لطفا منتظر باشید

شب ششم شنبه (15-8-1395)

(کرمانشاه مسجد آیت الله بروجردی)
صفر1438 ه.ق - آبان1395 ه.ش
6.37 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

در جلسات گذشته شنیدید، طبق آیات قرآن و روایات حکیمانه و استوار اهل‌بیت که در کتاب‌های علمای بزرگ شیعه، مانند کتاب شریف کافی، من‌لایحضره الفقیه، وسائل الشیعة و مجموعهٔ ورام نقل شده است، هیچ حقیقتی پرارزش‌تر، قیمتی‌تر و بامنفعت‌تر از ایمان و مؤمن در این جهان هستی وجود ندارد. ایمان قبل از اینکه در وجود یک انسان خردمندِ پاک‌طینتِ جوانمردِ باصفا تجلی کند، از بالاترین قیمت برخوردار است. ظرفی که ایمان در آن ظرف قرار می‌گیرد، افقی که ایمان از آن افق طلوع می‌کند، به اعتبار ایمان بالاترین و ارزشمندترین ظرف است و آن قلب است. قلب بدون ایمان به فرمودهٔ ارزیابی مانند امیرالمؤمنین در نهج‌البلاغه، قلبی هم‌وزن و مساویِ قلب حیوان است: «و القلب قلب حیوان». وقتی وارد معرفی مجرمان و بدکاران و منافقان و فاسقان می‌شوند، می‌فرمایند: «الصورت صورة انسان»، قیافه قیافهٔ آدمیزاد است، «و القلب قلب حیوان»، و کل دلْ هم‌وزن دلِ شتر و گاو و گوسفند و خوک و سگ است. من یک برهه‌ای از زمان به‌شدت دنبال فهم و درک لطایف و دقایق و حقایق به‌اندازهٔ استعداد و به‌اندازهٔ گنجایشم بودم و دراین‌زمینه بیش از پنجاه کتاب اصولی را به‌دست آوردم که بعضی از این کتاب‌ها بین شما معروف نیست و مؤلفش هم معروف نیست؛ ولی این کتاب‌ها آبروی فرهنگ شیعه است، آبروی مدرسهٔ اهل‌بیت است. ما با همین‌ها می‌توانیم برتری مکتب اهل‌بیت را بر همهٔ مکتب‌های جهان ثابت بکنیم و هیچ مکتبی هم برای خودش دلیل برتریِ بر ما را ندارد. در ضمن، مطالعهٔ این کتاب‌ها و یادداشت‌برداری -که خیلی برای خودم هم مفید بود- وضع من را عوض کرد. راه من را تغییر داد. نگاه من را به نگاه دیگر تبدیل کرد و یک مقدار من را از تعلقات آزاد کرد؛ اگر بگویم از همهٔ تعلقات، نمی‌توانم روی منبر پیغمبر بگویم و مجبورم بگویم از بخشی از تعلقات. این کتاب‌ها با من کاری کرد که سی‌سال قبل، یک وصیت‌نامهٔ 25 صفحه‌ای برای بعد از مرگم نوشتم! هیچ اسمی از ملک و زمین و ثروت و بانک و مال در این وصیت‌نامه نیست. چرا، اسم یک بانک هست! چک سفید به وصی‌هایم دادم و در وصیت‌نامه نوشتم که مجموع پول‌های این حساب به سهم مبارک امام عصر(عج) مربوط است. روز مرگ من، قبل از اینکه جنازهٔ من را بردارید، این پول را بیرون بکشید و به‌دست مرجع مقبول جامعهٔ شیعه برسانید؛ بعد بیایید من را ببرید و دفن کنید.

