شب چهارم یکشنبه (23-8-1395)
(تهران حسینیه حضرت قاسم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
از اینکه وجود مبارک حضرت حسین از پنج پیغمبر اولواالعزم و یک پیغمبر غیر اولواالعزم و امیرالمؤمنین همهٔ کمالات و ارزشها را به ارث بردند، نشان میدهد که همهٔ انسانها لیاقت ارثبردن از منابع کمالات، ارزشها، عقاید، اخلاق حسنه، ایمان، و روش الهی را دارند؛ چراکه حضرت سیدالشهدا انسان است و خداوند متعال به همهٔ انسانها در حد خودشان لیاقت داده، استعداد داده، ظرفیت داده و احدی را دراینزمینه استثنا نکرده است. یک مطلب خیلی مهمی را برایتان از خود حضرت برای اثبات این مسئله نقل بکنم: امام از مکه به عراق که میآمدند، اعلام کردند: «لکم فی اسوة»، لکم یعنی شما مردم، من برایتان سرمشق هستم. خب وقتی وجود مبارکشان از هفت منبع عظیم الهی ارث بردند، این ارثبریشان برای ما طبق فرمایش خودشان سرمشق است، پند است، درس است، بیدارباش است، هشدار است؛ پس کسی نمیتواند با توجه به آیات و معارف الهیه و این فرمایش امام بگوید که من ظرفیت انتقال ارزشها را در وجود خودم ندارم. ظرفیت هست، اما بیشتر مردم ارزشها را انتقال نمیدهند؛ نه اینکه استعداد نباشد! نه اینکه گنجایش نباشد! هست، ولی اغلب مردمِ جهانْ کاری به نفع خودشان، به نفع رشدشان، به نفع کمالشان، برای تأمین سعادت دنیا و آخرتشان انجام نمیدهند.
این را یک روز برایتان عرض میکنم که بدانید هیچ انسانی بیگنجایش نیست! هیچ انسانی ناتوان از انتقال کمالات و ارزشها بهسوی خودش نیست! یک مطلب بسیار مهمی است که میخواهم بگویم. یک روزی شیخالرئیس ابنسینا، این مغز متفکر و دانشمند کمنظیری که بعد از هزارسال هنوز برای علم و عالم حرف مثبت میزند؛ هنوز افکار درستی را از خودش دارد ارائه میدهد؛ هنوز در شرق و غرب کتاب قانون، شفا، تنبیهات و اشارات او مورد مطالعهٔ دانشمندان است. معلوم میشود که این یک انسان ویژهای بود. یک انسان فوقالعادهای بوده و با اینکه هزارسال از زمان او گذشته، کتابهایش هنوز چاپ میشود و هم مورد استفادهٔ عالمان علوم روز است و هم مورد استفادهٔ حوزههای علمیهٔ مسلمانهاست. الآن هم در قم هر روز حرفش هست و هر روز کتابهایش، مخصوصاً اشارات او درس داده میشود. آدم فوقالعادهای بوده است! وی میگوید -داستان را خودش تعریف میکند- داشتم در بازار سرپوشیدهٔ همدان میرفتم. به درِ مغازه یک آهنگر رسیدم که کورهٔ آهنش کاملاً کار میکرد و روشن بود، شعلهور بود. شاگردش هم داشت میدمید و به این آتشْ مشغول ساختن ابزاری مثل بیل و کلنگ و تیشه و چاقو بود. یک نوجوان کهنهپوش و پابرهنه آمد و به این استاد آهنگر گفت: استادم من را فرستاده و گفته یک گل آتش بده تا من ببرم که ما هم کورهٔ خودمان را روشن بکنیم. صاحب مغازه به او گفت: استاد تو به فکرش نرسید که یک خاکاندازی، یک کپه بیلی، یک قطعه آهن محدبی، مقعری به تو بدهد تا من دوسهتا گل آتش زغالسنگ در آن بگذارم و برایش ببری؟ گفت: استاد من باشعور است! من نخواستم خاکانداز و یک قطعه آهن ببرم! دست برد و مشتش را پر از خاکستر کرد و گفت: دوتا گل آتش روی این خاکسترها بگذار، مغازهٔ ما هم نزدیک است، میبرم و به استادم میدهم. ابنسینا میگوید: من تیزهوشی این بچه و مسئلهٔ آتش و خاکستر و حمل آتش روی این خاکستر را که دیدم، به مغازه که برمیگشت، دنبالش آمدم. وارد مغازهٔ آهنگری استادش شد و من هم وارد مغازه شدم و به آهنگر گفتم: من شیخالرئیس ابنسینا هستم. ممکن است این شاگردت را به من بدهی تا من به او علم یاد بدهم! گفت: من از طرف خودم حرفی ندارم، اما باید پدر فقیر و ندار این بچه هم رضایت بدهد که از پیش من پیش تو بیاید و درس بخواند. پدر هم راضی شد و این پیش ابنسینا آمد. ابنسینا درسدادن به او را شروع کرد. این هوش و این گنجایش و این ظرفیت، بچهٔ شاگرد آهنگر را به یکی از فلاسفهٔ بزرگ جهان به نام بهمنیار تبدیل کرد. ما مهمترین کتاب فلسفهمان در کشور، نُه جلد اسفار صدرالمتألهین شیرازی است، نُه جلد! یعنی هنوز بعد از چهارصد سال روی دست این کتاب ازنظر علمی نوشته نشده است. حضرت امام که خودش شاگرد مکتب ملاصدرا بوده و یکبار در سخنرانیشان فرمودند: «ملا صدرا و ما ادراک ملا صدرا»؛ این را من خودم شنیدم که فرمودند یک ملاصدرایی ما میگوییم و شما چه میدانید ملاصدرا کیست! در زمان خود ما یک رساله نوشته شده است که من آن رساله را دارم. به نام دو فیلسوف شرق و غرب، ملاصدرا و انیشتین است. اصلاً این کتاب نشاندهندهٔ معجزهٔ علمی هم ملاصدرا و هم انیشتین است. از اول تا آخر کتاب بین افکار چهارصدسال پیش ملاصدرا و انیشتین مقایسه شده و معلوم شده که ملاصدرای چهارصدسال قبل برای این زمان بوده؛ چون تمام آرا و افکارش به انیشتین نزدیک است؛ البته ملاصدرا این کتابهای عظیم را در گوشهٔ مسجد و گوشهٔ خانهٔ خودش در کهک قم بهوجود آورد؛ ولی انیشتین دانشگاه در اختیارش بود، ابزار علمی بود، ریاضیات امروز بود، دوربینهای نجومی بود. انیشتین این علم را با ابزار پیدا کرد و ملاصدرا این علم را با شب و عبادت و حال و تقوا و پاکدامنی و زحمت سنگین در خواندن و کشفکردن پیدا کرد.
ملاصدرا در این اسفار نه جلدی برای اینکه حرفهای خودش و آرای خودش را پیش خردمندان و دانشمندان به کرسی بنشاند، از مطالب این شاگرد آهنگر تأیید میآورد؛ یعنی در کتابش نقلقول از کتاب باعظمت التحسینِ این شاگرد آهنگر زیاد است. صحبت شرق هم نیست و من با اطلاع برایتان میگویم که افکار بهمنیار در دانشگاههای کانادا و در بحث فلسفهٔ شرق و غرب درس داده میشود. این ظرفیت انسان است! این گنجایش انسان است! این است که پروردگار عالم اصلاً اراده ندارد که در روز قیامت، کلمهٔ نمیتوانم، نمیتوانستم، نشد، نمیشد و میسّر نبود را قبول بکند و همهٔ این حرفها مردود است. همهٔ این حرفها! چون پروردگار عالم انسان را توانا آفریده است. انسان را با ظرفیت آفریده است. انسان را با گنجایش آفریده است. انسان را با استعداد آفریده است.
