شب دوم جمعه (21-8-1395)
(تهران حسینیه حضرت قاسم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
کلام در ارثبریِ حضرت ابیعبداللهالحسین از پنج پیغمبر اولواالعزم بود و یک پیغمبر غیر اولواالعزم و وجود مبارک امیرالمؤمنین(علیهالسلام). اینکه یک نفر بتواند تمام سرمایههای وجودی و ارزشی پنج پیغمبر از انبیای اولواالعزم و یک پیغمبر غیر اولواالعزم و امیرالمؤمنین را به ارث بِبَرد، نشاندهندهٔ گنجایش وجود انسان و ظرفیت بالایی است که در بین همهٔ موجودات پروردگار به آن انسان عنایت کرده است. یک ظرفیتی که حتی از ظرفیت و گنجایش فرشتگان مقرب خدا هم بیشتر است. امام هشتم یک روایت فوقالعاده مهمی دارند. این روایات از روایاتی است که با آیات قرآن هماهنگ است. همین روایتی را که برایتان از حضرت رضا میخوانم، با آیات دو سوره هماهنگ است: یکی سورهٔ مبارکهٔ بقره و یکی هم سورهٔ مبارکهٔ بیّنه؛ یعنی در آیات جزء اوّل قرآن و جزء آخر قرآن. خداوند در سورهٔ بقره میفرماید: «وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها» ﴿البقرة، 31﴾، «اسماء» در این آیه بهمعنی الفاظ نیست؛ یعنی معنی آیه این نیست که خدا اسم خورشید را، اسم ماه را، اسم مریخ را، اسم خربزه و سیب زمینی و پیاز و انار و گیلاس را یاد آدم داد! آیه اینقدر محدود یک سلسله الفاظ مادّی نیست. «اسماء» در اینجا بهمعنای حقایق موجودات است و دلیل هم دارم؛ دلیلش این است که پروردگار وقتی ظرف وجود آدم را از علم پر کرد و به ملائکه خبر داد که «علم الآدم اسماء کلها». در همین آیات سورهٔ بقره است، به فرشتگان فرمود: «أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ» ﴿البقرة، 31﴾، که همین اسم جمع اشارهٔ «هولاء» دلیل بر این است که این «اسماء» الفاظ نبوده، بلکه حقایق است.
به ملائکه فرمود: «انبئونی»، این علمی که به آدم دادم، این حقایقی که به آدم تعلیم کردم، شما به من خبر بدهید چیست! بگویید چیست! فرشتگان الهی به پروردگار عرض کردند: «لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا» ﴿البقرة، 32﴾ غیر از مقدار علمی که خودت به ما یاد دادهای، چیز دیگری نمیدانیم و این خیلی فوقالعاده است. «لا علم لنا»، فرشتگانی که امیرالمؤمنین میفرمایند عقل محض هستند، حیوانات شهوت محض هستند و آدمیان ترکیبی از عقل و شهوت هستند که البته حضرت میفرمایند «فمن غلب عقله علی شهوته فهو اعلی من الملائکه»، آن که پیروز بر خواستههای نامشروعش است و هیچوقت اسیر شکم و شهوت و غرایز و متاع قرار نمیگیرد؛ نه اینکه شکم را بهکار نگیرد، خدا فرموده است: «وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ اَلطَّعامَ» ﴿الأنبياء، 8﴾، من بدنی به شما ندادم که غذا نخورید؛ اگر آدم غذا نخورد و به بدنش ضربه بخورد، حرام است؛ اگر یک دکتر دانشمند بگوید روزهگرفتن برای شما ضرر قابل توجه دارد، این گرسنگی کشیدن حرام است؛ نه اینکه آدم بخواهد از ملائکه بالاتر بشود و نخورد و ازدواج نکند و لذت نبرد! اینکه امیرالمؤمنین میفرمایند: «فمن غلب عقله علی شهوته فهو اعلی من الملائکه»، آن که معنویت، حقیقت و خردورزی بر شهواتش پیروز است؛ یعنی شهواتش، خواستههایش، شکمش، امیالش، غرایزش ارتش عقل هستند؛ یعنی زیرمجموعهٔ این عنصر روحانی و ملکوتی هستند؛ یعنی تمام کارهایش عاقلانه است: خوردنش، زنگرفتنش، نگاهکردنش، گوشدادنش، لذتبردنش، معاشرتش، کسبوکارش، همه عاقلانه است، آن عقلی که نور از دین نازلشدهٔ خدا میگیرد.