بیشتر مطالب این وصیت‌نامه معنوی است، نصیحت است، پند است، موعظه است و یک بخش از آزادی که این کتاب‌ها به من داد، این است که نوشتم: کسان من، خانوادهٔ من، خودتان را برای ختم و هفت و چهلم مطلقاً به‌زحمت نیندازید! من نه ختم می‌خواهم و نه هفت می‌خواهم و نه چهلم. خودتان را ناراحت خریدن قبر هم نکنید؛ چون من قبر خودم را چندسال است درست کرده‌ام و آماده است و گاهی هم سر قبر خودم می‌روم. کفن و تربت و چیزهای دیگری هم که لازم است، هر شب کنارم هست که دنبال کفن هم نگردند. تنها وصیتی که برای پول کردم، این است: حق‌الترجمه گرفتن از ناشران قرآنی که من ترجمه کرده‌ام، حرام است! قرآن مجانی چاپ می‌شود که تا حالا بنا به آماری که خودشان دادند، نزدیک پنج‌میلیون نسخه چاپ شده است؛ اگر می‌خواستم حق‌التألیف و حق‌الترجمه بگیرم، تا الآن هشتصدنهصد‌میلیون تومان می‌شد! چون این قرآن را 85 ناشر در ایران چاپ می‌کنند و من به‌عنوان یک آخوند شما، معاملهٔ مالی با قرآن نکرده‌ام! با حضرت حسین هم معاملهٔ مالی نداشته‌ام و ندارم! کتاب‌های دیگرم را که نوشته‌ام، 130 جلد است؛ اگر حق‌التألیف دادند، دو قسمت آن برای خودتان و یک قسمت هم برای من و فقط خرج ابی‌عبدالله‌الحسین کنید. کار دیگری هم نمی‌خواهم! وقتی تعلق نباشد، بسته‌بودن و تاریکی هم نخواهد بود. وقتی تعلق نباشد، گناه از آدم فراری است. وقتی تعلق نباشد، آدم متملق نمی‌شود و تملق هیچ‌کس را از بالاترین مقام در کرهٔ زمین یا در ایران تا یک مدیر معمولی نمی‌گوید. تعلق، زندگی آدم را با خدا سخت می‌کند؛ ولی رهایی از تعلق، آدم را کنار پروردگار خیلی با آرامش و راحت و با امنیت قرار می‌دهد.

خدایا، اینها را از خودم برای مردم گفتم، نه اینکه خودم را بشناسانم! من فاقد همه‌چیز هستم و شناسنامهٔ‌ من این است که یقین به این شناسنامه دارم و شک ندارم: «و انا عبدک الضعیف الذلیل، الحقیر، المسکین، المستکین»، یعنی هر چه هم الآن پیش من است، منِ «الله» است نه منِ «نفسی». من مالک هیچ‌چیزی نیستم؛ نه نمازی، نه روزه‌ای، نه روضه‌ای، نه منبری، نه کتابی، نه نوشته‌ای! یک‌نفر را مالک می‌دانم؛ یعنی خدا را و بقیهٔ موجودات عالم را مملوک می‌دانم و هرگز حاضر نیستم سرْ پیش مملوک خم بکنم. حاضر نیستم دستم را برای چیزی، متاعی، پولی و مالی پیش مملوک دراز بکنم. از شب پیروزی انقلاب تا حالا با چندبار زندان‌رفتن و هشت‌سال جبهه‌رفتن و در انقلاب امضاکردن، هنوز سراغ هیچ دولتی برای توقع چیزی نرفته ام و نمی‌روم؛ چون یک در به روی من باز است که آن‌هم درِ رحمت پروردگار است و بقیهٔ درها بسته است. مردم خیال می‌کنند باز است، اما باز نیست.

اینها را گفتم که بدانید این کتاب‌ها چه تأثیر مثبتی به روی انسان دارد. متأسفانه ملت ما در مطالعهٔ کتاب و این‌گونه کتاب‌ها بسیار بی‌حوصله و ضعیف و ناتوان است؛ اگر شیعه حال مطالعه داشت، باید مردم در همین شهر یک کتابخانه با یک‌میلیون کتاب داشتند! بدون مطالعه و علم هم هیچ‌کس به‌جایی نمی‌رسد. سینه‌زدن بسیار عالی است، زنجیر‌زدن عالی است، گریه‌کردن عالی است، مداحی صحیح و بی‌غلط داشتن عالی است، پیاده‌رفتن به کربلا بسیار عالی است؛ ولی اگر معرفت در کار نباشد، تمام این اعمال را خدا در قیامت ارزان می‌خرد؛ یعنی کاری که می‌شود با یک‌میلیارد تومان به خدا فروخت، با صد تومان و دویست تومان می‌فروشد.

