روز نهم سه شنبه (20-7-1395)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ دهۀ اوّل محرم/ پاییز 1395 هـ. ش.
حسینیۀ همدانیها/ سخنرانی اول
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
یکی از مشکلترین آیات قرآن، آیهای در سورۀ مبارکۀ احزاب است. 1500سال است که مفسرین قرآن، آرای زیادی را در کنار این آیه و برای حل آیه ارائه کردند؛ اگر این مفسرین فقط به سراغ دو امام میرفتند -یکی وجود مبارک حضرت صادق (ع) و یکی هم وجود مبارک امام هشتم (ع)- سرّ آیه برایشان روشن میشد. این کوتاهیِ بسیاری از مفسران قرآنِ غیرِ شیعه است که به درِ خانۀ علم، حکمت، دانایی، نمیروند و به خودشان و فکرشان خیلی فشار میآورند تا بتوانند آیات پیچیدۀ قرآن را حل کنند و حل هم نمیشود.
ما برای همۀ آیات قرآن، از «بسم الله الرحمن الرحیم» تا «من الجنة والناس»، از امامان معصومِ عالمِ حکیممان توضیح داریم. نیازی ندارد که درِ خانۀ کس دیگری را بزنیم؛ چون قرآن مجید در خانۀ آنها نازل شده و آنها محبط وحی هستند. البته این آیه را که من مطرح کردم، نه بهخاطر خود آیه است؛ بلکه میخواهم از برکت این آیه، اندیشۀ شما را و فکر شما را و درک شما را به عظمت قمر بنیهاشم نزدیک کنم.
«إِنّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ عَلَی اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبالِ» (الأحزاب، 72)
این یک بخش آیه، «ما امانت را به کل آسمانها و زمین و هرچه کوه در این عالم است- چه کوهها در زمین و چه در سایر کرات- ارائه کردیم. ربط بین آسمانها و زمین و کوهها با پروردگار در گرفتن وحی و امانت، یک ربط نوری است که ما آن ربط را حس نمیکنیم. ما آیات دیگری داریم که خداوند با آسمانها حرف زده! با زمین حرف زده! و آنها هم حرف خدا را شنیدند و پاسخ مثبت دادند. یکی از آن آیات، این است:
«ثُمَّ اِسْتَوی إِلَی اَلسَّماءِ وَ هِی دُخانٌ» ﴿فصلت، 11).
من بر تمام عالمِ بالا تسلط کامل دارم و حکومتم و قدرتم را پهن کردم، درحالیکه تمام عالمِ بالا بهصورت گاز بود. «دخان» که قدیمها این کلمه را در قرآن ترجمه به دود میکردند، ولی بعداً دانشمندان از قرن هجدهم به بعد، به این نتیجه رسیدند که زیربنای کل جهان، ابتدا گاز سدیم بوده و شکل هم نداشته است؛ البته اگر بخواهیم از این گاز سدیم به ظرف و زمانش برگردیم، به وجودآمدن آن به قول یکی از دانشمندان اروپا میخواهید خودتان را راحت کنید، فقط بگویید الله! هیچ راهی ندارد که خیالتان راحت بشود. تا کجا عالم میتوانید بروید؟ تا کجای قبل از گاز بودن عالم می خواهید پیش بروید؟ [صوت قطع شده]
آیات دیگری هم در قرآن هست که خداوند با موجودات حرف زده و آنها هم میشنیدند و جواب می دادند. اینجا میفرماید: من امانت را (کلمۀ امانت مبهم هم هست) به آسمانها و زمین و کوهها ارائه کردم، که «ای آسمانها، ای زمین، ای کوهها، این امانت مرا قبول کنید». «فَأَبَینَ أَنْ یحْمِلْنَها»، در عالم تکوینِ خودشان، چون آنجا که عالم تشریع نبود؛ اگر عالم تشریع باشد که آدم نه بگوید، مخالف و گناهکار میشود، مثلاً نماز را ارائه کرده، یک عدهای میگویند که قبول نداریم و نمیخوانیم. اینها گناهکارند، مخالفاند، متکبرند، پستاند؛ ولی اگر به آسمانها و زمین میگفت که این عبادت خاص را قبول کنید و میگفتند که ما نمیتوانیم؛ درنتیجه هیچ گناهی نکرده بودند، چون ظرفیتش را نداشتند. آنها اگر بگویند، این نه گفتن براساس نبود ظرفیت آنهاست، نه براساس مخالفت؛ چون حل این آیه برای خیلیها به مشکل خورده که حالا بگوییم آسمانها، زمین و کوهها مخالف بودند.