این آدم هرکسی میخواهد باشد -باربر باشد، معلم باشد، مهندس باشد، بنّا باشد، کارگر باشد- بالاتر از ملائکه است. من در دورهٔ عمر خودم، حالا نه در شهرهای دوردست، بلکه در خود تهران کسانی را دیدهام که وضعشان به من نشان میداد اینها از فرشتگان خدا برتر هستند؛ شکم داشتند، شهوت داشتند، چشم داشتند، گوش داشتند؛ ولی در پاکی کامل میزیستند. من پیش آنها میرفتم و آنها پیش من میآمدند. در پاکی کامل!
یک آقای باربر در منطقهٔ خیابان شاپور و منیریه بود که بار میبرد؛ با دوشش، با سرش، با پشتش، بار مردم را میبرد. صدایش میکردند که این یک پیت حلب روغن و پنیر و این چندتا گونی برنج را به این آدرس بِبَر و تحویل بده؛ پول هم به او میدادند. زندگیاش در قناعت بود، یعنی مطلقاً آلوده به اسراف نبود. نُهماه حمالی میکرد و سالی یکبار هم من را ناهار دعوت میکرد. حالا میگویم آن سالی یکبار را برای چه دعوت میکرد! نُهماه حمالی میکرد و باربری میکرد و درآمدش بهخاطر قناعتش اضافه میآمد. آنوقت تهران هم هیچ خانهای گازکشی نبود و اصلاً گاز نیامده بود و هیچ جای تهران گازکشی نبود. نفت و گاز ما را انگلیس و آمریکا در روزِ روشن میدزدیدند و دولتهای آن زمان هم اجازه میدادند که بدزدند و بِبَرند. ثروتمندان تهران که من دیده بودم، بخاری نفتی داشتند. من با آنها سروکاری نداشتم و پدرم چون بازاری بود، با اینها معامله داشت. گاهی عیدها با این همکارهای تاجرش دیدوبازدید داشت. ما هم بچه بودیم، ما را با خودش میبرد. بخاری داشتند، بخاری نفتی؛ یعنی دیگر خیلی امروزی زندگی میکردند! از خیابان انقلاب به پایین، بیشتر مردم در زمستان کرسی داشتند و برای روشن نگهداشتن کرسیِ ذغال، خاک ذغال و گلولهای که از خاک ذغال در خانه درست میکردند، این کارشان بود.
این باربر نُهماه باربری میکرد و بهخاطر قناعت در زندگی پولش اضافه میآمد. کل پول اضافه را خاک ذغال و گلوله میخرید و به مردم مستحق میداد! به مردم فقیر میداد و این کارش بود! تمام لباسهای بدنش هم خودش میدوخت و اصلاً پارچهٔ خارجی مصرف نمیکرد. من فرهنگ او را میگویم و به خودم و شما کار ندارم. ممکن است این عبای من یا پارچهٔ من، یا پالتوی من خارجی باشد. من فرهنگ او را میگویم، نه بهعنوان ایراد به مردم؛ نه من ایرادی ندارمو پارچهٔ خارجی مصرف نمیکرد، مطلقاً! میگفت: این پارچهها یا ساخت یهود است یا ساخت مسیحیهاست یا ساخت لائیکهاست و من نمیپوشم؛ چون نور ندارد! حالا آن یک چیزهایی حتماً میدیده که میگفته نور ندارد. همهٔ لباسهایش از پارچههای بافت ایران بود. پارچههایی که خانمها یا کاشان یا یزد با آن بافندگیهای چوبی میبافتند. آنها را میخرید و خودش هم میدوخت و میپوشید، کفشهایش هم با کهنههای تقریباً استخواندار درست میکرد. زیر طاق هم نمیخوابید، نمیدانم چرا و من هم نمیپرسیدم. آدم فضولی نبودم! همیشه من خودم را شاگرد نگه میداشتم و الآن هم شاگرد هستم. خیلی علاقه به یادگیری دارم یا یادگیری علم یا سبک زندگی رفیقهای خدا. من زمستان و تابستانِ تهران یادم است. گاهی صبحها که از خواب بیدار میشدیم، از کوچهمان نمیتوانستیم در خیابان بیاییم؛ ولی آنهایی که در کوچه نشسته بودند، با بیل تونل درست میکردند که از زیر برف رد بشوند. آن برف هر سال در تهران بود، ایشان در حیاط میخوابید. یک لحاف درست کرده بود که یک پارچههای ضد آب در آن لحاف دوخته بود که برف و باران میآید، خیس نشود! چرای آن را نمیدانم! آن سالی یکبار هم که من را دعوت میکرد، روزی بود که بعد از ناهار میخواست به مشهد برود؛ چون سالی یک بار حتماً مشهد میرفت. من خانهاش میرفتم، ناهار که تمام میشد، خداحافظی میکرد(من آن وقت 22 یا 23 ساله بودم). حالا خودم هم واقعاً تا حالا نفهمیدم که این آدم برای چه به من علاقه داشت که