لطفا منتظر باشید

شب هفتم یکشنبه (16-8-1395)

(کرمانشاه مسجد آیت الله بروجردی)
صفر1438 ه.ق - آبان1395 ه.ش
6.3 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

کلام به سه موضوع بسیار مهم منتهی شد: ایمان، ظرف ایمان و انسان مؤمن؛ ظرف ایمان قلب است. طبق آیات قرآن، مخصوصاً دو آیه از سورهٔ مبارکه حجرات، انسان یا به‌خاطر قلبش مردود خداست و یا به‌خاطر قلبش مقبول خداست. ملاک اینکه خداوند مهربان انسان را قبول بکند، قلب است و ملاک اینکه انسان را رد کند و مردود بداند هم قلب است. البته این دو آیه‌ای که قرائت می‌کنم، یک بحث گسترده‌ای را لازم دارد؛ ولی ضرورتاً باید به ترجمهٔ مختصری قناعت کنم، آن‌قدر که شما عزیزان، رد و قبول را با محوریت قلب بیشتر عنایت کنید و بیشتر برایتان روشن بشود.

 

«قالَتِ اَلْأَعْرابُ آمَنّا»؛ با توجه به اینکه ظرفِ ایمانْ قلب است، آیه خطاب به پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام است. اعراب پیش تو می‌آیند و می‌گویند «آمنا»، ما ایمان آورده‌ایم! «قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا» به آنها بگو دروغ می‌گویید و ایمان نیاورده‌اید. علت اینکه می‌گویم دروغ می‌گویید و راست نمی‌گویید، آن‌هم در محضر پیغمبر من و در برابر علمِ من با همهٔ وجودتان دروغ می‌گویید، این است: «وَ لَمّا يَدْخُلِ اَلْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ»، ایمان راهی به دل شما پیدا نکرده است! ایمان حقیقتی است و دل شما هم یک عضوی است. شما که دروغ می‌گویید، ایمان به قلب شما راه پیدا نکرده و قلب خالی است، پوک است، پوچ است؛ اگر تصمیمتان بر این شد که حقایق ایمانیه را باور بکنید و براساس آن باور هم از خدا و پیغمبر پیروی کنید و حرف‌هایشان را گوش بدهید، «وَ إِنْ تُطِيعُوا اَللّهَ وَ رَسُولَهُ»، اگر این‌گونه شدید! حالا که نشدید: «لايَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً»، عمل شما، یک شجرهٔ سرسبز زنده‌ای می‌ماند و کم نمی‌شود که برگ‌هایش خشک بشود، شاخه‌هایش خشک شود، تنه‌اش خشک شود، ریشه‌اش نابود شود. «إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ»  ﴿الحجرات‏، 14﴾،

 

بیایید از این دروغ زشتی که پیش پیغمبر من مطرح کردید، توبه کنید. من شما را می‌آمرزم و رحمتم را نصیب شما می‌کنم. مؤمن کیست؟ شما که نبودید، شما قلبتان خالی بود و دروغ گفتید. هم پیغمبر من از دروغ شما خبر دارد و هم من می‌دانم دروغ می‌گویید؛ اما حالا مؤمن را به شما دروغ‌گوها معرفی بکنم که مؤمن کیست؟ «إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا» ﴿الحجرات‏، 15﴾، چقدر زیباست! من عمق روایات را بیشتر با این آیات می‌فهمم که چرا این‌قدر از مؤمن تعریف کرده‌اند؟ مؤمن کسی است که خدا را به‌درستی و به حقیقت باور کرده است. باور خدا هم کار مشکلی نیست! در جلسهٔ گذشته دیدید که می‌شود خدا را با پنج‌دقیقه باور کرد و دیگر این باور را ازدست نداد. یک باور ثابت! و پیغمبر را باور کرده، «ثم لم یرتابوا» و به این باورش هم خدشه‌ای وارد نمی‌شود و زخم نمی‌خورد. این ایمان به خدا و پیغمبر تا زنده است، در قلبش یک چراغ روشن ثابت است. «وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ»، بندگان مؤمن من که من و پیغمبرم را باور کردند، ثروت اسیر ندارند! ثروتی ندارند که در بخل زندانی شده باشد! خیلی‌هایشان خوب پول درمی‌آورند و خدا هم مثل رود برایشان ثروت جاری می‌کند؛ ولی براساس آن باورشان نسبت به خدا و پیغمبر، مشتاقانه دست‌به‌جیب هستند و با پولشان جهاد می‌کنند. جهاد یعنی چه؟

