شب اول پنج شنبه (22-7-1395)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدخوی/ دهۀ دوم محرم/پاییز 1395هـ.ش.
بقعۀ شیخ نوایی/ سخنرانی اوّل
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
در جلسات سال گذشته شنیدید که کتاب خدا و روایات، یک بحث بسیار مهمی را تحت عنوان تجارت و خسارت مطرح کردند. این دو کلمه از سورۀ مبارکۀ بقره تا سورۀ مبارکۀ صف(نزدیک پایان قرآن) آورده شده است. روایات رسول خدا و اهلبیت هم این دو کلمه را زیاد بهکار گرفتند؛ البته با توضیح و تفسیر. دانستن این دو مطلب تجارت و خسارت بر همۀ ما واجب است، نه اینکه خوب است؛ چراکه خیر دنیا و آخرت ما به فهم این دو عنوان بستگی دارد! یا اینکه ما با دقت در این دو مسئله، هم در دنیا هم در آخرت برنده میشویم و یا اینکه با پشتکردن به هر دو و جریانندادن در زندگیمان دنیا و آخرت خرابی پیدا میکنیم.
خسارت که یک مقوله است، اما تجارت در قرآن به دو صورت مطرح شده است: یک تجارت مادّی که انسانها همت میکنند و وارد خریدوفروش میشوند. اصل تجارت مادّی کار لازم و ضروری است و معیشت مردم به دادوستد بستگی دارد؛ اگر این دادوستد و این تجارت برابر با طرح خدا و انبیا و ائمه صورت بگیرد، پس کنار این تجارت مادّی سود آخرتی هم میشود برد؛ اما اگر خلاف طرح خداوند و ائمه و انبیا انجام بگیرد، انسان وارد خسران میشود؛ اگرچه با این تجارت انحرافی برای خودش کاخ و باغی بسازد و گرانترین زندگی را فراهم کند.
من یک گوشۀ این دادوستد انحرافی را از یک آیۀ قرآن و یک روایت برایتان میگویم. این آیه در اواخر سورۀ بقره است: «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ» (البقرة، 279). به آنهایی که تجارتشان و دادوستدشان رباخواری است و اندیشهشان هم این است که «انما الربا مثل البیع»، این هم یک شکل تجارت است! به اینها بگو که زمینۀ جنگ خدا و پیغمبر را با خود فراهم کردید. بعضیها آیه را برعکس معنی میکنند و میگویند که خدا فرموده است: به رباخور بگو اعلام جنگ به خدا و به پیغمبر بکند و این درست نیست! چه کسی وارد جنگ با خدا شده که پیروز بشود؟ چه کسی وارد جنگ با پیغمبر شده که پیروز بشود؟ معنا عکس آن است: بگو خدا و پیغمبر به شما اعلام جنگ میکنند؛ یعنی با این نوع تجارتی که شما فکر میکنید تجارت است، نابودتان میکنم. این نابودی هم یک معنای گستردهای دارد؛ نه فقط نابودی بدن(شتباه نشود)، بلکه نابودیهای بدتر از بدن، نابودی عقل است. نابودی فکر است. نابودی باطن قلب است. نابودی روح انسانیت است. و بعد هم برکت را از مال ربایی برداشتم تا هیچ رباخوری منتظر نباشد که ثروتش برکت کند! هیچ رباخوری!
این ثروت نه اینکه برکت دارد! این ثروت، صاحب ثروت را بهسوی دوزخ میکشاند. این چه ثروتی است؟ یکی از کتابهای بسیار مهم ما کتاب وسائل الشیعه است که چهارصد سال پیش توسط شیخ حرّعاملی نظام داده شده است. شما اگر یکی دو روز دیگر نجف بروید، قم بروید، مشهد بروید؛ در درسهای خارج -که آخرین درس نهایی علمای شیعه است- هر روز یا این کتاب را کنار مرجعی میبینید که دارد درس میدهد و یا نوشتهای که مرجع دارد میخواند، روایات وسائل است. درسهای آیتاللهالعظمی خوئی در پنجاه جلد چاپ شده، پنجاه جلدِ 560 صفحهای و در نود درصد پاورقیهای این پنجاه جلد میبینید که مرحوم آیتاللهالعظمی خوئی برای به کرسی نشاندن فتوای تحقیقاتی به روایات وسائل تکیه کرده است. ارزش کتاب معلوم شد؟!