حتماً باید آن روز ناهار پیش او باشم و بعدازظهر هم خداحافظی میکرد. او میرفت و من هم به خیابان خراسان و خانهٔ پدر و مادرم میآمدم. آنوقت طلبهٔ قم بودم. از خانه راه میافتاد و تا حرم حضرت رضا 28 روز پیاده میرفت. در این کوهستانها و درهها و صخرهها پیاده میرفت و شب هم خانهٔ کسی در دهاتها نمیرفت و بیرون میخوابید؛ ولی دهاتیها دورش جمع میشدند، حمد و سورهشان را درست میکرد و مسئله میگفت، حرام و حلال میگفت، راهنمایی میکرد و میگفت: من اگر بخواهم با ماشین بروم، از این تجارت عظیم الهی بیبهره میشوم! چهارتا را مسئله یاد میدهم، حلال و حرام خدا یاد میدهم، هدایتشان میکنم. از مشهد هم دوباره پیاده برمیگشت. یکبار فقط من از او پرسیدم(اسمش هم حسین بود. زیباترین اسم عالم! همین اسمی که 24 میلیون نفر را دارد دنبال خودش میکشد) و گفتم: حاجحسین شما سفر مشهدت بین تیر و مرداد است و مسیری که میروی، از جادهٔ قدیم بین شاهرود و سبزوار؛ تقریباً 240 کیلومتر و کویر است. میگویند در آن کویر هم مار کُشنده زیاد است و هم رتیل و هم عقرب! شما هم که زیر طاق نمیخوابی، شبها در این بیابان چکار میکنی؟ بیدار میمانی که مار نزند، رتیل نزند، عقرب نزند! خیلی آرام، یعنی انگار در دنیا هیچ خبری از زیان و ضرر وجود ندارد، خیلی آرام میگفت: درست است! بیابان پر از رتیل است، پر از عقرب است، پر از مار است و شبها هم در آن گرما من چیزی رویم نمیاندازم؛ اما یک ساعت به نماز صبح مانده(چون یک ساعت به نماز صبح بیدار بود. حالا یا تهران بود یا در بیابان عشقی داشت با پروردگار! اصلاً آدم میخواست روحش از بدنش با تماشای عبادت این، حال این و گریهٔ این پرواز بکند.
گفت: درست است، اما من طبق قرآن که گفته خواب را برای شما تمدد اعصاب و رفع خستگی قرار دادم، شب را بیدار نمیمانم. «جعلنا نومکم سباتا»، میخوابم و یک ساعت به نماز صبح مانده که بیدار میشوم، میبینم دوسهتا رتیل، چهارپنجتا عقرب و دوسهتا مار روی سینه و بغلم آمدهاند و آنها هم مطابق با خواب من خوابیدهاند و دارند استراحت میکنند! من که بیدار میشوم، پایین میآیند و راهشان را میگیرند و میروند! گفتم: این چند سالی که در این کویر میروی و میآیی، هیچکدام تو را نزدهاند ؟ گفت: آنها با مَحرَم کاری ندارند و بیشتر هم توضیح نداد! خب اینها نباید از ملائکه بالاتر باشند؟ ملائکه شکم ندارند که بندهٔ خالص خدا هستند، شهوت ندارند، غریزه ندارند، امیال ندارند. امیرالمؤمنین در خطبهٔ اوّل نهجالبلاغه میفرمایند: ذات ملائکه در تسخیر عبادت پروردگار است، ولی ذات ما که در تسخیر عبادت نیست. ما بر سر دو راهی هستیم؛ خدا ما را دعوت میکند، شیطان هم دعوت میکند، انبیا دعوت میکنند، غریزهٔ جنسی هم دعوت میکند، ائمه دعوت میکنند، امیال هم دعوت میکنند؛ خب اگر من به توفیق پروردگار، این قدرتهای پر کِشش شکم و شهوت و امیال را دفع کنم و به آنها بگویم اگر دعوتتان عقلی است، آن هم عقلی که تابع دین خداست، من به دعوتتان گوش میدهم. اگر من را غریزه جنسیام به اختیارکردن همسر دعوت میکند؛ حالا غریزهٔ دختر شدیداً دعوتش میکند که شوهر کن! غریزهٔ پسر جوان شدیداً دعوتش میکند که زن بگیر! خب این یک دعوت عاقلانهای است و من گوش میدهم. اگر دعوت شکم به خوردن است، خوردن مطلق؛ یعنی من را پر کن و برایت هم مهم نباشد که من را از چه پر کنی! هیچ مهم نباشد! گوشت خوک است، پُر کن؛ عرق است، پُر کن؛ مشروب دیگری است، پُر کن؛ لقمهٔ رباست، پُر کن؛ لقمهٔ رشوه است، پُر کن؛ لقمهٔ اختلاس است، غصب است، دزدی است، کمفروشی است، مال مردمخوری است، پُر کن؛ اگر دعوت شکم من که خیلی هم پر جاذبه است، این باشد و من به شکم بگویم: من چون عملهٔ پروردگار هستم، عبد پروردگار هستم، نمیتوانم به دعوت مطلق تو گوش بدهم؛ اما