 

«جهد» لغت عربی و به‌معنی کوشش است، به‌معنی تلاش است. با این پولشان وارد انجام هر کار مثبتی می‌شوند که اقتضا بکند. هر کار مثبتی! وقتی یک‌میلیارد سرمایه به او دادند و یک‌سال کار کرده است، خوش بوده، در رفاه بوده، زن و بچه‌اش هم در رفاه بوده‌اند؛ حالا در اوّل فروردین، اوّل محرّم یا اوّل ماه رمضان می‌نشیند و حساب می‌کند، می‌بیند از این یک‌میلیارد تومان، خرج یک‌سال در رفته، ده‌میلیون تومان اضافه دارد. من این‌جور مؤمن‌ها را دیده‌ام، پدر خودم را دیده‌ام، کاسب‌های تهران را که بچه بودم دیده‌ام، بعضی از کاسب‌های شهرستان‌ها را دیده‌ام. وقتی دفترش را حساب می‌کند، جنس‌ها را حساب می‌کند، خریدوفروش را حساب می‌کند؛ مخارج سالش را جدا می‌کند که خوردم و پوشیدم و سفر رفتم و برای بچه‌ام عروسی گرفتم، حالا ده‌میلیون اضافه دارم و در جا دومیلیون را جدا می‌کند؛ چون خدا می‌گوید دومیلیون را به من بده و هشت‌میلیون باقی‌مانده را هم باز خودت بخور، من نمی‌خواهم. مؤمن است و نمی‌تواند نپردازد! مؤمن است و نمی‌تواند مال خدا و اهل‌بیت را بی‌اجازهٔ خدا و اهل‌بیت در اموالش قاتى بکند؛ چون آن دومیلیون که در آن یک‌میلیارد و مغازه بیاید، یقیناً حلال مخلوط به حرام می‌شود.

 

بعضی از فقهای شیعه طبق آیات و روایات می‌گفتند: این دومیلیون که داده نمی‌شود و قاتى مال سال دیگر می‌شود؛ اگر با پول قاتى شدهٔ با این دومیلیون تومان، اِحرام بخرد و به مکه ببرد و بپوشد، کل حجی را که انجام می‌دهد، باطل است؛ اگر از این پول قاتى‌شده لباس بخرد، تمام نمازها باطل است، ولی مؤمن گیر این حرف‌ها نیست! مؤمن خیلی آزاد است، خیلی راحت است. مؤمن می‌گوید: از رحم مادر تا اینجا مرتب برایم سفره پهن کرده و پروردگار حالا می‌گوید که بعد از یک‌سال، یک بشقاب از این نعمت من را به خودم برگردان، و مؤمن نه نمی‌گوید! بی‌ادب نیست، جسور نیست، بی‌تربیت نیست، آلوده به بخل نیست، با مالش جهاد می‌کند و این یک نوع جهاد است! مدرسه‌سازی، مسجدسازی، حوزه‌سازی، اینکه ده‌نفر را به کربلا بفرستد، اینکه ده‌تا را به مشهد بفرستد، اینکه خرج یک عروسی را بدهد، خرج یک عزاداری را بدهد، همهٔ اینها زیر عنوان جهاد است.

 

حالا یک مؤمنی است که پول ندارد، یک درآمد به‌اندازهٔ ادارهٔ امور زندگی‌اش دارد و تمام راه‌های اضافه‌تر گیرش‌آمدن بسته است؛ گاهی هم این‌جوری می‌شود! گاهی پروردگار عالم، جیب بنده‌اش را پر نمی‌کند! حالا یا دلش نمی‌خواهد پر کند یا نه، جنبهٔ امتحان دارد. من که می‌گویم امیرالمؤمنین در دعای کمیل می‌گوید: «انک فعال لما تشاء»، تو خدایی هستی که هر کاری بخواهی می‌کنی و هر کاری هم که می‌کنی درست است، مثبت است. نمی‌خواهد به بنده‌اش پول بدهد! ولی بندهٔ مؤمنش «جاهد بامواله»، بازهم دست از این کار جهادی نمی‌کشد و می‌گوید نمی‌توانم دست بکشم. ‌دوتا جریان بسیار شیرین و زیبا برایتان نقل بکنم: یکی‌اش که برای خودم پیش آمد و خیلی شیرین بود، یکی‌اش هم به یک واسطه برایتان تعریف می‌کنم که بسیار شنیدنی است. برای پولدارها خیلی خوب است! برای بی‌پول‌ها هم خیلی خوب است!

