لطفا منتظر باشید

شب ششم سه شنبه (27-7-1395)

(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)
محرم1439 ه.ق - مهر1395 ه.ش
6.46 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

خوی/ دهۀ دوم محرّم/ پاییز1395هـ.ش.

 بقعۀ شیخ نوایی/ سخنرانی ششم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

کلام در آیۀ بیست‌ونهم سورۀ مبارکۀ فاطر در جزء بیست‌وسوم قرآن بود. پروردگار در این آیه، مردمی را غرق در تجارتی می‌داند که این تجارت تا ابد خسارت و زیانی برایش نیست. با توجه به این مطلبي پروردگار باید گفت این تاجران یقیناً با ارزش‌ترین مردم تاریخ هستند. فکر هم نکنید که این گروه، ویژه آفریده شدند. اینها هم هرکدامشان به‌طور معمول از یک پدر و مادر به دنیا آمدند، ولی به حقایقی که شناختند، دل دادند. امام صادق می‌فرمایند: شناخت، برانگیزندۀ محبت و عشق است. من وقتی زیبایی‌های یک عنصر مادّی را بفهمم، طبیعتاً به آن دلبستگی پیدا می‌کنم. هیچ‌کسی را در کرۀ زمین نداریم که از گل - هر نوعش که باشد- بدش بیاید! تمام مردم دنیا زیبایی‌های گل را درک کردند، گل را دوست دارند و به هم هدیه می‌دهند، در خانه‌شان می‌کارند، در اتاق‌هایشان می‌گذارند؛ اگر هم نتوانند، به مصنوعی رو می‌کنند و می‌گویند این جایگزین گل رز طبیعی است و زیباست. همۀ ما هم می‌دانیم نفرت از چیزی، باعث کناره‌گیری از آن می‌شود. اصلاً آدم با نازیبایی‌ها رابطه هم پیدا نمی‌کند؛ یعنی دل به‌گونه‌ای ساخته نشده که با نازیبایی‌ها رابطه پیدا بکند. شما ممکن است بفرمایید تمام گناهان نازیبایی است، مردم هم با همۀ گناهان در کرۀ زمین رابطه دارند؛ ولی قرآن می‌گوید: همین مردم می‌دانند که گناهان زشت است و نمی‌شود دل به‌عنوان یک کار نیکو و یک کار حسن تسلیم گناه شود.

عدالت را همه دوست دارند و از ظلم هم نفرت دارند(خیلی فرصت کم است، وگرنه من به کمک خداوند، وارد هر لطیفه‌ای و مسئلۀ ظریفی که می‌شنیدم، برایتان شرح می‌دادم. یک مدرکی را دارم، البته اصل آن در انگلستان است؛ ولی در کتاب‌ها آمده یکی از وکلای مجلس انگلستان خیلی سال پیش یک سخنرانی خطاب به وکلای مجلس انگلیس کرد و گفت: اگر بر اثر این سه‌چهار قرن ظلمی که ما به ملت‌های حدود صد کشور کردیم، چون نزدیک صد کشور در استعمار انگلیس بود و الان هم هست؛ اما نه در استعمار انگلیس کوچک! چون انگلیس به قارۀ آمریکا مهاجرت کرد و اهل آن سرزمین را -که سرخ‌پوستان بودند- درو کردند و یک انگلیس بسیار بزرگ تشکیل دادند. روی قسمتی از شهرهای عمدۀ آمریکا کلمۀ نیو است. نیو یعنی جدید؛ نیویورک. «یورک» یک شهر در لندن است و «جرسی» یک شهر در لندن است. اینها آمدند و روی آن یک کلمۀ نیو گذاشتند و نیویورک، یعنی یورک جدید، جرسی جدید. اسم آن را هم به اسم همان قاره گذاشتند. می‌شد انگلیس بگذارند، اما آمریکا گذاشتند؛ مثلاً واشنگتن یک شهری در انگلیس است. فکر کنم بین لندن و نیوکاسل است. من هم یورک و هم واشنگتن و هم جرسی را دیدم. الان هم همین‌طور است؛ یعنی عوض نشده! انگلیس کوچک، قدرتش کوچک شده و از آمریکا که سر درآورده، قدرتش بیشتر شده و جهت استعماری‌اش هم ظالمانه‌تر شده است).

