لطفا منتظر باشید

روز نهم سه شنبه (20-7-1395)

(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)
محرم1437 ه.ق - مهر1395 ه.ش
4.34 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

کلام در قوه و فعلیت بود که یک بحث بسیار قدیمی است. بحثی که همیشه زنده است و از هر دو مسئله سخن گفته می‌شود. به تعبیری که حکما از قوه دارند، استعداد است که امروزه انرژی و نیرو می‌گویند. تمام مخلوقات الهی در عالم تکوین از نیرو، انرژی و استعداد برخوردار هستند؛ یعنی عالمی که موجودات اختیار ندارند و خود پروردگار عالم، استعداد موجودات را از باب رحمت و لطف و احسانش هدایت می‌کند تا به فعلیت برسند؛ اگر این یاری خداوند نبود و بنا بود موجودات هم آفریده بشوند، در حال استعداد باقی می‌ماندند و دیگر جهان هیچ سود و منفعتی تولید نمی‌کرد؛ اگر بنا بود همهٔ دانه‌های نباتی در حال دانه‌بودن بمانند، رزقی به‌وجود نمی‌آمد. این رزق در کرهٔ زمین -که انبار روزیِ خداست- براساس هدایت خدا به موجودات به‌طرف به فعلیت رسیدن است که یک‌دانه وسط پرتقال به یک درختی تبدیل می‌شود و چندهزار پرتقال در طول سال‌ها به مردم می‌دهد؛ به همهٔ درختان، همهٔ نباتات، همهٔ حیوانات و همهٔ موجودات؛ ولی پروردگار مهربان عالم این‌طور انتخاب کرده که راه به فعلیت رساندن این استعدادی را که به بشر داده است، در اختیار و در ارادهٔ او گذاشته است. او را مجبورش نمی‌کند که این استعداد خدادادی را به فعلیت برساند، بلکه فقط و فقط هدایتش و راهش را بیان می‌کند و این مردم هستند، این زن و مرد هستند که باید از هدایت پروردگار در قرآن، در زبان انبیا و در زبان ائمه استفاده کنند و استعدادشان را غنیمت بشمارند و به فعلیت برسانند. استعدادی که خدا به انسان داده و انسان را در برابرش مسئول دانسته است.

من سه‌چهارتا آیه دربارهٔ مسئولیت از اهم آیات قرآن برایتان قرائت کنم. یکی این آیه است: وقتی روز قیامت می‌شود، اجازهٔ قدم از قدم‌برداشتن به هیچ‌کس نمی‌دهند، به فرشتگانی که کارگردان قیامت هستند، خطاب می‌رسد: «وقفوهم»، کل انسان‌ها را نگه دارید! «فإنهم مسئولون»، همه باید بازپرسی بشوند! یکی از مسائلی که بازپرسی می‌شود، همین استعداد و انرژی و نیروست. کجا بردی؟ او را کشتی؟ جای خلاف بردی؟ جای مثبت بردی؟ جواب قانع‌کننده بده که با این نعمت استعداد من چکار کردی؟ استعداد یک سرمایهٔ عظیم الهی است که مجذوب هر حقیقتی هم می‌شود. خیلی جالب است! مثلاً مجذوب علم می‌شود؛ وقتی استعداد یک نفر مجذوب علم شد، به یک دانشمند بزرگ تبدیل می‌شود؛ چه در علوم مادّیِ سودمند به حال مردم و چه در علوم الهی و معارف تربیتی.

استعداد یک‌وقتدر وجود افراد به این گره می‌خورد که از این استعداد برای تولید کار استفاده بکنند و این استعداد را به‌کار می‌گیرند و یک کار زیبایی را به‌وجود می‌آورند؛ پنجاه نفر را وارد کار می‌کنند که این پنجاه‌تا هم حداقل دوتا سه‌تا کنارشان هستند و دست 150 نفر به تأمین رزق حلال بند می‌شود. استعداد یکی به یک کار درسی گره می‌خورد، یک مدرّس فوق‌العاده می‌شود و تا عمر دارد، نیروی فکری و اندیشه‌ای تربیت می‌کند و در جامعه می‌ریزد. اینها هم در سودرسانی به مردم غوغا می‌کنند! یکی هم استعدادش را به‌طرف اعتیاد و به‌طرف گناه و به‌طرف معصیت و حتی به‌طرف اختراع گناه جهت می‌دهد؛ یقیناً در قیامت از این استعداد سؤال می‌شود، از نیرویی که خدا به انسان مرحمت کرده است. خب آن که استعدادش را درست هزینه کرده، پیغمبر می‌فرمایند: معطّلی او در دادگاه قیامت به‌اندازهٔ زدن برق ابر و صاعقه است؛ وقتی ابر صاعقه می‌زند، این برق چقدر زمان در فضا می‌ماند؟ همان مقدار هم دادگاه آن آدم عاقلِ خردورزی که استعدادش را درست به‌کارگرفته طول می‌کشد، بعد از دادگاه هم قدم برمی‌دارد و وارد بهشت الهی می‌شود.