چرا، در باطن تو یک دعوت از من هست که برو و زحمت بکش و از راه حلال پول دربیاور! بهترین نان سنگگ، بهترین پنیر، بهترین کره و مربا، بهترین گوشت گوسفند را بخر و به من بده! چشم! اما من آن دعوت را گوش نمیدهم و در آن ناحیه وارد نمیشوم؛ چون من نمکخور خدا هستم و اهل نمکدان شکستن نیستم، من اصلاً نمک به حرامی بلد نیستم. خب آن که این نیروی قویِ شکم را در دعوت مطلق -که همهچیز بخور- رد میکند؛ ولی دعوت طبیعی انسانی را اجابت میکند. گشنه هستم، نان حلال به من بده! چشم! تشنه هستم، فقط آشامیدنی حلال به من بده! چشم! یا اینکه شهوت دعوتش میکند و میگوید من لذت مطلق میخواهم؛ زناست، به من بخوران؛ گناه بالاتر از زناست، در حلق من بریز؛ گناه بین زنا و گناه بالاتر است، در حلق من بریز؛ لمس بدن نامحرم است، در حلق من بریز؛ بوسیدن نامحرم است، در حلق من بریز! میگویم: نه، من نمک به حرام نیستم. این شهوت را خدا به من داده و صاحبش اوست. مالک واقعی غریزهٔ جنسی من حضرت ربالعالمین است و او راضی نیست که ملکش را آلوده و نجس کنم، من هم نمیکنم. خب اینکه امیرالمؤمنین میفرمایند: این انسان از فرشتگان برتر است، حقش است که برتر باشد. چرا نباشد؟ چرا نباشد؟ اما آن که عقل، وصل به دین خدا را کنار گذاشته و گوش او فقط شنوای دعوت بدون در و پیکر و مطلق شکم و شهوت و بدن و غرایز است، امیرالمؤمنین میفرمایند: از هر حیوانی پستتر است، چرا نباشد؟ «فمن غلب عقله علی شهوته فهو اعلی من الملائکه و من غلب شهوته علی عقله فهو ادنی من الحیوان»، پستتر از حیوان است. باز حیوان یک قانون و قاعدهای را دارد که رعایت بکند؛ اما این جنس دوپا هیچ قاعده و قانونی را رعایت نمیکند. خب بدتر از این حیوانات است! خدمتتان میگویم من افراد «اعلی من الملائکه» را در دوران جوانیام دیدهام؛ چون خیلی بیشتر با مردم در ارتباط بودم. وقتی دیگر کار درسی و نوشتنیام گستردهتر شد، بالاجبار تنهای از بیشتر مردم ماندم. نمیگویم «اعلی من الملائکه»، هنوز در این مردم نیست، بلکه قطعاً هست و نمیشود که نباشد؛ چون پروردگار عالم بر تمام اصناف دنیا حجت دارد و نمیشود نداشته باشد؛ اگر حجت نداشته باشد، فردای قیامت بدکاران معذور هستند و میگویند: به ما نرسید و ما آدم خوبی نشدیم؛ اما پروردگار عالم برای همهٔ جهان حجت قرار داده است. من در انگلیس، شهر لندن، اول مغرب بود و گفتم یکجا بروم و نماز جماعت بخوانم. یکجا هم بود که نماز جماعت بود. هفتادهشتاد نفری، حدوداً صد نفری آنجا نماز جماعت میخواندند. یک عالم وارسته هم برایشان نماز میخواند که درسخواندهٔ نجف و اصالتاً ایرانی بود. من در صف دوم سوم ایستادم و یک نفر بغل دستم بود. خب امام جماعت که حمد و سوره میخواند، مأموم نباید بخواند؛ خب ما هم ساکت بودیم، اما من دیدم این بغل دستیام گاهی در حمد و سورهای که امام دارد میخواند، یک نالهٔ ویژهای میزند و حس میکردم(چون با من زاویه داشت، میشد نصف صورتش را ببینم) از پهنای صورتش اشک میریخت. بعد که رکوع رفت، رکوع این آدم داستانی بود و سجده این آدم داستان دیگری بود! من بعد از نماز از یکی پرسیدم، گفتند: هر شب برای نماز میآید و مقیم انگلستان هم هست. سالهاست اینجا زندگی میکند. آدم در کمربند کفر! در کمربند زنان نیمهعریان! در کمربند کافهها و کابارهها! پیر هم نبود! اگر پیر بود، به من میگفتید: ما هم اگر پیر بودیم، مثل او بودیم؛ اما پیر هم نبود، یعنی هنوز غرایز زنده داشت، شکم زنده داشت، بدن زنده داشت. گفتند: اهل همینجاست و سالیان درازی است که اینجا زندگی میکند. من دردلم گفتم: حداقل برای مسلمانهای کشورهایی که انگلیس هستند و هر شب کاباره هستند؛ هر شب در زنا هستند؛ هر شب در عرق هستند؛ هر شب در ورق هستند؛ از ایرانی و غیرایرانی، این آدم حجت خداست.
