شب چهارم یکشنبه (25-7-1395)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدخوی/ دهۀ دوم محرّم/ پاییز 1395 هـ.ش.
بقعۀ شیخ نوایی/ سخنرانی چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
سورۀ مبارکۀ فاطر از سورههایی است که تجارت سودمند و با منفعت در آن مطرح است(حدود جزء بیست و سوم قرآن)؛ اگر بنا باشد بهصورت عمقی، در آیهای بحث شود که تجارت را مطرح کرده، جلسات واقعاً زیادی میطلبد؛ چراکه یک سلسله لطائف و دقایق و حکمتها در باطن این آیه است که پروندۀ بسیار مفصّلی است. دیروز که در نوشتهها این آیه را میدیدم تا برای این جلسه تنظیم کنم، به نظرم رسید مباحث این آیه در این جلسه به پایان نمیرسد. متن آیه را بخوانم، دو آیه است که به هم پیوند دارد، وصل است: «إِنَّ اَلَّذِینَ یتْلُونَ کتابَ اَللّه»؛ این یک جمله، «وَ أَقامُوا اَلصَّلاةَ»؛ این جملۀ دوم، «وَ أَنْفَقُوا مِمّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِیةً»؛ این جملۀ سوم. پروردگار با تحقق این سه حقیقت نظر میدهد، رأی میدهد. «اولئک» یعنی اینهایی که ا هل تلاوت و اقامۀ نماز هستند، نه قرائت نماز و اهل پول خرج کردن هستند. متاع خرجکردن هستند؛ هم در ظاهر، یعنی جلوی چشم مردم و هم در باطن. جلوی چشم مردم برای چه اینقدر دست به جیب هستند؟ ریا نمیشود؟ نه، برای اهل خدا ریا مطرح نیست! اهل دل یکتانگر هستند، یکتاگو هستند و یکتاکردار هستند.
من نمیفهمم امیرالمؤمنین چه میگویند! ولی پیغمبر در منبر منا میفرمایند: تو نمیفهمی، خیال میکنی آنهایی هم که حرف تو را میشنوند، نمیفهمند؟ اینجور نیست! بله ممکن است تو نفهمی، ولی خیلیها هستند حرفی را که تو نمیفهمی، آنها میفهمند. متن فرمایش حضرت این است: «ربّ حامل فقه الی من هو افقه منه»، چهبسا کسی علمی را، سرّی را و حقیقتی را نمیفهمد؛ ولی وقتیکه پخش میکند، فهمیدهتر از خود او کم نیست و آنها میفهمند؛ پس تو حرف را نگه ندار و آن را پخش کن. حرف خدا، حرف انبیا، حرف ائمه، حرف بهدردخور را پخش کن.
هستند که بفهمند، آن هم که میفهمد و اهلش است، ایجاد تحول در خودش در خانوادهاش میکند. این مسئله زیاد هم اتفاق افتاده است! خب، من نمیفهمم امیرالمؤمنین دربارۀ اهل دل چه میگویند! ایشان میفرمایند: بدنهایشان در دنیاست، روی زمین است، بازار میرود، خانه میرود، خیابان میرود؛ اما ارواحشان در عالم قدس است. روح اینجا نیست و از آنجا به بدن فرمان میدهد. ببین، بشنو، بگو، نماز بخوان، روزه بگیر، روح عندالله است و به بدن اشراف دارد. بدن را زنده نگه میدارد تا وقتیکه خدا امر بکند «دیگر از بدن جدا شو!».
این روح کجاست؟ من نمیدانم! اولاً ارزش روح، هم درکش خیلی سخت است و «نفخت فیه من روحی»، روح دم الهی است. قرآن همین را میگوید: «نفخت فیه من روحی». نفخه یعنی دم، این روحِ در بدن مردم، دم من است! نفخۀ من است! هیچکس در این روح دخالت ندارد؛ چرا برای ساختن بدن انسان، از عناصر مادّی جمع کردم، کل ترکیبش را در نطفۀ پدر ریختم و بدن در نطفۀ مادر درست شد؛ اما روح نه؟ روح فقط دم است. دم الهی است. بالاترین امانت پروردگار هم این روح است و بدترین مردم هم خائنان به روح هستند که قاتل روح بشوند و بکشند. بهترین مردم هم امانتداران هستند که این روح پاک سالم نوری را بعد از هفتاد هشتاد سال بهوسیلۀ ملکالموت به وجود مقدس حق برمیگردانند. اینها بهترین مردم هستند، امین هستند، امانتدار هستند.