شیخ حرّعاملی هم در فقهای شیعه از ارزش خاصی برخوردار است. کتاب او هم که کل حوزهها را تحت تأثیر قرار داده است. این آدم هدیهای است که خدا به حرّبنیزید ریاحی عنایت کرده و از اولاد حرّ است. شیخ حرّعاملی لبنانی است. در باب تجارت کتاب وسائل یک روایت از پیغمبر اسلام است که چند صفحه روایت است. پیامبر(ص) به امیرالمؤمنین میفرمایند: «درهم الربا اشد من عشرین زنیة کلها بذات محرم»، گناه یک قِران پول ربا سنگینتر از بیستبار زنای با مَحرم است، اگر آدم وارد تجارت مادّیِ انحرافی بشود؛ اما اگر همین تجارت مادّی درست صورت بگیرد، آدم خدا را راضی کرده است. پیغمبر در باب تجارت کتاب فروع کافی میفرمایند: عبادت خدا هفتاد جزء است که 69 جزء آن در کسب حلال است. این خیلی روایت فوقالعادهای است! یک جزء عبادتِ الله، نماز و روزه و حج و خمس و امربهمعروف و نهیازمنکر و تولّی و تبرّی است و 69 جزء آن کسب حلال است. ما باید در این روایت خیلی دقت کنیم! خیلی مسئله است که کل نمازهای ما، روزههای ما، عبادتهای ما، حجّ ما، خمسدادن ما که عبادت است، بهعنوان یک جزء عبادت و یک طرف باشند؛ حال صبح به مغازه یا سر کشاورزی یا کارخانه یا برای دادوستد حلال بروم، 69 جزء عبادتي خدا را بهجا آوردهام! خدا میداند که لقمۀ حلال صدجور آثار مثبت دارد. پروردگار میداند!
انبیا هم میدانستند، ائمه هم میدانستند که لقمۀ حلال در وجود انسان به نورِ الله تبدیل میشود. ساختمان بدن با لقمۀ حلال که بار بیاید، طبق جلد دوم کتاب کافی، ساختمانِ پاک و طیب میشود. امام باقر میفرمایند: «و الجنة لا یدخلها الا الطیب»، بدنهای آلوده را در بهشت راه نمیدهند، چرا؟ یک قاعده خدا دارد که در قرآن است: «الطیبات للطیبین و الخبیثات للخبیثین». من که پنجاه سال است در روایات کار کردم، فکر میکنم شنیدن این روایت در تحمل کوهها نیست و جبال را اگر بفهمند، داغون میکند. اگر کوهها شعورشان به این روایت برسد، متلاشی میشوند. آفتاب صبح عاشورا طلوع کرده است. لشکر را خود ابیعبدالله آرایش داده و میمنه میسره، میان، علمدار، همه آماده برای جنگ هستند. هنوز جنگ شروع نشده است. این را فرزند زینالعابدین نقل میکند و میگوید: لشکر که آماده شد، هنوز حمله نشده بود که پدرم سیدالشهدا به این 72 نفر رو کرد و گفت: هرکدامتان که دِین ناحقی به گردن دارید و آن را نپرداختهاید، با من در این معرکه شرکت نکنید؛ چون من از جدّم شنیدم که اگر پول ناحق کسی پیش کسی باشد، او دوزخی است. حلال مسئلۀ کمی نیست! حرام مسئلۀ سبکی نیست! پیغمبر میفرمایند: تمام ثروت حرام را با آثارش که درمانگاه بوده، بیمارستان بوده، خانه بوده، کمک به خیر بوده، کل آنها را در قیامت به یکباره روی کول صاحبش میگذارند و مثل تیری که از کمان درمیرود، او را با مال و آثار مالش در جهنم پرت میکنند؛ اگر مردم حلال و حرام را رعایت میکردند، ما زندانِ پر نداشتیم! غاصب نداشتیم! رشوهخوار نداشتیم! اختلاسچی نداشتیم! دزد نداشتیم! متأسفانه رعایت نمیشود؛ یعنی خیلیها به حلال و حرام الهی احترام نمیگذارند. «وما قدروالله حق قدره»، میگوید به حق خدا ارزش نمیگذارند و به روش پروردگار مهربان عالم ارزش قائل نیستند. این جمله یکی دو بار در قرآن آمده است: «ما قدر الله حق قدره»؛ وگرنه اگر احترام قائل بودند، هیچ حرامی در جامعه عَلَم نمیشد. دزدی یک دانه پسر داشت و دیگر پسر به ثمر رسیده بود(شانزده هفده سالش شده)، به پسر گفت: پسرم، دیگر به جایی رسیدی که بتوانی به من کمک بدهی! پسر گفت: بابا چکاره هستی؟ گفت: دزد! پسر گفت: من چطوری به تو کمک بدهم؟ گفت: فعلاً دنبال من بیا! من خانهای را که درنظر میگیرم، دیوار را بالا میروم؛ اگر از اوّل کوچه یا آخر کوچه، داروغهای دیدی(قدیمها به نیروی انتظامی داروغه میگفتند)؛ اگر دیدی سایۀ یک پاسبان پیدا شد، یک خبر به من بده و یک سوت بزن. یک نفس بلند بکش تا در برویم. پسر گفت: عیبی ندارد! پدر گفت: این مقدمۀ کمک به من! شب دزدی رفتند. ساعت دو نصف شب یک دیواری را گرفت و بالا رفت. پسر یک سوت زد و در رفت. پدر هم پرید و در رفت و خانه آمدند. پدر گفت: بارکالله پسر! نقشت را قشنگ بازی کردی. از ته کوچه یا از سر کوچه آجودان آمد؟ پسر گفت: از هیچ طرف! پدر گفت: پس چه کسی من را دید که سوت کشیدی؟سر گفت: خدا! او داشت میدید! بابا، تو باید یکجایی برای دزدی بروی که خدا نبیند و خدا در روز قیامت دزدیهایت را به حساب نکشد!
پسرش را بوسهباران کرد و گفت: من را بیدار کردی! من احمق بودم! نفهم بودم! من بعد از اینکه این قطعه را در ذهن خودم تحلیل کردم، دیدم که موسیبنجعفر(علیهالسلام) به نقل کلینی در جلد دوم کافی فرمودهاند(چقدر عالی است): «من کان عاقلا کان له دین»، آدم عاقل دیندار است؛ ولی بیدین نفهم است! خدا را نفهمیده، خودش را نفهمیده، قیامت را نفهمیده، ارزش مردم را نفهمیده، حقوق مردم را نفهمیده، حق زن و بچه را نفهمیده است. یک بچۀ فهمیده، پدرش را از چهارچوب جهل کشید بیرون کشید و گفت: آجودان کیه بابا؟ نیروی انتظامی چیه؟ از اوّلی که دیوار را گرفتی و برای دزدی بالا رفتی، همه خواب بودند. آجودانی هم که نبود، اما تو را خدای بیدار میدید. من همین را بهکار بگیرم! دارم الان حرف میزنم، خدا دارد من را میبیند. امروز یک روحانی با ما همسفر بود و داشت برای سخنرانی به ارومیه میرفت. من نمیشناختم! در مسیر فرودگاه و سوارشدن به هواپیما گفت که یک کلمه به من یاد بده. گفتم: در آخوندی چکاره هستی؟ گفت: درس خواندهام و امام جمعۀ فلان شهرم. برای سخنرانی دعوتم کردهاند، یک کلمه به من یاد بده! بارکالله آدمی که دنبال یادگرفتن است! هرکس که میخواهد باشد، گفتم: امشب منبر داری؟ گفت بله. گفتم: نشستی روی منبر نشستی، به خودت بقبولان که یک دانه مستمع داری و آن هم پروردگار است. با مستمعبودنِ او حرف بزن. به مدیر مجلس و به مدیر هیئت و به ناظم هیئت و به کی و به کی و به اینکه چه کسی پای منبرت آمده است، کار نداشته باش. گفتم: روحانی عزیز، نه کلید بهشت دست مردم است و نه کلید جهنم؛ پس روی منبر فقط برای یک مستمع بگو و بگذار او از تو راضی بشود: «خلص العمل فان ناقد بصیر بصیران الله بصیر بالعباد». همهجا هم با ماست: «وهو معکم»، با شما هستم. «أینما تکونوا»، هرجا که هستی، روی صندلی مجلس نشستی، با تو هستم بپا و مراقب باش! مراقب باش که آدم حزبها در قانونگذاری و در بلندشدن و نشستن نباشی! بپا و مراقب باش! وزیر هستی، مراقب باش؛ برای مردم کار بکن و بعد از چهار سال هم برو پی کارت. برای خودت، برای خانوادهات و برای حزبت کار نکن که حزب خوشش بیاید، دورۀ بعد هم تو را برای وزارت انتخاب کند. به یک جامعه برای خاطر خودت ایستایی نده! خدا را ببین و پروردگار را درنظر داشته باش.
