روز دهم چهارشنبه (21-7-1395)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اوّل محرّم/ پاییز 1395هـ.ش.
سخنرانی دهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
پنجاهوهفتسال در دنیا زندگی کرد و هیچ نیازمندی را رد نکرد، با دشمنانش دشمنی نکرد، تا ساعت چهار بعدازظهر امروز و هفتروز قبلش -هشت روز- پافشاری و اصرار کرد که دشمن دوزخی نشود؛ سخنرانی کرد، پیام داد، افرادی را پیش لشکر فرستاد که هدایت بشوند، گریه کرد تا هدایت بشوند. اخلاقِ ردکردن کسی را نداشت و عشق در وجود او در حدّ نهایی بود. من فرصت ندارم تا ایشان را با انبیایی مقایسه کنم که در قرآن نام برده شدهاند، گذرا میگویم: نوح خسته شد، جاده را بیشتر از این طی نکرد و در آخر به پروردگار گفت: «وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى اَلْأَرْضِ مِنَ اَلْكافِرِينَ دَيّاراً» ﴿نوح، 26﴾. خدایا یک نفر از این مردوزن را باقی نگذار. او میتوانست در کربلا به زمین امر کند تا دهان باز کند و همه را ببلعد، اما نکرد. خدا این قدرت را به او داده بود و فوجفوج فرشتگان به کمکش آمدند؛ ولی بهخاطر هدف خیلی بالایی که داشت، گفت: از شما کمک نمیخواهم!
ابراهیم جادهٔ عشق را فقط تا جایی طی کرد که خنجر به گلوی اسماعیل گذاشت: «وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ» ﴿الصافات، 107﴾. عوض به او دادند، رد نشد و بچهاش را زنده از این مرگ برگرداند. بیشتر نرفت! گنجایش نبود! خاتمهٔ آن جاده همینجا بود: «فدیناه بذبح عظیم»، اما او اصلاً بر دلش نگذشت که خدا به جای این 72 نفر به او فدیه بدهد، بلکه راه را با کمال عشق برای او ادامه داد. راهْ بیشتر از این برای ابراهیم باز نبود.
اندر منا ذبیح یکی بود و زنده رفت
ای صد ذبیح کشتهشده در منای تو
یونس نهایتاً بین صدهزار نفر -عددی که قرآن میگوید- از تبلیغ، از رسالت، از امر به معروف خسته شد و به پروردگار گفت: دیگر نمیخواهم! این را خطاب رسید: نمیخواهی، به آنها وعده بده و تهدید کن که روز اوّل رنگشان زرد میشود، روز دوم قرمز میشود، روز دوم سیاه و همان وقت ابری را بر آسمان نینوا میفرستم که یک صاعقه بزند و همه را نابود کند. بیشتر از این جای حرکت نداشت و به کنار دریا آمد و از قومش فرار کرد. در کشتی نشست، قرعه زدند. کشتی داشت غرق میشد که یک کشتینشینی را در دهان نهنگ بیندازند تا طعنهزدن به کشتی را رها کند، به نام او درآمد؛ پس در دهان نهنگ انداختند و حدّ سفر یونس این بود که: «فَنادى فِي اَلظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ» ﴿الآنبياء، 87﴾، من به خودم ستم کردم که قومم را رها کردم، آنها هم توبه کردند و خدا بخشید؛ اما ابیعبدالله از هیچکس فرار نکرد. راهش راه «ظلمت نفسی» نبود، راهش راه «انی کنت من الظالمین» نبود، بلکه یک جادهٔ دیگر بود که ما نمیفهمیم و نمیدانیم.
