روز دهم چهارشنبه (21-7-1395)
(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
طبق آیات قرآن و فرمایشات پیغمبر عظیمالشأن اسلام و حضرت ابیعبداللهالحسین، گنهکار را بیمار میدانست که اگر خود بیمار استعداد نشان بدهد و توانش را به میدان بیاورد، حتماً قابل معالجه و امکان برطرفشدن بیماری او مسلّم است. خداوند هم که به حضرت آدم وعده داده بود -وقتیکه مسئله ابلیس پیش آمد و خودش موفق به توبه شد- به پروردگار عالم عرض کرد: بچههایم چه میشوند؟ وقتی من دچار یک نافرمانی شدم، آنها هم میشوند. خطاب رسید: همینجور که توبهٔ تو را قبول کردم، «فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّابُ اَلرَّحِيمُ» ﴿البقرة، 37﴾، بچههایت هم اگر دچار لغزش و گناه شوند و توبه کنند، قبول میکنم. تا کِی؟ خطاب رسید تا لحظهٔ برپا شدن قیامت، درِ توبه را نمیبندم و باز است.
گنهکار هر وقت به فکر افتاد و پشیمان شد، میتواند برگردد و جبران بکند؛ آنچه در گذشته از او بهناحق سرزده، مال مردم را پس بدهد، واجبات نخوانده را بخواند، حقوق پایمالشدهٔ پدر و مادر و زن و بچه را به سرجایش برگرداند. یک گناهانی هم هست که بین خودش و من است، آنها را هم ترک بکند، این توبه میشود. مال برگردد، واجبات جبران شود، حقوق پایمال شده تأمین بشود، گناهان بین خودش و من هم ترک بشود؛ مشروب میخورده، کار زشت میکرده، روابط خلاف با نامحرم داشته، حالا انجام داده دیگر، ترکش کند. این در تا روز قیامت باز است.
مرحوم فیض احتمالاً از قول امام باقر نقل میکند: گنهکاری به پروردگار گفت که پشیمانم، بد کردم، اشتباه کردم! من را بیامرز. یک انسان مقدسی، متدینی، عالمی، محاسنداری که آثار سجده به پیشانی داشت، این حرف را شنید و به او گفت: برو، والله! خدا تو را نمیآمرزد. به پیغمبر زمان خطاب رسید، پیش آن مقدس متدین برو و بگو تو که کارهٔ من نبودی که قسم بخوری من او را نمیآمرزم! از کجا خبر داشتی؟ حالا من او را میآمرزم و تو که او را ناامید کردی، نمیآمرزم! تو خیلی کار بدی نسبت به بندهٔ من کردی. او میخواست آشتی کند؛ به تو چه! برای چه دخالت کردی؟ گنهکار را باید به توبه تشویق کرد. توبه هم که هزینهٔ زیادی نمیبرد! خیلی که هزینه ببرد و دیگر گرانترین هزینه باشد، این است که مثل حربنیزید جانش را در راه توبه بگذارد، همین! چه هزینهٔ دیگری توبه دارد؟
یکی از اسامی پروردگار رفیق است. در دعای جوشن کبیر یک کلمهٔ خیر هم خودش به آن چسبانده است؛ چون دعای جوشن برای پروردگار و انشای خودش است. «یا خیر الرفیق؛ ای بهترین رفیق». حالا یک کسی با این رفیق معاملهٔ بدی کرده، اشتباه کرده و یک مقدار سرکشی کرده است؛ حالا بخواهد به رفاقتش برگردد، باید در سرش زد؟ باید ناامیدش کرد؟ این حرام است! امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه یک واعظ هنرمندی را که تعریف میکند، کلی نیست؛ نه اینکه نظرش به کسی باشد، میگویند: منبریِ هنرمند کسی است که مستمع را در گفتارش از خدا دلسرد نکند. این خیلی حرف است! حالا آدم بیاید روی منبر و از دم به مردم حمله کند! تا حالا عرق خوردید، پدرتان را درمیآورد! تا حالا زنا کردید، ریشهتان را میکَند! چنین حرفهایی در قرآن و روایات نداریم!
سورهٔ فرقان میگوید: کسی که آدم کشته، کسی که شرک داشته، کسی که زنا کرده، خب اشتباه کرده است؛ یعنی هر سه را داشته! مشرکِ زناکار و قاتل؛ حالا میخواهد توبه کند، راه هست؟ این سند قرآنی است، میگوید: «إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اَللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ»﴿الفرقان، 70﴾، بله راه هست! خب اگر خانوادهٔ مقتول دیه خواستند، برو دیه بده و تمام میشود. مشرک بودی، دیگر بتپرستی نکن! زنا کردی، دیگر نکن! من هم صفحات سیاه پروندهات را در این سه گناه پاک میکنم و «یبدل الله سیئاتهم حسنات».