گر کیمیا دهندت بی‌معرفت گدایی     ور معرفت دهندت بفروش کیمیا را

 حیف نیست هفتادهشتادسال از عمر آدم بگذرد و دو ساعت در شبانه‌روز را برای مطالعهٔ بهترین کتاب‌های مکتب اهل‌بیت هزینه نکند! همین اصول کافی، این معجزهٔ فکری دوازده امام ماست. بعضی صفحات و مطالب این کتاب در کرهٔ زمین نمونه و نظیر ندارد. ایمان باارزش‌ترین حقیقت است. ایمان چیست؟ ایمان پنج واقعیت است، همین! باورکردن خدا که باورکردن خدا با کمتر از پنج‌دقیقه حاصل می‌شود و دیگر هیچ نیازی نیست دوهزار صفحه کتاب بخوانم؛ فقط به خودم نگاه کنم و این سؤالات را از خودم بکنم که تو خودت، خودت را خلق کرده‌ای؟ اینکه یک حرف صد درصد غلطی است! اگر من بودم که خودم را خلق بکنم، نیاز به خلق‌کردن خودم نبود که خب بودم! آن که هست، نیاز ندارد خودش را بسازد! خب هست. خودمْ خودم را ساخته‌ام و آفریده‌ام؟ نه! تصادف من را به‌وجود آورده است؟ تصادف چیست؟ آیا تصادف غیر از خیال، ‌چیز دیگری هست؟ یک کتاب پانصدصفحه‌ای را به من می‌دهند و می‌گویند تصادفاً به‌وجود آمده است! تصادفاً یعنی بدون مؤلف، بدون حروف‌چین، بدون چاپخانه بدون شماره‌گذار، بدون شیرازه‌گذار، بدون دوزنده، بدون جلدکردن، یک‌مرتبه این پانصد صفحه با این نظم، با این صفحات، با این خط‌ها، با این شماره‌گذاری‌ها به‌وجود آمد! تصادف یک خیال است؛ خیال بی‌پشتوانه و واهی، پس تصادف هم که من را به‌وجود نیاورد! درخت‌ها من را به‌وجود آورده‌اند؟ صحبت به‌وجود آوردن است! نه از درخت‌ها می‌خورم و نه درخت‌ها من را به‌وجود آورده‌اند. درخت‌ها اگر خیلی مَرد بودند، باید خودشان را به‌وجود می‌آوردند؛ نه اینکه یک پیرمرد قد خمیده چاله بکَنَد، آب آماده بکُنَد، دانهٔ درخت سیب را بیاورد و در چاله بیندازد، آب بریزد، کود بریزد، خاک بریزد و در طول پنج‌شش‌سال یک خودی نشان بدهد، با چهارپنج‌تا سیب! درخت‌ها هم من را نساخته‌اند. خورشید من را ساخته است؟ خورشید که ارتفاع شعله‌هایش -عکس‌برداری‌ها نشان می‌دهد- شانزده‌هزار کیلومتر است و علم نشان می‌دهد که خورشید بیست‌میلیون درجهٔ حرارت دارد. خورشید اگر چیزی را بسازد، گلولهٔ آتش می‌سازد، نه من را با این هیکل، با این توان، با این قیافه و این شکل!