چه عیبی دارد جناب بیدین، جناب لات، جناب عرقخور، جناب قمهکش! چه عیبی دارد و به کجایت برمیخورد که یک شب هم در یکسال، یکبار به این جلسات و به مردم یک سری بزنید؟ چه عیبی دارد؟ یک شب یک سر بزن! خیلیها یک شب یک سر زدند و از اولیای الهی شدند؛ فقط یک شب! مگر حربنیزید دهسال کلاس دین دید؟ یا دهسال کلاس امامشناسی دید؟ یا پانزدهسال دانشگاه معارف درس خواند؟ یا بیستسال علوم انسانی را طی کرد؟ حربنیزید تا روز عاشورا جزء افراد طبقهٔ هفتم جهنم، بدترین طبقهٔ دوزخ بود و در پنج دقیقه به عقل وصل شد. شاید هم پنج دقیقه کمتر فکر کرد که من برای چه با حسینبنعلی میجنگم؟ من برای چه برای کشتن او و یارانش آمدهام؟ بر فرض او را کشتم، یارانش هم کشتم و درجهٔ من را سرتیپی کردند و حقوق من را هم دو برابر کردند؛ الآن که شصتساله هستم، بعد از کشتهشدن ابیعبدالله، من چقدر دیگر در دنیا زنده هستم؟ چند کیلو برنج، چند کیلو شکر، چند کیلو روغن، چند کیلوی دیگر نان تافتون، چند کیلو نخود و لوبیا، چند متر پارچه بعد از ابیعبدالله میخواهم مصرف بکنم؟ تازه دهسال هم نمیمانْد، چون دوسال نشده گیر مختار میافتاد و تکهتکه میکردند. بعد گفت اگر من بایستم و امام شهید شود، قیامت من را به دادگاه ببرند و قاضی دادگاه پیغمبر باشد و به من بگوید: حر، جرم جگرگوشهٔ من چه بود که او را محکوم به کشتن کردی؟ من جوابی ندارم بدهم. به پسرش علی گفت: بیا اینها را رها کنیم و پیش ابیعبدالله برویم. پسرش گفت: بابا تو جلوی ابیعبدالله را گرفتی و گیر این گرگها انداختی. حسین تو را راه میدهد؟ گفت: پسرم تو جوانی و حسین را نشناختهای. در جلسهٔ شب عاشورای ابیعبدالله نبود! در سخنرانیهای ابیعبدالله نبود! یکبار، آن هم دوسه دقیقه منبر عقل خودش را گوش داد؛ یعنی مستمع عقل خودش بود، خب حربنیزید از اولیای خدا شد. مگر در زیارتش نمیخوانیم که دسته جمعی شهدا را میگوییم: «السلام علیکم یا اولیاء الله و احباءه»، مگر جزء اولیای خدا نشد؟ من از این مشتریها زیاد در این پنجاهسال -نیم قرنی- که منبر میروم، به تورم خورده است. یک شهری من را دعوت کردند، نمیدانم شب دوم یا سومِ ده شب بود! از منبر پایین آمدم، یک آدم باادب و سنگین و رنگینی بعد از منبر پیش من آمد و گفت: آقا، من در این شهر مطب دارم و خیلی هم سرم شلوغ است. از شب اوّلی که شما اینجا برای منبر آمدی -از دهاتهای اینجا که دویستسیصد پارچه آبادی است، اینها مطب من میآیند- من هر شب چهارتا از مریضها را سوار میکنم و پای منبر میآورم. به آنها هم میگویم من میرسانم، میدانم ماشین نیست. این را به آن ده میبرم و دیگری را آن ده و پیادهشان میکنم. فردا شب چهارتای دیگر! گفت: من برای یارِ خدا درستکردن، بیشتر از این زورم نمیرسد! من که علوم معارف را ندارم و نمیدانم! من که منبر بلد نیستم بروم! حداقل میگویم مریضهایم را بیاورم تا اینها یک تکانی بخورند؛ حالا اگر در حرام هستند، در کار زشت هستند، در گناه هستند، من همین کار را میتوانم بکنم. بعد به من گفت: یک لاتی در این شهر است؛ البته کاسب است و مال مردمخور نیست و درآمدش هم خوب است؛ ولی هیچچیزی از مسائل الهی نمیداند و خیلی هم با آخوندها مخالف است و در این جلسات هم پا نمیگذارد. دیروز عصر مطب من آمده بود، من به او گفتم که یک شب بیا روضه برویم. بنا به تعبیر اهل همان شهر، اگر مسجد و اگر مردم و اگر آن روضهخوان را نپسندیدی، دو تا مشت در کلهٔ منِ دکتر بزن و بگو غلط کردی من را آنجا بردی! اگر هم پسندیدی که خب خودت ماشین گرانقیمت داری، هر شب بیا! گفت: نه من نمیآیم. گفتم: فردا بعدازظهر عصرانه، قبل از اینکه مریضها بیایند، در مطب دعوتش کن، من هم میآیم. بگذار ناگهان همدیگر را ببینیم و یک وقت نگویی آخوند در مطبم میآید! ممکن است بدوبیراه به تو بگوید و نیاید. گفت: نه نمیگویم.
به او زنگ زد و دعوتش کرد، گفت: قبل از اینکه مریضها بیایند، نیمساعتی بیا، میخواهم بستنی بدهم، میخواهم شربت بدهم، شیرینی بدهم، میوه بدهم. گفت: میآیم! خب آدمی هم که به خوردن علاقه دارد، دعوتش کنی میآید! آمد و من هم پنج دقیقهٔ بعد رفتم. تا درِ مطب را باز کردم، یک هیکل خیلی جالبی دیدم و سبیل خیلی پرپشت! چشمش که به من افتاد، چشمهایش برگشت؛ یعنی خیلی ناراحت شد. من جلو رفتم، از روی صندلی بلند شد. به او سلام کردم، بغل گرفتم و بوسیدمش، نشست. خب دیگر من زبان لاتها را خوب میفهمم و رفتار و کردارشان هم خوب بلدم! به قول پیغمبر اکرم با بچه، بچه بشو! من هم با خودش لات شدم! دید نه، من جزء خودشان هستم و نباید از من بدش بیاید؛ بعد از آن تلخی، از این ملاقات خیلی هم خوشحال شد، خیلی هم شاد شد؛ تمام شد و خداحافظی کردم و آمدم. اصلاً او را دعوت هم نکردم که پای منبر بیا! ولی وقتی من بیرون میآیم، به دکتر میگوید: این چه کسی بود؟ میگوید: در شهر ما شبها منبر میرود. کجا؟ در فلان مسجد! گفت: امشب من میآیم. من از روی منبر، او را آخر جمعیت دیدم، چون خیلی هم شلوغ بود؛ ولی دیدم که گاهی به من خیره میشد و گاهی هم سرش را پایین میانداخت. در روضه دیدم دارد گریه میکند. فردا شب آمد، با آن دکتر سلام و علیک کرد و بعد از منبر رفت. به دکتر گفته بود من نمیدانم اگر این را شام خانهمان دعوت بکنم، لقمهٔ ما را میخورد؟ دکتر گفته بود: من نمیدانم از او بپرسم. دکتر به من گفت: این خیلی دوست دارد شام خانهاش برویم. میآیی؟ گفتم: حتماً، فردا شب بگو میآیم. واقعاً خدا وقتی نگاه رحمت به کسی بیندازد، خدا چه کارش میکند! نه منبر، نه من، نه برخورد من؛ بلکه فقط خدا! قرآن به پیغمبر میفرماید: «انک لا تهدی من احببت»، هدایتکردن و دستگیری کار تو نیست! تو فرستادهٔ من هستی که حرفهای من را بزنی. «و لکن الله یهدی من یشا»، من هستم که دارم بندگانم را هدایت میکنم. هیچ آخوندی نباید به خودش ببندد که این آقا را من توبه دادم! تو که هستی؟ این آقا را من هدایت دادم! به تو چه! قرآن میگوید: هدایت مربوط به من است، نه مربوط به پیغمبر! تو که دوهزارتا را روی هم بگذارند، انگشت کوچک رسول خدا هم نمیشوی.