 

 اما آنکه به‌واسطه شنیدم، شما ندیده بودید و من هم ندیده بودم. سال‌های گذشته‌تر یک مقدار گوشهٔ صحن حضرت ابی‌عبدالله‌الحسین یک قناسی داشت. خانهٔ یک‌نفر دست‌فروش که حالا ارث پدرش بوده یا در جوانی خریده بوده و هنوز حرم را توسعه نداده بودند، داخل گوشه صحن آمده بود و آن قسمت را از زیبایی انداخته بود. مدیریت حرم بنا گذاشت که خانه را بخرد و داخل حرم بیندازد و این گوشه را با سه‌گوشهٔ دیگر ازنظر طرح و نقشه یکی کند. آن خانه به پول عراق، مثلاً آن زمان ده‌هزار دینار عراقی می‌ارزید که حدود سی‌هزار تومان پول ایرانی می‌شود. صاحب‌خانه را دعوت کردند. یک دست‌فروش بود و زن و بچه داشت. صبح‌ها اجناسی را برمی‌داشت، در کربلا می‌گشت و می‌فروخت و زندگی‌اش را اداره می‌کرد. پول برق خانه را می‌داد، پول خرج زن و بچه را می‌داد، به او گفتند: این گوشهٔ صحن به‌خاطر خانهٔ تو خیلی قیافهٔ نامناسبی دارد، خانه‌ات را به حرم بفروش. گفت: نمی‌فروشم! گفتند: ما خانه‌ات را قیمت کرده‌ایم، ده‌هزار دینار عراقی است، ما پانزده‌هزار دینار می‌دهیم. گفت: نمی‌فروشم! گفتند: بیست‌هزار دینار می‌دهیم. گفت: خانه‌ام است، ملکم است، نمی‌دهم! گفتند: برای امام حسین می‌خواهیم. گفت: بخواهید، مگر خود امام حسین اگر الآن بود، به من زور می‌گفت که بیا خانه‌ات را به من بفروش! برای چه اسم سیدالشهدا را وسط می‌آورید؟ شما خریدار خانهٔ من هستید و من دو برابر قیمت هم نمی‌دهم! خداحافظ.

 

پیغام دادند سه برابر قیمت می‌خریم! چهار برابر می‌خریم! شش برابر می‌خریم! گفت: نمی‌دهم. اگر این پول را می‌گرفت، یک خانهٔ چهارصدپانصدمتری در کربلا می‌خرید و بچه‌ها را زن می‌داد و دخترها را شوهر می‌داد. خیلی پول بود! اما گفت نمی‌فروشم. گفتند: خب نمی‌فروشد، چکارش کنیم! ما که نمی‌توانیم این خانه را به‌زور از دست او درآوریم. به دولت هم متوسل بشویم، غصبی می‌شود و ابی‌عبدالله راضی نیست. بارک‌الله به آنهایی که از قدرتشان سوءاستفاده نمی‌کنند! فقط بارک‌الله! سوءاستفاده از قدرت، خیلی زمین‌ها، ملک‌ها و مغازه‌های مردم را به ملک غصبی و حرام تبدیل می‌کند؛ چه‌بسا که صاحب‌هایش هم تا آخر عمر چشم گریان داشته باشند و بمیرند! قضیه دیگر خاتمه پیدا کرد، گفتند ما ده برابر هم که خریدیم و نداد، رهایش کنیم. بعد از چهارپنج‌ماه مدیران حرم گفتند(من اوّلین دعای کمیلی که کربلا خواندم و دیگر هم موفق به خواندن نشدم، در همان قطعهٔ صاحب این خانه بود. حرم هم بلندگو را به من دادند، جمعیت خوبی هم آمده بود)،

 

