روز نهم سه شنبه (20-7-1395)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اوّل محرّم/ پاییز 1395هـ.ش.
سخنرانی نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الآنبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
من دربارهٔ وجود مقدس پیامبر بزرگوار اسلام بحث ندارم، ولی تمام مقدمهٔ بحث امروز تا به شخصیت قمربنیهاشم برسم، دربارهٔ عظمت بینهایت و شخصیت بینظیر پیامبر اسلام است. شما باید همهٔ مطالب مربوط به حضرت را که در چند قسمت است، در ذهن پاک و الهی خودتان حفظ کنید تا به آن حقیقتی برسید که گفته میشود. پروردگار عالم در آیهٔ ششم سورهٔ صف از قول مسیح خطاب به امت زمانش میفرماید: «إِنِّي رَسُولُ اَللّهِ إِلَيْكُمْ» ﴿الصف، 6﴾ من فرستادهٔ خدا هستم. «مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْراةِ»، تمام توراتِ پیغمبر اولواالعزم قبل از خودم را تصدیق میکنم، «وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي»، پیغمبری با من تمام نمیشود و بعد از من پیغمبری خواهد آمد که این هم اسمش است. در آیه اسم میبرد که خود این اسم، «الف» و «ح» و «میم» و «دال» کل پیکرهٔ نماز حقیقی است. «الف» قیام است، «ح» حمد و سوره است، «میم» نهایت کوچکی در برابر حق است و «دال» هم رکوع و سجود است. این ظاهر و باطن پیغمبر! اگر رسول خدا برتر و بالاتر از مسیح نبود و شخصیت و دینش مطابق خود عیسی و دین عیسی بود، نیازی به آمدنش نبود و مجالی هم برای بشارتدادن به وجودش نبود. بشارت برای وقتی است که طرفِ بعدی در همهچیز، در شخصیت، در نبوت، در کتاب، در رسالت، بالاتر از قبلی است؛ یعنی کار به من تمام نشده است. کار به من تمام نشد، یعنی ما 124هزار نفر بودیم که آمدیم و کار به هیچکداممان تمام نشد و کار به او تمام میشود. این یک مسئله!
اما مسئلهٔ دوم: شخصیت هر کدام از انبیا چون جلوهٔ کتاب نازلشده بر خودشان و هموزن کتابشان بود. شخصیت وجود مبارک ابراهیم «صحف» است که در وجودش عینیت داشت، موسی «تورات» بود، مسیح «انجیل» است، داود «زبور» است، نوح کتابش است. وجود مبارک حضرت ابیعبداللهالحسین تعداد کتب نازلشده را 114تا میداند. انبیایی که کتاب به آنها نازل نشد، تابع پیغمبر قبل از خودشان بودند که کتاب به آنها نازل شده بود. تمام انبیا هموزن کتابهایشان بودند؛ چون خودشان جلوهٔ تام کتبشان بودند. و اما قرآن! این آیه را دقت کنید: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ اَلْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ اَلْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ» ﴿المائدة، 48﴾ حرف ما سرِ این جملهٔ آخر است: «مهیمنا علیه»، من بر تو براساس حق کتاب نازل کردم. قرآن تو تمام کتابهای گذشته را تصدیق میکند که وحی بوده است، ولی قرآن تو «مهیمنا علیه»، برتر از کل کتابهای نازلشده است. وقتی همهٔ انبیا هموزن کتابشان هستند، پس پیغمبر که کتابش در همهٔ شئون برتر از کتب گذشتگان است، خودش که جلوهٔ تام قرآن است، از کل انبیای گذشته برتر و بالاتر است و در انبیا هموزنی ندارد. فرزندی بوده که از تمام پدران گذشتهاش که پیغمبر بودهاند، حتی ابراهیم فراتر و بالاتر است. این دو مطلب با دلیل قرآنی!