نوبت به ایوب رسید. شیطان به پروردگار گفت: خانه دارد، زراعت دارد، پول دارد، دوازدهتا پسر دارد، چرا عبادت نکند؟ خطاب رسید: دانهدانه را میگیرم، ببین باز هم من را بندگی میکند. دوازده پسر مُردند، خانهها را زلزله ویران کرد، کشاورزی نابود شد، شیطان گفت: بدنش سالم است! به بدنش هم یک بیماری داد، کلاً هفتسال تحمل کرد. قرآن میگوید: در آخر گفت: «رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ اَلضُّرُّ» ﴿الآنبياء، 83﴾، بیماریام خیلی سنگین شده است، «وَ أَنْتَ أَرْحَمُ اَلرّاحِمِينَ» یک لطفی بکن و ما را نجات بده. بیشتر از این حدّ ایوب نبود! یک بدن زخم شده بود و بیماری داشت و در آخر گفت: «انی مسنی الذر».
حدّ موسیبنعمران تا دیدن سهتا سرّ بود -که قرآن کریم نقل میکند- و آن عالم سهبار هم به او گفت: «قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً» ﴿الكهف، 67﴾، تو بیشتر از این ظرفیت و توان نداری. آن عالم در ایراد سوم به او گفت: «هذا فراق بینی و بینک»، تو دنبال کار خودت برو و من هم دنبال کار خودم میروم، «لن تستطیع معی صبرا»؛ اما ابیعبدالله صبری کرد که امام صادق میفرمایند: کل فرشتگان عالم شگفتزده شدند.
خدا در روز قیامت -آخر سورهٔ مائده است- به مسیح میگوید: تو به قومت گفتی که تو و مادرت را بهعنوان معبود بپرستند؟ مسیح میگوید: تو میدانی و شاهدی که من نگفتم! حدّ مسیح تا همینجاست که به پروردگار میگوید: «انه عبادک» به من چه! اصلاً مسیحیها به من چه، خودت میدانی و اینها! اما ابیعبدالله از این جاده هم رد شده و اصلاً در عمر 57 ساله برای هیچچیزی به من چه نگفت و در قیامت هم نمیگوید!
نمیگوید به من چه، بلکه خودش، جدّش، پدرش، مادرش و برادرش -روایاتمان است- در قیامت میایستند، اوّلاً کسانی که شیعه بودند و گنهکاری داشتند و حالا در قیامت لنگی دارند، از خدا میخواهند که اوّل از گناهان اینها بگذرد و خدا هم خواستهٔ آنها را رد نمیکند؛ بهخصوص که خواستهٔ ابیعبدالله هم کنارش است و رد نمیشود. بعد هم اینقدر آقا هستند که تا نفر آخر را وارد بهشت میکنند و بعد خودشان وارد میشوند. نمیگویند به ما چه و خودت میدانی! ظرفیت انبیا در حرکت بهسوی کمالات در دنیا یکجا به پایان رسید که همه را از قرآن شنیدید؛ ولی مال او به پایان نرسید، رفت، رفت رفت تا خود پروردگار به او گفت:
«يا أَيَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ» ﴿الفجر، 27﴾ «اِرْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً» ﴿الفجر، 28﴾؛ همچنین ما آیهای دربارهٔ هیچ پیغمبری نداریم! «ارجعی الی ربک»، حسین من منتظرت هستم، بیا پیش خودم! «فَادْخُلِي فِي عِبادِي» ﴿الفجر، 29﴾، تمام انبیای من در ملکوتْ منتظر تو هستند. تمام انبیا دیگر منتظر چه کسی بودند؟ «فادخلی فی عبادی»، یاءِ متکلم دارد! «وادخلی جنتی»، این حسین نیست که من برایتان گفتم، این چندتا آیه دربارهٔ انبیا بود و مقایسهٔ حضرت با انبیا که آنها یک ظرفیت خاصی داشتند و پیمانه که پر شد، از حرکت ایستادند و تمام شد و دیگر مرگشان هم رسید؛ اما هنوز ابیعبدالله دارد حرکت میکند. شما مردم! شما برادران! شما خواهران! شما مادران! حالا که پروردگار عالم در این روزگارِ پر از فساد و مفسده، این گوهر را در خزانهٔ قلب شما گذاشته، به هر شکلی که اقتضا میکند، این گوهر را تا خروج از دنیا نگه دارید. فقط من سخن دیگری ندارم و حال هم ندارم که سخنم را ادامه بدهم. همهاش منتظر هستم که امروز گوشهای از اوضاع عاشورا را برایتان بگویم.
