شب سوم شنبه (24-7-1395)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدخوی/ دهۀ دوم محرّم/ پاییز 1395هـ.ش.
بقعۀ شیخ نوایی/ سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
تاکنون هیچ خردمند و متفکري صاحب عقلی اعلام نکرده است که تمام انسانها پاک و طیبوطاهر، بیشرّ و بیضرر و بیخسارت اند. نگفته تمام مردم دنیا ازنظر عمل و اخلاق و رفتار در یک سطح هستند؛ چراکه چنین فتوا و نظر و نگاهی را نه فطرت قبول دارد، نه عقل میپذیرد، نه اندیشه حکم میکند و نه برای کسی مطلب قابلقبولی است، بلکه مردود است. آن فتوا و نظری درست است که همۀ خردمندانِ تاریخ قبول داشتند. آیات الهی هم که در کتب آسمانی بر همین اصل نازل شده، این است که مردم در دورۀ تاریخ دو گروه بودند: یا برای خودشان و برای دیگران منبع شرّ و ضرر و خسارت بودند؛ به تعبیر قرآن «ظالم لنفسه و ظالم للناس» هم به خودشان بد کردند و بد میکنند و هم به دیگران. بدی آنها برای چیست؟ برای این است که اولاً باطنشان از حقایق تخلیه است و نور توحید، اعتقاد به معاد، به انبیا، به کتب آسمانی در قلبشان نیست. دلشان هم نخواسته یا نمیخواهند براساس عدالت و حق و صدق و درستی رفتار کنند. آن باطن خالی و این روش نامنظم و ضد عدالت و حق سبب شده است که یا ظالم به خودشان و «ظلمت نفسی، ظالم لنفسه» بشوند، و یا ظالم به دیگران بشوند. ظالم به پدر و مادر، زن و بچه، اقوام، و بقیۀ مردمی که در حوزۀ حیات به آنها دسترسی دارند و رفیقشان هستند، همکارشان هستند، شریکشان هستند.
این گروه گاهی میدانند که ظلم میکنند و کارگاه وجودشان تولیدِ شر میکند و گاهی آنقدر از حوزۀ عقل و خرد دور و کور هستند که پروردگار میفرماید: اینهمه ظلم میکنند، فساد میکنند، خیانت میکنند، «اما یحسبون انهم یحسنون صنعا»، و خیال میکنند خوب عمل میکنند! «یحسبون، حسب» در قرآن بهمعنای خیال است؛ یعنی هیچ پشتوانۀ علمی، انسانی، اخلاقی و استدلالی منطقی ندارند. یک فضای سراب مانندی در باطنشان است که خدا اسم این را «خیال» گذاشته است؛ اما همیشه دانایی و علم و درک و فهم که حقیقت دارند، بر دلیل متکی است، بر یک سلسله حقایق متکی است و یکی از بدترین حالات انسان، این است که دچار خیال بشود: «وَ هُمْ یحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یحْسِنُونَ صُنْعاً» (الکهف،104)
من در تهران دربارۀ همین خیال، خیالِ بیپشتوانه و غیرمتکی به علم و دلیل، حکمت و برهان سخن گفتهام. مسئلۀ خیال که از سورۀ بقره تا جزء آخر قرآن، یعنی تا چهار پنج سوره به آخر قرآن مطرح است: «أَ یحْسَبُ أَنْ لَمْ یرَهُ أَحَدٌ» (البلد، 7) یکی از خیالات همین است. آیا انسان با این تولید شرّ، خطاکاری و بدکاری خیال میکند که هیچکس او را نمیبیند که حرکاتش را ضبط و بعد محاسبه کند و بعد هم جریمهاش کند؟ اگر اینجور گمان میکند که یک خیال پوک است، یک خیال پوچ است. اگر کسی او را نمیبیند، پس چرا گاهی در همین دنیا دچار کیفر میشود؟ اگر نبینند، کیفر معنی ندارد! در یک جادۀ کوهی ظلم میکند، شر میریزد؛ خب دیگر جریمه معنی ندارد! خیلی مسئلۀ مهمی است! بیشتر مردم هم تا کنون فکر این را نکردند که اگر کسی نمیبیند، پس جریمه نباید بشود؛ چون باید یکی ببیند که عملش را حفظ کند و بعد جریمه کند! ولی هیچ کس او را نبیند، جریمه ندارد!