مطلب سوم: وجود همهٔ انبیا یک کتاب ثابتی است، چون تجلی کتب خودشان بودند، کتاب بیتغییر بودند، «کلمة الله» بودند؛ یعنی نوشتهٔ تکوینی پروردگار. تمام انبیا 124هزار کتاب هستند، کتاب تکوین پروردگار؛ یحیی وقتی که بین مردم آمد، گفت: من تصدیقکنندهٔ «کلمة الله» هستم، یعنی کتاب تکوین ثابت خدا. این «کلمة اللهی» که یحیی تصدیق کرد، چیست؟ «إِذْ قالَتِ اَلْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ»﴿آلعمران، 45﴾ عیسی «کلمة الله» است، یعنی نوشتهٔ تکوینی پروردگار مهربان عالم است. همهٔ انبیا «کلمة الله» هستند، اما پیغمبر یک کتاب خاص الهی است، کتاب ویژهٔ الهی است، این کتاب در دنیا و آخرت -که کتاب ویژهٔ تکوین الهی است- از همهٔ هستی برتر است. این آیه را در سورهٔ نساء دقت کنید! مربوط به قیامت است: «فکیف اذا جئنا من کل امة شهیدا»، حبیب من! چه اوضاعی خواهد شد وقتی که از هر امتی شاهدی را کنارشان علم بکنم! شاهد هر امتی پیغمبرش است که به من بگوید که کسی حرف نداشته باشد که امت من کیفاً، کمّاً، عملاً، اخلاقاً و ایماناً چگونه بود. شاهد یعنی آن که ناظر به همهٔ احوالات و اعمال است و من براساس شهادت هر پیغمبری به امتش، با امتش رفتار میکنم. «فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً» ﴿النساء، 41﴾، و من تو را بهعنوان شاهد بر تمام انبیا و امتها در محشر حاضر میکنم؛ چون کتاب وجود کل انبیا و امتهایش در وجود توست. تو شاهد بر همه در قوس نزول هستی، یعنی از زمان آدم به پایین در بین این 124هزار انسان کامل، یک نفر کاملتر است و آن هم پیغمبر است. وقتی در عالم هستی وارد شده، اول «ما خلق الله نوری»، با نور نفوذدار در ظاهر و باطن عالم وارد شده و وقتی که در قوس صعود قرار میگیرد، برای حرکت الی الله از همهٔ حرکتکنندگان عالَم مسابقه را میبَرَد و در قوس صعود به مقام قربی میرسد که آن مقام برای کس دیگری نیست؛ لذا در حرکت به معراج یک مرتبه وسط راه جبرئیل ماند، به او گفت: دوستم، چرا سفر را ادامه نمیدهی؟ گفت: من بهاندازهٔ بال مگسی جلوتر بیایم، کل هستی میسوزد! دیگر جای من نیست و خودت برو.
آیه را هم من نمیفهمم! «فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى» ﴿النجم، 9﴾، این کتابِ وجود پیغمبر در قوس نزولش است که از همهٔ انسانهای کامل، کاملتر در قوس صعود و حرکت بهسوی حق جایی دارد که هیچکس ندارد. به خودم میگویم! چقدر پیغمبر را بعد از هفتادسال عمر شناختهای؟ هیچ!
تو ذوق لعل خوبان را چه دانی؟
تو شور این نمکدان را چه دانی؟
تو را با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلگزاران را چه دانی؟
کجایی؟ چه میگویی؟ چه میفهمی؟ 124هزار کتاب، یعنی وجود تکوینی انبیا کامل نبود و با آیهٔ وجود پیغمبر -که اسمش را خاتم گذاشته- کل این کتاب را کامل کرد و مُهر زد و گفت جامع شد! وجود انبیا بدون تو یک نفر کامل نبود. «ماخوذا میثاقه من النبیین»، خطبهٔ اوّل نهجالبلاغه است. خدا از تمام انبیا برای ایمان و باور به پیغمبر پیمان گرفت و بعد نمرهشان را کامل کرد. «ماخوذا من النبیین میثاقه»، اول به آنها گفت به من تعهد بدهید که پیغمبر آخرم را قبول دارید و به او مؤمن هستید. همه گفتند: چشم! گفت: حالا نمرهتان بیست است. اصلا! کاملشدن و کمال بدون او امکان ندارد و نمیشود.
چهارم: این چهارمی را دیگر کوههای دنیا تحملش را ندارند و ما حرفش را میزنیم. کو تحمل؟ تمام انبیای خدا آیات انسانی خدا بودند. تمام انبیا سایهای از «الله نور السماوات و الارض» بودند. پیغمبر چه بود؟ پیغمبر تجلی این دوتا آیه بود: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» ﴿الشورى، 11﴾ و آیهٔ دوم: «وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» ﴿الإخلاص، 4﴾؛ یعنی او را با هیچکس مقایسه نکنید! همه آیهٔ من بودند و او تجلی «کمثله شیء» من و «و لم یکن له کفوا احد» من بود. بیهوده نبود که امیرالمؤمنین وقتی کنارشان مینشستند، تمام فروتنی و تواضع و نیازمندی و احتیاج به او را هزینه میکردند و میگفتند: من بندهای از بندگان او هستم. چه شخصیتی! کجا قرار دارد؟ و کجا قرارش دادند؟ چقدر سرمایه در وجود او بود که این شد؟ چقدر!