برو دیگر فایده ندارد، این حرف خدا نیست! این حرف دین نیست! لذا امام با گنهکاران جورواجوری برخورد کرده و روایاتش هم زیاد است؛ اصلاً ناامید از اصلاح گنهکار نبوده و هر گنهکاری که با او صحبت کرده، استعداد توبه نشان داده است. با او خیلی زیبا، با محبت، با عاطفه حرف زده و به قول شما گفتاردرمانی کرده است. هر گنهکاری به هر شکلی که گناه داشته، به حضرت مراجعه کرده و خیلی راحت علاجش کرده است. خیلی راحت!
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق
لیک چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟
خب برو دردت را به ابیعبدالله بگو؛ دوا میکند.
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق
لیک چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟
شما اگر موفق شدید به کربلا بروید، حالا این سفر بعدیتان، دیگر حرف پول و قرض و خانه و نمیدانم زن و این حرفها با حضرت نزنید! سفرهای دیگر بزنید، اما یک سفر هم در حرم به حضرت بگویید: میدانی از پانزدهسالگی تا حالا اشتباه زیاد داشتم! آدم مخالفی هم نبودم، آدم معاندی نبودم. این سفر از پروردگار عالم بخواه -چون خواستهٔ او را ابداً خدا برنمیگرداند- من را ببخشد، همین! همهاش نباید حرف دنیا را در حرم زد و حرف مادّیات را زد! آدم یکبار هم معنوی صحبت بکند! عاطفی صحبت بکند! یعنی یکبار هم در حرم برای آخرتمان گدایی کنیم. حالا دنیایمان که بالاخره هست و میگذرد؛ یا کم داریم یا زیاد داریم یا به قول قرآن بسط رزق داریم یا قدر رزق داریم؛ میبینید که بهسرعت دارد شب و روز رد میشود و تمام میشود. ما سعیمان این باشد که روز رفتن از دنیا پاک برویم؛ یعنی پروندهمان آنطرف گیر نکند. این میشود و این خیلی هم ساده است! خیلی هم راحت است! خیلی راحت و واقعاً شدنی است. من اسم کتاب را یادم نیست! از بصره یک تعدادی راه افتادند که به کربلا بیایند. اینها یکیدوتایشان با یک مسیحی معاملات اقتصادی داشتند، به او گفتند: ما یکماه، یکماه و نیم نیستیم، برمیگردیم و دوباره کارهایمان را از سر میگیریم. گفت: حالا کجا میخواهید بروید؟ گفتند: کربلا! مسیحی گفت: برای خریدوفروش میروید؟ گفتند: نه! ما آنجا اصلاً به تجارت دست نمیزنیم و برای زیارت میرویم. گفت: زیارت این آقایی که میخواهید بروید، دل من را منقلب کرد! من را هم میبرید؟ به هم نگاه کردند؛ ببریم! نبریم! ببرید، چرا تردید دارید؟ دیگر بحث ندارد! خب بردارید و ببرید! عاشق است که بیاید. خب بگذارید بیاید. درِ این خانه ننوشته که مسیحی نیاید! ببرید! چطور ما را راحت راه دادند، بقیه را هم راه میدهند.
آنجایی که خود ما هم(من هم این برنامه را داشتم و با رفقا کفشهایمان را رویهم میگذاشتیم و میگفتیم: میآییم، حالا یا هست یا نیست) همهٔ کفشهایشان را رویهم ریختند و به مسیحی گفتند: ببخشید! از اینجا به بعد دیگر نمیشود بیایی؛ ولی ببخش و بدت نیاید. گفت: خب چشم من نمیآیم. گفتند: پس بنشین و کفشهای ما را بپا! گفت: باشد! آدمی که تاجر است و برای خودش در بصره کسی است، میشود بیاید و بِپای کفش بشود؟ دِر این خانه همچین آدم نرم میشود! با رقت قلب میشود! بله که میشود!
برادران، خواهران، فقط جذب کنید و دافعهتان را بکُشید که بد چیزی است! رد نکنید، طرد نکنید، اوقاتتلخی نکنید! اینها به حرم رفتند. خب این حرمها هم طول میکشد(معمولاً در کربلا بیشتر ما خودمان با دوستانی که اینجا نشستهاند، حرم میرفتیم؛ گاهی سهساعت دوساعت و نیم، چهارساعت طول میکشد)! حرم طول کشید، آمدند و دیدند که کنار کفشها نشسته و مثل مادرِ بچهمرده گریه میکند. گفتند: چه شده است؟ گفت: چرا من را داخل نبردید؟ گفتند: مگر چه شده؟ گفت: شما رفتید، یک مقدار حرم طول کشید و من روی همین کفشها چرتم برد. دیدم دو نفر روبروی هم نشستهاند و یک دفتر بزرگی هم باز است. یک نفرشان میگوید: عباسجان، اسم زائرهای امشب را بنویس!