این استعدادها در انسان‌ها می‌تواند کارهای عظیمی برای جامعه، برای خانواده، برای دین و برای مملکت انجام بدهد. گاهی یک نفر استعدادش را چنان زیبا به‌کار می‌گیرد که برای یک کشور تولید منفعت می‌کند؛ یا مادّی و یا معنوی. این‌طور است ما شخصیت‌های عظیمی را در تاریخ خودمان داشتیم که هم خانواده‌هایشان غیر معروف بودند و هم پدر و مادرهایشان معمولی بودند. خیلی معمولی! یک بچه چوپانی در آذربایجان شرقی بود که پدرش چهل‌پنجاه‌تا دام داشت و به این بچه می‌داد تا صحرا ببرد و بچراند. آنجا هم منطقهٔ سردی بود و پاییز به بعد، یک کلاه نمدی هم به این بچه می‌داد که سرش بگذارد. گوسفندها و دام‌ها را می‌برد و بعد هم غروب برمی‌گشت. یک‌روز به پدرش گفت: من خیلی علاقه‌مند هستم درس دینی بخوانم؛ یعنی خودش این بحث را آن‌وقت توجه نداشت که ما برای چه استعدادمان را هزینهٔ سی‌چهل‌تا گوسفند بکنیم، خب برویم این استعداد را در علم بریزیم. چه پدر بزرگواری! گفت: من فقط نمی‌توانم خرجیِ تو را بدهم. می‌بینی که ما درآمدمان همین مقدار است و زندگی را با یک نان و پنیر و نون و آبگوشتی اداره می‌کنیم. گفت: پول نمی‌خواهم! روزیِ من را که شما نمی‌دهید و ما نان‌خور یکی دیگر هستیم. به او تکیه می‌کنیم و یک‌لقمه‌نان هم گیر می‌آوریم و رفت. بعد از مدتی یکی از بزرگ‌ترین مراجع شیعه در نجف شد. شخصیت خیلی بالایی در روزگار شیخ انصاری و مرحوم آیت‌الله‌العظمی آقاسیدحسین کوه‌کمره‌ای است. ایشان خیلی هم عاشق مجالس ابی‌عبدالله بود. در نجف که در ایام محرّم و صفر و فاطمیه روضه می‌گرفتند، تا گوینده روی منبر شروع می‌کرد که از او تعریف کند که بله امروز در این مجلس مرجع بزرگ، عالم کم‌نظیر، فقیه سترگ، اصولی فوق‌العاده، آیت‌الله‌العظمی آقاشیخ‌محمدحسن مامقانی‌ شرف حضور دارند؛ اول تعریف عبایش را روی صورتش می‌کشید و سرش را پایین می‌انداخت و اصلاً گوش به تعریف نمی‌داد. یک مدتی شاگردهایش نمی‌دانستند که وقتی روی منبر از او تعریف می‌کنند، سرش را لای عبایش می‌بَرد و چه کار می‌کند! یکی از شاگردهای خوبش به او گفت: ما هر جا با شما می‌آییم، تا واعظ تعریفتان را می‌کند، خب احترام است! برای چه سرتان را پایین می‌اندازید؟ می‌فرمود: من کلاه نمدی روزگار چوپانی را با خودم به نجف آورده‌ام. تا یکی تعریفم را می‌کند، از جیبم درمی‌آورم و در زیر عبایم می‌گویم: حسن‌چوپان گول این حرف‌ها را نخوری! مغرور نشوی! خودت را بیچاره نکنی! همین کلاه نمدی را نگاه می‌کنم و به پروردگار می‌گویم: خودم آیت‌الله شدم. من که صاحب همین کلاه نمدی بودم. همان بچهٔ چوپانِ پابرهنهٔ بیابان‌های آذربایجان بودم.