شما کار انبیا را ببینید! از بتپرست و لات و عرقخور و چاقوکش و غارتگر و قاتل، چه انسانهایی را ساخته است! چه انسانهایی را پیغمبر عظیمالشأن اسلام از مردم مکه ساخته که بدترین مردم آن روزگار بودند. مصعببنعمیر را ساخت که در 25 سالگی در جنگ احد شهید شد و قبر او کنار قبر حضرت حمزه است. یک روز این جوان را پیغمبر نگاه کردند و به مردم فرمودند: «هذا رجل نور الله قلبه للایمان»، این انسانی است! نگفت جوان و گفت «هذا رجل»! این انسان با عظمتی است که دلش را خود پروردگار برای پذیرش ایمان در درجهٔ بالا روشن کرده است. پدر و مادرش هم بتپرست و آدمهای بدی بودند! پدر و مادرش هم با او خوب نبودند؛ ولی به مدینه مهاجرت کرد. تکپسر خانواده هم بود و بالاخره پدر و مادر دلشان خیلی تنگ شد. پدر به برادرش گفت: به مدینه برو و بچهٔ من را به مکه برگردان! عمویش به مدینه خدمت پیغمبر آمد و گفت: آقا، پدر و مادر این از فراق او به تنگ آمدهاند، به جان آمدهاند! این برادرزادهٔ من را بده تا با خودم برگردانم. حضرت فرمودند: از خودش بپرس! عمو به مصعب گفت: عموجان بیا به مکه برویم. گفت: عمو من بندهٔ پروردگارم و تصمیمگیری برای من با خداوند است. من بنده هستم، او بگوید در مدینه بمان، میمانم! بگوید به دامن پدر و مادر مشرک و بتپرست و کافرت برگرد، برمیگردم! جبرئیل نازل شد. به خدا، کوه تحملش را ندارد! به پیغمبر گفت: یارسولالله، خدای مهربان میفرماید مصعب برای من است و در دامن کفر و شرک نرود! به عمویش گفت: برگرد. این گنجایش؛ یعنی آدم گنجایش توحید را تا این حد دارد که بهخاطر شرک پدر و مادر حاضر نیست در خانهٔ آلوده پیش پدر و مادر آلوده برود. خودش هم نیست که حاضر نیست، نه! میگوید که هرچه پروردگار عالم برایم تصمیم بگیرد. خب یک چنین کسی را پیغمبر اکرم در بین کافران و مشرکان و بتپرستان ساخته است. این گنجایش نیست؟ این ظرفیت نیست؟
این یک مطلبی که من با لطف خدا از زیارت وارث استفاده کردم که امام حسین جزء انسانهای عالم . فرزند آدم و حواست. وقتی این انسان گنجایش دارد، معلوم میشود همهٔ بچههای آدم و حوا تا قیامت گنجایش دارند؛ ولی گنجایشها بهاندازهٔ خود انسان است. گنجایشها همه بهاندازهٔ هم نیست، اما گنجایش دارد که ارزشها را به ارث ببرد. امروز بعد از نماز مغرب و عشا به یکی از مهمترین کتابهای شیعه، یعنی امالی شیخ طوسی مراجعه کردم که هفتاد جلد کتاب زنده دارد. هر روز هم در درسهای ردهٔ بالای قم و نجف، اسم شیخ و آرا و افکارش را میبرند. من یک روز داشتم از کنار درس یکی از مراجع تقلید رد میشدم، گفتم ببینم کیفیت درس این مرجع چگونه است! آنوقت هنوز نرفته بودم در قم بمانم؛ الآن سهسال است به قم رفتهام. این مرجع تقلید در بحث فقهی، نام عالم بزرگ شیعه را که برد، بر روی منبر به احترام او بلند شد و گفت: «رزقنا الله شفاعته»، خدا شفاعت این مرد بزرگ را روزیِ ما هم بکند؛ یعنی حد شیخ به شاهراه وصل است!
مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی در تمام درس شانزدهسالهٔ قم و سیسالهٔ بروجردشان، ابتدا به شیخ طوسی نظر داشتند که ببینند او چه میگوید! او از روایت چه درکی کرده و از آیهٔ قرآن چه فهمیده است! بعد نوبت را به خودشان میدادند. بندگی را ببینید! حضرت سیدالشهدا یک مسئلهای را که از ابراهیم بهصورت جامع و کامل به ارث بردند، «قانتا لله» بود؛ یعنی عبادت دایم و بیقطعشدن خالص و پاک برای خدا! این را به ارث برد! آیا ما میتوانیم عبادت ابراهیم را با کیفیتی که خدا نقل میکند، در حد گنجایش خودمان به ارث ببریم؟ چرا نمیتوانیم به ارث ببریم، مگه ما چجور هستیم؟ مگر گنجایش ما خیلی کم است؟ مگر استعداد ما از بهمنیار کمتر است؟ مگر ظرفیت ما از بچهٔ پدر و مادر مشرکی مثل مصعببنعمیر کمتر است؟ هیچ کمتر نیست، اما حالِ ما کمتر است! حرکت ما کمتر است! حوصلهٔ ما کمتر است! این کمتر کمتریها هم تقصیر خودمان است! تقصیر خودمان است!
امشب قبل از اذان تلویزیون در کانال چهار با این دانشمند و استاد بزرگ و بسیار متدین و باکرامت، آقای دکتر عارفی -که از دوستان من هم هست- مصاحبه میکرد. تخصصهای مختلفی که گرفته بوده، حدود چهارتا را من شنیدم و دیر روشن کردم. چهار تخصص بالا در کشورهای خارجی که دکتر مخصوص امام هم بود؛ حتی تا لحظهٔ فوت امام هم کنار امام بود. یک مطلبی که ایشان گفت و من این مطلب را از هیچکس جز آیتاللهالعظمی بروجردی خبر نداشتم و این دومیاش بود. ایشان به مصاحبهکننده گفت: من از ابتدای ورود به زندگی و تحصیل یک لحظه تا امشب، عمرم را ضایع نکردم. وقتی از دانشگاه یا از مطب یا از دیدن بیماران به خانه میروم، ساعت یازده باید بخوابم. این شب زود خوابیدن عادت پیغمبر و ائمه بوده است. ساعت یازده باید بخوابم، اما اوّل ساعت را نگاه میکنم، میبینم بیستدقیقه تا ساعت یازده وقت دارم، کتاب جدید طبی را برمیدارم و تا یازده دقیق میخوانم. یادداشتهایی هم که باید بردارم، برمیدارم. یک لحظه عمرم را ضایع نکردم! ما گنجایش را داریم، اما ضایعکنندهٔ عمر هستیم. گنجایش را داریم، اما تنبل هستیم. گنجایش را داریم، اما بیحوصله هستیم. گنجایش را داریم، اما بیشتر لذتگرا هستیم؛ خواب بیشتر، تفریح بیشتر، بگو و بخند بیشتر. درست است اهل گناه نیستیم، ولی بیشتر مردم اهل ضایعکردن عمر هستند.