من یکبار از تهران به تبریز آمدم. اولین سفرم برای دیدن مرحوم شهریار بود. اطرافیانش مسائل جالبی از قول خودش نقل میکردند. یکی از آنها این بود (من داستانهای مختلفی از زندگیاش دارم): دانشگاه پزشکی تهران، سالهای آخرم بود و دانشجو بودم. (بعد بهعلتی رشتۀ طب را رها کرد و با همان مقدار از تحصیل کارمند شد و او را به نیشابور فرستادند. سرهنگی در خیابان امیریۀ تهران، یک خانۀ بزرگی داشت که شش هفت تا اتاق به دانشجوها اجاره میداد. من و چند تا از دوستانم اجارهنشین بودیم. من در خانۀ این سرهنگ، بقیه هم در اتاقهای دیگرِ بیرون از این خانه. جمعهها دور هم جمع میشدیم، یک نهاری میخوردیم، یک بحثی میکردیم، یک تفریحی داشتیم. پنج و شش بعدازظهر هم جلسۀ مهمانی تمام میشد و مردم میرفتند. یک روز مهمانی نوبت من بود. چهار پنج تا از دوستان آمدند و نهارمان را خوردیم؛ هنوز لقمه در گلویمان بود که در اتاق را زدند. من در را باز کردم، دیدم گماشتۀ سرهنگ است. او گفت: آقای شهریار، آخر برج است، کریهات را بده! گفتم: من مهمان دارم، برو و فردا بیا! گفت: نمیروم. گفتم: شاید الان پول نقد نداشته باشم، اصرار نکن و فردا بیا. گفت: نمیآیم. با اتکای به قدرت سرهنگ (چقدر هم زشت است که آدم با اتکای به قدرت دیگران، کارهای انحرافی بکند! زشت بگوید! بد بگوید! بد عمل بکند! بگوید چون داییام سرهنگ است، عمویم وکیل است، دامادمان وزیر است، پدرت را درمیآورم. نه! پدر هیچ کس را درنیاور، چون اگر دربیاوری، جد و آباد خودت را درمیآورند. وقار، ادب، صبر، حوصله، تأنی، نرمی، همۀ سرمایههای تجارت برای آخرت است.
گفت: دیدم از رو نمیرود، بلند شدم، یک چَک در گوشش زدم و چرخی خورد. گفتم: بیتربیت، برو گم شو. او رفت و ما هم دیگر به عواقب این مسئله توجه نکردیم که حالا برود و به سرهنگ بگوید، بیایند و ما را اذیت کنند! او رفت. جلسه نزدیک تمامشدن بود، من پشیمان شدم و به خودم گفتم: کار بدی کردی! خدا کند آدم خوابش نبرد، یا به قول قرآن دچار خیال نشود! آنهم بدترین خیال که تمام بدیهایش را در فضای خیال بگوید «یحسبون انهم یحسنون صنعا»، خوب دارم عمل میکنم، درست دارم عمل میکنم. چه کسی میگوید کار من بد است؟
گفت: کسل بودم و عصر جمعه هم بود. دلگیر بود! بچهها هم رفتند، تکوتنها بلند شدم و از خانه بیرون آمدم و بهطرف دست راست خیابان امیریه، زیر درختهای چنار بهطرف منیریه رفتم و شروع کردم قدم زدم. بیخبر از همهجا! هفت، هشت، ده قدم که رفتم، چنان سیلی از پشت به صورتم خورد که یک دور گشتم! برگشتم ودیدم یک خانم جوان است! بد زد، تا من را دید، گفت: آقا ببخشید، من اشتباه کردم. من دو روز است با شوهرم درگیرم. خانه نیامده و دنبالش هستم. خانهاش هم در این منطقه است. شما کتوشلوار و هیکلت از پشتِ سر مثل شوهر من بود و من خیال کردم که اوست! هرچه زور داشتم، در کف دستم ریختم و زدمت. ببخشید! گفتم: نیاز ندارد ببخشم، چون من در اتاق، دوساعت پیش بهناحق همین سیلی را به گوش یک گماشته زدم. باید خدا به من میزد، خوشحالم حسابم صاف شد.