خیلی جالب است! اقرار یعنی اثبات حقیقت. این وکیل می‌گوید(این متنش است و من بی‌کم‌و‌زیاد می‌گویم): اگر خدا آنچه عذاب در عالم دارد، هرچه این عذاب را به ما انگلیسی‌ها بچشاند، کل جبران ظلمی را نمی‌کند که در جهان کردیم؛ یعنی ما زشتی را زشت می‌دانیم، اما زشتی را برای شکم و شهوت خودمان به‌کار می‌گیریم! هیچ‌کس زشتی را زیبا نمی‌بیند و هیچ‌کس هم زیبایی را زشت نمی‌بیند. ما به یک بچۀ پنج شش‌ساله بگوییم این گل زشت است! می‌گوید خودت زشت هستی. او زیبایی را درک می‌کند. درک زیبایی عامل محبت است. عامل عشق است. عامل دلبستگی است، ولی باید این جادۀ معرفت را نسبت به حقایق زیبا طی کرد. باید نشست و فکر کرد. دقت کرد و زیبایی را با دل لمس کرد؛ آن وقت آدم در کنار حقایق پابرجا می‌شود، اینکه قرآن مجید می‌گوید:

«إِنَّ اَلَّذِينَ يَتْلُونَ كِتابَ اَللّهِ وَ أَقامُوا اَلصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ» (فاطر، 29)؛ چون این تاجران عاشق قرآن شدند که به تلاوت تعلق پیدا کردند. عاشق نماز شدند که به نماز ربط پیدا کردند. عاشق انفاق شدند، چرا عاشق شدند؟ چون به قرآن معرفت پیدا کردند! به نماز معرفت پیدا کردند! به انفاق معرفت پیدا کردند! من به بخش اقاموا الصلاة که برسم (اگر برسم)، نمازی را برایتان می‌گویم که هیچ‌کدامتان نشنیده باشید.

چه در نماز دیدند که عاشق شدند؟ چه در نماز دیدند که وقتی وارد نماز می‌شدند، از حال طبیعی بیرون می‌رفتند؟ چه دیدند؟ چه عرفانی به نماز داشتند؟ آن وقت این عرفان گاهی سبب گریۀ پُر است.

وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ ﴿المائدة،83)

حبیب من اینها وقتی عارف به حق شدند، بعد از شنیدن از زبان تو در گوشه و کنار نگاهشان کن، در مسجد، در خانه‌شان، چشمشان بعداز عرفان به حق پر اشک است، لبریز است. تفیض یعنی لبریز! من این‌جور آدم‌ها را دیدم؛ البته سی‌سالی هست که ندیدم، ولی قبل از سی‌سال دیدم. وقتی برای خودِ من تک‌وتنها یک حقیقت قرآنی را می‌گفتند، به پهنای صورتشان سیل جاری می‌شد و من با چشمم دیدم. اوّل باید هم قرآن، هم نماز و هم انفاق را بشناسیم که یقین کنیم. وقتی شناختیم و عاشق شدیم و یقین کردیم، قطعاً ما اهل تلاوت و اقامۀ صلات و عرفان می‌شویم: «مما رزقناهم سرا و علانیة»، معرفت و عشق و حرکت.