پدر و مادرم من را ساخته‌اند؟ پدر و مادرم که شب عروسی، پدرم پنهان نطفهٔ من را در رحم مادر فرستاده و اصلاً نطفهٔ من را ندیده و مادرم هم نطفهٔ من را ندیده است. مادرم هم نطفهٔ خودش را ندید و نه پدرم، به قول خارجی‌ها اسپرم دید. عقول اصلاً ندیدند! اسپرم من را در تاریکی بدن پدرم ساختند و عقول من را در تاریکی رحم مادر ساختند. پدرم اسپرم من را از تاریکی و بدون اختیار خودش در اوج لذت به رحم مادرم انتقال داد؛ مادرم هم که دستی در شکم خودش نداشت که من را بسازد! نُه‌ماه من را نمی‌دید و من در تاریکخانه بودم. پدر و مادرم هم من را نساخته‌اند! انسان‌های دیگر چه؟ انسان‌های دیگر چه ربطی به من دارند! پدربزرگ و مادربزرگم بوده که خود آنها هم پدر و مادر من را نساخته‌اند! تا زمان آدم برو؛ آدم و حوا هم من را نساخته‌اند! آنها هم وقتی دوتایی تنها بودند، اسپرم بدن آدم در بدن حوا رفته، عقول وجود هابیل با اسپرم آدم قاتى شده و در تاریک‌خانهٔ رحم حوا هابیل پیدا شده است. خب قبل از آدم و حوا هم کس دیگری نبوده است؛ زمین بود و آسمان بود و درخت بود و دریا بود و کوه بود و میوه‌ها بود و حیوانات. آنها کدامشان من را ساخته‌اند؟ هیچ‌کدام! خودم که خودم را نساخته‌ام؛ موجودات هم که من را نساخته‌اند؛ پدر و مادرم هم که من را نساخته‌اند؛ آدم و حوا هم که من را نساخته‌اند؛ پیش از آدم و حوا هم که سفرهٔ طبیعت بود و دست هیچ‌کدام قدرت آفریدن نداشت. تصادف هم که من را نیافریده، چه کسی خلق کرده است؟ همانی که زیباترین اسم را برای خودش انتخاب کرده است: «الله»، «رحیم»، «رحمان»، «کریم»، «قدیر»، «ذوالجلال»، «الاکرام»، «یبغی وجه ربک»، «یا طبیب من لا طبیب له»، «یا اکرم الاکرمین»، «یا ارحم الراحمین»، «مولای یا مولای»، «انت الحی و انا المیت»، «انت القوی و انا الضعیف»، «انت العزیز و انا الذلیل». او من را ساخته است. تمام شد! خدا را در طول پنج دقیقه یافتید.

دور نیست که سی‌سال به‌دنبال او بِدَویم تا پیدایش کنیم و بشناسیم، دور است؟ ببینیم خودش فاصله خودش را با ما در قرآن چقدر می‌داند: «و نحن اقرب الیه من حبل الورید»؛ «حبل ورید» کنایه است! من از جان بندگانم به بندگانم نزدیک‌تر هستم، این را من نمی‌فهمم یعنی چه! چون جان من است، وجود من است، حیاط من است، بود من است، هستی من است؛ ولی در قرآن می‌گوید: «از جانت به خودت نزدیک‌ترم».

دوست نزدیک‌تر از من به من است           وین عجب‌تر که من از وی دورم

 من حسش نمی‌کنم! من درکش نمی‌کنم! من با او سروکاری ندارم! ولی او در تمام لحظات با من سروکار دارد. او اگر نظر رحمتش را به‌اندازهٔ یک پلک به‌هم‌زدن و حتی کمتر از من بردارد، درجا من میّت روی خاک می‌شوم. خانه‌های ما هم که در تهران و کرمانشاه و اصفهان به قبرستان دور نیست، دور است؟ ما با ا ین خانه‌های گران‌قیمت، با این پول، با این پول‌های بانک، با این پاساژ‌ها، با این زمین‌ها، دو تا خیابان با قبرمان فاصله داریم! فقط دو تا! مردم سرِ پول، سرِ پول‌خوری، سرِ ربا، سرِ رشوه، سرِ اختلاس چه خبرشان است! ده‌دقیقه روی پشت‌بامت برو و یک نگاه به آن‌طرف و نزدیک شهر و کمربندی بکن! ببین قبرت آنجاست و با خانه‌ات فاصله‌ای ندارد. دو روز دیگر آنجا می‌برند و می‌اندازند و برمی‌گردند! من باهاش سروکار ندارم، او اگر با من سروکارش را قطع کند که من بعد از دو ساعت گوشهٔ قبرم یا پودرم و به بادم!

دوست نزدیک‌تر از من به من است          وین عجب‌تر که من از وی دورم

 چه کنم با که توان گفت که یار          هست نزد من و من محجورم

 خیلی کار بعضی از مردم جالب است! در ادارهٔ محل به آنها نمی‌گذارند و کار ده‌روزه‌شان را پنج‌سال طول می‌دهند؛ چهارتا جنس دو پای بی‌یقهٔ ریش‌دار هم ده‌جور کار بد می‌کنند؛ اتفاقاً منِ آخوند یک اشتباه می‌کنم و همه می‌فهمند. یک عده‌ای با پروردگار و انبیاو ائمه و قرآن و بهشت و همه خداحافظی می‌کنند و می‌گویند نخواستیم! به خدا چه که نمی‌خواهی! او که از رحم مادر تا اینجا بدرقه‌ات کرده است، به انبیا چه که نمی‌خواهی! خدا که در قرآن مجید، انبیا را خیرخواه معرفی کرده است: «انی لکم ناصح امین». به ابی‌عبدالله چه که دیگر نخواستم و روضهٔ دههٔ عاشورا نمی‌روم؛ مسجد نمی‌روم؛ دو تا هم‌لباسِ من بد کردند، به بقیه چه که شصت‌سال هفتادسال پاک زندگی کرده‌اند؟ آنها را چرا حذف از زندگی می‌کنی؟ عقل هم خوب است! خردورزی هم خوب است!

