روز پنجم پنج شنبه (6-8-1395)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
کلام در روایتی از وجود مبارک رسول خدا بود که از روایات نخبه و بسیار مهم حضرت است. من با دقتی که در این روایت کردم، به این نتیجه رسیدم. به دلیلی که این روایت موردعمل اهل سلوک بوده است؛ یعنی آنهایی که میخواستند تا در دنیا هستند، به یک معنویت کامل و جامعی برسند. عالم بزرگ شیخ بهایی، استاد بسیاری از علمای نامدار به یک جملهٔ این روایت خیلی نظر داشتهاند و آن جمله را بسیار زیبا موشکافی کردهاند. مجموع نظر ایشان و تفسیر ایشان و موشکافیشان را دیدم که مرحوم مجلسی در کتاب پرقیمتشان بحار الأنوار نقل کردهاند. نقل ایشان برای این بوده که به ما تفهیم بکنند این روایت بهخاطر جملهٔ اوّل یک روایت کمنظیری است. بنا شد من خدمت شما بزرگوارانِ اهل ایمان، هرروز یک مقدمهای را ذکر بکنم و سعیام هم بر این باشد که مقدمه را از قرآن و دیگر روایات بگیرم؛ چون خیلی لازم است که جملهٔ اوّل روایت برایمان روشن و معلوم شود. این مقدمات در ما -در هر سنی که هستیم و در هر موقعیتی که هستیم- اثر دارد؛ چون هیچوقت برای حرکت بهسوی حق دیر نیست. اینکه آدم بگوید از من دیگر گذشته و حالی نمانده، توانی نمانده و انسان به خودش تلقین بکند که این مسیر را نمیتوانم بروم، اینها درست نیست! پروردگار عالم هم این بهانهها را نمیپذیرد. چند آیه در قرآن داریم که روز قیامت، هرکس میخواهد بهانه و عذر بیاورد که بهانهٔ من این است که کامل نشدهام! میوهٔ رسیده نشدهام! یا عذر من این است یا خود پروردگار به آنها خطاب میکند: «لا تعتذر الیوم»، اصلاً عذری اقامه نکن؛ چون من عذر شما را نمیپذیرم و بهانه هم نیاورید! ممکن است شماها در امور مادّی بهخاطر عللی، از امکانات کمتری برخوردار بودید؛ اما امکانات هیچکس در امور معنوی کم و ناقص نیست و می تواند سیر کند.
یک وقتی به یک شخص گرفتاری برخورد کردم که گرفتاریاش ازنظر اقتصادی کم هم نبود. در حدی که یک پوشاک و یک غذایی را تأمین بکند، امکانات داشت. جوری هم نبود که یک درِ بزرگ اقتصادی به روی او باز شود و وقتش هم گذشته بود. از در مغازهاش بیرون میآید، چون خیلی به نماز اول وقت مقیّد بود، مینشیند وضو بگیرد که یک موتوری به او میزند و استخوان پا و لگن را خرد میکند. ششماه بیمارستان بود. اوّل کار هم موتوری را پیش او آوردند و گفتند شکایت بنویس، اما گفت: من از هوای نفس خودم شکایت دارم! از انسان شکایت ندارم! رهایش کنید تا برود. واقعاً سالک بود و من خیلی چیزها از او یاد گرفتم. درسخوانده هم نبود؛ اما خداوند علمِ نوری به او داده بود. «العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء»، علم یک نور است که خدا هرکس را لایق بداند، در قلبش قرار میدهد.