اینکه هیچکس من را نمیبیند و میدانم باز است هر کاری دلم میخواهد، بکنم؛ این خیال است. اگر کسی مرا نمیبیند، اگر کسی گذشتگان را نمیدید، پس چطور جریمه شدند؟ خب باید یکی دیده باشد که حفظ کرده باشد تا ده سال بعد جریمه کرده باشد.
نوجوان بودم خیلی به داستانهای حقیقی علاقه داشتم؛ در هر کتابی باشد یا اینکه بشنوم. پنجاهسال پیش شاید در کتاب دیدم. یادم نیست چه کتابی بود! یک خانی مهمان حاکم شهر شد(به استاندار، آن وقتها حاکم میگفتند). سفره را که پهن کردند، یک دیس کبک سرخ کرده در دیس و در سفره بود، خان کبکهای داخل دیس را که دید، زد به خنده! استاندار آدم خیلی سنگین و رنگینی بود، گفت: خان برای چه خندیدی؟ گفت: خندهام گرفت! گفت: بیخودی که آدم خندهاش نمیگیرد! علت خندهات را بگو. گفت: چهلسال پیش من راهزن بودم. برف سنگینی آمده بود. کسی را گیر نیاوردم، لخت کنم! یکدفعه دیدم کسی یک باری را در این برفها به زحمت دارد از گردنه رد میکند. رفتم و به او گفتم: بارت را پایین بگذار پایین، بارش را گذاشت. گفتم: اسبت هم رها کن، اسبش هم رها کرد. ترسیدم به شهر برود و خبر بدهد، بیایند ما را بگیرند. پس خنجرم را کشیدم. گفت: خان من زن و بچه دارم، من را نکش! گفتم: میکشم. هیچکس هم در بیابان نبود. برف یکمرتبه کبکی روی برف نشست. من میخواستم او را بکشم، به کبک گفت: شاهد باش که بیگناه من را میکشد! استاندار گفت: کبکها شهادتشان را دادند! جلاد سرش را بِبّر و بِبُر، بریدند وکشتند.
اگر کسی آدم را نبیند که ظلمش گناهش، شرّش رو نمیشود. خب باید یکی آدم را ببیند که کارهای زشت را پیش خودش نگه دارد تا به وقتش جریمه کند. از این حقایق زیاد است! این آیه، خیلی آیۀ فوقالعادهای است که بدان میبینند! من اگر یقین پیدا کنم که من را میبینند، یقیناً بهترین تاجر برای سود آخرتی میشوم؛ اگر بدانم من را میبینند. خب وقتی من یقین کنم که من را میبینند و مشاهده میکنند و کارم را حفظ میکنند و در روز معیّنِ خودش به من جریمه میدهند. چه مرضی دارم ظلم بکنم؟ یا به خودم یا به مردم یا به ملت یا به بیتالمالِ ملت یا به زن و بچه. آرام زندگی میکنم و به قول امام صادق (ع) یک تاجر با صداقت میشوم که یقین کنم من را میبینند. یک روایت از امام صادق (ع) برایتان بگویم، این از تحفه روایات شیعه است. ما نمونۀ حرفهای اهلبیت (علیهمالسلام) را مطلقاً در کتابهای دیگران نداریم. بار معنوی و علمی کتابهای غیرشیعه بسیار کم است و بار معنوی و علمی کتابهای شیعه «من الارض الی العرش» است. خیالتان را راحت کنم، کسی غیر از شیعه چیزی ندارد که به شما بدهد. همه پوک است! از من بپرسید، من پنجاهسال است با کتابهای غیرشیعه، از آنهایی که اسم مسلمانی را یدک میکشند تا کتابهای ادیان دیگر را نگاه کردم. همه پوک است. من یک شب زندان اوین دعوت داشتم که دعای کمیل برای زندانیهای بعد از پیروزی انقلاب بخوانم. رئیس زندان به من گفت: یکی از کسانی که امشب پای کمیل تو بود، احسان طبری بود. او پیغمبر کمونیستهای ایران است! میخواهی او را ببینی؟ گفتم: من اسمش را شنیدم و بدم نمیآید ببینم. به مأمور زندان گفت: برو دَمِ سلول و احسان طبری را بردار بیاور! اولاً متخصص شش زبان دنیا بود؛ یعنی روسی حرف میزد، فکر میکردی مسکو به دنیا آمده است! عربی حرف میزد، فکر میکردی جدّه به دنیا آمده است! انگلیسی حرف میزد، فکر میکردی لندن به دنیا آمده است! آذری حرف میزد، فکر میکردی ترکیه به دنیا آمده است! یک اعجوبهای بود!
