شب نهم جمعه (30-7-1395)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدخوی/ دهۀ دوم محرم/پاییز 1395هـ.ش.
بقعۀ شیخ نوایی/ سخنرانی نهم
بسمالله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
بحث تجارت و خسارت و تجارت و منفعت در کتاب خدا و روایات آنقدر گسترده است که برای منِ طلبه روشن نیست کِی به پایان میرسد. از دوستانی که ضبط میکنند، سؤال کردم چند جلسه به این بحث در تهران و چند شهر و در خدمت شما پرداخته شده است؟ گفتند: حدود صد جلسه، با یادداشتبرداریهایی که دارم، فکر نمیکنم با صد جلسۀ دیگر تمام بشود! دنبالۀ بحث سال گذشتۀ اینجا به آیۀ بیستونهم سورهٔ فاطر رسید. سه سرمایه بهعنوان تجارت با سود بینهایت:
-یک سرمایه: «إِنَّ اَلَّذِینَ یتْلُونَ کتٰابَ اَللّٰهِ» ﴿فاطر، 29﴾؛
-دو سرمایه: «وَ أَقٰامُوا اَلصَّلاٰةَ»؛
-سه سرمایه: «وأَنْفَقُوا مِمّٰا رَزَقْنٰاهُمْ سِرًّا وَ عَلاٰنِیةً».
آنان که اهل تلاوت کتابالله هستند، آنان که اهل اقامهٔ نماز هستند، آنان که ثروتشان را در پنهان و در آشکار برای خدا هزینه میکنند، تجارتی را انجام میدهند و به تجارتی متکی هستند که درِ هر نوع خسارتی به روی این تجارت بسته است. در آیهٔ بعد(آیهٔ سیام) میفرماید: «لیوفیهم اجورهم» پیمانهٔ پاداششان را قیامت پر میدهم و سرخالی ندارد. بعدازاینکه پیمانهٔ پاداششان را پر کردم و «یزیدهم من فضله»، از احسانم اضافه میدهم! بعد از پُر بودن، ما پیمانهٔ اضافه را در قیامت چکار میکنیم؟! آنجا باید ببینیم، چون هیچ نعمتی در قیامت معطّل نیست.
پایان آیه هم میگوید «انه غفور شکور»، من لغزشها و خطاهای اینگونه تاجران را میبخشم و من نسبت به این تاجران شکور هستم. معنی شکور دربارهٔ خدا این نیست که به این تاجران میگویم حالا که به حرفم گوش دادید و وارد این تجارت شدید، سپاسگزارم! متشکرم! خدا این حرفها را نمیزند! آن عظمت که بینهایت است، نمیآید به بندهاش بگوید دستت درد نکند! متشکرم!
شکور اولاً صفت مبالغه است و معنیاش این است که من در برابر پنجاهشصتسال عمر محدود بندهام و اعمال محدود بندهام، پاداش نامحدود میدهم؛ این معنی شکور است. خب، من هنوز نتوانستم جملهٔ اول آیه را معنا کنم! تلاوت کتابالله(فقط یک کار زیبایی که در منبر شد، بهخصوص برای جوانان عزیزم، خدا توفیق داد و من توانستم با کمک حق، یقین به وحی بودنِ قرآن را انتقال بدهم که دیگر برای هیچ جوانی، مردی و زنی، کمترین شکی در وحی بودنِ قرآن نماند. یک مقدمهٔ بسیار مهم امشب برایتان میگویم؛ البته با یکزمان اندکی! از آیات قرآن استفاده میشود پروردگار سه کتاب دارد(این متن قرآن است که حالا برایتان میگویم): اسم یک کتابش «کتاب آفاق» است که البته قلم آیات این کتاب، کُنِ وجودی است! کُنِ وجودی چیست؟ این را باید قم در مدرسه فیضیه خواند؛ اگر بخواهم وارد آن بشوم، فقط خستهتان میکنم، چون یک بحث پیچیدهٔ فلسفی است، عرفانی است. قلم کُنِ وجودی، نوشتنش ایجاد مخلوق است. کتاب آفاق یعنی کل هستی؛ این صفحه کنار خدا، با قلم کنِ وجودی یعنی نوشتههای این کتاب و کلمات این کتاب، کل موجودات است. کلمهٔ وجودی هم طبق قرآن: «إِذْ قٰالَتِ اَلْمَلاٰئِکةُ یٰا مَرْیمُ إِنَّ اَللّٰهَ یبَشِّرُک بِکلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِیحُ» ﴿آلعمران، 45﴾، ملائکه به مریم گفتند: خدا تو را به یک کلمهای مژده میدهد که «اسمه المسیح»، نام آن کلمه مسیح است؛ پس مسیح یک وجود انسانی است، ولی کلمةالله است که خدا این کلمه را بر صفحهٔ هستی، با کُنِ ایجادی بهوجود آورده است. در سورهٔ لقمان میگوید: کل عالَم، کلماتالله هستند! (این یک کتاب، یادتان میماند) کتاب آفاق یعنی کتاب هستی، کتاب تکوین، کتابی که کل موجوداتش دانهدانه کلمةالله هستند.