بیایید در پیشگاه خدا همهتان حافظ بشوید، یعنی حفظکننده و این گوهر را در قلبتان و قلب زن و بچهتان حفظ بکنید. این گوهر به حقیقت خود حضرت حق قسم، کلید خیر دنیا و آخرت است و کلیدی است که بهآسانی هشت درِ بهشت را در قیامت باز میکند.
«سار مفاتیح ابواب الهدی»، حسین با کل وجودش کلیدهای هدایت الهی شد. این حرف پدرش است و این را ما نمیگوییم. «سار مفاتیح ابواب الهدی ومقالیق ابواب الرداء»، هرکسی صادقانه با ابیعبدالله است، خدا تمام درهای گمراهی را به روی او قفل میکند. این برکت ابیعبدالله است که خدا تمام درهای هدایت را به روی انسان باز میکند و همهٔ درهای گمراهی را میبندد. جانتان را، زن و بچهتان را، فکرتان را، قلبتان را، روحتان را و مخصوصاً مالتان را به این گوهر وصل کنید؛ اصلاً نسبت به ابیعبدالله دریغ نکنید، هیچ! و یقین هم بدانید دشمنانتان پیروزی ندارند. اینکه به یمن حمله کردند، یمن معدنی ندارد، ثروتی ندارد، یک مشت مردم فقیرند و جُرمشان این است که در قرآن بیان شده است: «وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلاّ أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَمِيدِ» ﴿البروج، 8﴾، شیعه هستند! همین! جرمشان با حسینبودن است. در آن زمان بنیامیه خودش و بچههایش را کشتند و الآن وابستگانش را میکشند و اصلاً دریغ نکنید. به والله قسم! خود من هم از اینکه یکوقت دشمن بهخاطر منبرها و جمعیتها به من حمله کند و من را ازبین ببرد، ذرهای دغدغه ندارم؛ باید جان برای ابیعبدالله بگذاریم، باید زن و بچه را فدای ابیعبدالله کنیم، باید پول را هزینهٔ ابیعبدالله کنیم که پول خیلی کار میکند. فقط مواظب باشید! نگهدار این گوهر باشید! خدا با حسین به ما نظر رحمت میکند. خدا با ابیعبدالله به ما برکات میدهد، خدا با ابیعبدالله به ما مرگ راحت میدهد، خدا با ابیعبدالله به ما برزخ نورانی میدهد، خدا با ابیعبدالله تمام درهای بهشت را در قیامت به روی ما باز میکند و تمام درهای جهنم را با او میبندد. اینها را مدرک روایی قوی دارم. خود پروردگار به ابیعبدالله خطاب کرده است. کِی؟ وقتی از زهرا بهدنیا آمد و روی دامن پیغمبر بود، خود خدا با او حرف زده که من بهخاطر تو و اهلبیتت، هر پاداشی را میدهم و بهخاطر تو و اهلبیتت، هر در خیر و رحمتی را به روی مخالف میبندم.
حسین راه ما بهسوی خداست، حسین راه ما بهسوی عبادت حسین است، حسین راه ما بهسوی کمال است، حسین راه ما بهسوی اخلاق است، حسین راه ما بهسوی عبادت خالصانه است و اینها مدرک دارد. زینالعابدین به مدت چهلسال نمازهای واجبش را روی خاک قبر ابیعبدالله خوانده است. زینالعابدین میداند حسین راه عبادت واقعی است. خاکش اسمش، مجلسش و خودش. خدا باید در قیامت به ما نشان بدهد که خودش کیست؟ امامزمان یک نامه به قاسمبنعلاء همدانی دارد که اهل یمن است. حضرت در روز سوم شعبان به خط خودشان نوشتند و برای قاسمبنعلاء فرستادند. قاسم امروز روز سوم شعبان است، تعبیر امامزمان را دقت کنید! امروز روز ولادت مولای ماست؛ یعنی قاسم، منِ امامزمانْ بندهٔ حسین هستم! من غلام حلقه به گوش حسین هستم!