خب میتوانیم عبادت او را به ارث ببریم؟ بله در حد گنجایش خودمان میتوانیم به ارث ببریم. کتاب امالی را که نگاه میکردم، دیدم شیخ طوسی یک روایتی را از ائمه نقل میکند. خیلی من تعجب کردم! من در ذهنم بود که نام یکی از همسران پیغمبر «صفیه» است، ولی شرح حال این زن را اصلاً نمیدانم. خب دوسهتا از خانمهای پیغمبر را همهٔ ما میشناسیم و در هر صورت همین میشناسیم! صفیه پدرش حیبناخطب بود. حیبناخطب از یهودیان قوی، شجاع و جنگجوی منطقهٔ خیبر بود و در جنگ با پیغمبر اکرم هم بهشدت پافشاری داشت که پیغمبر را بکُشد! امیرالمؤمنین را بکُشد! زورش نرسید و خودش در جنگ کشته شد! شوهرش کنانهٔ یهودی هم بسیار متعصبی بود و او هم در جنگ کشته شد! عمویش هم در جنگ کشته شد! برادرش هم در جنگ خیبر کشته شد! چندتا کشته داد؟ پدر و شوهر و عمو و برادر! یک خانم چهارتا داغ سنگین دیده بود؛ یعنی این چهارتا آشغال نبودند، بلکه چهرهٔ معروف و شجاع و جنگجو و قوی بودند. اهل تورات بودند. صفیه در جنگ خیبر با یک عدهای دیگر اسیر شد و اینها را به مدینه آوردند. میخواهم عبادت را برایتان بگویم که ما گنجایش داریم و یک خرده بیحالیم! پیغمبر اکرم معمولاً دوست داشتند دختران و زنانی که اسیر میشوند و از خانوادههای معتبر هستند، احترامی بگذارند و آنها را آزاد بکنند؛ مثل جنگی که بین مدینه و قبیلهٔ طی اتفاق افتاد و دختر حاتم اسیر شد. بهمحض اینکه در مسجد آوردند، پیغمبر به مسلمانها گفتند: حقتان را در این جنگ ببخشید، من هم میبخشم تا دختر حاتم آزاد بشود. بعد به برادرش نوشت(عدی این آدم شاه نیست! این آدم قلدر نیست! این آدم خیلی بامعنویت است! این آدم خیلی باکرامت است): بیخود فرار کردی و به شام رفتی! برگرد و به مدینه بیا. ببین این آدم را که چه انسان والایی است. عدی آمد و مسلمان شد و سهتا پسرش هم در جنگ صفین در رکاب امیرالمؤمنین شهید شدند.
معاویه یکبار او را دید و گفت: بچههایت را علی به کشتن داد؟ گفت: بچههای من را علی به کشتن نداد و تو به کشتن دادی! گفت: حالا پدر سه شهید هستی، ناراحت نیستی که سهتا از جوانهایت کشته شدهاند؟ گفت: خیلی ناراحتم که چرا خودم در جنگ با تو بیکرامت و بیغیرت شهید نشدم! ناراحتم، نه برای اینکه سهتا شهید دادم، بلکه برای اینکه چرا روزی خودم نبود کنار امیرالمؤمنین شهید بشوم.
صفیه آزاد شد و به پیغمبر پیشنهاد ازدواج داد! بالاخره دید پیغمبر جامع کمالات، اخلاق، ارزش، آقایی، بزرگواری، عدالت و کرامت است، گفت من پیشنهاد میدهم که همسر شما بشوم. پیغمبر فرمودند: خودت دلت میخواهد. قرآن هم به پیغمبر گفته بود اگر زنی خودش خواست با تو ازدواج کند، بپذیر! البته ازدواجهای پیغمبر فلسفههای مهمی دارد که تا حالا روی منبرها بیان نشده است. این خانمهایی که پیغمبر داشتند -غیر از حضرت خدیجه- بقیه دختر نبودند. هیچکدام دختر نبودند؛ یا شوهرمُرده بودند یا از شوهر بهخاطر شرک و کفر جدا شده بودند؛ اما هیچکدام کوچکتر از پیغمبر نبودند. همهشان هم قبیلهدار بودند و ازدواج پیغمبر در آن روزگار غربت اسلام به نفع اسلام بود؛ چون قبایل تعصب طرفداری از دامادشان داشتند.