مگر سلمان دانشگاه دیده بود که حضرت دربارهاش فرمودند: عالم به علم منایا و بلایاست! و پیغمبر دربارهاش فرمودند: «کنز لا ینفد»، سلمان یک گنج پایانناپذیر است. بدنش را که نگفت! بدن که پایان پذیرفت و در مدائن مُرد. «و بحر لا ینظف»، یک دریایی است که هرچه آب آن را بکشند، کم نمیشود. این علمِ نوری است. راه رسیدن به این علم هم تقوای باطن و ظاهر است؛ چون باید دری به روی این علم باز باشد! یک آدمی که حسود است، بخیل است، کینهای است، تلخ است، حریص است، خب این فرد به روی این علم دری باز ندارد! یک آدمی که اعضا و جوارحش به گناه آلوده است، به روی این علم هم دری باز ندارد! لذا بیشتر گنهکاران را دیدهاید؟ حالا خودتان آنجوری نیستید و پاک و خوب هستید، ولی بیشتر گنهکاران را دیدهاید که حتی از حقایق دو دوتا چهارتا هم غافلاند و درک نمیکنند. خیلی هم که خوب با آنها حرف بزنید، در آخر میگویند برو بابا، حوصله داری! چون نمیفهمند!
ششماهی بیمارستان بود و بیرون آمد. چند روزی نگذشت، کلاً یک دختر و یک نوه داشت که این دو تا هم در راه آمل تصادف کردند و ازدنیا رفتند. یک روز پیش او رفتم و به او گفتم: حالت چطور است؟ خوبی؟ در جواب، این شعر را خواند و دیگر هم صحبت نکرد. گفت(این یک حال عجیبی است! اگر شما به من بگویید خودت که داری از این حال میگویی، چقدر داری؟ شب جمعه و روی منبر پیغمبر میگویم هیچ!):
ندانم که خوش یا که ناخوش کدام است
این را نمیدانم!
خوش آن است بر من که او میپسندد
این خیلی حال عجیبی است! آدم را از مدینه به بدترین جای عربستان، ربذه تبعید کنند. خیلیها میگویند این ربذه، ربذهای نیست که در چهل فرسخی مدینه و در راه مکه و مدینه است. این ربذه از ناحیهٔ شام به مدینه است و در بدترین کویر قرار دارد که علفِ قابل خوردن هم برای حیوانها ندارد. من این ربذهای که ابوذر را تبعید کردند، در نقشه پیدا کردم. آدم را از خانهاش بیرون بکنند و با مأمور در یک کویر بیآبوعلف، در یک ده بفرستند که این ده هیچ درآمدی نداشته باشد! حالا کاروانی اتفاقی بیاید و از آن ناحیه رد بشود، ببیند یک مردی با دخترش تشنه و گرسنه آنجا هستند؛ پس یک آبی یا یک غذایی بدهند. بعد هم کار به جایی برسد که به دخترش بگوید: بابا بلند شو و چهارطرف این بیابان را بگرد، ببین علف خشکی، مادّهٔ خشکی، آبی پیدا میکنی که برای من بیاوری! دختر رفت، آمد و گفت: بابا هیچچیزی پیدا نمیشود! گفت: خب بالای سرم بنشین! پیغمبر از این لحظهٔ من خبر داده که تو در کمال گرسنگی و تشنگی میمیری و آدم نفس گلایهآمیز نمیکشد. الان که کمظرفیتی خیلی زیاد شده است! میلیاردر گِله دارد! متوسط گله دارد! کمدرآمد هم گله دارد که این چه اوضاعی است! این چه وضعی است! گاهی هم میگویند خدا چرا کارگردانی درستی ندارد؟ این علم نوری خیلی سرمایهٔ عظیمی است و تقوای باطنی و ظاهری میخواهد.