خانهاش رفتم، صد نفر را دعوت کرده بود؛ یعنی هرچه اتاق داشت، سفره انداخته بود. به دکتر گفتم: من فکر کردم خودم و تو هستیم! گفت: نه، این به من گفت که به احترام این آقا صدتا را دعوت کردهام. فردا شب بعد از منبر، امام جمعهٔ شهر که آدم با سواد، آدم ملایم، آدم نرم، آدم غیرافراطی و آدم با اخلاقی بود -که آن هم من را آن شهر دعوت کرده بود- گفت: امروز یک اتفاق عجیبی افتاد(امام جمعه گفت)! گفتم: چه اتفاقی؟ گفت: یک لات سبیل از بناگوش دررفته دفتر من آمد، گفت: آقا خرج این ده شب روضه چقدر میشود؟ گفتم: فعلاً نمیدانم! گفت: به این آقا چقدر میخواهی بدهی؟ گفتم: این آقا اصلاً با من حرف پول نزده است و آن را هم نمیدانم که خودم چقدر تصمیم بگیرم بدهم! واقعاً نمیدانم! دسته چک را درآورد و جلوی من گذاشت و گفت: بنویس تا من امضا کنم. اندازهٔ دهسال کامل در این شهر قند، چای، اتوبوس و مینیبوس برای آوردن و بردن مردم، پول مداح، پول قاری، پول واعظ این دهساله را نقد بنویس تا من بدهم! گفتم: من نمیدانم که ایشان حالا پول بگیرد یا نه و چقدر هم باید به او بدهم. فردا تو را خبر میکنم. امام جمعه به من گفت: چه کار کنم؟ من در نوشتن چک عجله نکردم. گفتم: اگر پیش تو آمد، بگو وجود مبارک سیدالشهدا امسال را خودش گردانده و تأمین کرده است؛ اگر بنا شد سال دیگر ایشان بیاید، اجازه داده که من خرج دهساله را با ارزش گرانشدن جنس و پول ماشین و مینیبوس و مردم را آوردن میپرسم و به تو میگویم. سال دیگر هم این امام جمعه تنها پشت ماشین داشت برای عروسی به تهران میآمد و در راه چپ کرد و ازدنیا رفت. دیگر من هم از رفتن آنجا محروم شدم.
یکبار آدم بیاید، یکبار! چرا به اولیای خدا تبدیل نشود؟ چرا حر نشود؟ چرا برای قیامتش کارگر نشود؟ یکبار! طبق آیهای که اول منبر خواندم، گنجایش انسان از فرشتگان جن و همهٔ موجودات بیشتر است؛ ولی اکثر مردم یا آگاه به این گنجایش نیستند یا قدرشناس این گنجایش نیستند. حالا روایت حضرت رضا را بشنوید که وسط منبر گفتم راجعبه گنجایش انسان است. همه گنجایش داریم و گنجایش شانسی نیست! اصلاً داریم که به ما دادهاند. امام هشتم میفرمایند: من از پدرم موسیبنجعفر، پدرم از امام صادق، ایشان از پدرش امام باقر، ایشان از زینالعابدین، ایشان از امام حسین، حضرت حسین از امیرالمؤمنین، امیرالمؤمنین از پیغمبر نقل کردند: «فإن المؤمن»، مؤمن یعنی اینکه جلوی دعوتهای ناباب شکم و شهوت و بدن و لذتها ایستاده و به شکم میگوید با حلال جواب میدهم؛ به شهوت میگوید با ازدواج جواب میدهم؛ به بدن میگوید با لذتهای مشروع جواب میدهم؛ من عملهٔ خدا هستم. این آدم که مؤمن است، پیغمبر فرمودند: «افضل من ملک مقرب»، این گنجایش! این کم نیست! در سورهٔ بیّنه و هم در سورهٔ بقره گنجایش ما را میگوید. در سورهٔ بینه: «إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ» ﴿البينة، 7﴾، بندگان مؤمن من که دارای عمل صالح هستند، بیکار نیستند؛ فقط ایمان خالی نیست و از تمام موجودات زندهای که آفریدهام، بهتر هستند. به اوّل منبر برگردم! «السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله»، در زیارت وارث میگوید: حسین(علیهالسلام) وارث تمام ارزشهای آدم، پنج پیغمبر اولواالعزم و امیرالمؤمنین بود؛ یعنی هرچه ارزش در این هفت نفر بود، همه را حسین به ارث برد. همه را بیکم و زیاد به ارث برد و کم نگذاشت. این ارثبری ابیعبدالله دلیل بر گنجایش انسان است؛ چون امام حسین فرشته که نبود، جزء انسانها بود. وجود ابیعبدالله به ما نشان میدهد که ما چقدر گنجایش داریم! در حد خودمان، آن در حد حسین بودنش و من هم در حد خودم. حالا یک سؤال، آیا من هم میتوانم در طول ابیعبدالله ارثبر ارزشها بشوم؟ قرآن در سورهٔ فاطر در یک آیه جواب میدهد: آری، تکتک شما میتوانید در حد خودتان ارثبر ارزشها باشید. انشاءالله خدا لطف کند و توفیق بدهد! فردا شب آیه را برایتان میخوانم و توضیح میدهم و ارثبری ابیعبدالله را از ابراهیم که در آیات سورهٔ نحل است، در هفت قسمت برایتان توضیح میدهم.