خب ایمان، باورکردن پنج حقیقت است: یکی‌اش خدا که پنج‌دقیقه‌ای باورش کردیم؛ حالا اگر هفت‌میلیارد جمعیت جهان امشب در این مسجد بیایند و بخواهند باور را از ما بگیرند، نمی‌توانند؛ چون ما همهٔ راه‌های ناباوری را بسته‌ایم؛ راه تصادف، راه اینکه موجودات من را آفریده‌اند، راه اینکه پدر و مادرم من را خلق کرده‌اند، راه اینکه آدم و حوا من را خلق کرده‌اند، همه بسته شد! یک راه باز است که این راه، از خودت به‌سوی پروردگار عالم است و بسته نمی‌شود و این عاشقانه‌ترین راه است!

ای‌کاش خدا امشب یک نصف قاشق چای‌خوری از معرفت و عشقی که در اولیایش به خودش بود، در کام ما هم بریزد! من ده شب سبزوار منبر می‌رفتم. هرروز سرِ قبر حکیم و عارف بزرگِ شیعه و آزادمرد از تعلقات، حاج‌ملاهادی سبزواری می‌رفتم. دویست‌سال پیش فوت کرده است. صبح تا ظهر می‌رفتم. آنجا چکار می‌کردم؟ همت می‌گرفتم، هیچ! نور می‌گرفتم. او وقتی‌که می‌خواست بمیرد، در وصیتش نوشت: این آیه را روی سنگ قبر من بنویسید؛ ننویسید حکیم بزرگ، عالم کم‌نظیر، فیلسوف شرق، استاد اساتید حاج‌ملاهادی سبزواری اینها را ننویسید. من به بچه‌هایم گفتم اگر سنگ قبر روی قبر من انداختید، القابی برای من ننویسید و یک آیهٔ قرآن بنویسید. این آیه خیلی نور دارد، چون من صورتم روی خاک و روبه‌قبله است و دست‌هایم هم بغل، برایم بنویسید: «وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ» ﴿الكهف‏، 18﴾.

این القابی که می‌خواهید بنویسید، برای انبیا و ائمه است و نه برای ما؛ یک‌وقت اشتباه نکنید! حاجی این سنگ قبرش است که پاک کردند و آثار ملی یک سنگ دیگر انداخته و آن سنگ اصلی را برداشته‌اند.

 به خونم نویسید لوح مزار        که این است شهید ره عشق یار

 انسانی آزاد بود!  ناصرالدین‌شاه با آن کوکبهٔ حکومتی‌اش به سبزوار در باغ شریعتمدار سبزوار آمد که باغ مهمی بود. نمی‌دانم الآن هست یا نه! من هم پی‌جویی نکردم. تمام بزرگان منطقه از فرماندار و حاکم و استاندار و مدیران ادارات و پیش‌نمازها و علما برای دیدنش آمدند، وقتی می‌رفتند، می‌گفت: در اینها حاج‌ملا‌هادی سبزواری نبود؟ می‌گفتند: اعلی‌حضرت، نه! گفت: شاید جای من را نداند، بروید و به او بگویید شاهنشاه ایران اعلی‌حضرت قَدَر قدرت، قَوی شوکت در باغ شریعتمدار است! آمدند و به او گفتند، ملای سبزواری گفت: خب هست که هست، به من چه!

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود          ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

 گفت به من چه مسافری به سبزوار آمده و می‌خواهد مشهد برود، به‌سلامت!

آمدند و به ناصرالدین‌شاه گفتند: فلک نمی‌تواند تکانش بدهد و نمی‌آید. گفت: وقت بگیرید تا من پیش او بروم.