خدا نیاورد ما این کلمهای که نظم داده شده، بههم بریزیم؛ اگر ما ا ین کلمه را بههم بریزیم، بیمعنا میشویم. اگر کلمه سر جای خودش باشد، معنا دارد؛ اما اگر بههم بریزند، نه! یک موجود بیهودهٔ بیمعنای بیمنفعت میشود. شما الآن در ذهنتان لغت حسن را بههم بریزید و از آخر بخوانید: «نون و سین و ح»؛ از «سین» بخوانید با «نون» و «ح»؛ از جور دیگر بخوانید، اصلاً هیچ معنی نمیدهد و کلمهٔ بیهوده میشود. حُسن که کلمهٔ منظم و بهمعنای نیکو و زیباست. ما کلمةالله هستیم؛ اگر چشممان را با نامحرم بههم بریزیم؛ گوشمان را با شنیدن غیبت و تهمت و دری و وری و غنای حرام بههم بریزیم؛ زبانمان را با یاوهگویی و آبرو ریختن و شایعهانداختن بههم بریزیم؛ دستمان را به یک دست ظالمانه تبدیل کنیم و بکُشیم، بزنیم، بدزدیم، تقلب کنیم، کمفروشی کنیم؛ اگر شکممان را بههم بریزیم و پر از حرام کنیم؛ اگر شهوت را با زنا و دو گناه سنگین دیگر بههم بریزیم؛ اگر قدممان را با رفتن به مجالس حرام بههم بریزیم؛ ما دیگر انسان نیستیم! خدا میگوید: «أُولٰئِک کالْأَنْعٰامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» ﴿الأعراف، 179﴾؛ چون تو کلمهٔ وجودت را بههم ریختی، نمیشود تو را خواند و گفت انسان!
گاهی بههمریختگی اینقدر زیاد است که در سورهٔ اعراف میگوید: «فَمَثَلُهُ کمَثَلِ اَلْکلْبِ» ﴿الأعراف، 176﴾ و در سورهٔ جمعه میگوید: «مَثَلُ اَلَّذِینَ حُمِّلُوا اَلتَّوْرٰاةَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلُوهٰا کمَثَلِ اَلْحِمٰار»ِ ﴿الجمعة، 5﴾؛ چون دیگر انسان خوانده نمیشود. خدا چه هزینهای برای ما کرده! برای اینکه کلمهٔ وجود ما خوانده شود، 124 هزار پیغمبر، دوازده امام، کتابهای آسمانی، علم، حکمت، فطرت، عقل برای تکتک ما قرار داده که بههم نریزیم و خودش بشود دنیا و آخرت ما را بخواند. خیلیها این کلمه را بههم ریختند: ثروتمندان با بخل این کلمه را بههم ریختند؛ جوانان با شهوات افراطی بههم ریختند؛ سردمداران دنیا و صندلیدارها با غرور و تکبر و منیّت بههم ریختند؛ رباخوار با رباخواری، کمفروش با کمفروشی، معتاد با اعتیاد، دزد با دزدی، اختلاسچی با اختلاس، همه کلمهٔ وجودشان را بههم ریختند. اینها انسان خوانده نمیشوند! خدا که اینجوری میخواند: کالانعام، کالکلب، کالحمار! (خب از بحث کلمه بیرون بیایم که داستانی است).