کمونیستهای ایران هم، از زمان لنین و استالین مغزی مهمتر از این نداشتند. شبی هم که با من ملاقات کرد، هشتاد سالش بود. گفت: در کمیل حال کردم. به او گفتم: یک سؤالِ من را جواب میدهی؟ من میخواهم روی منبرها برای مردم بگویم. گفت: بله جواب میدهم. گفتم: احسان، پنهانکاری نمیکنی؟ گفت: نه، چون دیگر آخر عمرم است، چه چیزی را پنهانکاری کنم؟ گفتم: چندسال در این مملکت تبلیغ کمونیستی کردی؟ گفت: پنجاه سال. گفتم: چقدر کمونیست شدند؟ گفت: تعدادشان را نمیدانم، اما در تمام استانهای کشور با کتابهای من و تبلیغات من کمونیست ساخته شد. خدایا چقدر عجیب بود! (خدایا من برای این بندگانت روی منبر پیغمبر، آن هم دهۀ دوم محرّم راست میگویم؛ چون معنی ندارد دروغ بگویم. چه نیازی به شما دارم که دروغ بگویم؟ با دروغ چیزی گیرم بیاید. با دروغ، فقط گناه و آتش گیرِ آدم میآید).
گفتم: این پنجاهسالی که غرق در کتب کمونیستی بودی، درس دادی، تبلیغ کردی، نوشتی، علم کمونیستی از چه نوع علمی است؟ گفت کل مکتب کمونیستی پوچ است، هیچی ندارد! بعد هم او را بردند. کمونیستی هیچچیزی ندارد، ادیان دیگر هم هیچچیزی ندارد. آن دینهایی هم که رنگ اسلام به آن زدهاند، آنها هم پشت این لغت هیچ ندارند! هیچ! نمونۀ تربیتشدههایشان را میبینید. همینهایی که تقریباً دارند همۀ دنیا را ناامن میکنند؛ چون هیچ ندارند. پشت آن اسلامِ آنها محبت، ودّ، مودت، عاطفه، مهر، محبت، ادب و وقار، شخصیت و عظمت نیست. پوچ است!
من اگر دنیا را نگشته بودم و با بزرگان ادیان ملاقات نکرده بودم، این حدیث را نمیفهمیدم که امام صادق (ع) میفرمایند: حقیقت دین و علم، پیش خانوادۀ ماست و جای دیگر هیچ خبری نیست. جای دیگر نروید! اگر جای دیگر قوی بود، خب منِ طلبۀ درسخواندۀ قم میرفتم و میدیدم. عجب! مسیحیت، یهودیت، کلیسای خانگی، بهائیت، زرتشتیت، صابعیها، صوفیه خانقاه خیلی پربارتر از قرآن و اهلبیت هستند! خب وجدان منِ درسخوانده به من حکم میکرد که برو آنور، اما به خدا، هیچ کجا خبری نیست.