روز ولادت مولای ماست -امام زمان میگوید مولای ما- و بعد میگوید: قاسم! خدا شفای اصلی را در خاک او قرار داده، استجابت دعا را زیر قبهٔ او قرار داده و امامت را در نسل او قرار داده است. فکر میکنید امروز ملکالموت خیلی افتخار کرد که بعد از اینکه نصف گلو را خنجر برید، جان ابیعبدالله را گرفت؟ خیال میکنید خیلی افتخار کرد؟ اصلاً ملکالموت برای گرفتن جانش حرکت نکرد! خدا فرمود: سر جایت باش که جان او را خودم میگیرم! کسی لیاقت ندارد که جان او را بگیرد!
در ما چه لیاقتی دیدهای که ما را امروز راه دادهای؟ چه لیاقتی دادهای که اسمت را با این زبان آلودهمان ببریم؟ چه در ما دیدهای که اجازه دادهای برایت گریه کنیم؟ اینها همه حرف دارد! حرف دارد! اینهایی که عرض میکنم، برای وقتی است که با قمربنیهاشم –دوتایی- به میدان رفتند، با برادر قرار گذاشت که اگر لشکر بین من و تو جدایی انداختند، همدیگر را با صدا خبر کنیم که زنده هستیم. لشکر جدایی انداخت و قمربنیهاشم فریاد میزد! فریاد «انا ابن علی ابن ابیطالب» و ابیعبدالله آنطرف جواب میداد: «انا ابن فاطمة الزهرا»؛ قمربنیهاشم خبر میداد: «انا ابن یعسوب الدین» و ابیعبدالله از آنطرف خبر میداد: «انا ابن محمد المصطفی». صدای برادر قطع شد و هرچه ابیعبدالله ناله زد، دید جواب نمیدهد؛ فهمید چه بلایی به سرش آمده است. آمد! برادر را با بدن قطعهقطعه دید؛ چون نزدیک شریعهٔ فرات بود، با اسب وارد شریعه شد، «لما حمل یشرب»، فقط آماده شد تا یک مشت آب بخورد. «رماء الحسین ابن الامیر سهم فی خده»، یک تیر پرتاب شد و کنار گونهاش را گرفت.
برادران! خواهران! در این 72 نفر هیچکس را مثل ابیعبدالله نکشتند. برادران! خواهران! ما یک قتل داریم که با یک چاقو یا با یک خنجر است؛ و یک ذبح داریم که از زیر گلو را میبرند و سر هم جدا نمیکنند؛ و یک نحر داریم که این گودی گلو را میبُرَند. ابیعبدالله را به هر سه شکل کشتند. قتل با یک چاقو است، ذبح با نصف گلوبُریدن است و نحر نیزه در این گودیزدن است! وای!
خدایا! امروز کنار حسینت -شما را نمیدانم- من هیچچیزی نمیخواهم. خدایا! من دلم نمیخواهد در بیمارستان بمیرم. نمیخواهم نِرسهای نامحرم کنارم باشند و بمیرم. خدایا! من مردنم را درحال گریهٔ بر ابیعبدالله میخواهم و هیچچیز دیگری از تو نمیخواهم. بچههایم و نوههایم، همهتان اینجا هستید، بند کفن من را که باز کردید یا باز کردند، نوار امروز را بگیرید و لای کفن من بر روی سینهام بگذارید؛ من میخواهم با گریه بمیرم! من میخواهم صدای روضهٔ خودم را در برزخ بشنوم.