خودم در این بحثها بهشدت غصهدار میشوم، رنج میکشم؛ چون پروندهٔ خودم را که نگاه میکنم، به خودم هم شک میکنم که در قیامت، تو را بهعنوان انسان صدا میزنند یا میگویند حیوان آنوری برو! این یک کتاب که کتاب آفاق است؛ یک کتاب بسیار منظم با میلیاردها میلیارد آیه. این شعر برای منطقهٔ شما و برای آذریهاست. هزار خط است و من پنجاهسال است که با این هزار خط سروکار دارم.
به نزد آن که جانش در تجلاست همه عالم کتاب حق تعالی است
دومین کتاب، کتاب انفس است؛ یعنی کتاب وجود شخص خودتان. این کتاب جدای از کتاب آفاق است؛ یعنی اسم کتاب وجود خودتان «احسن تقویم» است. چه اسمی خدا برای این کتاب برداشته! «لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسٰانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ» ﴿التین، 4﴾، هر ذره از تمام وجودت سر جای خودش است، هر ذره! حالا در این کتاب فکر کن؛ اگر آیهٔ چشمت را از این کتاب بردارم، چه چیزی بهجای این آیه میشود گذاشت؟ هیچ! فقط کوری! اگر آیهٔ ذائقهات را بردارم که مزهٔ هیچچیزی را نتوانی بچشی، چه زندگی برایت درست میشود! چه زندگی! اگر آیهٔ گوشَت را از این کتاب حذف کنم، چه صدایی را میخواهی بشنوی؟ جایگزین آن چیست؟ اگر شبانهروز پنجششباری که دستشویی میروی، عذر! دفع دستشویی را از تو بردارم، چطوری میخواهی دستشویی بروی؟ مگر اینکه بیمارستان بروی و یک لوله وصل کنند به عضو دفع اتوماتیک وصل کنند و دستشویی از لوله بیاید! کیسه بغلت، یا زنت یا بچهات هی بیایند و این کیسه را خالی کنند و یک کیسهٔ دیگر بگذارند.
کدام آیه را میشود تکان داد؟ کتاب نفس، الان در جامعهٔ ما هستند. من با یک طلبهای هممباحثه بودم. گاهی درس نمیآمد. خوب همدرس میخواند، گفتم: چرا نمیآیی؟ گفت: هفته که میچرخد، دوبار نوبت پرستاری از پدرم به من میرسد. چهارچوب بدنش سالم است، راه میرود، مینشیند؛ اما هیچچیزی یادش نمیآید! یادش نمیآید حرف بزند! دستشویی میبریم، یادش نمیآید دستشویی کند! غذا را در دهانش میگذاریم، یادش نمیآید بخورد. تمام خانوادهٔ ما درمانده هستند. دکتر به ما ساعت داده که کِی دستشویی ببرید؛ کِی به او غذا بدهید؛ دستشویی میبریم، اینقدر باید پشت دستشویی بایستیم تا خودش از روی فراموشی دستشویی کند! گاهی دوساعت طول میکشد؛ چون یادش نمیآید! اگر این عضو یاد را از تو بگیرند، آیهٔ یاد را بهنظر خودت باید چهچیزی بهجای آن بگذارند؟
برادرانم، خواهرانم! ما چقدر شکرگزار این خدا هستیم؟ این سؤال غلطی است! من باید بگویم چقدر خدا را یادمان میرود؟ این کتاب، کتاب آفاق است. این کتاب، کتاب انفس است؛ کتاب سوم هم قرآن است: «ذٰلِک اَلْکتٰابُ لاٰ رَیبَ فِیهِ هُدی لِلْمُتَّقِینَ» ﴿البقرة، 2﴾. حالا دو کتاب آفاق و انفس را در این آیه ببینید! این آیه یک نکته دارد که خیلی فوقالعاده است! «سنریهم»، آنوقتی که قرآن دارد نازل میشود -چون روزگار پیغمبر عَلَم عِلم بلند نبود، پرچم عِلم بلند نبود، پرچم تحقیق بلند نبود، پرچم ابزار علمی وجود نداشت، تکنولوژی و تکنیک وجود نداشت- لذا به پیغمبر میگوید: در آینده «سنریهم» نشانشان میدهم «آیاتنا»، آیاتم را «فی الآفاق»، در عالم هستی که من در این کتاب هستی، چه آیاتی دارم.