بعد از سه‌چهارماه با سند خانه به دفتر حرم آمد و گفت: کدام محضر بیایم و خانه را واگذار به حرم بکنم و این هم سندش! گفتند: چند؟ گفت: در محضر می‌گویم! گفتند: یک قیمتی بگو، حرم بتواند بدهد. گفت: قیمت می‌خواهید چکار؟ مگر این خانه را نمی‌خواهید؟ محضر بیایید، آنجا پولش را می‌گویم. به محضر رفتند و به محضری گفت: بنویس و انتقال به حرم بده! امضا کرد و به مدیران حرم گفت که امضا کنید. بعد گفت: خانه ملک ابی‌عبدالله شد یا نه؟ گفتند: آره. گفت: من که می‌گفتم خانه را نمی‌فروشم، چون اتاق‌هایش نمور بود و بعضی جاهایش ترک‌خورده بود و بعضی‌ جاهایش تیر چوبی کهنه شده بود! من سه‌ماه است از خرجی زن و بچه‌ام با اجازه‌شان زدم و به‌جای آبگوشت، نان و ماست خوردیم! به‌جای نان و ماست، نان خالی خوردیم و پول جمع کردم، معمار آوردم و خانه را تعمیر کردم؛ حالا عین عروس شده است. پولش هم نمی‌خواهم و خانه برای ابی‌عبدالله است. گفتند: خب خانه‌ای که ما می‌خواهیم خراب بکنیم، سه‌ماه پیش همان خرابه را می‌دادی! ‌گفت: من نمی‌توانستم آشغال سر سفرهٔ ابی‌عبدالله بیاورم! نمی‌توانستم!

 

مؤمن نمی‌تواند! چکارش باید کرد؟ نمی‌تواند! این مؤمن است: «جاهدوا باموالهم و انفسهم»، بندگان مؤمن من تنبل نیستند. بندگان مؤمن من در کارکردن، در دویدن دنبال کار مردم، خیلی آدم‌های شادی هستند! آدم‌های بانشاطی هستند! آدم‌های متحرکی هستند! خواب و خور زیادی ندارند و حرکتی هستند! نمی‌توانند تنبل باشند و از دستشان برنمی‌آید! اهل جهاد با جان هستند، با بدن هستند، با زبان هستند، با قلم هستند! نمی‌توانند بنشینند! این اقتضای باور واقعی به خدا و پیغمبر است.

 

خب حالا این یک مؤمن دست‌فروش، اما یک ضعیف‌تر از این دست‌فروش را برایتان بگویم: ایام دههٔ آخر صفرِ ده سال پیش در اصفهان منبر می‌رفتم، ساعت شش‌ونیم صبح! خانه‌ای که منبر را گذاشته بودند، 1500 متر بود. پنج‌تا خانه عین این خانه ساختِ یک‌نفر بود و آنها را هم دست منبر داده بودند. پر می‌شد! روزهای بعدش هم پیاده‌رو و نهایتاً خیابان شهید مطهری را بند می‌آورد! آقایی که من خانه‌اش بودم، صاحب‌مجلس نبود و از رفقای گذشتهٔ من بود. اصفهان که می‌رفتم، آنجا بودم و منبر هم جای دیگر بود. یک روز این آقا به من گفت: یک پارک در اصفهان دنبال رودخانهٔ زاینده‌رود درست کرده‌اند که بیست کیلومتر است، می‌آیی قبل از منبر به آنجا برویم و قدم بزنیم و ورزشی بکنیم؟ گفتم: بله. گفت: باید با ماشین برویم، پارک دور است. پارک پله می‌خورد و پایین می‌رفت؛ چون کنار رودخانه بود، ماشین را بالا پارک کرد و از پله‌ها پایین رفتیم؛ چهارپنج کیلومتر در بین درخت‌ها و گل‌ها پیاده‌روی کردیم. دیگر نزدیک منبر شد، برگشتیم. دویست‌سیصد قدم به پله‌ها مانده بود، بغل آب دیدم که یک پیرمرد قدبلندی نشسته و یک کیسه و یک سنگ بغل‌دست اوست. از داخل کیسه نان خشک درمی‌آورد و دو جور می‌کوبد؛ یک‌جور نان خشک را بیشتر می‌کوبد، خیلی نرم می‌شود و کنار می‌گذارد و یک‌جور را یک‌خرده زبرتر می‌کوبد. روی خاک بغل رودخانه هم نشسته بود، آسفالت هم نبود! من آمدم و روبروی او برروی خاک نشستم.