این روایت را عنایت کنید! من فقط ترجمه کنم و نه تفسیر! روایت از صدیقۀ کبری است. صدیقۀ کبری تمام وجودش عرفان به حقایق بود، یعنی در وجود این زن جهل وجود نداشت و علم محض بود. مرحوم بحرانی در این کتابِ تفسیر هشت‌جلدی نقل می‌کند(مختصر روایت را من می‌گویم، چون در آن کتاب یک صفحه‌و‌نیم است): مردی در مغازه‌اش نشسته بود و در فکر قیامت رفت و با خودش گفت: من قیامت اهل نجات هستم؟ نمی‌دانم من را جهنم می‌برند؟ نمی‌دانم! کسل شد. غروب که خانه آمد، خانمش گفت: قیافه‌ات مثل قیافۀ هر روز نیست!

دین اسلام به زن می‌گوید شوهرت که در زد، به استقبالش برو! به او محبت کن و خسته نباشی بگو! بگو بیا داخل، چای و میوه و شام حاضر است. به مرد هم می‌گوید خانه که آمدی، زن ده دوازده ساعت در آشپزخانه و لباس‌شستن و راه انداختن بچه‌ها جان کنده است؛ پس از او تقدیر کن! تشکر کن! محبت کن!

امام هشتم می‌فرمایند: زن وشوهری به‌نظر من زن و شوهری نیست! امام می‌فرمایند: زن و شوهری، یعنی فقط یک عشق پاک طرفینی. اصلاً ما باید با عشق زندگی کنیم؛ با زنمان، با بچۀ‌مان، با نوۀمان، با مردم، با همه.

فلک جز عشق محرابی ندارد      زمین بی‌خاک عشق آبی ندارد

اگر خدا بین زمین و ابر عشق برقرار نکرده بود، ابر اشک به زمین نمی‌ریخت؛ اشک عشق است و باران تجسم عشقِ ابر به خاک است. وقتی اشک می‌ریزد، اوّلِ بهار میلیاردها گیاه و گل و شکوفه در زمین پدیدار می‌شود. من بحثی هم دربارۀ عشق ندارم؛ اگر خدا فرصتی به من بدهد. تا حالا در این پنجاه سال، ده شب، بیست شب دربارۀ عشق صحبتی نکردم. غوغا بحثی است!

بی‌عشق حیوان است! بی‌عشق جماد است! بی‌عشق منفور پروردگار است! چون خود پروردگار عشق بی‌نهایت است و دین ما هم کل عشق است. در اصول کافی است که شخصی به امام صادق(ع) می‌گوید: عشق و محبت جزء دین است؟ یعنی باید آن را در کار بیاوریم؟ و امام صادق(ع) می‌فرمایند: «هل الدین الا الحب»، اصلاً دین غیر از عشق چیز دیگری هست؟ برای من بگو!

فلک جز عشق محرابی ندارد          جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

به خدا همۀ اینها را مطالعه کردند! دقت کردند جان کندند تا اسرار را و روابط را در این عالم فهمیدند و به این سادگی نیست! این شعرها هم برای شعرای معمولی نیست. شاعران این شعرها را من می‌شناسم. حداقل من با دویست شاعر در ارتباط هستم! دویست شاعرِ گذشتۀ ایران و از هر کدام هم شعر دارم. بالای بیست‌هزار خط شعر با دست خودم از شعرا نوشتم. اینها مطالعه کردند و حکیم بودند!

فلک جز عشق محرابی ندارد      زمین بی‌خاک عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است       همه صاحبدلان را پیشه این است

این را باید در مباحث شیخ‌الرئیس ابن‌سینا در نمط هشتم و نهم اشارات او ببینید و در اسفار صدرالمتألهین. اینها آدم‌های کمی نیستند! اینها مغزهای جلوتر هستند!

جهان عشق است و دیگر زرق‌سازی و غیر از عشق، همه‌چیز بزک‌کاری و آرایش ظاهری است. پشت این بزک و آرایش هم کلی زشتی خوابیده است.