چه داریم؟ کجای آن را بگوییم؟ چطوری خودمان را آرام بکنیم؟ جدیداً یک ستاره در کتاب هستیِ تو کشف کردند، نشان میدهند و دلیل میآورند و طیف دارند! دوربینهای نجومی بسیار قوی دارند! نور این ستارهٔ روشن، ثانیهای سیصدهزار کیلومتر که جاده طی کند و به زمین برسد، پانصدمیلیارد سال بعد میرسد! کدام آیهٔ کتابت را ببینیم؟ چندبار از خورشید و ماه و ستارگان به اسم، در قرآن مجید گفتهای؟ چندبار از آسمان و زمین گفتهای؟ کدام آیهاش را بخوانیم؟ چقدر ما در این پنجاهشصتسال سواد پیدا کردیم! چقدر با شوق دنبال علم و مطالعه رفتیم! ما هنوز نیروی دفع و جذب دستشویی بدنمان را نفهمیدهایم که چیست! نمیدانم! به خودم میگویم، آدم بیشعور! تو که هیچچیزی نمیفهمی، برای چه سینه سپر میکنی؟ تو که هیچچیزی حالیات نیست، چرا باد در دماغت است؟ با لغت باد کردهای؟ وکیلم! وزیرم! رئیس هستم! پول دارم! علم دارم! با این لغتها باد کردهای؟ تازه در کنار این لغت از مصداق لغت چقدر داری؟
برادران و خواهرانم! کل جهانِ علم میگوید که آب از اکسیژن و هیدروژن مرکب است؛ دوتا اکسیژن و یک هیدروژن میشود آب. اکسیژن شعلهور میکند و آهن 24 را میبُرَد. هیدروژن از دو آتشی میسوزد که قاتى کرده است. دوتا آتش اکسیژن و یک آتش هیدروژن، آب خنک بهوجود آورده است. ذات این آب را تعریف کنید که چیست؟ اکسیژن و هیدروژن که دو عنصر است. خود آب ذاتاً چیست؟ برای چه سینهمان را سپر میکنیم؟ برای چه پشت صندلیِ دوم ماشین یکلَم میدهیم، انگار خدای عالم هستیم! با یک صندلی چوبی چه خبر است؟!
خدا میگوید: «أین تذهبون»، کجا داری میروی بیعقل؟ سوار مرکب غرور و تکبر شدهای و باد در دماغت افتاده است. کجا داری میروی؟ در شهری که زندگی میکنی، در خانهٔ دهمیلیارد تومانی و با ماشین نهصدمیلیون تومانی! تا قبرستان دو کیلومتر است و دو روز دیگر همه را از تو میگیرند و جنازهات را میاندازند و زن و بچهات را برمیگردانم! چه خبرت است؟ قبرستان ما که مکه نیست، بغل شهر است. ما با قبر اینقدر فاصله نداریم. ما تهرانیها هم قبرستانمان در ده کیلومتریِ تهران است، آنهم میگویند دارد پر میشود. چه کسانی هم آنجا خوابیدهاند!
من بیشتر رباعیات باباطاهر را حفظ بودم، اما الآن نمیتوانم بگویم حفظ هستم.
به گورستان گذر کردم کموبیش بدیدم حال دولتمند و درویش
درویش یعنی ندار، فقیر، نه خانقاهی!
به گورستان گذر کردم کموبیش بدیدم حال دولتمند و درویش
نه درویشی به خاکی بیکفن ماند نه دولتمند برد از یک کفن بیش
آنهم کجاست؟ قبر ما نزدیک خانه و جای دوری نیست!
به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کلهای با خاک میگفت که این دنیا نمیارزد به کاهی.