 

مردم مؤمن، فضولیِ مثبت هم دارند؛ چون در این فضولی‌های مثبت، خیلی چیز گیرشان می‌آید. من هم برای فضولی کردن رفتم! نشستم و گفتم: پدر چکار می‌کنی؟ گفت: منزل ما دهی است که از دور می‌بینی و آن‌طرف رودخانه است. من بیست‌سال است بازنشستهٔ آموزش‌وپرورش هستم. 35 سال در مدرسه معلم بودم. من در آن 35 سال، حداقل ده‌هزارتا بچه را مؤمن و متدین بار آورده‌ام. خیلی‌هایشان هم می‌بینم، می‌آیند و سلام و احوال‌پرسی می‌کنند. حقوقم در حدی است که خرج خودم و خانمم و هفته‌ای یک‌بار که دوتا پسر و دوتا عروسم و دخترم جمعه خانه‌مان می‌آیند، می‌شود و مهمانی دیگری نمی‌توانم بگیرم. در هفته به همسایه‌ها هم گفته‌ام هرچه نان می‌ماند و نمی‌خورید، من به درِ خانه‌تان می‌آیم و می‌گیرم. نان‌های ماندهٔ خودمان را هم برمی‌دارم و هرروز پنج صبح(آن‌وقت تابستان بود)، بعد از نماز به کنار رودخانه می‌آیم. یک مقدار نان‌ها را ریزتر برای ماهی‌ها می‌کوبم و یک مقدار درشت‌تر برای کلاغ‌ها و کبوترها و گنجشک‌ها می‌کوبم. یک‌خردهٔ دیگر بنشینی، هم مشتری‌های نان‌خورِ آب جلو می‌آیند و هم سروکلهٔ کلاغ‌ها و کبوترها و گنجشک‌ها پیدا می‌شود. یک‌مرتبه دوسه‌هزارتا ماهی لب رودخانه آمدند. حیوانات شعور دارند! می‌دانید که جمادات هم شعور دارند! می‌دانید که درخت‌ها هم شعور دارند! آسمان‌ها و زمین شعور دارند و شعورشان هم در سورهٔ اسراء بیان شده است. این هم خودش یک بحث زیبای عالی است! «ان من شیء الا و یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم»، تمام موجودات کل (هیچ‌چیزی را خدا جدا نکرده است)، کل آنها شعور دارند و تسبیح می‌گویند، حمد هم می‌گویند.

 

گفت: الآن ما‌هی‌ها می‌آیند، آمدند و سهم آنها را داد. سهم کبوترها و کلاغ‌ها و گنجشک‌ها را هم جلوتر ریخت، گفت: آنها هم الآن می‌آیند. بیست‌سال است کارم هرروز زمستان و تابستان است. به خدا گفته‌ام: در قرآن گفتی در راه من پول خرج کن و من پولم همین مقدار است که قیامت نگوید به این آیه عمل نکردی! همین مقدار است! حرفش تمام شد، بعد رو به من کرد و گفت: تو که هستی؟ معلوم بود به خاطر بی‌پولی تلویزیون هم ندارد و من را نمی‌شناخت! گفت تو که هستی؟ گفتم: من! گفت: آره تو؛ چون لهجه‌ات اصفهانی نیست. کجایی هستی؟ گفتم: تهرانی هستم. گفت: که هستی؟ گفتم: روضه‌خوان حضرت سیدالشهدا. گفت: اسم دیگری نداری؟ گفتم: نه! گفت: فامیلی؟ گفتم: نه، همین روضه‌خوان سیدالشهدا. الله‌اکبر از مؤمن! گفت: اصفهان چکار می‌کنی؟ گفتم: صبح‌ها یک روضه در خیابان مطهری دارم. در جیبش دست کرد و چهارتا بلیت شرکت واحد درآورد، گفت: بیا با این بلیت(من که نمی‌توانم پول برای ابی‌عبدالله و برای منبرت بدهم، برای روضه‌ات بدهم)، با این بلیت سوار اتوبوس بشو و برو تا به منبرت برسی! گفتم: چشم. ماشین که داشتیم، اما من بلیت‌ها را گرفتم. بعد به یک کسی دادم که با اتوبوس برود؛ حالا دو کورس یا چهار کورس و برای منبر آمدیم.

 

پروردگار عالم در آیهٔ دوم فرمود: باور خدا، باور پیغمبر، جهاد با مال، جهاد با وجود اینها، علامت ورود ایمان در قلب است؛ بعد هم یک مُهر عرشی و نورانی روی شانهٔ اینها زده است: «اولئک هم الصادقون»، اینها به من و پیغمبرم راست می‌گویند و آنها به من و پیغمبرم دروغ گفتند! دروغ‌گو مردود است و راست‌گو هم موردقبول است.