خب ما این جملهٔ اوّل را باید با قلبمان لمس بکنیم که پیغمبر میفرمایند: «اذا احب الله عبدا الهمه ثمان خصال»، وقتی محبت پروردگار به عبد جلب بشود، این محبت از بالا به پایین است و نه از پایین به بالا! یک وقت میگویم آقا راهِ دوستداشتن خدا این است؛ اگر میخواهی خدا را دوست داشته باشی، این خیلی راه آسانی است. در روایت دارد که پروردگار به حضرت داوود فرمود: داوود، من را محبوب مردم کن! یک کاری کن که مردم من را دوست داشته باشند. داوود گفت: خدایا، راهش را به من نشان بده! من نمیدانم چطور مردم را محب تو کنم تا دوستت داشته باشند. تو میفرمایی «حببنی الی خلقی؛ من را محبوب بندگانم کن»، چکار بکنم که دوستت داشته باشند؟ پس خطاب رسید: نعمتهایی که به آنها دادهام، به یادشان بیاور؛ از زمانی که در رحم مادر بودند تا حالا یادشان بیاور و به آنها بگو اگر از مادر بهدنیا آمده بودید و دو تا حدقهٔ چشمتان خالی بود و اصلاً چشمی در آن نبود؛ اگر از مادر بهدنیا میآمدید و دو تا گوشتان از اوّل کر بود؛ اگر بهدنیا میآمدید و راهِ رفتن دستشوییتان بسته بود؛ یک رفیق داشتم که بچهاش همینطور بود. چندبار هم خارج برد که راه دفع مدفوعش را باز کنند، میگفتند نمیشود! باید پهلویش را لولهکشی کنیم، یک کیسه هم بغل او بگذاریم تا اتوماتیک خودش تخلیه کند.
نعمتها را یادشان بیاور! این هوایی که برایشان ساختم؛ این بهار، این تابستان، این زمستان، این برف و باران، این آبخوردن. همهٔ اینها را یادشان بیاور! اینکه پنجتا انگشت دستشان به هم نچسبیده و باز است و میتوانند یک خودکار بردارند و بنویسند. وقتی نعمتهای من را به یادشان انداختی، خب در فکر میروند که عجب پروردگاری است! چقدر به ما لطف کرده و خودبهخود محبت من در دلشان آشکار میشود. این مسیرش خیلی آسان است! یک خلوت میخواهد و یک فکر که آدم خدا را دوست داشته باشد؛ چون وقتی آدم خلوت کند و فکر کند، هیچ ملاکی برای نفرت از خدا پیدا نمیکند. ما هرچه ملاک داریم، ملاک محبت عبد به حضرت ربّ است. حالا شما تا فردا که جمعه است، 24 ساعت فکر بکنید و ببینید ملاکی برای نفرت از خدا در خودتان پیدا میکنید؟
یک چیزهایی هم اگر پیدا بکنیم و فکر بکنیم ملاک است، جوابش را به ما میدهد و جواب دارد. موسیبنعمران داشت به کوه طور میرفت. کسی را دید که تا نافش در خاک رفته بود، به او گفت: چرا اینجوری کردهای؟ گفت: من دیگر زندگیام به کل ته کشیده، یعنی پول یک بیرجامه(پیژامه) هم نداشتم بخرم. حالا روز را اینجا در خاک میآیم که کسی من را نبیند و شب بیرون میآیم، اگر کاری داریم، انجام میدهیم! تو به کوه طور میروی، به پروردگار بگو: یک نظری به ما بکند. موسی در کوه طور عرض کرد: خدایا نیازی نیست که من به تو خبر بدهم! بندهات را دیدی که چه وضعی است؟ دوسه روز بعد که برگشت، اوّل مصر دید خیلی شلوغ است، گفت: چه خبر است؟ گفتند: یکی کلی مشروب خورده و مست کرده و آدم کشته است. مردم ریختهاند و او را گرفتهاند. موسی گفت: راه بدهید تا ببینم کیست؟ دید همان مرد لخت است! به موسی خطاب رسید: ظرفیت پول در او نبود! یکی دو روز یکخرده پول به او دادم، یکخردهاش را رفت عرق خورد و مست کرد و آدم کشت! این اگر پول نداشت، بهشتی بود؛ اما حالا پول به او دادم و برای جهنمرفتن مرکب شد.