یک آقایی در شیراز در قرن دهم و یازدهم مغازهٔ جواهرفروشی داشته که مغازه‌اش در شهر نمونه نداشته است. خدا به او یک پسر می‌دهد که اسم بچه‌اش را ابراهیم می‌گذارد؛ چون این مرد تاجر در بوشهر و در بصره هم نمایندگی جواهرات داشته، وقتی ابراهیم چهارده‌پانزده‌ساله می‌شود، به بوشهر می‌فرستد. آنجا صید مروارید داشتند. یک‌سالی این بچه یک‌سالی در جواهرات و طلا و نقره و لؤلؤ و مرجان می‌غلتیده است؛ اما فهمید استعدادی که خدا به او داده، نباید خرج این کار بشود و به شیراز برگشت. خانه‌شان هم در شیراز کاخ بود. به پدرش گفت: من برای خودم یک پیشنهاد به شما دارم. شما پدر خردمندی هستی! پدرش گفت: چه پیشنهادی؟ گفت: من می‌خواهم طلبه بشوم. آن‌وقت‌ها حجره‌های ما هم تنگ و تاریک و هم آشپزخانه و هم جا رختخوابی بود. من قم هم که بودم، همین‌جور بود! از بس که این چراغ‌های سه شعلهٔ پانزده‌هزاری دود می‌کرد، بخشی از دیوارهایمان سیاه بود.

حجره‌ کی داده مرا روزگار

کز سیهی طعنه به قنبر زند

پدر گفت: ابراهیم واقعاً این زندگی شاهانه، این خانهٔ کاخ‌مسلک، این طلا و جواهرات و این مغازه را می‌خواهی رها کنی؟ گفت: بله، می‌خواهم رها کنم! بارک‌الله به این پدر عاقل! گفت: باباجان، شما سعادتت را در هرچه می‌دانی، انتخاب کن. گفت: من سعادتم این است که در همین حجره خرابه‌ها بروم. یک روز پیش بابا آمد و گفت: دیگر استادی در شیراز نیست که به من درس بدهد. آیا فراق من را تحمل می‌کنی که به اصفهان بروم؟ گفت: آره عزیزم. بارک‌الله به این پدرهای استعدادشناس! تشویق کن به اینکه استعدادت را فهمیدی در چه امر مثبتی به‌کار بگیری. بابا برو! اصفهان آمد و به سه استاد کم‌نظیر شیعه برخورد: میرداماد، میر فندرسکی و شیخ بهایی. استعدادش را به‌کار گرفت و علم این سه نفر را با اضافه‌تر -که خودش می‌گوید: اضافه‌تر را با عبادت، با گریه، با حال و با نماز شب به‌دست آوردم- آمیخت و این استعداد بعد از مدتی فیلسوف بزرگ عالم اسلام و حکیم کم‌نظیر ملاصدرای شیرازی شد.

«وقفوهم»، فرشتگان آنها را نگه‌ دارید که اینها باید بازپرسی شوند! جوان، عقل به تو داده بودم! فطرت داده بودم! انرژی داده بودم! زیبایی داده بودم! استعدادت را بردی و با هروئین و تریاک و قلیان و لش‌بازی و معاشرت با ناپاکان نابود کردی؟ پرونده‌ات را ببین! تو با این استعدادت می‌توانستی یکی از مخترعین بزرگ جهان بشوی! تو می‌توانستی یکی از علمای بزرگ علوم مادّی بشوی! تو می‌توانستی یک مرجع تقلید بشوی! اینها را به ما نشان می‌دهند. بعد آنجا آدم که استعدادش را کشته نگاه می‌کند! جناب ثروتمند دویست‌میلیارد تومان در تهران پول را گذاشتی و مُردی! تو می‌توانستی کارآفرین باشی و دوهزارتا جوان درس‌خوانده بیکار را به‌کار بگیری و یک مملکت را آباد کنی! نشستی این استعداد را با کمربند کثیف بخل بستی و زیر خاک رفتی. بدنت را که سوسک‌ها و موش‌ها و مارمولک‌ها خوردند، پول‌هایت هم ماند و ورثه به باد دادند. تو آدمی؟ جواب بده! خیلی‌ها جواب ندارند. این یک آیه!