 

خب ایمان به چه‌چیزی؟ فهرستش را دیشب شنیدید: خدا، قیامت، فرشتگان، انبیا و قرآن مجید. ما برای چه ایمان به فرشتگان داشته باشیم؟ به چه درد ما می‌خورد؟ ایمان به فرشتگان، خودش یکی از قوی‌ترین ترمزهای باطنی است و من حالا نمی‌توانم همهٔ آیات مربوط به فرشتگان را بخوانم. یک آیه را می‌خوانم: بندگان من، کلمه‌ای یعنی یک کلمه، از دهانتان درنمی‌آید؛ مگر اینکه کنار این کلمه، فرشته‌ای برای همه‌تان به نام رقیب یعنی مراقب و مواظب گذاشتم. این کلمه که از دهانتان درمی‌آید، در پروندهٔ وجود او می‌رود و او هست. شما از دنیا می‌روید، قیامت که وارد می‌شوید، به آن رقیب می‌گویم: هرچه کلمه از اوّل پانزده‌سالگی از دهان بندهٔ مؤمن من درآمده، روی دایره بریز. آن‌وقت این کلمه به کلمه را حساب می‌کنم! به آنکه ایمان به قیامت داشت و قیامت را باور داشت،

 

حضرت مجتبی در حال شهادت، یعنی دوسه‌ ساعت دیگر مانده بود تا امام ازدنیا برود، جناده به حضرت گفت: «عِظْنِى يَا بْنَ رَسُولِ الـله»! تا نفستان تمام نشده، من را موعظه کنید. امام به آن که ایمان به معاد داشت، فرمودند: «یا جناده استعد لسفرک»، تو مسافر هستی‌ و مقصدِ سفر هم آخرت است‌، پس برای آخرتت آماده بشو؛ اگر الآن پرده کنار رفت و ملک‌الموت آمد. حالا به او اجازه داده بودند که با تو حرف بزند و به تو هم مهلت داده بودند و ملک‌الموت به تو گفت: من پنج‌دقیقهٔ دیگر می‌خواهم تو را آن‌طرف ببرم، آیا حاضر هستی؟ به او بگویی با کمال میل، برویم! این را آمادگی می‌گویند. برای مرگ و این سفر آماده باش! سروکلهٔ عزرائیل که پیدا شود، نگویی که ملک‌الموت ما دوسه‌میلیارد از مالِ ملت را بالا کشیده‌ایم! ده‌میلیارد از مالِ دولت و این ملت را اختلاس کرده‌ایم! سی‌سال رشوه گرفته‌ایم تا کار مردم را راه بیندازیم! دوسه‌هزار بار عرق خورده‌ایم! چهارصدپانصد بار زنا کرده‌ایم! دوسه‌میلیاردی نزول گرفته‌ایم! حضرت‌عالی سرجایتان تشریف ببرید تا من همهٔ اینها را جبران بکنم و بعد بیا و جان من را بگیر! چنین مهلتی از زمان آدم تا حالا به کسی نداده‌اند؛ اگر داده‌اند، تا فردا شب فکر کنید و به من هم خبر بدهید!

 

من یک آیه از سورهٔ مؤمنون را برایتان بخوانم: خدا دارد حال محتضری را تعریف می‌کند که ملک‌الموت می‌خواهد جانش را بگیرد. محتضر می‌گوید: «رب ارجعونی»، خدایا من را نبر! خدایا من را در راه این سفر نینداز! خدایا من را به اوّل جوانی برگردان! «لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ»، تا تمام عبادات و خدمت به مردم را انجام بدهم که ترک کرده‌ بودم و هیچ کاری برای تو و بندگانت نکرده‌ام، مرا برگردان! این یک دعاست و اوّل آن هم با رب شروع شده است. «كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها»، خدا به این محتضر می‌گوید کلاً برگشتنی در کار نیست، پشت سرت را دیگر نگاه نکن! «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ» ﴿المؤمنون‏، 100﴾، پیش رویت را نگاه کن که بعد از این دنیا، درِ عالم برزخ به رویت باز شده است و الآن وارد برزخ می‌شوی؛ بعد از برزخ هم، «یوم یبعثون» است و وارد صحرای قیامت می‌شوی.

 

جناده برای این سفر آماده بشو! «و حصل زادک»، جناده، با خودت اسباب و اثاثیه برای جهان بعد ببر! عبادت، خدمت به خلق، ایمان، جهاد با مال و نفس؛ همهٔ اینها اثاث زندگی برای آخرت است. «قبل حلول اجلک»، قبل از اینکه تو را بلند کنند و مثل یک لقمه در کام مرگ بیندازند، که دیگر هیچ کاری از دستت برنیاید!

 

کرمانشاه مسجد آیت‌الله بروجردی دههٔ اوّل صفر 1395 سخنرانی هفتم

برچسب ها :