اگر هم اینجور ملاکها را پیدا بکنیم، مثلاً چرا مردم من را دوست ندارند یا چرا پول بهاندازهٔ قارون ندارم، جواب دارد بدهد. میخواهی چکار که مردم دوستت داشته باشند؟ من خودم دوستت دارم! کل هستی دوستت دارند! میخواهی چکار؟ اما محبت از بالا به پایین این مسیر را دارد و باید طی کرد. هرگاه من به بندهام محبت پیدا بکنم، زمینهٔ آراستهشدن هشت خصلت را برای او فراهم میکنم که هر هشتتا را یک روز خواندم و جلسهٔ قبل هم وارد توضیح خصلت دومی شدم. حالا یک مقدمه هم برایتان عرض بکنم. چکار کنیم که محبوب خدا بشویم؟ محبوب خدا هستیم، اما آن محبت خیلی پرمایه که سبب یاری او برای آراستهشدن به این هشت خصلت بشود.
یک راهنمایی از وجود مبارک امیرالمؤمنین(علیهالسلام) برایتان بگویم که چکار کنیم تا محبوب بشویم؟ خدا وقتی آدم را دوست داشته باشد، دیگر کاری نیست که برای آدم انجام ندهد. تمام درهای فیوضاتش را باز میکند. آدم یک حال دیگر میشود و یک رفتار دیگر پیدا میکند. حالت پرواز پیدا میکند. امیرالمؤمنین در خطبهٔ متقین میفرمایند(پیغمبر هم این جمله را دارند. پیغمبر را مرحوم کلینی در جلد دوم اصول کافی نقل کرده که امام صادق از رسول خدا نقل میکنند و امیرالمؤمنین در خطبهٔ متقین): «ولو لا الاجل الذی کتب الله علیهم لم تستقر ارواحهم فی اجسادهم ترفة عین شوقا الی الثواب وخوفا من العقاب»، اگر خدا برایشان زمان نگذاشته بود، «و لو لا الاجل الذی کتب الله علیهم»، اگر در ارادهٔ وجود مقدسش زمان نگذاشته بود که این بندهٔ من تا هشتادسال باید در دنیا بماند؛ اگر این زمان نبود و اصلاً وقتی برای بندهاش معیّن نکرده بود -ولی آن زمان معیّن شده نمیگذارد- اگر آن زمان نبود، روحشان به یک چشم بهمزدن در بدنشان نمیماند، بدن را رها میکرد و میرفت. «شوقا الی الثواب» که به آغوش رحمت او قرار بگیرند و از عذاب او در ایمن باشند. «خوفا من العقاب»، اما خب آن اجل تعیینشده نمیگذارد که اینها بمیرند؛ وگرنه اینها لب مرز مرگ هستند. اینقدر پر پرواز قوی است و هیچچیزی هم پابندشان نیست؛ نه موقعیتشان، نه صندلیشان، نه مالشان و نه زن و بچه. حالا یک مطلبی را بگویم، چون به من اعتماد دارید، باور میکنید! یک دوستی داشتم که خیلی به او علاقه داشتم؛ البته مثلاً آن وقتی که من با او در ارتباط قرار گرفتم، دوازده سالم بود و او نزدیک پنجاهسالش بود. از آنهایی بود که خدا به او نور داده بود؛ البته درسخوانده هم بود و تحصیلات زیادی در نجف، پیش اساتید دو دورهٔ گذشته داشت. خیلی من به او علاقه داشتم و خیلی پای حرفهایش نشسته بودم. مجسمهٔ حال هم پیش خدا بود؛ یعنی وقتی دربارهٔ خدا و خودش صحبت میکرد، واقعاً انگار میکردید که این شصتسال است غرق در تمام گناهان بوده است و اینجور گریه میکرد و ناله میزد. اصلاً اهل هیچ گناهی نبود. یک امتیازش همینی بود که امیرالمؤمنین میفرمایند پابندی نداشت. همین وقتها بود و هوا بیشتر از حالا سرد بود. خانهاش کرسی گذاشته بود، پای کرسی نشسته بود و به دو تا متکا تکیه داده بود. یکی از دوستان برای دیدنش رفت و من در آن جلسه نبودم. این آقایی که دیدنش رفت، این هم بد نبود و در حدی اهل حال بود. راجعبه مرگ صحبت شد، بعد به ایشان گفت: واقعاً از این جادهٔ پرخطر چطور باید رد شد؟ ملکالموت و غسّالخانه و غسل و کفن و ورود به قبر و ورود به برزخ و سؤال ملائکه و پرونده و مدام برایش گفت. چند بار هم گفت آقا خیلی مسیر سخت است، چه باید کرد؟ حرفهایش که تمام شد، گفت: من حرف تو را نفهمیدم که میگویی مسیر سخت سخت است! من نفهمیدم و نمیدانم چه میگویی! گفت: یعنی شما با این علمتان -شما مجتهد هستید- نفهمیدید که من چه گفتم؟ گفت: نه، واقعاً نفهمیدم! اینهایی که تو گفتی، هیچچیزی نیست.