جهان عشق است و دیگر زرق‌سازی             همه بازی است الّا عشق‌بازی

  یک شب برسم و این همه بازی است را برایتان از قرآن، آیۀ بیست سورۀ حدید بگویم. اوّل آیه می‌گوید: «اعلموا انما الحیاة الدنیا لعب و لهو»؛ یقین کنید که این ظاهر زندگی دنیا جز بازیگری و سرگرمی هیچ نیست. پوچ!

جهان عشق است و دیگر زرق‌سازی           همه بازی است الا عشق‌بازی.

خب، حضرت زهرا(س) چه می‌گوید؟! مرد به خانمش گفت: من نمی‌توانم به در خانۀ صدیقۀ کبری بروم. ناراحت قیامتم هستم، اهل نجات هستم یا نه! (بارک الله به معرفت این مرد! من اگر او را می‌دیدم، دستش را می‌بوسیدم. معرفت یک بقال!) چون کل کتاب قیامت پیش خانم زهراست، برو و وضع من را در قیامت از زهرا بپرس. و بقیۀ روایت...

 این خانمی که کل کتاب علم پیش اوست، آنچه در متن کتابِ وجود، جمله به جمله همه را از حفظ است و علم پیش اوست، ایشان می‌فرمایند: (حبب یعنی حب، محبت عشق) «حبب الی من دنیاکم ثلاث»، سه چیز از کل این عالم معشوق من است: «النظر علی وجه رسول الله»، «تلاوة کتاب الله» و «الانفاق فی سبیل الله»، اینها معشوق من هستند؛ چون زهرا(س) باطن این سه را شناخته بود و می‌دانست. عارف بود و یقین داشت. عاشق انفاق بود. ما در شعرها شنیدیم و برادران مداح هم برایمان خوانده‌اند یا گویندگان قدیمی‌مان، روضه‌خوان‌ها، منبری‌ها -خدا همه‌شان را غریق رحمت کند- برایمان گفته‌اند که در شب عروسی‌اش صدایی شنید. صدای خانم فقیری بود که گفت: خوش‌به‌حالت شب عروسی‌ات است! فکر می‌کنم زهرا(س) را نمی‌شناخت و فقط دید زنها یک خانمی را دوره کردند و دارند به خانۀ داماد می‌برند. گفت: خوش‌به‌حالت! شب عروسی‌ات است. عجب لباسی تن توست! من یک پیراهن هم ندارم بپوشم. حضرت زهرا گفت: خانم‌ها من می‌نشینم، شما دور مرا در این تاریکی کوچه بگیرید و آن پیراهن کهنۀ خانۀ پدرم را بدهید تا بپوشم. پیراهن شب عروسی‌اش را تا کرد و خیلی با محبت به این زن فقیر داد. پیغمبر صبح برای دیدن عروس آمد و دید پیراهن کهنه تن اوست! پس گفت: فاطمه جان، پیراهنت را درآوردی؟ گفت: نه بابا، دیشب که در تاریکی کوچه داشتند من را به خانۀ علی می‌آوردند، یک زن فقیر گفت: من پیراهن ندارم. پیراهنم به او دادم. گفت: فاطمه جان، جان من به قربان تو!

چه چیزی محبوب ماست؟ برادرانم! خواهرانم! یک وقت محبوب ما و متعلق قلب ما قلابی نباشد! پوک نباشد! جوانان عزیزم که من نشناخته در کل کشور عاشق همه‌تان هستم و نمی‌دانم که هستید؛ ولی من دلم برای نسل جوان می‌تپد و عاشق نسل جوان هستم. پسران جوان و دختران جوان! امشب فکر کنید عاشق چه و که هستید؟ اگر دوست‌دختر دارید، معشوق تو پوک است! به تو وفادار هم نیست و با یک قربانت برومِ یک جوان دیگر، تو را  ول می‌کند و پیش او می‌رود. دوست‌پسرت هم همین‌طور! شما برادران! اگر معشوق‌تان پول است و حاضر نیستید از آن دل بِکَنید، این معشوق پوک است.