آیهٔ دوم: کوه هم تحمل این آیه را ندارد. من نمی‌دانم چطوری می‌خوانم! با چه تحملی! به خودم نگاه می‌کنم، فشار شدیدی می‌کشم. به پیغمبر می‌گوید: خدا در قرآن چهارده‌پانزده جور قسم دارد. قسمی در قرآن بالاتر از این قسم نیست؛ یعنی این قسم فوق کل قسم‌هاست و حرفش هم در این قسم با پیغمبر است. «فوربک»، به پروردگارت قسم! این دیگر بالاترین قسم است. «لنسئلنهم»، حتماً از همهٔ بندگانم بازپرسی می‌کنم. در چه رابطه‌ای؟ «اما کانوا یعملون»، از کل کارهایی که در دنیا کردند و کل حرکاتی که داشتند. ما نباید حرکت منفی داشته باشیم، ابداً! ما اگر خودمان هم نمی‌توانیم حرکت مثبتی برای کسی، برای مردمی، برای شهری انجام بدهیم، باید زبان تشویق داشته باشیم. زیباترین امربه‌معروف این است که آدم، افراد کارآفرین، مستعدها، پولدارها و عالمان را تشویق بکند تا نمُرده‌ایم، یک کاری برای این مردم و این مملکت بکنیم. به خودم قسم، از تمام مرد و زن از آنچه انجام داده‌اند، بازپرسی می‌کنم. اینها را اگر آدم باور بکند که سرش به عرش می‌رسد!

 یک آیهٔ دیگر در سورهٔ اسراء است: «ان السمع و البصر و الفواد»، چشم شما که خیلی کارهای مثبتی می‌تواند بکند؛ مطالعه، درس! گوش شما؛ شنیدن حقایق! درک شما؛ «إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤادَ کلُّ أُولئِک کانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً» ﴿الإسراء، 36﴾، هر سه را به دادگاه می‌کشم. گوشت را چه کار کردی؟ امیرالمؤمنین دربارهٔ گوش یک جملهٔ زیبایی دارند و می‌گویند: عاشقان خدا «وقفوا اسمائهم علی العلم النافع لهم»، گوش را وقف دانش مفید کردند.

یک آیهٔ دیگر هم بخوانم و حرفم تمام! این آیه چقدر سنگین است! شما بندگانم، فکر می‌کنید در قیامت 124 هزار نفر پیغمبر من راحت در محشر می‌ایستند و کاری به کارشان ندارم؟ «و النسئلن المرسلین»، تمام انبیا را به دادگاه می‌کشم که رسالتتان را درست انجام داده‌اید یا نه؟ جواب بدهید! این صریح قرآن است. خیلی آیه سنگین است! «و لنسئلن المرسلین». حرفم تمام!

یک رباعی از خواجه نصیر بخوانم. عجب استعدادی بوده است! با این استعدادش چکار کرد! در علمای شیعه کم پیدا می‌شود که مثل این استعداد را به‌کار گرفته باشد. عجیب هم عاشق اهل‌بیت بود. با آن عظمت علمی نسبت به اهل‌بیت فروتن بود. در کاظمین در حال احتضار بود و داشت می‌مُرد. بالای سرش نشستند و گفتند: آقا جنازه‌تان را به حرم امیرالمؤمنین ببریم؟ گفت: نه، اینجا مگر موسی‌بن‌جعفر نیست؟ بدن من را نجف ببرید که بی‌احترامی به حضرت کاظم است. برای چه آنجا ببرید؟ حریم موسی‌بن‌جعفر با علی چه فرقی می‌کند؟ فقط به شما سفارش کنم، من را اینجا در حرم موسی‌بن‌جعفر دفن کنید؛ اما حق ندارید روی سنگ قبر من بنویسید: علامهٔ دهر، استاد بشر، حکیم الهی، فیلسوف کم‌نظیر، آیت‌الله‌العظمی! گفتند: آقا، سنگ قبرتان را چه بنویسیم؟ بنویسیم محمدحسن طوسی؟ گفت: این را هم ننویسید! اینجا من را دفن می‌کنید، روی سنگ قبرم بنویسید: «و کلبهم باسط زراعیه بالوسیط»، یک سگ در این خانه مثل سگ اصحاب کهف که پوزه‌اش را روی دستش گذاشته است.