راهی است خطرناک رهِ مرگ ولکن بر عاشق یکرنگ حقیقت خطری نیست
گفت: من نفهمیدم! مرگ به همین آسانی و راحتی است که من دارم به تو حالی میکنم. سرش را روی کرسی گذاشت و ازدنیا رفت؛ یعنی آدم در این مسیر اینقدر سبکبال میشود! اینقدر آزاد میشود که میخواهد بمیرد! قلبش گیر هیچچیزی نیست. روی قلب بهسوی وجود مقدس اوست. در این دنیا هم در مسائل اقتصادی خیلی راحت زندگی میکند و من خیلی از اینها را دیدم. اینها مطلب عجیبی در ذهنشان دارند. من معاشر از اینجور آدمها زیاد داشتهام؛ الان هم دوسهتایشان را دارم، البته جایی نمیآیند و من پیش آنها میروم. در فکرشان این است و درست است، میگویند: ما پنجاهشصتسال مهمان هستیم و دنیا هم مهمانخانهٔ پروردگار است و ما باید از این مهمانی برویم و مقیم نیستیم! آن که ما را به این مهمانی دعوت کرده، کیف خودش است که یکروز جلوی من چلوکباب و یکروز نان و ماست و یکروز آبگوشت و یکروز نان و سبزی بگذارد! به من چه، من حق فضولی ندارم! مگر اینجا مُلک توست؟ مگر رزقالله مُلک توست؟ اصلاً تو چه کاره هستی؟ او تو را دعوت کرده که از رحم مادر بیایی. یک دنیای دیگر دارم، پنجاهشصتسال اینجا باش! دو تا کار هم بکن: یکی من را عبادت کن و یکی هم به بندگانم خدمت کن. همین و من هیچ کار دیگری از تو نمیخواهم!