«فلما اوّلی الفرس براسه لیشرب»، ابیعبدالله روی زین بود، اسب گردنش را پایین و نزدیک آب آورد، ابیعبدالله با یک دنیا محبت به او گفت: «انت عطشان»، ذوالجناح! تو هم که آب گیرت نیامده، «وانا العطشان»، من هم آب گیرم نیامده، وای از محبت تو! من را میکُشی. وای از محبت تو! ابیعبدالله قسم جلاله خوردند و به ذوالجناح گفتند: «والله لا ذقت الماء»، من لب به این آب نمیزنم تا تو این آب را بخوری. عجب محبتی! «فلما سمع الفرس کلامه»، معلوم میشود خدا کلام ابیعبدالله را به ذوالجناح فهمانده است. وقتی ذوالجناح شنید که ابیعبدالله فرمودند: والله! تا تو آب نخوری، من آب نمیخورم، «فلما سمع الفرس کلامه شال رأسه»، سرش را بلند کرد، «و لن یشرب»، گفت تو آب نخوری و من بخورم؟ نمیخورم! دید اسب اشاره دارد میکند تا تو آب نخوری، من نمیخورم. از روی زین خم شد، دستش نزدیک آب که رسید، دشمن فریاد زد خیمههایت را آتش زدند! سریع با ذوالجناح بیرون آمد. امروز چه روزی است! چه خبر شده! دم خیمه رسید، تمام خیمهنشینها بیرون ریختند و نگاهش کردند، دیدند از همهجای بدن خون میزند. اینجوری ندیده بودند! دیدند گونهاش را تیر بُرده و از سر و صورت قطرهقطره خون میآید. اینهایی که میگویید برای ابیعبدالله آرام گریه کنید، این حرفهای ائمهٔ ماست! چشمشان که به شکل و قیافهٔ ابیعبدالله افتاد، «سحن» همه باهم داد میزدند، «و لطمن وجوههن»، جلوی ابیعبدالله به سر و صورت میزدند.
ابیعبدالله به همهشان فرمودند: «فقال لهن محلا»، دخترانم، خواهرانم، زنان اصحاب! «محلاً» آرام بشوید، صدا نزنید، داد نکشید، خودتان را نزنید. من یک کلمه به شما بگویم! همه آرام شدند، فرمودند: گریههایتان را برای یک ساعت دیگر بگذارید؛ آنوقت که دور گودال آمدید، آنجا گریه کنید! آنوقت که مقطعالاعضاء دیدید، گریه کنید! الآن که من سالم هستم و چیزیام نیست. چقدر با محبت بود! «یا زینب، یا کلثوم، یا سکینه، یا رقیه، یا فاطمه» -فاطمه دخترش بود- اسمها را صدا زدو همه با همهٔ وجود به او توجه کردند که چه میخواهد بگوید. «یا زینب، یا کلثوم، یا سکینه، یا رقیه، یا فاطمه علیکن من السلام»، من هم دارم میروم و این وداع عمومی بود. اشاره به زینب کرد که یک کناری بیا! خصوصی با زینب وداع کرد: خواهر، صبر کن! خواهر، به خدا توکل کن! خواهر، جدم رفت، پدرم رفت، مادرم رفت، برادرم رفت! گفت: حسینجان! همه رفتند و من فقط تو را داشتم، کجا میروی؟ همه رفتند و تو را داشتم. زینب را بغل گرفت، آرام به او گفت: به خیمه برگرد و خودش با ذوالجناح حرکت کرد. دیدید آدم از یکی خداحافظی میکند، با بچهاش، دخترش، یکیدوبار برمیگردد که ببیند رفته است! برگشت و دید زینب نیست، نباید به این زودی در خیمه رفته باشد! پیاده شد، آمد و دید زینب روی زمین غش کرده است.