دل نبند که قیچیات میکنند! خدایا میدانی این حرفها را به خودم میزنم و بندگان تو محترماند! باشخصیتاند! حمله روی منبر با مسائل قرآن و روایات تو به این مردم حرام است. به این مردم باید کمال احترام را گذاشت، ولی گاهی مینشینم، خودم زمزمه میکنم و تکوتنها گریه میکنم، میگویم: چیزی ندارم به تو ارائه بدهم! تو میخواهی چکار کنی که همهچیز داری؟ من هیچچیزی ندارم! تو همهچیز داری! تو میخواهی چگونه معامله بکنی؟ دیشب مناجات امیرالمؤمنین را از سوز جگر به پروردگار خواندید. شما خواندید و من میشنیدم: «وانا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین». چرا؟ یک چیزی از یکی یاد گرفتهام و دلم برای قیامتم فقط به آن خوش است. خیلی چیز خوبی است! خیلی چیزها را من از کتشلواریها یاد گرفتم که به ذهن خودم نمیرسید! دوتا را برایتان میگویم:
یکی اینکه کسی گفت: آدم درِ خانهٔ کریم که میرود، کریم به آدم نمیگوید چه آوردهای، بلکه میگوید چه میخواهی؟ این خیلی عالی است! چه میخواهی؟ به ما هم یاد دادند چه بخواهیم. باید بگویم کریم، رحمت و مغفرت میخواهم. این قشنگ بود! این که یادم داد. کریم نمیگوید چه آوردهای و میگوید چه میخواهی؛ اما یکخرده باید با او رفیق باشیم که با ما حرف بزند، چون در سورهٔ آلعمران میگوید: یک عدهای وارد قیامت میشوند که «لا یکلمهم الله»، اصلاً با آنها حرف نمیزنم! «ولا ینظر الیهم»، نگاه هم به آنها نمیکنم! «ولا یزکیهم»، تصفیهحساب هم به آنها نمیدهم! گناهانشان هم سر جایش میماند! نگاهشان هم نمیکنم و حرف هم نمیزنم! در آیات هفتاد به بعد است. اگر درست بگویم، امیرالمؤمنین میفرمایند: «اتقوا الله بعض التقی و انقل و اجعل بینک و بین الله سترا و امرق»، یک دریچه بین خودت و خدا باز بگذار و همه را نبند. یک در را باز بگذار! آخر بعضیها همهٔ درها را میبندند و من دلم برای آنها هم آتش است و ناراحتشان هستم.
اما یک چیز دیگر که یک بیسواد یادم داد و دیگر الان در حال مرگ است. از تهران بیرون آمدم و خبر ندارم که فوت کرده یا نه! تلفن هم ندارم به من خبر بدهند. این تلفنها برای یک عدهای قاتل عمر است! قاتل عقل است! اتفاق در یکشب تابستان بود و دعای کمیل در یک مسجد جامع بزرگی بود. این مرد در تاریکی آمد و بغل دست من نشست. احساس کردم آمد، خیلی هم پرگریه است. من به این روایت در کمیل رسیدم و گفتم که مردم، پروردگار میفرماید: «من تقرب الیه شبرا تقربت الیه زراعا»، اگر تو یک قدم بیایی، من یک زراع میآیم. در بعضی از روایات هست که اگر تو یک قدم بهطرف من بیایی، من ده قدم بهطرف تو میآیم. در اوج گریهٔ مردم، این آدم بیسواد روی شانهٔ من زد و گفت: این روایت را دیگر نخوان. گفتم: درست است؟ گفت: هرچه هم که درست باشد، تو نخوان! حالا مردم داشتند «یا رب یا رب» میگفتند، میتوانست با من حرف بزند. گفتم: چه بخوانم؟ گفت: تو نباید این را بخوانی. تو باید بگویی خدایا این که گفتی یک قدم بیایی، ده قدم میآیم؛ من آن یک قدم را هم نمیتوانم بیایم، آن یک قدم را هم خودت بیا.
میخواستم برایتان پیوند این سه کتاب را بگویم، میماند و نمیرسم.
گر بماندیم زنده، بردوزیم جامهای کز فراق چاکشده
ور بمردیم، عذر ما بپذیر ایبسا آرزو که خاکشده
نمیدانم سال دیگر هستم که بیایم یا دیگر نیستم! بستگی به ارادهٔ او و رحمت او دارد؛ اگر آمدم، از همینجا به بعد را شروع میکنم.