرمت و اگر چیزی به من نگویند، معلوم می‌شود عیبی ندارد؛ مگر اینکه راهت بیندازم و خدا بگوید نبر! جبرئیل دید خداوند حرفی نزد، او را آورد. پیغمبر اکرم فرمودند: سریع خودت را به گهواره‌اش بمال؛ یعنی همین چهارتا چوب کهنه‌ای که به بدن این وصل است، شفا می‌دهد و نمی‌خواهد خودت را به خودش بمالی؛ این‌قدر قدرت دارد که چوب گهواره‌اش هم درد بی‌درمان را دوا می‌کند! آزاد شد و به او هم اجازه دادند به ملکوت سر جای خودش برگردد، دائم داشت می‌رفت تا به محل برسد، ملائکه را که می‌دید، با یک شادی و غرور و افتخاری می‌گفت: «انا عتیق الحسین». می‌دانید من که هستم؟

حالا ببینید وجود مبارک امام هشتم، بنا به نقل صدوق -این انسان والای بزرگ که تمام فقهای ما می‌گویند اگر کتاب‌های صدوق روایت بی‌سند دارد، به جای روایت سنددار قبول داریم. خیلی ردهٔ صدوق بالاست- در کتاب امالی می‌گوید: «قال الرضا علیه‌السلام، ان المحرم شهر کان اهل الجاهلیت یحرمون فیه القتال»، محرّم ماهی است که تمام بت‌پرستان قبل از بعثت پیغمبر قانون گذراندند به‌خاطر اینکه جزء ماه‌های حرام است، مطلقاً با کسی جنگ نکنند. ماه حرامْ ماه حرام بوده، نه اینکه جاهلیتْ این ماه را حرام اعلام کرده باشد؛ بلکه خدا در سورهٔ بقره اعلام کرده بود: «منها اربعة حرم»، چهارماه از این دوازده‌ماهْ ماهِ حرام است. امام هشتم می‌فرمایند: نه یک خنجر از غلاف درمی‌آمد و نه یک شمشیر و نه بت‌پرستان به نیزه دست می‌بردند و نه به شمشیر؛ اما -این اما برای حضرت رضاست و نه برای من! این اما، امای تعجب شدید است: «فاستحلت فیه دماءنا»، مردم در این ماهْ ریختن خون ما را حلال کردند.

 من هر سال یاد این روایت هستم که امام صادق می‌فرمایند: دور هم که جمع می‌شوید، اولاً این‌گونه گریه و ناله و ندا در هم‌دادن و به هم اشاره‌کردن -دو کلمه آن بگوید و دو کلمه من بگویم- این شکلْ خواست ائمهٔ ماست. امام صادق هر سال جلسهٔ روضه داشت، به یک روضه‌خوانی فرمودند: شاعر هم هستی؟ گفت: بله! فرمودند: برای ما و برای حسین ما شعر بخوان! به یک حالت باادب، دکلمه‌ای را شروع کرد و شعر خواند. حضرت فرمودند: شعرت را  قطع کن، نمی‌خواهم بخوانی! آن‌جوری که دور هم می‌نشینید و زبان می‌گیرید، برای ما بخوان؛ من خواندن با ناله و گریه و داد می‌خواهم.

امام صادق می‌فرمایند: وقتی جمع می‌شوید، گریه می‌کنید و گریه در گریه می‌اندازید، ناله در ناله می‌اندازید، با هم برای حسین ما زبان می‌گیرید، روح مادرم زهرا بالای سرتان می‌آید و آن هم با شما گریه می‌کند. مادرم تک‌تک شما را با اسمتان، اسم مادرتان و اسم پدرتان دعا می‌کند. وای حسین!

«هتک فیه حرمتنا»، در محرم و در دههٔ عاشورا -امام هشتم می‌گویند- تمام حرمت ما را لگدمال کردند. امام هشتم می‌فرمایند: در آن روز بسیار گرم که همین اوائل مهر بوده است. من دنبال کردم ببینم دههٔ عاشورا در ماه‌های شمسی چه زمانی اتفاق افتاده، همین هفت‌هشت‌ده روزهٔ اوّل مهر بود و بیابان عراق هم گرم و آفتاب سوزان. امام هشتم می‌فرمایند: «ازرمة النیران فی مضاربنا»، تمام خیمه‌هایمان را آتش زدند. نمی‌دانم چه بگویم! شما بچهٔ کوچک دارید یا داشته‌اید. توجه کرده بودید یک نوک سوزن، یک نوک چوب نازک، یک بدنهٔ قوری داغ به انگشت بچه‌تان می‌رسید و می‌دیدید که بچه چطور بالا و پایین می‌پرد و هی می‌گوید مادر! بابا! آن‌وقت اینها در این همه آتش! فکر کنید زیر این خیمه نشسته بودند و خیمه آتش گرفته، زینب کبری در آتش‌ها می‌دویدند و بچه‌ها را کنار می‌بردند. بعد از آتش‌زدن -امام هشتم می‌گویند- هیچ‌چیزی در خیمه نبود، مگر اینکه بردند! خب بالاخره بچه‌ها، خانم‌ها لباس می‌خواهند و چهل‌روز باید شام ببرند و برگردانند. وای زینب چه کشیده! یک بچه اگر به عمه‌اش می‌گفت: عمه پیراهنم خاکی شده و به بدنم چسبیده، یک پیراهن بده عوض بکنم، نبود! امام هشتم می‌گویند: همه را برده بودند و خیلی سخت گذشت! این‌قدر سخت گذشت که زین‌العابدین می‌گویند در مسیر شام، دوتا بچه در یک کجاوه نشسته بودند و بغل‌به‌بغل من شترشان آمد که رد شود، دیدم آن بچهٔ کوچک به بزرگ می‌گوید جاده کِی تمام می‌شود و ما کِی می‌رسیم؟ این جملهٔ امام هشتم، هم برای شما که هر روز این برنامه سرتان می‌آید و من از بالای منبر می‌بینم و خودم را خیلی نگه می‌دارم که بتوانم برایتان حرف بزنم، وگرنه بالای منبر می‌مُردم! «ان یوم الحسین اقرح جفوننا»، این عاشورای حسین ماست! از بس این اشک ما را درآورد، پای چشممان را زخم کرد. «اقرح جفوننا»، یعنی پای چشم‌هایمان زخم شد؛ یعنی شبانه‌روز در این ایام محرّم گریه می‌کنیم. کنار بستر امام مجتبی، یک نیم‌ساعتی مانده که حضرت ازدنیا برود، چشمش را باز کرد و گفت: حسین‌جان! به قول ما برای من این‌جور گریه نکن و خودت را نکش. گفت: برادر، چطوری مرگ تو را طاقت بیاورم؟