«انه لحب الخیر لشدید»، این را معشوق امیرالمؤمنین می‌گوید: اگر میلیاردها تومان روی هم باشد، پنج‌متر کفنی به تو می‌دهد و تمام. خب معلوم است پوک است! آن‌هم اگر کفنت را خودت قبل از مرگ خریده باشی؛ اگر وصیت نداشته باشی و بمیری، هزارمیلیارد ثروت داشته باشی، اگر دختر و پسر گفتند ما راضی نیستیم به ثروتمان دست بزنید! شهرداری باید کفنت را بدهد. حرام است از مال، قبل از مردنت کفن به تو بدهند؛ چون برای تو نیست! این چه معشوقی است؟ از اوّل عمرتان تا حالا چندتا رفیق داشتید؟ چندتا بی‌وفا شدند؟ خائن شدند؟ ظالم شدند؟ ضربه به شما زدند؟ ما باید یک معشوق ثابت که تغییر نمی‌کند، از دستمان نمی‌رود، در دنیا با ماست و دم مرگ هم با ماست، در قبر با ماست و قیامت هم با ماست؛ آن معشوق را  انتخاب کنیم که متعلق عشق ما پوک نباشد!

چه حال عجیبی است یقین، باور! چه حال عجیبی است باور! ما می‌گوییم علی عاشق نماز بود، عاشق نماز بود و در تمام دورۀ عمرش یک نماز با کسالت نخواند. عاشق بود! من که در کتاب‌های شیعه ندیدم و نمی‌دانم هست یا نه! من خیلی کتاب‌های شیعه را دیدم. فهرست‌هایش را دیدم ولی ندیدم؛ کسی اگر این مسئله را در کتب شیعه دید، محبت کند و برای من بنویسد و به قم پست کند. من در کتب شیعه ندیدم، اما دو تا کتاب از اهل‌تسنّن نقل کردند: یکی تفسیر کشف الاسرار میبدی و یکی هم دیوان عبدالرحمان جامی. میبدی و جامی هر دو از علما و حکمای بزرگ اهل‌سنّت هستند. اینها نقل کرده‌اند و این مطلب را به دروغ نقل نکرده‌اند و مدرک داشتند. قبل به قبل! نود زخم در جنگ احد به بدن امیرالمؤمنین خورده و همه را جرّاح بست، اما یک تیر گوشت ساق را شکافته و در رگ و استخوان و عصب رفته بود. جراح تا دست به این تیر می‌زد، امیرالمومنین ناله می‌کرد و درد شدید بود. جراح پیش پیغمبر آمد(علی 22ساله بود) و گفت: یا رسول‌الله، من باید پا را با نوک خنجر بشکافم که جا باز کند و تیر را بتوانم بیرون بیاورم؛ اما علی اصلاً نمی‌گذارد دست بزنم. دستم که به تیر می‌رسد، ناله می‌کند! پیامبر فرمودند: مشکلی نیست! صبر کن و بگذار وقت نماز بشود. علی برود و وارد نماز بشود، بعد برو و راحت جراحی کن.

اگر نماز این است، نمازهای ما چه می‌شود؟ نمازهای ما هم یک چیزی می‌شود! من برای نمازهای خودم فقط متکی به حرف یک برادر با معرفت لر هستم. نمی‌دانم هم این لر که بوده و کِی این حرف را زده است! گوسفندچران در مناطق لرستان ایران بود. گوسفندها می‌چریدند، ظهر شد و بلند شد وضو گرفت، نماز ظهر و عصرش را خواند و رو به جانب پروردگار کرد، گفت: من نماز نخواندم! این را پای نماز حساب نکن، من این هشت رکعتی که به‌جا آوردم، فقط می‌خواستم به تو اعلام بکنم یاغی نیستم، همین! وگرنه چه نمازی! نمازهای ما اعلام به این است که محبوبِ ما، ما یاغی نیستیم! همین هم از شما قبول می‌کنند. همین را قبول می‌کنند! بعد هم ائمۀ ما گفتند: برای اینکه عیب‌های نمازهایتان-عیب‌های معنوی‌اش- را در روز قیامت حساب نکنند، تمام نمازهایتان را روی خاک ابی‌عبدالله سجده کنید. خاک ابی‌عبدالله عیب‌های نماز را از بین می‌برد و یک نماز می‌ماند که مطابق با رساله است. آن هم اگر مطابق با رساله بخوانیم، قبول است.