پنجم: خدا از زمان بعثتش تا روز قیامت بنا گذاشت که اسلام احدی را قبول نکند، گرچه با تمام سلولهای وجودش «اشهد ان لاالهالاالله» بگوید. زمان انبیای دیگر اینجور نبود! گفت: توحید تنهای من را دلی اقرار بکنید، مسلمان نمیدانم! بعد از اقرار به توحید من، به رسالت او هم باید اقرار کنید، وگرنه دین پیدا نمیکنید. شبانهروز هفده رکعت نماز را به بندگانش واجب کرد و در هر دو رکعت در تشهد اعلام وجوب کرد که بعد از «اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له»، به رسالت او اقرار کن، وگرنه نمازت باطل است. وضو گرفتی، نیت کردی، همهٔ شرایط نماز را بهپا کردی، اما اگر از نمازت شهادت به پیغمبر من را حذف کنی، کل ساختمان نمازت ویران و باطل است. چه خبر است؟ و بعد در قرآن گفت: «و من یطع الرسول فقد اطاع الله»، هرکسی از پیغمبر من اطاعت کند، مستقیم از من اطاعت کرده است؛ چون بین وجوب اطاعت از من و پیغمبرم هیچ تفاوتی نیست. «ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله»، هرکسی با تو بیعت کرد، با خدا بیعت کرد. وقتی ازدنیا رفتند، امیرالمؤمنین کنار قبرشان گفتند: «ان الصبر لجمیل»؛ 103بار خدا در قرآن گفته که در مصیبت صبر کنید، «الا عنک» اما صبری وجود ندارد که من به بازار تو بیاورم. مگر مردن تو حبیب خدا صبر برای من گذاشت؟ کو صبر! «و ان الفزع لقبیح»، فریادکردن و گریبان پارهکردن زشت است مگر برای تو، این پیغمبر است!
تا اینجا این پنج حقیقت را فقط از قرآن شنیدید. حالا سنی و شیعه در معتبرترین کتابها نوشتهاند(من به مقصدم رسیدم) که پیغمبر فرمودهاند: «احب الله من احب حسینا»، هرکسی حسین را دوست دارد، خدا دوستش دارد. خب این یک معیار است! ما امروز راحت هستیم که خدا از ما نفرت ندارد. با ما دشمنی ندارد و دوستمان دارد. این معلوم است، اما بعدش! در همین روایت است: «حسین منی»، حسین وزن من است. چه معنی دیگری دارد؟ «حسین منی»، حسین من است، «و انا من حسین»، من حسین هستم؛ یعنی یکدانه حسین در دو پیکر است: یکیاش من هستم و یکیاش خودش است. «حسین منی و انا من حسین». چه کسی این را میگوید؟ پیغمبری که این پنج مسئله را برایتان گفتم. در انبیا وزن ندارد، در فرشتگان هم وزن ندارد، در عالمیان هم وزن ندارد، در مقام قرب هم وزن ندارد، در رسالت هم وزن ندارد، ایشان گفتهاند: «حسین منی» حسین من است، «و انا من حسین».
من کیام؟ لیلی و لیلی کیست؟ من!
هر دو یک روحیم اندر دو بدن.
تا اینجا معلوم است؟ حالا از بزرگترین مرجع و فقیه قرن سوم، وجود مقدس شیخمفید بشنوید که نفسش در شاگردسازی کمنظیر بوده است. یک شاگرد درسش سیدرضی است که نهجالبلاغه را تدوین کرده و عجیب هم موردنظر اهلبیت است. شیخ میگوید: شب خواب دیدم حضرت زهرا دست حسن و حسین را گرفته و آمد به من گفت: «یا شیخ! علمهما الفقه»، به حسن و حسین من فقه یاد بده! از عظمت خواب پریدم، یعنی چه؟ صبح دیدم فاطمه بچههاش سیدرضی و سیدمرتضی دردوتا دستش است و آمد به من گفت: «یا شیخ! علمهما الفقه». مفید چهار قدمی قبر موسیبنجعفر دفن است، لحدش را که چیدند و خاک ریختند، یک نامه روی قبرش افتاد، نامه را در کتابها نوشتهاند. خلاصهٔ نامه این بود که امام زمان نوشته بود: «مرگ تو بر آلرسول بسیار سنگین است»! این شیخ یک کتاب دارد به نام ارشاد.
پنجتا مطلب پیغمبر را جلوی ذهنتان نگه دارید!
امروز عصر منادی لشکر فریاد زد که حمله کنید! مردها را بکشید و زنها را هم ا سیر کنید. امروز بعدازظهر! وقتی زینب کبری این صدا را شنید، از خیمه بیرون آمد و سراغ ابیعبدالله رفت، دید نشسته و سرش را روی زانویش گذاشته و خواب است. چندبار زینب به ابیعبدالله گفته پدر و مادرم فدایت شود! خیلی آرام گفت: حسین من! سرش را از روی زانو بلند کرد، خواهر چیه؟ قبل از اینکه حرفت را بزنی، الآن خواب دیدم در یک بیابان بی سروته تکوتنها افتادهام و یک سگ قویهیکل که بیماری پوستی داشت و دندانهای جلویش هم برآمده بود، خیز برداشت که به من حمله کند، تو من را صدا زدی. زینب! از این خوابی که دیدم، فهمیدم در این سیهزار نفر قاتل من شمر است. آدم بیدین و بیخدا سگ است، آن هم سگ بیمار!