خب اینها جلوی چشم مردم پول میدهند و مسجد میسازند، درمانگاه میسازند، مدرسه میسازند، ریا نمیکنند! مگر میشود ریا نکنند؟ بله، میشود؛ چون اگر دلشان را بشکافی که چرا علانیةً کار میکنند، در علانیةًشان معلم میشوند و میخواهند این راه و روش الهی و قرآنی را به مردم یاد بدهند که بخیل نباش! ثروتت را با کمربند بخل نبند و آزادش کن! برای تو نیست، بلکه «لله میراث السماوات و الارض»، کل ثروت آسمانها و زمین برای من است. شمای ثروتمند، جانشین من در این ثروت هستید و نه مالک: «وَ أَنْفِقُوا مِمّا جَعَلَکمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ» ﴿الحدید، 7﴾. من در این ثروت، تو را خلیفۀ خودم قرار دادم. من چگونه دارم برای کل جهان و مخلوقات هزینه میکنم، تو هم جانشین من در هزینهکردن هستی؛ اگر بخل بکنی، از جانشینی من میافتی و میشوی جنس دوپای ابلیس صفت. او در بخل خیلی موجود عجیبی است و به پروردگار گفت: «قالَ فَبِعِزَّتِک لَأُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ» ﴿ص، 82﴾. دلم نمیآید یک نفر از بندگانت به بهشت بروند. اینقدر بخیل و تنگنظر است! تازه به عزت خدا هم قسم خورد! آن که برای من لذت دارد، این است که کل بندگانت را در جهنم بریزم! خدا فرمود: من جلویت را نمیگیرم، ولی من برای بندگانم پیغمبر و کتاب و امام میفرستم. آنهایی که به حرف تو گوش ندادند، برای من هستند و آنهایی که به حرف تو گوش دادند، برای تو هستند. یک تقسیم عادلانه! تو نمیتوانی مشتریهای من را ببری! من هم مشتریهای تو را نمیبرم و برای خودت باشند! «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْک وَ مِمَّنْ تَبِعَک مِنْهُمْ أَجْمَعِینَ» ﴿ص، 85﴾، به خودم قسم، دوزخ را از تو و تمام شاگردان تو و پیروانت و رهروانت پر میکنم. این علانیه کار خیرکردن!
من نباید در بین طلبهها برای ریا منبر بروم که هزار تا طلبه بعد از تمام شدن جلسه بروند و کنار همدیگر بنشینند و بگویند: به به عالی بود! ردیف بود! هنرمندانه بود! زیبا بود! بله، من اگر این کار را بکنم، سخنم با ریا آلوده میشود؛ اگر نیتم این باشد! اما اگر بگویم محبوب من، این دو کلمهای که به من یاد دادی، من بهخاطر تو به بندگانت انتقال میدهم و بقیهاش هم به من چه! این خیلی زیباست که منِ درسخوانده، معلمِ درسنخوانده بشوم. جنابعالیِ ثروتمند هم، معلم قافلان و بخیلان و تنگنظرها بشوی. این تربیتکردن است و عالی است. تمام انبیا و ائمه کار خیرِ آشکار میکردند. کار خیر پنهان هم میکردند. نه تنها در این یک آیه، کار خیر آشکان و پنهان مطرح است، بلکه در خیلی از آیات مطرح است. خیلی از آیات!
چقدر زیباست آدم با مایۀ دستش، با مایۀ عقلش، با مایۀ قلبش بشود معلم دیگران؛ یعنی از خدا برای رشددادن نیابت کند. دهقان بشود و نهال وجود آدمیان را تربیت کند(خب آیه از ذهنتان دور شد). «إِنَّ اَلَّذِینَ یتْلُونَ کتابَ اَللّهِ وَ أَقامُوا اَلصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا» ﴿فاطر، 29﴾. پول خالی نیست، بلکه «مما رزقناهم». آبرو دادم، علم دادم، وجاهت دادم، بیان دادم، فکر دادم، ثروت دادم، «انفقوا مما رزقناهم سرّا و علانیة».