(این تلفنهای همراه، هم وقت کُش است و هم انسان را از خیلی مسائل الهی محروم میکند. دوستان هم نمیدانند که یک گوینده برای حل یک آیه، چه جانی باید بکَنند! چقدر کتاب، آرا و افکار و عقاید را ببیند و بعد سراغ اهلبیت برود و ببیند که آنها در مقابل اینهمه آرا چه میگویند؟ اگر آدم این آیات را بفهمد که خیلی عالِم میشود، اما همراه نمیگذارد؛ یعنی مردم مشغول همراه که میشوند، دو تا مطلب را که در مجلس ابیعبدالله نمیتوانند بهدقت گوش بدهند، جز اینکه نفرت اهلبیت را علیه خودشان برانگیزند، سودی نمیبرند! من دوستانی داشتم - دوستان دورۀ اوّلم بودند و همهشان هم مردهاند- من هجدهساله بودم و آنها پنجاه، شصت، هفتاد. نمونۀ آنها را تا حالا ندیده ام. ، اینها پای منبر یک منبری میرفتند که خداوند متعال به آن منبری چشمباز داده بود. خیلی اتفاق افتاد که ایشان در اوج منبر بود و یکدفعه سخنش را قطع میکرد، از منبر پایین میآمد و حسابی مردم در حسرت میماندند. این چند رفیق من، خیلی با او نزدیک بودند. به من هم میگفتند برای ما عادت شده بود که منبرش را یکدفعه میبرّد و پایین میآید. به او میگفتیم: آقا ما گوش و جان و هوشمان را به منبر شما داده بودیم، چرا منبر را نتیجه نگرفته قطع کردی و پایین آمدی؟ ایشان میگفت: در کل مجلس، کسی یک سیگار درآورد و روشن کرد و تمام فرشتگان شرکتکننده فرار کردند. من دیگر بدون فرشتگان نمیتوانم حرف بزنم؛ چون مجالس ابیعبدالله را آنها گرم میکنند. آنها که دیگر نیستند، من برای چه حرف بزنم؟ حالا تلفن همراه که مسمومتر از سیگار است، سیگار سینه را میگیرد و موبایلها، فکر و دین و جان و آخرت را دارد میگیرد!).
خب، آسمانها و زمین و کوهها مکلف به تکالیف تشریعی نیستند که حالا بگوییم آسمان به پروردگار گفت: من امانتی را که ارائه میکنی، قبول نمیکنم! زمین به خدا گفت: امانتی که ارائه کردی من نمیپذیرم! کوهها گفتند: ما قبول نمیکنیم! «ابین»، ابا کردند، امتناع کردند. «ان یحملنها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها»، از ارائۀ این امانت، آسمانها و زمین و کوهها از عظمت امانت، بهشدت دچار دغدغه و ترس شدند و گفتند: نه! البته گناه هم نکردند، چرا گناه نکردند؟ چون اولاً، مکلف به تکالیف تشریعی نبودند و ثانیاً، ظرفیتش را نداشتند. حالا شما یک استکان را بردار و سی تا پارچ آب در آن بریز. این استکان بهاندازۀ خودش را قبول میکند و بقیهاش را قبول نمیکند، چون جا ندارد! آیا گناه کرده است؟ یا اینکه شما داری آب را حرام میکنی؟ این گناه نکرده، بلکه آن ظرفش را ندارد.