من سالها در این خانه با مرحوم آیتالله علوی روبروی هم گریه کردیم. او هم خیلی گریهکن عجیبی بود! در آخوندها کم دیده بودم! دو تا را دیدم، حالا بازهم هست که من ندیدهام: یکی ایشان و یکی آیتالله صافی مرجع. یکبار دیدنش رفتم، گفت: حسین، یک روضه بخوان. من تا شروع کردم، عمامهاش را برداشت و با این کف دست چنان روی سرش میزد که من ترسیدم.
نوشتن ادامه پیدا کرد! بعد این آقا برگشت و گفت: یا اباعبدالله -من فهمیدم این امام حسین است- همه را نوشتم. امام فرمودند: نه، همه را ننوشتهای! یک مسیحی هم بیرون حرم است، او هم بنویس! من را شیعه کنید و همین الآن به حرم ببرید.
همین الآن والله، ما در حرم هستیم؛ اما ساعت چنده؟ الآن چه خبر است؟ بیابان را الآن میبینید؟ ساعت چهار شهید شده و الآن خیمهها دارد میسوزد! بچهها دارند میدوند! عمه دارد میدود! دشمن دارد گودال را نگاه میکند و میبیند نفس نمیکشد! میترسد جلو برود، گفتند: نمیدانیم تمام شده یا نشده! شمر گفت: الآن من معلوم میکنم؛ داد زد که به خیمهها حمله کنید! بدن یک حرکتی کرد، میخواست از جا بلند شود، اما دید نمیتواند! بهزحمت سر زانو بلند شد. میبینید؟ ببینید و گریه کنید! بدن دیگر جای سالمی ندارد! به کوفه رو کرد(کارش به کجا رسیده بود که مُردهها را صدا زد! برای کمک مُردهها را صدا زد!): «فنادی یا مسلم ابن عقیل و یا هانی ابن عروة»، دید جواب ندادند! به آن بدنهای قطعهقطعه رو کرد: «یا حبیب، یا زهیر، یا مسلم، یا سعید ابن عبدالله»، جواب ندادند! یکخرده به دورتر توجه کرد: «یا حربنیزید»، جواب نیامد! بگویم دیگر چه کسی را صدا زد؟ «یا ولدی»، پسرم، بابات! پسرم! برادرم!
«یا ابطال الصفا»، قهرمانان صاف طینت! «یا فرسان الایجاء»، جنگجویان قوی! وای چقدر اینجا عاطفه موج میزند! «ما لی انادیکم فلا تجیبنی»، به من بگویید چه شده که هرچه صدایتان میکنم، جوابم را نمیدهید؟ حسینجان ما داریم جواب میدهیم، غصه نخور! غصه نخور، ما الآن داریم جواب میدهیم! «و ادعوکم فلا تسمعونی»، یارانم! من دیگر بیشتر از این صدا ندارم، چرا صدایتان میکنم، نمیشنوید؟ «انتم نیام»، خوابتان برده؟ «ارجوکم تنتبعون»، امید دارم که بلند شوید؛ از خواب بلند شوید! امید دارم بلند شوید، اما امیدش ناامید بود!
این جمله چقدر جگرسوز است! «ام حالت مودتکم ان امامکم»؛ یعنی بین عشق شما و من جدایی افتاده که من را یاری نمیکنید؟ چرا هیچکدامتان بلند نمیشوید؟ بعد گفت: من شما را برای خودم صدا نمیزنم؛ من هم دارم میآیم و از من هم چیزی نمانده است. یارانم! بچههایم! «فهذه نساء الرسول»، اینها حرم پیغمبر هستند! «فقوم ان نعمتکم»، بلند شوید! «یا کرام الناس و ادفعوا عن حرم الرسول عن تقاتل اللعام»، بلند شوید و اینها را نگذارید که حمله کنند! بلند شوید! دیگر توان نداشت! دیگر نشد حرف بزند! دیگر سر زانو نتوانست بماند و افتاد! نمیدانم چه بگویم؟! او افتاد و در گودال ریختند. یک نفرتان بروید؛ مگر کشتن یک نفر، چندتا میخواهد؟ سرش را جدا کردند، عمرسعد فریاد زد: «ویلکم اکبوا علیهن الخیام»، یالله، زود بریزید و خیمهها را آتش بزنید! این بچهها بههمریخته بودند. ندیده بودند! این قیافهها را که میبینند، بچهها ترسیدند. مسلمبنعقیل یک نوه داشت که پسر بود و اسمش محمد بود. نُهسالش بود. به قول ما ایرانیها، با این اوضاع هاجوواج شده بود و نمیدانست چه شده است! آمده بود و به ستون یک خیمه تکیه داده بود. متحیر بود! اسبها که داشتند میتاختند، این بچه را یکیشان دید، از روی اسب خم شد و با شمشیر نصفش کرد.