این را یک سنّی می‌گوید:

شیر خدا شاه ولایت علی                   صیقلی شرک خفی و جلی

روز احد چون صف هیجا گرفت                 تیر مخالف به تنش جا گرفت

روی عبادت سوی محراب کرد            پشت به دردسر اصحاب کرد

خنجر الماس چو بنداختند                  چاک به تن چون گلش انداختند

گل گل خونش به مصلی چکید              گشت چو فارغ ز نماز آن بدید

یک بحثی باید برایتان داشته باشم که فرصت نیست. بیهوشی، مدهوشی. مدهوشی غیر از بیهوشی است. بیهوشی یعنی قطع رابطه با فرمان مغز. اینکه آدم بیهوش باشد، زمین می‌خورد؛ اما مدهوشی یعنی تمرکز بر یک حال و از حال دیگر بُریده‌شدن. مدهوشی می‌دانید مثل چه چیزی؟ این هم که سنّی‌ها گفتند! بارک‌الله به آنها! می‌توانستند هم برای همین نماز، زیر آن از قرآن دلیل بیاورند. از بس که زنان مصر، زنان درباری، زنان وزرا و وکلا و امرا پشت سر زلیخا دری وری گفتند (این متن قرآن است) که این زن دلدادۀ به یک غلام شده! بدبخت بیچاره! زن نخست‌وزیر، تو را چه به این که عاشق یک غلام فروخته‌شده بشوی؟ بی‌شعور! هی گفتند! (قرآن می‌گوید) و در شهر پخش کردند. زلیخا هم یک جلسه تشکیل داد و تمام زنان درباری و زنان وکلا و وزرا و امرا را دعوت کرد. کنار بشقاب‌ها میوه گذاشت و به تعداد خانم‌ها کارد تیز گذاشت. یوسف هم غلامش بود و خریده بود، به یوسف گفت: نمی‌خواهم در این مجلس زنانه بیایی و روی صندلی بنشینی، فقط از در بالای سالن کاخ بیا و از در پایین بیرون برو، همین! (قرآن می‌گوید) یوسف رد شد و تمام زنان بی‌استثنا با دیدن چهره‌اش «قطعن ایدیهن»، با کاردی که دستشان بود، دست‌هایشان را می‌بریدند و نمی‌فهمیدند! چنان مدهوش این چهره شده بودند که نمی‌فهمیدند! وقتی یوسف بیرون رفت، دیدند لباس‌های به آن پرقیمتی خونی شده است. زلیخا گفت: چه شده؟ چه شده؟ مرا سرزنش می‌کردید که چرا عاشق این هستی؟ پس چرا د ست‌هایتان را بریدید بدبخت‌ها؟

زنان مصرِ بت‌پرست، یوسف را دیدند و دست بریدند! علی(ع) در نماز خدا را می‌دید و مدهوش کامل بود. برو و او را قطعه‌قطعه کن؛ اگر متوجه شد که این دلیل قرآنی دارد!