این خانم را بندهٔ خدا میگویند! چه کار ممتازی کرد که من میگویم این را از بندگان خدا میگویند! یک روز به پیغمبر گفت(این متن روایت است): من غیر از خانمهای شما هستم(منظور خانمهایی که در مدینه بودند، خدیجهٔ کبری که ازدنیا رفته بود)! من زنی هستم که پدرم، شوهرم، عمویم و برادرم به دست تو کشته شده است. کارت در راه حق بوده و من نباید غصهٔ آن چهارتا را بخورم. خواستند با تو نجنگند، اما یک مسئلهٔ بسیار مهمی که دغدغه من است، این است که یارسولالله، مرگ حق است! اگر من بعد از مردن شما زنده بمانم، تکلیفم بعد از تو مراجعه به کیست؟ دینم را از چه کسی بگیرم؟ آخرتم را با چه کسی آباد کنم؟ سعادتم را با چه کسی تأمین بکنم؟ بعد از تو به چه کسی مراجعه بکنم؟ بارکالله! این بندگی دل است، نه بندگی بدن! این بندگی روح است، نه بندگی دست و پا! این بندگی عقل است و آنجور آدم باید بنده باشد. گفت: بعد از شما تکلیف ما مراجعه به کیست؟ پیغمبر دست مبارکشان را روی شانهٔ علی(علیهالسلام) گذاشتند و فرمودند: بعد از مردن من، تکلیف شما در دین و دنیا و آخرت، علیبنابیطالب است. این بندگی!
خب بندگی چه کسی؟ چه کسی را بندگی کنیم؟ گوش میدهید من دو تا آیهٔ بسیار مهم از سورهٔ مبارکهٔ مؤمن از جزء بیستوسوم قرآن برایتان بخوانم. آیهٔ 64 و 65 سورهٔ غافر که اسم دیگرش سورهٔ مؤمن است. چه کسی را بندگی کنم؟
«الله الذی خدایی را که جعل لکم الارض قرارا»
با اینکه دیگر برای شماها ثابت است که قرآن این مسئله را که زمین متحرک است و دوتا حرکت هم دارد، به هیچجا تکیه ندارد و در فضاست؛ یک حرکت به دور خودش است که شب و روز پدید میآید و یک حرکت به دور خورشید است که پاییز و بهار و تابستان و زمستان بهوجود میآید و ثانیهای حدوداً -اگر یادم باشد- زمین هفت کیلومتر سرعت دارد. شما حرکت دَوَرانی دور خودش را حساب بکنید! یکدانه عدس روی یکدانه توپ فوتبال یا والیبال، روی نوک توپ بگذارید و توپ را نگهدارید؛ حالا آرامآرام توپ را دور خودش بگردانید. بهمحض اینکه چند میلیمتر توپ گشت، عدس بر زمینی میافتد که ثانیهای هفت کیلومتر دور خورشید میچرخد. شبانهروز هم یکبار در 24 ساعت دور خودش میچرخد و میگوید خدایی را در قرآن به شما معرفی میکنم که زمین را برای شما قرارگاه محل استقرار آفرید. دور خودش میگردد، اما هیچکدامتان در فضا پرت نمیشوید! دور خورشید میگردد، اما حس نمیکنید! شما الآن حس میکنید سوار ماشین زمین هستید؟ نه! دور خودش میگردد، همه با کله در فضا میریزید؟ نه! الآن این طرف در آفریقا، آسیا، اقیانوس اطلس، اقیانوس هند، اقیانوس آرام و در جاهای دیگر، زمین به دور خودش میگردد، چطور این آبها در فضا خالی نمیشود؟ الآن در مشرق و دریای عمان و دریای هند، 24 ساعت زمین با این دریاها میچرخد، آنطرف میرود و دوباره اینطرف میآید، چرا آبها در فضا نمیریزد؟ «اَللّهُ اَلَّذِی جَعَلَ لَکمُ اَلْأَرْضَ قَراراً»؛ قرار یعنی مستقر، محل امن، محلی که نمیلرزاند و شما را تکان نمیدهد، در فضا پرتتان نمیکند، این یک کار خدا!