یک رباعی از ایشان بخوانم:

دل گفت مرا علم لدنی هوس است     

 تعلیم کنم اگر تو را دسترس است

«گفتم که الف همین استعداد کجا ببریم؟»

گفتم که الف، گفت دیگر هیچ مگو

 در خانه اگر کس است، یک حرف(اگر آدم عاقل باشد) بس است

خب بخش دوم منبر:

 هیچ مسافری را شنیده‌اید از سفر برگردد و دلگیر بشود! رنج ببرد و بگوید چرا ما به شهر رسیدیم؟ چرا الآن ما پیش زن و بچه‌مان می‌رویم؟ چرا الآن پیش نوه‌هایمان می‌رویم؟ اصلاً در کرهٔ زمین، مسافر با رسیدن به شهرش دردش می‌آید؟ نه! ولی قافلهٔ کربلا آرام‌آرام دارد به‌طرف مدینه می‌آیند و زینب کبری از دور دیوارهای مدینه را که دید، صدا زد: «مدینة جدنا لا تقبلینا»، مدینه ما را راه نده! مدینه درِ دروازه‌هایت را باز نکن! زین‌العابدین کنار مَرکب عمه بودند، سرش را از محمل بیرون کردند و فرمودند: عمه جان، اگر ناراحت هستید که وارد مدینه شوید، پیاده شوید تا من بشیر را بفرستم که خبر آمدن ما را بدهد. گفت: آره عمه‌جان، این کار را بکن. پیاده شدند! امام فرمودند: یک خیمه برای من بزنید و یک خیمه برای عمه‌ام زینب. به بشیر فرمودند: پدرت شاعر بود و آدم خوبی بود. به مدینه برو و خبر ما را بده. بشیر به مدینه آمد، از دروازه که وارد شد، تا دم حرم پیغمبر فقط می‌خواند: «یا اهل الیثرب لا مقام لکم بها»، مدینه دیگر مدینه نمان! مدینه‌ای‌ها نمانید! دسته‌دسته دور اسبش می‌ریختند و می‌گفتند: چه خبر از قافله؟ می‌گفت: قافله برگشته و بیرون شهر است. تمام مردهای مدینه بیرون ریختند! زن‌ها بیرون ریختند! خانم‌ها به خیمهٔ زینب آمدند و مردها به خیمهٔ زین‌العابدین آمدند. پریروز داشتم می‌دیدم که زین‌العابدین در این خیمه چه‌کار می‌کرد! یک جای بلندتری را برایش درست کرده بودند، نشست و یک دستمال مشکی درآورد و همین‌جوری زارزار گریه می‌کرد. خیمه پر شد. این جوان‌ها به این‌طرف و آنطرف خیمه نگاه می‌کردند و می‌گفتند: مگر بشیر نگفت که قافله برگشته! اگر قافله برگشته، چرا اکبر نیامده است؟

یک عده بلند می‌شدند، سر می‌کشیدند که اگر قافله برگشته، پس عباس کو؟ قاسم کو؟ زین‌العابدین هم نمی‌توانست حرف بزند. چند نفر سر زانو بلند شدند و گفتند: یابن‌رسول‌الله! یک کلمه با ما حرف بزن. حسین کو؟ پدرت چرا نیامده است؟ پدرش را که تکه‌تکه کردند! بابا را که عمه گفت: «مقطع الاعضا مسلوب الامامة والرداء». پنج‌شش‌تا از خانم‌های مدینه به خانهٔ ‌ام‌البنین آمدند و گفتند: چرا نشسته‌ای؟ قافله برگشته است. بچهٔ قمربنی‌هاشم را صدا زد! پنج‌سالش بود. مادر، بابایت برگشته است. بچه لباس نو آماده کرده بود. شش‌ماه پدرش را ندیده است، دست بچه را گرفت و با این چندتا زن بیرون شهر آمد. یک خانمی دمِ خیمه او را دید، در خیمه دوید و به زینب کبری گفت: مادر عباس دارد می‌آید! پابرهنه بیرون دوید. آخر عباس خیلی احترام دارد! این دوتا خانم همدیگر را بغل کردند، اصلاً از چهارتا بچه‌اش نپرسید و به زینب کبری گفت: ابی‌عبدالله کجاست؟ یک جواب داد: ام‌البنین!

با برادر رفته بودم، بی‌برادر آمدم

تاج‌برسر رفته بودم، خاک‌برسر آمدم

 به زینب کبری گفت در خیمه نمی‌آیم، به من اجازه بده به مدینه برگردم و بعد پیش شما می‌آیم. زینب کبری فرمودند: برو! با این خانم‌ها برگشت. وارد مدینه که شد، در اولین کوچه نشست و این خاک‌ها را برمی‌داشت و روی سرش می‌ریخت و بعد روضه خواندن را شروع کرد، گفت: زن‌ها، عباس من را که می‌شناختید! هیچ پهلوانی قدرت جنگ با عباس را نداشت، می‌دانید چطوری او را کشتند؟ کشف کرد، گفت: خانم‌ها اول آمدند دست‌های بچه‌ام را قطع کردند!

 

برچسب ها :