حالا نظر خدا را دربارۀ اینها ببینید! «اولئک یرجون» دارد از دلشان خبر میدهد. چه دلی دارند! مرحوم حاجی میفرماید(حاج ملأ هادی سبزواری حکیم قرن سیزدهم): دل چه جایگاهی دارد! یک شعر خیلی پرقیمتی که در دورۀ عمرم، دیدم این است. شعر پرقیمت خیلی دیدم و خیلی هم حفظ هستم؛ اما این خیلی باحال است:
دوش بر دامن معشوق زدم دست به خواب دست من بر دل من بود، چو بیدار شدم
هرچه است، در همینجاست و نه اینجا! این دست و پا و دهان و دندان و مو و رو و چشم و گوش را همۀ حیوانها دارند، اما این را ندارند. خدا در کجا تجلی میکند؟ دل، جای محبت خدا در وجود ما کجاست؟ دل! «وَ اَلَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ» ﴿البقرة، 165﴾. امام حسین را کجا میشود پیدا کرد؟ در دل های پاک؛ انبیا را کجا میشود پیدا کرد؟ در دلهای پاک؛ قیامت با چه چیز ما معامله میکنند؟ «یوْمَ لا ینْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ * إِلاّ مَنْ أَتَی اَللّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ ﴿الشعراء، 88-89﴾. بله، پولی که به دل سالم وصل باشد، برای قیامت ما کار میکند؛ اما اگر دل بخیل باشد، هم پولمان میماند و هم خودمان به جهنم میرویم و هیچ کاری برایمان نمیکند. فخرالدین عراقی میگوید:
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی
نه برون خانۀ گلی! نه! برون خانۀ گلی و درون خانۀ گلی را که ابوسفیان و ابوجهل و شیبه کلیدش را داشتند و هروقت دلشان میخواست، قفل در کعبه را باز میکردند، داخل میرفتند. نجسترین مردم هم بودند! هر وقت هم دلشان میخواست، میرفتند روی پشت بام بیت نردبان میگذاشتند و بعدازظهرها تا غروب قماربازی میکردند. این را نمیگوید! کعبه بتکده بود و360 بت روی همدیگر آویزان بود. آن که دل داشت، احمدی که دل داشت، قبل از ورود به درون کعبه، به یک صاحبدل دیگر- علی بن ابی طالب- گفت: با کف پایت بر روی شانهام برو و تمام 360 بت را خرد کن و پایین بریز. ورود یک صاحبدل، بتکده را خانۀ توحید و قبلۀ میلیاردها نفر تا قیامت کرد. هرچه هست، اینجاست و بیرون نیست! تو در برون چه کردی که درون خانه آیی، که به دل راهت بدهم؟
«إلا من آتی الله بقلب سلیم»، آتی الله میگوید. دل سلیم را خودت بردار و در محشر بیاور. کسی نمیآورد، نمیآورد. «اولئک»، اینها یعنی تلاوتکنندگان کتاب، اقامهکنندگان نماز، انفاقکنندگانِ «سراً و علانیةً»، «یرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ» ﴿فاطر، 29﴾، همۀ امید دلشان با این سه کارشان، تجارتی است که تا ابد «لن» دارد. تجارتی در دلشان، به این تجارتی امید دارند، با این سه سرمایه که تا ابد درِ خسارت به روی این تجارت بسته است. خب چه کارشان میکنند؟ آیۀ دوم چقدر عاشقانه است! قرآن آدم را دیوانه میکند! قرآن آدم را مست میکند! شب عاشورا به قمربنیهاشم فرمود: اینها میخواهند عصر تاسوعاست حمله کنند، برو به آنها بگو تا فردا برگردند، من امشب کار دارم! برادر، کارم هم این است: «والله یعلم انی احب تلاوة کتابه»، من عاشق تلاوت قرآن هستم. امشب را بگو ما را نکشید و رهایمان کنید تا قرآن بخوانم. «و الصلاة»، عاشق نماز هستم. هنوز به نمازهای 57 سالم قانع نشدم، میخواهم امشب هم زنده بمانم و نماز بخوانم. میخواهم امشب دعا کنم، گدایی کنم. دعا یعنی گدایی! «والاستغفار»، میخواهم به خدا بگویم کل 57 سال من را ببخش. من در برابر آقایی و عظمت تو کاری نکردم! من را ببخش!
(نمیدانم! رد شویم)، یک شب در میان، دو شب در میان وارد این مباحث میشوم میترسم نگران بشوید که ما در دورۀ عمرمان پس هیچ و پوچ هستیم. نه! هیچ و پوچ هم نیست. یک نمرهای آوردیم که بگویند قبول هستید و همین! این توقع را از ما نداشتند که از نمرۀ بیست، هفت نمره بگیریم! هشت نمره بگیریم! این توقع را نداشتند! این قدر ما را دوست دارند که توقعشان خیلی بالاست. از ما بدن پرکار و دل بی قرار و مال بدون ایستایی میخواهند؛ بدن پرکار، دل بیقرار، مال روان(مالی که از دستم برود و نماند).