«وَ اَلسَّماءَ بِناءً»، آسمان را سقفی محکم و استوار بالای سر شما قرار داد و میلیاردها سیاره، یکدانهاش تا حالا روی کلهٔ شما انسانها از زمان پدرتان آدم نیفتاده و آن بالا محکم است.
«و صورکم» این سه، در رحم مادر و در تاریکی سوم، «فی ظلمات ثلاث»، قلم نقاشی من در رحم مادر در تاریکی سوم، قیافهٔ پدر و مادرتان را با هم قاطی کرد و شما را در آن تاریکی شکلبندی کرد. در آن تاریکی! شما هیچ نقاشی را در عالم سراغ دارید که تابلوی کمالالملک را در تاریکی بکشد یا تابلوی بهزاد را بکشد یا تابلوی پیکاسو را بکشد! نه نمیشود، ولی قیافهٔ ما را -که مخلوطی از قیافهٔ پدر و مادر است- نه در تاریکیِ اوّل شکم مادر؛ یک تاریکی بعد از شکم است و یک تاریکی هم بعد از آن است که آنجا ما را نقاشی کرد و ما به این شکل شدیم: «وَصَوَّرَکمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکمْ»، همهتان را هم خوشگل آفریدم! اینکه شما میگویید فلانی بدگِل است، دروغ است! چشم شما بیمار است و من اصلاً بدگِل خلق نکردهام و همه خوشگل هستند!
«وَ رَزَقَکمْ مِنَ اَلطَّیباتِ»، در شکم شما فقط جنس پاکیزه خلق کردم. سبزیجات بیسَم، میوهجات پِر ویتامین، گوشتهای حلال چهارپایان و ماهیان دریا و کثافت روزی شما نکردم. «ذلِکمُ اَللّهُ رَبُّکمْ»، این خدای شماست! «فَتَبارَک اَللّهُ رَبُّ اَلْعالَمِینَ» ﴿غافر، 64﴾، این غیر از آیهٔ «تبارک الله احسن الخالقین» است. «فتبارک الله»، خجسته، مبارک، پرسود، پرمنفعت است پروردگار جهانیان! «فتبارک الله رب العالمین». این خدای شماست!
«هو الحی الذی لا اله الا هو»، زنده و پایداری که معبود حقی جز او وجود ندارد. «وَ اُدْعُوهُ مُخْلِصِینَ لَهُ اَلدِّینَ» ﴿الأعراف، 29﴾، بیایید این خدا را خالصانه عبادت کنید! بیایید این خدا را -الحمدلله رب العالمین این آخر آیه است و خودش میگوید تمام ستایشها شایسته پروردگار جهانیان است- که همهاش کار زیبا کرده، زمین را زیبا خلق کرده، آسمانها را زیبا خلق کرده، شما را زیبا خلق کرده، عبادت کنید؛ آن که زیباکار است، شایستهٔ ستایش است. حمد بهمعنی شکر نیست! بهمعنی تعریفکردن ستایش است. این خدا را عبادت کنید.
اگر من زمین را قرارگاه شما قرار ندادم، چه کسی قرار داده است؟ آدرس او را بدهید! اگر آسمان را بالای سر شما بنای محکمی قرار ندادم، چه کسی قرار داده است؟ آدرس او را بدهید! اگر در سه تاریکخانهٔ رحم مادر، من قیافهتان را نقاشی نکردم، چه کسی نقاشی کرده است؟ عبادت این خدا، ابراهیم معرفت کامل به خدا داشت که آنجور عبادت کرد! امام حسین معرفت کامل داشت که عبادت ابراهیم را به ارث برد! همهاش هم عبادت خالصانه، عاشقانه، عبادت بادوام؛ حتی در گودال قتلگاه! این مناجات امام حسین در گودال است که مرحوم حکیم الهی، استاد من به شعر درآورده است:
گفت الها ملکا داورا
پادشها ذوالکرما یاورا
در رهت ای شاهد زیبای من
شمعصفت سوخت سراپای من