خانمها برادران، خودتان در درجۀ اوّل، از درِ خانۀ قرآن و ا هلبیت (علیهمالسلام) یک میلیمتر دور نشوید و با همۀ وجود، با محبت بکوشید که بچههایتان هم جای دیگر نروند. ما مسئول بچههایمان هستیم. آیه به پیغمبر نازل شد:
«وَ أْمُرْ أَهْلَک بِالصَّلاةِ وَ اِصْطَبِرْ عَلَیها» ﴿طه،132﴾
«و امر اهلک»، خانوادهات را به نماز امر کن، خانواده پیغمبر که بود؟ امیرالمؤمنین بود، صدیقۀکبری بود، امام مجتبی بود، ابیعبدالله بود. آن وقت هنوز زینبکبری هم به دنیا نیامده بود. روایت دارد (مرحوم مجلسی نقل میکند) بعد از این آیه، پیغمبر ششماه هر روز به در خانۀ علی آمدند. خودِ علی نماز بود! زهرا خود نماز بود! حسن و حسین خود نماز بودند! شش ماه در این خانه آمدند، در زدند. درِ خانۀ علی چفت در نداشت. در زدن پیغمبر این بود که روبروی درِ خانۀ زهرا (س) با یک دنیا حال و وقار میایستاد، اینجوری در میزد: «السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و معدن الرساله و مختلف الملائکه»، صدای پدرش را که میشنید، پابرهنه تا پشت در میدوید و در را باز میکرد. پیغمبر میگفتند: فاطمه جان، علی کجاست؟ حسن و حسین کجا هستند؟ همه خانه هستند. همه را بگو دم در بیایند، پس میگفت: عزیزانم نماز و خداحافظ!
در حق بچههایمان پدری کنیم! خانمها در حق بچههایشان مادری کنند! پدر و مادرها، خانه را جوّ محبت و عشق کنند. درجوّ عشق خیلی راحت میشود دین را انتقال داد. خیلی راحت! نگو بچهام تلخ است و با من خوب رفتار نمیکند. تو تلخی را بردار! بد تا کردن را بردار! او هم عاشقت میشود. همهجا هم میرود و تعریف میکند بابایی دارم که هیچکس ندارد! دختر میگوید مادری دارم که هیچکس ندارد!
امام صادق میفرمایند: «ایحسب الانسان ان لم یقدر علیه احد». چون شغل داود در بین انبیا دادگستری بود و کار قضاوت داشت، کار پرونده داشت، کار محاکمه داشت. قاضی وقتی قاضی است که داود باشد! قاضی باید برود و اخلاق و رفتار و کردار و محاکمات داود را ببیند تا یک داود کوچولو بشود. حالا داود پیغمبر که نمیشود! غیر از این راه، راه دوزخ است! شوخی هم ندارد. یک روز مشتری در محکمه نبود، گفت: خدایا من دلم میخواهد به من اجازه بدهی یک پرونده را با باطنش رسیدگی کنم. (قاضی باید پرونده را با دلایل و بیّنات رسیدگی کند. آقا سند داری؟ فتوکپی داری؟ کارت ملی داری؟ شاهد داری؟ اینها دلایل برای قاضی است. قاضی حق ندارد از این مرز بیشتر برود. انبیا هم حق نداشتند که بیشتر بروند، برای اینکه آبروی مردم به باد میرفت).
خطاب رسید: نه، من بنا ندارم که باطن پرونده را برای کسی رو کنم. تو براساس دلیل و شاهد و بیّنه، سند و استشهاد قضاوت کن. (امام صادق (ع) میفرمایند) داود اصرار کرد، خدا قبول نکرد! دوباره اصرار کرد، خدا قبول نکرد! خطاب رسید: من یک چشمهاش را نشانت میدهم؛ اگر طاقت داشتی، بقیۀ چشمهها را هم نشانت میدهم. فردا یک پیرمرد محاسن سفید ظاهرالصلاح، مچ جوانی را گرفته و دارد به دادگاه میکشد. جوان هم نمیخواهد بیاید و زورش به این پیرمرد نمیرسد. وقتی آمدند، من به تو میگویم چه کار کنی. فردا در اتاق نشسته بود. دید پیرمردِ محاسن سفید، مچ یک جوان را گرفته است و با هم دعوا دارند، داد و بیداد دارند. گفت: بنشینید. منتظر شد تا خدا پشت پرونده را باز کند، پس خطاب رسید: داود، همین الان پیرمرد را در حیاط ببر و بگو سرش را از بدن جدا کنند. پیرمرد به داود گفت: مجرم این است! من یک باغ انگور آباد دارم. اول صبح این جوان آمده و خوشههای انگور را دیده، بعضیهایش را چیده، خوشش نیامده و پرت کرده است. از یک درخت، یک خوشه چیده، حسابی خوشه را خورده، و من مچش را گرفتم و پیش تو آوردم تا محاکمهاش کنی. برای چه حکم اعدام من را میدهی؟ داود گفت: ببرید و سرش را بزنید و گوش ندهید. پیرمرد را کشتند، پروردگار فرمود: جوان را نگه دار. این پیرمرد در جوانیاش از آن لاتهای قلدر بوده و این باغ انگور آباد برای پدر این جوان بوده است. یک روز در باغ پدر این جوان رفته و او را کشته، جنازهاش هم در بیرون باغ انداخته است. بعد خانم این مقتول که گفته چه کسی این را کشته است؟ پیرمرد گفته: من هم دنبال قاتل میگردم! پیرمرد در جوانی(این بچه هم دو سهسالش و یتیم بود)، ملک را به نام خودش کرد. این پیرمرد با مادر این جوان هم ازدواج کرد. سند باغ را کلاً را به نام جوان بزن. و این پیرمرد خبیث پولهای فروش چندسالۀ انگور را در یک جعبۀ محکم ریخته که نزدیک چهلهزار دینار برای فروش چندسال انگور است. در فلان گوشۀ باغ دفن است. آدرسش را به جوان بده، برود؛ چون وارثی غیر از این بچه ندارد و مادرش آن صندوق پول را هم بردارد. باغ و پول به صاحبش رسید. خون ریختهشدۀ به ناحق آن مرد مظلوم هم با اعدام این پیرمرد جبران شد. اگر کسی ما را نمیبیند، پس چطوری گناهان ما تلافی میشود؟
اگر بحث تلافی در کار نبود، ما را نمیدیدند و این عالَم، خدا نداشت که ما را ببیند. اما الان که در جهان تلافی میشود، البته یک ذره در دنیا و کل در آخرت معلوم میشود که جهان دیدهبان دارد؛ چون دیدبان دارد، بیا یک تاجر درستکار شو و با نعمتهای مادی و معنوی خدا تجارت آخرتی کن. دین نگذارد که خیانت کنی، ترک درستی و امانت کنی. فتنۀ آفاق ز بیدینی است زشتیِ اخلاق ز بیدینی است
صدق و سعادت ثمر دین بود هر که خوشاخلاق، خوشآیین بود
ولی این یک کلمۀ دین را برادران و خواهران و جوانان، امشب از این جلسه به یادگار ببرید. خدا سؤال میکند «ایحسب الانسان ان لم یقدر علیه احد؟»، آیا خیال میکند کسی با این همه شری که دارد، او را نمیبیند؟ اگر نمیدید، پس انتقام شرها چطور صورت میگیرد؟ پس یقیناً میبیند.
خدایا خودم را میگویم! از تو غافل هستم و حواسم جمع تو نیست، دور هستم. از چه کسی بپرسم که این دوری بس است یا دورتر شوم؟ پنجاهسال هی فاصله از تو، فاصله از تو! کارم به تاریکی رسیده، کارم به کسالت رسیده، کارم به جایی رسیده سر و صورتم سپید شده است. دوست دارم عبادت را ترک کنم، چون خوشم نمیآید و خسته میشوم.
چقدرِ دیگر دورتر بروم محبوب من؟ من که دور شدهام، شصتسال هفتادسال هم گذشته و این جادۀ پرفاصله را نمیتوانم برگردم. بیا و خودت دست من را بگیر و برگردان. به من نگو برگرد، با چه پایی برگردم؟ با چه قدرتی برگردم؟ با چه حالی برگردم؟
خدایا به همان کیفیتی که دست حر را گرفتی، شصتسال فاصله را در دهدقیقه آوردی و در آغوش ابیعبدالله گذاشتی، با همان دست هم، دست ما را بگیر.
مولاجان! ما گناهمان سنگینتر از حر نیست. تو خیلی خدای خوبی هستی و ما بد هستیم. یک ذره دیشب، این بندگانت گریه کردند و به تو گفتند باران بده. 24 ساعت نکشید که دعایشان را مستجاب کردی. تو خیلی خوب هستی!