گل گل خونش به مصلی چکید               گشت چو فارغ ز نماز آن بدید

این همه گل چیست ته پای من               ساخته گلزار مصلای من

صورت حالش چو نمودند باز                  گفت که سوگند به دانای راز

کز علم تیغ ندارم خبر                  گرچه ز من نیست خبردارتر

جامی از آلایش تن پاک شو                    در قدم پاک روان خاک شو

شاید از این خاک به گردی رسی                گرد شکافی و به مردی رسی

گفت باید از دنیا جامی                       بگذری تا به علی برسی

 به علی رسیدن که به این راحتی‌ها نیست. تمام معشوق‌های قلابی را دور بریز تا معشوق حقیقی رخ نشان بدهد. آن وقت ببین چه می‌شود! ما خیلی عقب‌افتاده هستیم و بار معنویت ما خیلی کم است. داریم هم می‌رویم! سپیدگشتن مو هم ترجمان این سخن است که «سر برآر ز خواب گران، سپیده دمید» و ملک‌الموت در دو قدمی خانه‌مان است و کاری نکردیم.

مرحوم نراقی نقل می‌کند: مجنون مریض شد و دکتر متخصص بعد از معاینه گفت باید یک فصدزن بیاورید و رگ زن فصاد رگ کند تا خون‌های کثیف برود و خوب بشود. دکتر رگ‌زن آمد و نیشترش را درآورد، می‌خواست رگ دستش را بزند، گفت: این را نزن! خونی که در این رگ جریان دارد، پر از عشق لیلی است. این را دست نزن! گفت: آن دستت را بده. یک رگ دست را گرفت و گفت: این را نزن! خونی که در این در جریان است، پر از عشق لیلی است. گفت: پایت را بیاور و پشتت را بیاور سرت را بیاور، هر جا را دست گذاشت، مجنون گفت: این را نزن! این خون خیلی قیمت دارد! در این خون عشق لیلی در جریان است!

این عشق به قرآن، به خدا، به علی، به نماز، به انفاق هم باید در تمام خون ما در جریان باشد. آن وقت دیگر، نه حرام می‌خوریم و نه حرام می‌بینیم و نه حرام می‌شنویم و نه قدم حرام برمی‌داریم. آن عشق کار خودش را می‌کند. کاری به ما ندارد و ما را به طرف وجود مقدس حضرت حق سیر می‌دهد.

ماندم! در چهارچوب ادامه‌دادن این مسئله نیستم و اذیتم می‌کند؛ چون خودم را که با این حرف‌ها مقایسه می‌کنم، آرزو می‌کنم ای کاش، آفریده نشده بودم! بعد از شصت‌سال، هفتادسال چه چیزی دارم که ارائه بدهم! یک چیزی باید باشد که با وجود مقدس حضرت حق تناسب داشته باشد. چه چیزی را ارائه بدهم؟

یک خرده بیشتر روضه بخوانم، دلم باز بشود! دلم از این حرف‌ها گرفته. دلم گرفته! نه اینکه دلم گرفته باشد. دنیا مهمانسرای پروردگار است و دل آدم نمی‌گیرد. مهماندار خداست! آدم از خودش دلش می‌گیرد. بیشتر روضه بخوانم، عیبی ندارد! ما روضه برای کسی می‌خوانیم که امیرالمؤمنین فرمودند: حسین من، ماهیان دریا، پرندگان هوا، درختان زمین، کوه‌ها، آسمان، زمین، همه بعد از کشته‌شدنت برایت گریه می‌کنند. ما هم می‌خواهیم در این قافله باشیم. با پسرش دارد حرف می‌زند چه پسری! خوش‌به‌حالت لیلا چه تحویل دادی! لیلا نوۀ شهید بود. عروة‌بن‌مسعود پدربزرگش را در اذان نماز قبیله‌اش شهید کردند. این نوۀ شهید است و باید هم چنین پسری را بدهد. امام حسین دارد با بچه‌اش حرف می‌زند. فقط داغدیده‌ها می‌فهمند که من چه می‌گویم! من چون خودم هم داغدیده هستم، می‌فهمم چه دارم می‌گویم! آنهایی که مرگ عزیزشان را ندیدند، این مصیبت را درک نمی‌کنند.

 

برچسب ها :