مرگ برادرش که در رختخواب و زیر سقف بود، اما گفت: چطوری مرگ تو را طاقت بیاورم؟ مرگ بچهٔ برادرت را چطوری طاقت آوردی؟ تو که مرگ در رختخواب برادرت را طاقت نیاوردی، حسین‌جان! گفت: حسین‌جان! من که با یک سم دارم طبیعی می‌میرم، اما «لا یوم کیومک یا ابی‌عبدالله»، روزی مثل روز تو نیست، حسین جان! بعد چشمش را از ابی‌عبدالله برداشت، یک نگاه به گوشهٔ اتاق کرد. اسم بچهٔ بزرگش حسن بود، گفت: حسن بیا جلو! قاسم بیا جلو! عبدالله که هنوز راه نیفتاده بود و یک سالش بود، گفت: حسین‌جان! خیلی دوست دارم در کربلای تو شرکت کنم. ای‌کاش! خودم بودم و جانم را قربانت می‌کردم؛ اما حالاکه خودم نیستم، این سه‌تا بچهٔ من غلام تو هستند. اگر این بچه‌های من در کربلا مخصوصاً قاسم آمد تا از تو اجازه بگیرد و به میدان برود، ممانعت نکن و بگذار من هم در پرونده‌ام شهید کربلا داشته باشم. آی حسین! وای حسین! قاسم بعد از شهادت علی‌اکبر آمد. حسن در حملهٔ اول به‌شدت زخمی شد و در کشته‌ها ماند، اهل‌بیت پیدایش کردند و بردند؛ اما قاسم آمد، نه شمشیری به قدش می‌رسید و نه زرهی به اندازه‌اش است و نه خودی به اندازه‌اش است، هیچی نیست! با عمامهٔ پدرش و با یک پیراهن عربی آمد، عمو بروم؟ نه عزیزم، نه، نرو! عمو بروم؟ نه! دوسه‌بار که روایات را دیشب می‌دیدم، اول آمد و گفت: بگذار از طریق عاطفی اجازه بگیرم، اوّل آمد و صورت عمو را بوسید. فدای آن صورتت که یک ساعت بعد روی خاک افتاد. آخ فدای صورتت!

عموجان، نمی‌شود بروی. چرا می‌گفت نمی‌شود؟ می‌گفت: داغ اکبر کم نیست! بگذار همان یک‌دانه داغ را من داشته باشم؛ بعد هم اکبر پسر من بود و تو یتیم هستی و یتیم را باید رعایت کرد. گفت: عمو، خیلی خب من نروم! دستت را به دست من بده. گفت: عموجان بیا این دست من. فدای دستت بشوم که یک ساعت دیگر مقطع‌الاعضاء شد! خم شد و دست عمو را بوسید و گفت: بروم؟ نه عموجان! گفت: بالاخره اجازه می‌گیرم. روی زمین افتاد و پای عمو را بوسید. پیغمبر می‌فرمایند: هر چشمی که برای حسن من گریه کند، من ضامن هستم تا در قیامت گریان نباشد. حسن‌جان! جایت خالی بود که ببینی بچه‌ات چه کار کرد! ابی‌عبدالله بغلش گرفت و در آغوش همدیگرند، خانم‌ها دارند می‌بینند. یتیم در بغل ابی‌عبدالله است و امام چنان دارد گریه می‌کند، قاسم دارد گریه می‌کند که بی‌حال شدند و هر دو روی زمین افتادند. گفت: عمو می‌خواهی بروی، برو! رفت و جنگ کرد، زور لشکر به قاسم نرسید؛ دستور دادند که سنگبارانش کنند. رجم که شنیده‌اید! آدم را در سنگباران می‌کشند. سنگ و نیزه می‌آید! نیزه می‌آید و در سینه می‌خورد! شمشیر می‌آید و می‌زند به گلو می‌زند! سنگ می‌آید و چشم را می‌زند! پیشانی را می‌زند! دهان را می‌زند! افتاد و فقط صدا زد که عمو بیا!

برچسب ها :