«وَحَمَلَهَا اَلْإِنْسانُ»، اما این امانتی که تمام آسمانها و کوهها و زمین نتوانستند آن را قبول کنند و ظرف و تحملش را نداشتند، انسان قبول کرد! چرا قبول کرد؟ چون ظرفش را داشت، تحملش را داشت، طاقتش را داشت؛ اما بخشی از انسانها «إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً»، در قبول امانت، هم خودشان را به نفهمی زدند و هم به امانت ظلم کردند. به امانت که ظلم کردند، یعنی دنیا و آخرت خودشان را نابود کردند.
خب، این امانت چه بود؟ ما بدون کمک ائمه نمیتوانیم بفهمیم که چه بود! سنّیها هم هرچه در این آیه گفتهاند، برای خودشان گفتهاند و شعر بافتهاند! ما هستیم و ائمۀ طاهرین برای حل این آیه. چقدر هم زیبا حل کردند! این امانتی که آسمانها و زمین و کوهها «ابین این یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان» چه کسی بوده که در طاقت آسمانها و زمین و کوهها نبوده، ولی در تحمل انسان بوده است؟ انسان قبول کرد، شانه خالی نکرد و نترسید، ولی بعضی از انسانها در قبول این امانت، نسبت به امانت جاهلانه و ظالمانه عمل کردند. جهل در اینجا جهل عملی است.
خب، این امانت چه بوده است؟ امام صادق (ع) میفرمایند: این امانت که فقط جای آن، ظرفیت تشریعی است و نه تکوینی، عبارت است از ولایت امیرالمؤمنین (ع). ولایت امیرالمؤمنین را آسمانها و زمین و کوهها شناختند، اما ظرفیت تشریعی را نداشتند که بیایند و شیعۀ ناب علی بشوند. ایمان به علی داشتند، اما ظرفیت عملی برایشان نبود. این گفتار امام صادق است. امام هشتم هم میفرمایند: هدف از این امانت، مقصود از این امانت، مراد از این امانت فقط ولایت است. این ولایت یعنی چه؟ یعنی خدا به آنها که گفت، آنها گفتند ما ظرفیت نداریم؛ اما به انسان که ارائه کرده، به این معنا ارائه کرده است که من ولیّ را از جانب خودم برای خیر دنیا و آخرت تو، برای سامان گرفتن دنیا و آخرت تو، برای خیر دنیا و آخرت تو قرار میدهم که تا آخر عمر، پایت را جای پای او بگذاری، و انسان قبول کرد. بعد امام هشتم میفرمایند: کسی که ولایت را قبول کرده، بعد رویگردانی میکند و میگوید که نه! من ولیّی مثل امیرالمؤمنین نمیخواهم! من ولیّ دیگری میخواهم که آن ولیّ، امانت خدا نیست. حضرت امام رضا (ع) میفرمایند: رد کنندۀ ولایت، «فهو کافر». بعد در آیهای میفرماید: «إِنَّ اَللّهَ یأْمُرُکمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلی أَهْلِها» (النساء، 58)، این امانت من را -که ولایت است- بگذارید تا نزد اهلش بماند و به کس دیگری ندهید. کس دیگری لیاقت آن را ندارد! اگر انتقال ولایت را در سقیفه به غیر از علی (ع) بدهید، کل شما کافر هستید؛ چون جای این ولایت من و ظرف این ولایت من، امیرالمؤمنین است، پس آن که ولایت او را قبول کند و او را کارگردان خودش قرار بدهد و تا آخر عمر، به آن ولیّالله تعیین شدۀ خدا -که امانت خداست- اقتدا کند و بگذارد این ولایت در او باشد و به دیگری انتقال ندهد؛ همانا او شیعۀ ناب و دارای خیر دنیا و آخرت است.