امام حسین(ع) روز عاشورا به خواهرشان فرمودند: خواهرم، زینبم! راحتم که همهچیز من به عینالله در برابر نگاه خدا در جریان است. من راحت هستم! به عینالله هرجا هستی، در مغازه هستی، خدا کنارت است.
یک کسی در ملاقات با امام عصر گفت آقا همین یکبار است میبینمت؟ امام فرمودند: نه، باز هم بخواهی من را ببینی، میتوانی. آدرس به تو بدهم؟ من روزهای دوشنبه، ده صبح در مغازۀ فلان انگشترفروش هستم که انگشتر میفروشد، نقره میفروشد، طلا میفروشد، یک نیم ساعتی پیش او میآیم. من را هم دیدی، حرف نزن و فقط تماشاگر این کاسب معاملهکننده باش. دوشنبه محضر این کاسب آمد، نشست. هنوز امام نیامده بود. یک پیرزن قد خمیدهای، چادر به کمر بسته آمد، گفت: آقای زرگر، طلافروش، انگشترفروش! من برای نوهها و بچههایم مشکل پیدا کردم. این انگشتر را مادرم شصتسال هفتادسال پیش شب عروسی به من داده و به جون من بسته است. این را از من بخر. گفت: مادرم چند است؟ پیرزن گفت: من نمیدانم! من که وارد به این کار نیستم، اما در این بازار در مغازه سهچهار تا زرگر رفتم، یکی گفته پنجتومان میارزد. آخرین قیمتی که به من دادند، ده دوازده تومان است. گفت: مادرم، قیمت طبیعی این انگشتر نودهزار تومان است. پولش را میخواهی به تو بدهم و انگشتر برای من شود؟ اگر نمیخواهی، من نودهزار تومان طبق قرآن قرضالحسنه به تو میدهم و انگشتر هم پیش من ضمانت باشد، برو و مشکلاتت را حل کن؛ اگر توانستی پول من را بیاوری، بیاور! اگر نتوانستی، بعداً به من مراجعه کن، ممکن است انگشتر گرانتر شده باشد که مازاد پولش را به تو بدهم. معامله انجام گرفت و پیرزن رفت. امام عصر وارد شد، به او اشاره کرد که فهمیدی چرا من رفیق جون جونیِ این طلافروش هستم؟ هرجا هستی فقط خدا را بپا و مراقب باش.
امام حسین هم در آخرین لحظات وداعش که داشت میرفت و دیگر از میدان برنمیگشت، زینبکبری یک سؤال کرد و گفت: یابنرسولالله شما داری میروی، شهید میشوی؟ فرمودند: آری خواهرم! گفت: تکلیف ما بعد از تو چیست؟ من خواهرهایم، بچههایت، زنان اصحاب، تکلیف ما در نبود تو چیست؟ فرمودند: خواهر! «التوکل علی الله»، همین. خدا شما را میبیند. زینب، خدا کنار شماست. خدا با شماست. تکیه به خدا داشته باشید. خواهرم، خدا شما را سالم تا شام میبرد و بعد تا کربلا برمیگرداند و به مدینه هم میرساند. خدا همهکارۀ ماست. نه زن و بچۀ ما و نه مردم، نه بانک، نه صندلیِ مجلس، نه صندلیِ وزارت، نه حزب، نه دارودسته، نه قوم و خویش؛ بلکه توحید این است!