غشکرده را میخواهند به حال بیاورند، چه کار میکنند؟ کو آب! آب نبود که به صورت زینب بپاشد. سر خواهر را به دامن گرفت؛ چون میداند زینب دو ساعت دیگر، گلوی بریده را به دامن میگیرد، تلافی کرد. باهم معامله کردند! آب برای به هوشآوردن زینب پیدا کرد. آب پیدا کرد! صورتش را جلو آورد و شروع به گریه بر روی صورت زینب کرد. میدانست که زینب هم گلوی بریده را با اشکش میشورد. میدانست! به هوش آمد و گفت: داداش! چند لحظه فقط بایست، «نظرت الیک»، ببینم من میتوانم تو را سیر ببینم! گفت: میایستم! نگاهش کرد، دیگر چارهای نبود و حاضر شد! گفت: برادر برو! یک ده قدم با ذوالجناح آمد، دید که ذوالجناح ایستاده و تکان نمیخورد، راه نمیرود! خم شد که ببیند چرا ذوالجناح نمیرود؟ -دختردارها مُردم- دید دختر سیزدهسالهاش سکینه، دست اسب را بغل گرفته است. فدای محبتت بشوم پدر نمونهٔ عالم! پیاده شد و روی زمین نشست، بچه را روی دامنش گذاشت. بابا داری میروی، برمیگردی؟ نه عزیزم، دیگر برنمیگردم! گفت: بابا من یک درخواست بکنم؟ آره عزیزدلم! گفت: قبل از اینکه میدان بروی، خودت بیا و ما را به مدینه برگردان تا ما دیگر همسفر شمر و خولی نشویم. عجب همسفرهای بدی! عزیزدلم راهها بسته است و نمیتوانم شما را برگردانم؛ اما بابا من از تو یک درخواست دارم! تا گفت من یک درخواست دارم، سکینه بلند شد و بابا را بغل گرفت و سر بابا را روی سینهاش گذاشت، صورت بابا را بوسید، چه از من میخواهی؟ سکینهجان! اینقدر جلوی چشم من اشک نریز و قلبم را آتش نزن. نمیدانم چطوری از هم جدا شدند و ابیعبدالله رفت، از اینجا به بعد دیگر روضه را امامصادق میخوانند: جدم رفت! درگیری شد، 33 زخم نیزه، 33 زخم شمشیر به او زدند، خسته شد. 33 تا نیزه کم نیست! هر نیزهای، یک انگشت هم در بدنش فرو رفته باشد، شکافته و کم نیست! 33 تا زخم شمشیر کم نیست! امامصادق میگویند: خسته شد، جنگ را رها کرد و روی زین نشست. امام اسم میبرد که ابوالهتوف جعفی پیشانی را هدف گرفت و تیری زد و پیشانی شکافت. اوّل جلوی خون را با دست گرفت، اما دید نشد! تیر عمقی زده بود و استخوان را شکسته بود و نمیشد با دست جلویش را بگیرد؛ پیراهنش را بالا زد، سینه در مقابل لشکر پیدا شد! با تیر سهشعبه حمله کردند. کمان خیلی قوی بود، تیر آمد و از پشت سرش یک وجب بیرون آمد، روی زین اسب خم شد و از پشت سر تیر را بیرون کشید، دیگر نمیتوانست سواری بکند! ذوالجناح فهمید! ذوالجناح باعث شد و در گودال آورد، دستهایش را جلو کشید و پایش را عقب کشید تا فاصلهٔ روی زین را تا زمین کم کند. ذوالجناح خم شد و ابیعبدالله آرام روی خاک آمد. صورتش را روی خاک گذاشت. این است که از همهٔ انبیا جلو افتاد! «الهی رضا بقضائک»، باز هم اگر داری، بده! خدایا باز هم اگر داری، بده! «تسلیما امرک لا معبود لی سواک». ذوالجناح مانده بود چکار کند! بهتر دید از گودال بیرون بیاید و به خیمهها برود و خبر کند. ذوالجناح چه خبر شده؟ ذوالجناح رفت، امامباقر میفرمایند: گودال را محاصره کردند و دایره زدند، هی جلو آمدند تا نوبت را به شمر دادند. در بیمارستان نمیگذارند آدم روی سینهٔ مریض صورت بگذارد، میگویند سنگین میشود و بگذار راحت باشد! چشمش بسته بود، بیحال بود، دید سینه سنگین شد! چشمش را باز کرد، امامزمان میگویند: «و الشمر جالس علی صدره»، گفت: که هستی؟ گفت: شمر هستم! گفت: جدم به من گفته بود که سر تو را یک سگ جدا میکند. گفت: من سگ هستم؟ از روی سینه بلند شد و با لگد برگرداند!