در خانوادۀ امیرالمؤمنین -که دارای ولایت کلیۀ الهیه است و این ولایت به حضرت مجتبی انتقال داده شد و بعد به ابیعبدالله، اما در جنس پسران شیعه، اکمل و اتمّ قمربنیهاشم است. او امانت خدا را با همۀ وجود قبول کرد و با همۀ وجود هم، به این ولایت اقتدا کرد؛ اگر خدا میگوید «ارضنا الامانه» و ادامه میدهد و میگوید: «حملها الانسان»؛ قمر بنیهاشم در خانوادۀ علی، یکی از انسانهایی بود که این ولایت را پذیرفت و براساس آن ولایت، به باطن و ظاهرش شکل داد. از شخصیت قمر بنیهاشم حظ کردید! حالا دلیلش هم بخوانم: «السلام علیک -خیلی عجیب است- ایها العبد الصالح المطیع لله»، این ولایت است؛ «ولرسوله»، این ولایت است؛ «ولامیرالمؤمنین»، این ولایت است؛ «وللحسن»، این ولایت است؛ «و للحسین»، این ولایت است؛ «و نعم الاخ المواصی للحسین»، و چه برادر وفادار فداکاری برای ابیعبدالله بود! این ولایت است.
یک توضیحی هم از وجود مبارک زینالعابدین دربارۀ شخصیت قمر بنیهاشم بشنوید: کتاب امالی شیخ صدوق (ما که روی این کتاب هیچ حرفی نداریم! ما آخوندها، آنهایی که قم و نجف درس خواندیم) و کتاب خصال در سند روایت یونس بن عبدالرحمان-از چهرههای برجستۀ شیعه- است. یونس از ابوحمزۀ ثمالی نقل میکند: «نظر علی ابن الحسین سید العابدین الی عبیدالله ابن عباس ابن علی ابن ابیطالب»، امام چهارم در خانهاش یک نگاه به بچه چهارپنجسالۀ قمر بنیهاشم کرد که همین یک بچه را داشت! «فاستعبر»، از پهنای صورت زینالعابدین اشک ریخت. ولی بچۀ عمویش را دید، «ثم قال»، حضرت فرمودند: «ما من یوم اشد علی رسولالله من یوم احد قتل فیه عمه حمزة ابن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله»، هیچ روزی در عمر پیغمبر سختتر از آن روزی نبود که عمویش را قطعهقطعه کردند، و بعد داغ عمویش، روزی برایش سختتر از این نبود که «قتل فیه ابن عمه جعفر ابن ابیطالب»، خبر شهادت جعفر -برادر امیرالمؤمنین- را در جنگ موته به او دادند. هیچ روزی برای پیغمبر سختتر از این دو روز نبود! (این را زینالعابدین میگوید) و بعد ادامه میدهد: «ولا یوم کیوم الحسین»، روز پیغمبر کجا و روز پدرم ابیعبدالله کجا؟ «اذ زلف الیه ثلاثون الف رجل»، سی هزار نفر به پدرم حمله کردند، مگر چقدر آدم برای کشتن یک نفر لازم است؟ «ثم قال»، بعد زینالعابدین فرمودند: «رحم الله العباس»، خدا عمویم را رحمت کند! «فلقد اثر و ابلی و فدا بنفسه»، چنان عاشقانه از برادرش دفاع کرد. تا کجا؟ «حتی قطعت یداه»، تا دو دستش را زندهزنده از بدن جدا کردند. (امام چهارم میگوید) من خودم کربلا بودم، وقتی پدرم داغ عباس را دید؛ «قد انهار قوا»، تمام نیرویش پایین آمد و دیگر نمیتوانست درست راه برود! دیگر نمیتوانست درست ببیند! (امام میگوید) پدرم خیلی سرحال بود، خیلی شاد بود، خیلی متحرک بود، اما وقتی از کنار بدن عمویم آمد، «بان الیه الانکسار»، تمام بدن پدرم خرد و شکسته شده بود.