توحید یعنی «اسقاط الاضافات»، اگر اضافهتر از خدا در زندگیام در جریان است که خودم هم جریان دادم، مشرک هستم و نمیدانم. علامۀ طباطبایی اهل اینجا و از منطقۀ شماست، ایشان در تفسیر المیزان میفرماید: اکثر مردم مشرک هستند و نمیدانند، که از توحید اسقاط الاضافات.
این خیلی حرف است! این خیلی مسئله است! به جز با اسقاط اضافات، امکان تصفیهشدنِ روح و قلب وجود ندارد. آنهایی که تا الان من و شما بهشان دل بستیم. من هم دلبستگی زیاد داشتم! من هم مشرک بودم! حالا هم هستم. برایم چکار کردند؟ بارکاللهشان، بهبهشان، چهچهشان، راه دادنمان و راه ندادنمان، برای ما چکار کردند؟ کجای دنیای ما را مطابق رضای محبوب ازل و ابد آباد کردند؟ کدام دری را از آخرت به روی ما باز کردند؟
سه تا جمله بگویم بدون اینکه تفسیر بکنم. این سه تا جمله آدم را دیوانه میکند. چه عشقی دارد و مست میکند! یک: «لا اله الا الله»، اسقاط الاضافات است. لا اله همه را بریز دور الا الله. دوم: «لاحول و لاقوة الا بالله»، هیچ تغییری و قدرتی جز او نیست. لای نفی جنس است. لاحول هیچ تغییری و لا قوة و هیچ نیرویی الا بالله العلی العظیم. و جملۀ سوم: وای از این جملۀ سوم! «لیس فی الدار غیره دیار»، اصلاً هیچکس غیر از او وجود ندارد. همۀ ما نمود هستیم و نه وجود. وجود یکنفر است و ما نمایش وجود هستیم. شما با نمایش روی پرده، چه دنیا و آخرتی را میخواهی آباد بکنی! تمام نمایش است و وجودی وجود ندارد. من عاشق مرحوم حکیم بزرگ الهی، حاج ملا هادی سبزواری هستم. ده شب سبزوار منبر میرفتم، شبها خانه میرفتم. صبحها دهروز سر قبرش میرفتم تا ظهر. از تمام دهاتهای سبزوار، زنها بچه به بغل، بچه مریض، ناراحت و رنجیده کنار قبر حاجی میآمدند و با انگشت، گرد و خاک سنگ قبرش را به بچهشان میمالیدند و میرفتند. حاجی خیلی آدم آبروداری است. این «لیس فی الدار غیره دیار»!
شورش عشق تو در هیچ سری نیست که نیست. هرچه شورش عاشقانه در این عالم است، فقط خودت هستی!
شورش عشق تو در هیچ سری نیست که نیست پرتو روی تو زیب نظری نیست که نیست
چشم ما دیده خفاش بود، ور نه تو را جلوۀ حُسن به دیوار و دری نیست که نیست
به فغانم ز فراق رخ و زلفت به فغان سگ کویت همهشب تا سحری نیست که نیست
گوشِ اسرار شنو نیست، وگرنه اسرار برش از عالم معنا خبری نیست که نیست
موسی نیست که دعوی اناالحق شنود ورنه آوای تو اندر شجری نیست که نیست
موسی وقتی وارد کوه طور شد، این صدا را شنید: «اننی انا الله لا اله الا انا»، موسی در این عالم یکی است و آن من هستم! «لیس فی الدار غیره دیار». گوش موسایی ندارم، اگر امشب یک پردۀ گوش موسی را به ما بدهند، از همه عالم میشنویم «اننی انا الله لا اله الا انا». تجارت مادّی دو جور است: حلال و حرام. به خواست خدا با همدیگر بحث را دنبال میکنیم.
شب جمعه است. تا امام حسین به دنیا نیامده بود، یک گریه عبادتی در عالم بود و آن هم گریۀ من، خوف الله بود. همین که ابیعبدالله به دنیا آمد، خود خدا گریه را دو تا کرد: «من الله من خوف الله و البکاء علی الحسین»، دو تا گریه.
...