من پنجاهسال است هم خودم حضرت ابیعبدالله را نشناختهام؛ چون اینقدر وجود ایشان گسترده است که اصلاً در عقل مثل ما گنجایش ندارد. آدم باید یک حقیقتی را درون خودش لمس کند و بعد به مردم بگوید. هرچه دربارهٔ ابی عبدالله گفتم، خیلی محدود و گاهی با استفاده از بعضی روایات بوده است؛ آن هم ظاهر روایات و نه باطن روایات. دیشب یک روایت برایتان گفتم که اهلتسنن هم نقل کردند و راوی هم عایشه است که پیغمبر فرمودند: هر یک قدم بهطرف زیارت حسین من، ثواب نود حج و عمرهً قبولشده را دارد. امشب هم یک روایت بگویم.
شما از نوجوانیتان مسئلهٔ معراج را شنیدهاید! معراج در قرآن آیه دارد؛ یعنی یک حقیقت قطعی است که پیغمبر را از سطح کرهٔ زمین به عالم ملکوت بردند. سُبْحانَ اَلَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى اَلَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا» ﴿الإسراء، 1﴾؛ آنوقت این روایت را بشنوید که در کتاب کاملالزیارات است. کتابی که از صفحهٔ اوّل تا آخرش، 1200 سال است که یک فقیه، یک مدرس، یک مرجع تقلید نتوانسته یک ایراد به روایاتش بگیرد و بتون آرمه است. امام صادق میفرمایند: حسین ما گودال را برای ملکوتیان به معراج تبدیل کرد. آنها از عالم بالا بهطرف گودال بهعنوان رفتن به معراج آمدند! این را شما درک میکنید؟ من که درک نمیکنم! یعنی یک معراج از عالم پایین به بالاست، اما این معراج از عالم بالا به پایین است که گودال نسبت به ملکوت، عالم بالا شده و ملکوت نسبت به گودال، عالم پایین شده است! آنجا شده زمین و گودال شده آسمان و معراج ملکوتیان! در این گودال از همه جای بدن دارد خون میرود. هر نفسی که میکشید، از این زخمها خون بیرون میزد. در این معراج چکار کرد ، من این ششهفت سفری که کربلا رفتم، گودال را ندیدم؛ یعنی نگذاشتند ببینم! چون اینقدر در حرم منقلب بودم، داشتم میمُردم! آمدم بهطرف گودال بروم، بچهها و دوستان، من را بیرون کشیدند. وضع گودال را الآن نمیدانم، اما آنوقت که امام در گودال افتاده بود، خدا جان زینب را نگه داشت که در کنار گودال جان ندهد! صورت خونآلودش را روی خاک گذاشت؛ یک طرف صحرا هفتاد بدن قطعهقطعه جلوی چشمش بود! آن هم کسانی که در عالم نظیر نداشتند! یک طرف قمربنیهاشم افتاده بود! یک طرف علیاکبر! یک طرف قاسم و کنار دستش هم عبدالله، پسر امام مجتبی در گودال افتاده بود! اینها را با چشمش میدید و با گوشش هم صدای نالهٔ 84 زن و بچه را میشنید. بین دیدن این بدنها و شنیدن آن نالهها، صورت را روی خاک گذاشت و گفت: «الهی رضا بقضائک، تسلیم لامرک لا معبود لی سواک»؛ این جمله را خودش هم از پدرش در دعای کمیل زیاد شنیده بود. «یا غیاث المستغیثین»! گرم مناجات بود که صدای خواهر را شنید: حسین من، یکبار دیگر من را نگاه کن!