 تو با خدای خود انداز کار و دل خوش‌دار         که رحم اگر نکند، مدعی خدا بکند

 بندهٔ من، اگر با من باشی، کل هستی را وادار می‌کنم که نوکری‌ات را بکنند؛ نه اینکه تو نوکر کسی بشوی، بلکه آقا بمانی. حدود ساعت یازده صبح شاه آمد! در یک خانهٔ حدود صدمتری، دوتا اتاق کاه‌گلی، یکی برای زن و بچه‌اش و یکی هم برای خودش؛ صندلی هم برای شاه نگذاشتند و روی زمین نشست، احوالپرسی کرد و حاجی جواب داد. دویست‌سال پیش، پانصد تومان به پول ایران جلوی حاجی گذاشت. حاجی گفت: این چیست؟ گفت: هدیهٔ ناقابل است. گفت: من نان و خوراکم را دارم، فصل میوه هم چهارتا میوه هست، این خانه را هم دارم و به این پول اصلاً نیاز ندارم! گفت: خودتان نیاز ندارید، پیشتان باشد و به نیازمندان و محتاجانی بدهید که مراجعه می‌کنند. فرمود: محتاجان این شهر هم به این پول احتیاج ندارند و قبول نکرد!

موضوع دوم ایمان، باورکردن قیامت است. خدا از قیامت در 114 کتاب آسمانی خبر داده؛ در هزار آیهٔ قرآن خبر داده؛ 124 هزار نفر خبر داده‌اند؛ دوازده امام خبر داده‌اند؛ اگر یک رذلِ پَستی کنارتان آمد و گفت: کدام قیامت! کدام معاد! می‌خواهید حرف این رذلِ پست را برای قبول‌کردن، فوقِ حرف خدا و انبیا و ائمه قرار بدهید! موضوع سومِ ایمان فرشتگان‌اند، موضوع چهارم انبیا هستند و موضوع دیگر قرآن است. ظرف باور خدا، قیامت، ملائکه، انبیا و قرآن، دل است. در آن کتاب‌هایی که اوّل سخنرانی گفتم، در یکی از آنها به نام تذکرةالمتقین که حدود 170 الی 180 سال پیش نوشته شده و نویسنده‌اش آدم غوغایی بوده است! در بهار همدان دفن است. همدان که رفتم، هر وقت فرصت کردم، سر قبرش رفتم. آدم معرکه‌ای بوده است! در این تذکرةالمتقین نوشته است: خدا طبق آیات و روایات چهارتا خانه دارد؛ نه اینکه خودش در آنها جا بگیرد، بلکه تشریفی به نام وجود مقدس اوست: یکی بیت‌المأمون است؛ یکی بیت‌المقدس است؛ یکی کعبه است که اینها را دست انسان‌ها ساخته و آجر است، سنگ است، گل است، ساروج است و همینی که  اسمش کعبه است. این را دست دوتا کارگر به نام ابراهیم خلیل و اسماعیل ذبیح ساخته است؛ تنها خانه‌ای را که اختصاصاً برای خودش ساخته، قلب است که هیچ معمار و مهندس و بنّایی در ساختنش نقش نداشته و فقط دست اراده و رحمت خودش ساخته است. گفته این خانه برای خودم! این را در سینهٔ بندگانم می‌گذارم و این ظرف ایمان به من است؛ اگر قلب مؤمن ارزش دارد، به اعتبار ایمان است؛ پس بالاترین حقیقت در ارزش و هستی ایمان است. این ایمان که پنج‌تا متعلق دارد و وقتی در قلب طرف می‌آید، مؤمنِ قرآن در سورهٔ بینه می‌شود و می‌گوید:

«إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ» ﴿البينة، 7﴾.

 اگر قم بود، این را هم برایتان توضیح می‌دادم؛ چون جای آن در مدرسهٔ فیضیه است. طلبه‌ها می‌فرمایند: ضمیر منفصل در یک جمله بر اختصاص دلالت دارد. «اولئک هم خیر البریه»، در تمام موجودات زندهٔ عالم هم، از ملائکه و جن و هر ذی‌حیاتی بهترینش مؤمن است و این سند قرآنی است. چرا ما بهترین نشویم؟ چرا بعضی‌ها بدترین‌اند؟ «شرّ البریه»، بی‌دین، لائیک، بدترین موجود زندهٔ من در این عالم است، چرا؟

 

 

برچسب ها :