حالا بگو چیست؟ گفت: آقا فرمان حمله دادهاند و الآن لشکر دارد حرکت میکند که بیاید مردها را بکشد و ماها را اسیر کند! همینجوری که آرام نشسته بودند، فرمودند: خواهر، قمربنیهاشم را صدا کن! شعرای قدیم ما که از قول ابیعبدالله گفتهاند «ای پشت و پناه من عباس»، راست گفتهاند. قمربنیهاشم آمد. هیچوقت جلوی ابیعبدالله نمینشست تا اینکه امام بگوید بنشین! ایستاد. آن پنجتا مطلب را راجعبه پیغمبر جلوی ذهن بیاورید! شیخمفید نوشته یک نگاهی به این قدوبالای قمربنیهاشم کرد. آن پنجتا مطلب را در ذهن بیاورید! به قمربنیهاشم گفت: فدایت بشوم! معلوم شد عباس کیست! «بنفسی عنک»، حسین قربانت برود! آن قدوبالای به آن رشیدی که امام نشسته بود و نگاه به این قد کرد، چرا قبرش اندازهٔ یک بچه است؟ زینالعابدین جمعش کرد و در قبر گذاشت. شب بیستویکم است، امام از حال میرود و دوباره به حال میآید! دوباره از حال میرود و دوباره به حال میآید! نزدیک شهادتش است، چشمش را باز کرد: حسین کجاست؟ آخر همهٔ عالَم حسین را میخواستند. علی میخواست دستش در دست حسین باشد و بمیرد! حسین کجاست؟ کنار بابا آمد، گفت: بابا من خدمتتان هستم، پیشتان هستم. دوباره از حال رفت، دوباره چشمش را باز کرد: عباس کجاست؟ عباس سیزدهسالش بود، دیدند صورتش را روی دیوار اتاق گذاشته و دارد خودش را از گریه میکُشَد. زینب کبری رفت و دستش را گرفت و بغل بابا آورد. فرمودند: عباس دستت را در دست من بگذار، بعد گفت: حسینجان تو هم دستت را در دست من بگذار! عباسجان، حسین پسر فاطمه است و تو پسر من هستی. این در یاد قمربنیهاشم تا روز عاشورا بود. کسی دیگر نمانده بود، سهتا برادر از او مانده بود. میدانست صبر در مصیبت چه پاداشی دارد. اوّل سهتا برادرش را فرستاد، اما بالای سرشان نرفت. چه ادبی داشت! چه آقایی داشت! گفت: اگر بروم، حسین ناراحت میشود! خدا هر سه را رحمت کند! سومی هم که کشته شد، آمد و گفت: حسینجان! سینهام تنگ شده و من دیگر تحمل غربت تو را ندارم. به من اجازه بده بروم! فرمودند: عباسم تا میدان میروی، یک مشک آب برای این بچهها بیاور! گفت: میآورم. در خیمهای آمد که مشکها روی هم بود. از این مشکها، از ته مشکها قطرهقطره آب روی زمین ریخته بود، دید بچهها دامنهای پیراهنشان را بالا زدهاند و روی این نمها افتادهاند و دارند میغلتند. تا عمو را دیدند، همه بلند شدند. عمو میخواهی آب بیاوری؟ گفت: آره، منتظر باشید! برایتان میآورم.
یا رب مکن امید کسی را تو ناامید
آمد و حمله کردف فرار کردند! وارد شریعه شد، همانجوری که روی اسب بود، خم شد و یک کف دست آب برداشت و گفت: من تو را چطوری بیاشامم؟ الآن دیدم که بچهها شکم روی نم گذاشتهاند! الآن دیدم لبهای برادرم ترک خورده است! آب را ریخت و مشک را پر کرد. چهارهزار نفر محاصرهاش کردهاند، گفت: مهم نیست! محاصره را میشکنم. جنگ در گرفت، دست راستش قطع شد. خیلی سریع بند مشک را روی شانهٔ چپ انداخت و یک مقدار جنگید تا دست چپش هم قطع شد. سریع مشک را روی زین انداخت و خودش را روی مشک انداخت و بدنش را حائل کرد. وقتی خودش را روی مشک انداخت، هم خودش افتاد و هم تیر به مشک خورد و آبها ریخت. اسب تحمل نکرد، جهش کرد که بیرون ببرد، اما محاصره تنگتر شد و اسب دور خودش میچرخید. حکیمبنطفیل جلو آمد و عمود آهن غیر از شمشیر است! همهٔ سرها را در کربلا بریدند، ولی عباس سر نداشت که بِبُرند، عمود آهن سر را با سینه یکی کرده بود.