یک دعوت از من کرده و من را در این مهمانی آورده است. حالا به من چه که به او بگویم چرا سفرهٔ جلوی من سفرهٔ قارون نیست؟ چرا من مثل ابوذر باید گرسنه و تشنه جان بدهم؟ به من چه! این حرفشان است و سرِ این یقین راحتِ راحتاند و میگویند:
رشتهای برگردنم افکنده دوست میکشد هرجا که خاطرخواه اوست
من اوایل طلبگیام بود و تازه قم رفته بودم و من را نمیشناختند؛ اما حالا درسهایی که میرفتیم. بالاخره در درس دوتا طلبه رفیق میشدند و ما با دوتا رفیق میشدیم و خوب هم درس میخواندیم. گاهی به من میگفتندک تو در آخوندی میخواهی چکاره شوی؟ مقامات زیادی است: مرجعیت هست، فقاهت هست، تدریس هست، منبر هست، معلمی هست، تو میخواهی چکاره شوی؟ من به آنها میگفتم که راجعبه خودم هیچ نظری ندارم که چکاره شوم! این بیادبی در پیشگاه پروردگار است. ما قم آمدیم و به پروردگار گفتیم: «افوض امری الیک»، افسار ما دست تو! حالا در تمام این مقامات آخوندی، ما را به کدام جهت میخواهی بکشی، خودت میدانی! اینکه نیتم این باشد مرجع تقلید شوم، نه به من چه که چکاره شوم! باید ببینم وجود مقدس او چه تصمیمی در حق من میگیرد! در دوران طلبگی یکبار اشتباه کردم که بعد از بیستسال، سیسال در دهانم زد. طول کشید در دهانم بزند که فضولی به تو نیامده و آن این بود: وقتی بهدست یکی از اولیای الهی دیگر لباس پوشیدم، سفارش هم به من کرد و یادم نمیرود. بعد نیت کردم و گفتم که یکبار با این لباس به حرم حضرت رضا بروم. پنجتا درخواست آماده کردم و گفتم اوّلین بار(جاده هم خاکی بود) با همان گرد و خاک در حرم بروم و بگویم که این پنجتا را برای من از خدا بخواهد. یکی این بود، گفتم: یابنرسولالله! من اصلا دوست ندارم مشهور شوم، شما از پروردگار بخواه که من در آخوندی یک دایرهٔ بسیار محدودی داشته باشم؛ اگر بنا باشد حرف بزنم و درس بدهم، با چهارتا از رفیقهای خوب خدا در ارتباط باشم. بسیار محدود!
و این برعکس شد، برعکس شد یعنی چه؟ یعنی عبد در برابر رب فضولی نباید بکند! به تو چه که میخواهی ناشناخته بمانی یا دنیا تو را بشناسند! تو بندگی من را بکن! تو راهت را برو! آنها خیلی خوب خودشان را قانع کردند و خیلی راحتاند. با نان خالی بهقدری خوش هستند، با چلوکباب بهقدری خوش هستند، با نان و ماست بهقدری خوش هستند، با روزِ داشتن بهقدری خوش هستند، با روزِ نداشتن بهقدری خوش هستند، بیخودی که محبوب خدا نشدند! خب از امیرالمؤمنین برایتان بگویم که چه کار باید کرد تا محبوب خدا شد. «ثلاثة هن زینت المومن»، سه چیز است که اینقدر شما را خوشگل میکند که فقط خدا میتواند شما را بپسندد و بقیه شما را درک نمیکنند. آرایش وجود شما در سه چیز است: اوّل اینکه «تقوی الله»، باطن و ظاهر را از ناپاکیها نگه دارید. حالا یعنی چه؟ یک کسی خانهٔ خوبی دارد، ماشین خوبی دارد، درآمد خوبی دارد، صدای خوبی دارد، من به او حسادت بکنم و به خودم فشار بیاورم که ای کاش، زودتر صدایش خفه شود، پولش نابود شود، خانهاش خراب شود که من راحت بشوم! یعنی چه؟ تقوای باطن، تقوای ظاهر؛ دوم اینکه «صدقالحدیث»، انسان فقط کلام حق داشته باشد و هیچ یاوهگویی در سخنش نباشد؛ سوم اینکه به پیمانهای خدا وفادار باشد. نبوت و قرآن، اینها پیمان خدا هستند.
«وَ إِذِ اِبْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ» ﴿البقرة،124 ﴾.
نبوت پیمان خداست، قرآن پیمان خداست، اهلبیت پیمان خدا هستند؛ به اینها وفادار باشیم! این میشود محبوب خدا میشود. خدایا واقعاً ضعیف هستیم، گدا هستیم، تهیدست هستیم، نیازمند به یاری تو هستیم، یاری هم غیر از تو نداریم، شب جمعه هم هست، امشب به تکتک ما اگر نظر خاصی بفرمایی، ما هم آن پر را پیدا میکنیم و مرغ پروازکننده بهسوی تو خواهیم شد.