یک داستان جالبی برایتان بگویم:
بیست سال پیش در یکی از شهرهای استان فارس، برای منبر دعوتم کردند. خیلی آن وقت سرحال بودم. منبرشان بعدازظهر بود و گفتند: شب اینجا منبر نمیآیند. یک حسینیۀ دوهزار متری داشتند که پُر هم میشد. یک روز نیمساعت مانده به اذان مغرب، منبر که تمام شد و بیرون آمدم؛ یک شخصی با لباسهای معمولی و کفش معمولی آمد و جلویم را گرفت، گفت: نمیگذارم منزل آقایی بروی که دعوتت کرده است، باید با من یک جایی بیایی و یکچیزی را نشانت بدهم و بعد برو. گفتم: فردا برویم. گفت: نه، فردا و پس فردا نمیشود! یک دهاتی جالبی بود! خیلی هم عادی برخورد میکرد. فکر میکرد من براد یا شاگرد یا کارگرش هستم و من هم لذت میبردم که هی با این برخورد سوزن میزند و بادم را خالی میکند. خدا کند همیشه بغل دست آدم تا آخر عمر، یکی باشد که باد آدم را خالی کند! وگرنه میترکد و آدم نابود میشود.
معطّلش کردم که معمولی معمولی با من حرف بزند، گفتم: نمیآیم. گفت: مگر دست خودت است؟ مچ دستت را میگیرم و میبرمت! گفتم: نمیآیم. گفت: تو چه کسی هستی که نیایی؟ و ادامه داد! چه لذتی دارد خدا یکی را کنار آدم قرار بدهد و بزند در سر آدم که چه خبرته کلهات را این قدر بالا گرفتی، سینهات را جلو دادی؟ که هستی؟ چه داری؟ این نعمت خداست! والله، نعمت است! این خوب نیست که هی بیایند کنار آدم و بگویند: استاد، حجتالاسلام، حضرت آیتالله؛ اینها اسباب بادکردن است! دیگران در آدم میدمند و این باد هم، باد ابلیسی است.
گفتم: میآیم، با ماشین باید برویم؟ گفت: نه، جوان هستی(سیسال پیش)! ماشین چیه؟ خجالت نمیکشی؟ پیاده می رویم.
گر بر سر نفس خود امیری، مردی ور بر دیگران خرده نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن گر دست فتادهای بگیری مردی
گفت پیاده راه بیفت! راه افتادیم. من را برد؛ چون منطقه کشاورزی بود و سه طرف محل باغ بود. کلید انداخت، داخل یک دبیرستان رفتیم. سه هزار متر زمین بود. بالای ده تا کلاس! به شش کلاسۀ دوم واگذار کرده بود. تمام را تجهیز کرده بود؛ آزمایشگاه، تختهسیاههای عالی، کولر، شوفاژ. همین شخص دهاتیها! گفت: این را میبینی؟ گفتم: بله. گفت: قشنگ ببین! گفتم: خب قشنگ دارم میبینم. گفت: همه جا را بیا بگرد. این کلاسهایش است، این دفتر مدیر است، این دفتر فراش است، این خانۀ بپا(نگهبان) است، این کامپیوتر است، این شوفاژ است و گفت: همه را دیدی؟ گفتم: آره. گفت: من هرچه گندم و جو و چغندر میفروختم، فقط میگذاشتم بانک. حالیم نبود و نمیفهمیدم(سیسال پیش)، میگفت: یک روز حساب بانک را پرسیدم، دیدم بیستمیلیون تومان در بانک پول دارم. دهاتی لباسهایش به تنش میخندید، گفت: این را دیدی؟ چهارده پانزدهمیلیون پول دادم تا اینجا را ساختند. یک دبیرستان دخترانه! تمام هم با چادر، نماز جماعت دارند، مسئلهگو دارند. گفت: این کار توست! گفتم: من تا حالا اینجا نیامدم، کارِ چیه من است؟ گفت: یک شب در خیابان زند شیراز آمدم با پیکان بروم، دیدم خیابان را بستند. پرسیدم: چرا بسته اند؟ جمعیت زیادی هم در خیابان زند بود، گفتند: یک گوینده از تهران آمده، اینجا منبر میرود. جمعیت زیاد است، خیابان بسته شده! نه اینکه حالا ما ببندیم یا پلیس ببندد، بلکه اینقدر مردم آمدند و نشستند که خودش بسته شده! گفت: من هم یک گوشه ماشین را پارک کردم، جلو آمدم. داخل که جا نبود، ولی بیرون پرده و تصویر منبر بود. گفت من به اینجای سخنرانی رسیدم که تو داشتی میگفتی: امیرالمؤمنین هر وقت یک درهم از این باغداری و خرمافروشی گیرش میآمد، میگذاشت کف دستش و باز میکرد، یک نگاه به این یک پول، یک درهم، یک تومان میکرد و میگفت: جناب پول! تا پیش من هستی، من مالک تو نیستم؛ وقتی از کانال یک کار خیر، یتیمی، مدرسهای، مسجدی رفتی، تازه بعد از رفتنت، من مالک میشوم که قیامت به من پس میدهند. گفت: من بقیۀ منبرت را ننشستم، بلند شدم و رفتم. پیکانم را روشن کردم و شبانه در شهر خودمان آمدم. صبح هم آمدم و این سههزار متر زمین را تهیه کردم، مهندس آوردم، معمار آوردم و ایستادم تا سیصد تا محصل آمدند و در کلاسها نشستند. گفتم: خدایا برای تو!
اینهایی که «اهل تلاوت کتاب، اقامۀ صلاة، انفقوا مما رزقناهم سرّا و علانیه اولئک یرجون تجارة لن تبور»، حالا من اینها را در قیامت چکار میکنم ؟ قرآن است! باور دارید؟ یقین دارید؟ به خودم میگویم! آقاشیخ، قرآن را باور کن! دروغ نیست! «لیوفیهم اجورهم»، پاداش تمام دورۀ عمرشان را پر میدهم، سرخالی نمیدهم، پاداششان را پر میدهم؛ بعد از پْردادن(این دیگر قابل فهم نیست)، باز از جاهایی است که در قرآن من نفهمیدم! «و یزیدهم من فضله»، از احسانم اضافهتر هم به آنها میدهم. خب خورجین و کشکول من را قیامت پر میکنند! میگوید: «لیوفیهم»، اضافه را کجا میخواهند به من بدهند؟ چطوری میخواهم خرجش کنم؟ آخر آیه را ببینید! «والله غفورٌ»، تمام خطاهای گذشته و لغزشهایشان را هم میبخشم. «شکورٌ»، معنی شکور نسبت به خدا، غیر از نسبت به ماست. من یک کسی کار خوب میکند، میگویم: آقا سپاسگزارم، متشکرم؛ اما شکر خدا این نیست. ما باید به حقایق دینی مراجعه کنیم. من شکور هستم! شکور صیغۀ مبالغه است، یعنی بسیار شکور هستم. یعنی چه؟ یعنی از بندهام دومیلیون بار میگویم متشکرم؟ نه! شکور هستم، یعنی من در برابر عمل کم بندهام پاداش بینهایت میدهم.
دوش بر دامن معشوق زدم دست به خواب دست من بر دل من بود چو بیدار شدم
شما جوانها که تازه بچهدار شدید، از خانمهایتان بپرسید! هیچ دکتری اجازه نمیدهد که به بچه آب بدهند! امام صادق (ع) به خانمش گفت: بچهای که به دنیا آمده، از یک طرفِ سینه شیر نده! تا ششماهگی، یک طرف غذاست و یک طرف آب است! بعد از ششماهگی، آن وقت دیگر بچه تشنۀ آب میشود. خب، خانمهای شما (شما که در خانه نیستید) به بچۀ ششماهه چطوری آب میدهند؟ با لیوان؟ نمیشود لیوان را در دهان کوچک بچه گذاشت! با استکان؟ نه! ما که بچه بودیم، مادرمان بچۀ دوم و سوم را که ششماه به بعد، آب میخواست بدهد، یک مقدار کم آب در نعلبکی میریخت و با پنبه در آب نعلبکی می گذاشت و به لب بچه میکشید. الان خانمهای شما از دواخانه شیشه گرفتند، سرشیشه هم دارد، دکتر هم گفته ده سیسی آب به او بده! سر شیشه را در دهان بچه میگذارد، قطره قطره آب در گلویش میآید. بچۀ ششماهه که راه نیفتاده! بچۀ ششماهه که دست و پای قوی نمیزند!