شب پنجم (21-10-1395)
(گلپایگان مسجد حجت الاسلام)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدگلپایگان/ مسجد حجتالاسلام/ ربیعالثانی/ زمستان 1395هـ.ش. سخنرانی پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مقدماتی که در هر سخنرانی انتخاب میشود، یا از قرآن کریم است یا از روایات اهلبیت است که به ما کمک بدهد تا با لطف خدا به حقایق مطلب و محوری برسیم که میخواهد بیان شود.
رسول خدا در یک روایت نابی میفرمایند: «اغتنموا برد الربیع فانه یعمل بعبدانکم کما یعمل باشجارکم و اجتنبوا برد الخریف فانه یعمل بابدانکم کما یعمل باشجارکم»، خودتان را از باد بهار نپوشانید یا از نسیم بهار کنارهگیری نکنید، فرار نکنید، باد بهار را یک غنیمت بدانید، یک سرمایه بدانید، یک ارزش بدانید؛ چراکه کاری که باد بهاری با درختان میکند، با شما میکند. باد بهار است که درخت خشک و عریان و نازیبا را به حرکت میآورد و برگ و شکوفه و رنگهای زیبا و میوههای باارزشی را باعث میشود که بر درخت آشکار شود. این کار باد بهار است! و همین کار را با شما میکند.
اما از باد پاییز بپرهیزید، دوری کنید، کاری که با درختها میکند، همهٔ برگهایش را میریزد، عریانش میکند، خشک میکند، با بدن شما و با خود شما میکند. آیا سخن پیغمبر اسلام که افصح فصحا بوده، ابلغ بلغا بوده، علم ملک و علم ملکوت پیش او بوده، الآن فرصت نیست که من برایتان، هم از طریق قرآن و روایات ثابت بکنم که این دوتا «میم» که در نام مبارکش است، در نام اصلیاش که چهاربار در قرآن آمده، بنا به گفتهٔ افراد کمنظیر علمی ما، مثل مرحوم حاجملاهادی سبزواری، «میم» اول اشاره است به اینکه تمام علوم ملکی پیش حضرت بوده و «میم» دوم در وسط اسمش اشاره به علوم ملکوتی است.
عرض کردم فرصت نیست که من پیغمبر را در جهت علمی به شما بشناسانم. بیش از نود سخنرانی من دربارهٔ رسول خدا دارم، البته همهاش در تهران ایراد شده و این نود سخنرانی، فقط شخصیتشناسی پیغمبر عظیمالشأن اسلام است، ولی خیلی نشاطآور است که من گوشهای از دانش پیغمبر را برایتان بگویم که بدانید در دنیا و آخرت سروکار ما با کیست و ما در کنار چه منبعی قرار داریم که فقط در یک کلمه، خدا میفرماید: مهرورزی که به او دادند، این مهرورزی گسترده به تمام جهانیان است؛ یعنی این یک نفر، سرمایهٔ محبتی و مهری او تمام جهانیان را احاطه میکند. «و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین»، این فقط مهرش است؛ حالا علمش، زهدش، کرامتش و سایر ویژگیهایش، آنها واقعاً دریای بیساحلی است که نمیشود به آن رسید.
او که پیغمبر است، در پرانتز بماند تا یک مطلب بسیار مهمی را برایتان نقل بکنم. این را برادران اهل علمم میدانند که در این 150سال اخیر آخوند جامع ملای باسواد دقیقی که وقتی روی منبر درس مینشست، حداقل هفتصد مجتهد پای درسش بودند؛ نه طلبه، بلکه هفتصد مجتهد! یعنی هفتصد نفر که مجتهد شده بودند، خودشان را بینیاز از درس او نمیدیدند و در این 150سال اخیر -نمیگویم بینمونه- حداقل عالم کمنمونهای بوده و نمونهاش انگشتشمار است. یکی از آنهایی که سالها مجتهد بود و در درس ایشان شرکت میکرد، آخوند خراسانی، مرحوم آیتاللهالعظمی، واقعاً آیتاللهالعظمی! اینکه میگویم واقعاً آیتاللهالعظمی، میدانم که در قیامت باید جوابش را بدهم؛ چون هر حرفی را نمیشود چوبانداز زد. مرحوم آیتاللهالعظمیحاجسیدجمالالدین گلپایگانی که برای همین چند کیلومتری شهر سعیدآباد بوده، در درس ایشان شرکت میکرده است. مرحوم آقاسیدجمالالدین، علاوهبر علم، در حالت تسلیم به پروردگار هم آدم کمنمونهای بوده است. یکی از علمای بزرگ تهران که سیسال قبل ازدنیا رفته است و من برایش منبر میرفتم(ده جلد کتاب معادشناسی و توحیدشناسی دارد که بسیار کتابهای خوبی است! بخرید و بخوانید، هم خدا را و هم معاد را بشناسید). ایشان میفرمودند: من یک سفر به نجف و خدمت آقاسیدجمالالدین گلپایگانی رفتم. در یک خانهٔ کاهگلی تیرچوبی زندگی میکرد که حدود هفتاد متر بود و یک اتاق داشت. پله میخورد و بالا میفت. اتاق ملاقاتهایش بالا بود. دوتا اتاق معمولی و کاهگلی تیرچوبی هم برای زن و بچهاش بود.
من وقتی خدمت ایشان رفتم، روی تخت افتاده بود و درد همهٔ وجودش را گرفته بود. نسخه دکتر کنارش بود، اما پول گرفتن دوایش را نداشت؛ چون پول هم آنوقت خیلی کم بود! به او سون هم وصل بود، این سونهای لاستیکی بعداً آمد و قبلاً سونها لولهٔ مسی بود که وقتی دکترها به مریض وصل میکردند، مریض را تا دَم مُردن میکشید. خیلی درد داشت! نسخه پولش نیست تا دوا بخرد، تمام بدن دارد در درد دستوپا میزند، سون مسی به او وصل است. من وقتی نشستم، عرض کردم: حالتان چطور است؟ نمیدانم در این هفتادمیلیون جمعیت، بازهم میشود از اینها پیدا کرد! در آخوند، در کتوشلواری، در مؤمن! آرام به من فرمود: آقاسیدمحمدحسین بلند شو و این پنجرهٔ بالای سر من را باز کن! گفت: بلند شدم و پنجره را باز کردم. گفت: چه میبینی؟ گفتم: گنبد امیرالمؤمنین، چون خانه نزدیک به حرم بود. گفت: بنشین! گفت: به جان این امیرالمؤمنین! این دیگر یک قسم خیلی بالایی است، قسم به اسم اعظم خداست! امیرالمؤمنین اعظم آیة لله است. گفت: به جان این امیرالمؤمنین! در تمام این کرهٔ زمین، الآن خدا بندهای خوشتر از من ندارد. این حال ولیالله نسبت به پروردگار است؛ یعنی این دیگر برایش ثابت شده که بدن برای خداست، سر برای خداست، چشم و گوش برای خداست، این دست و پا برای خداست، اعضا و جوارح دیگر برای خداست، حالا من برای دردی که به مال خدا خورده و سونی که به مال خورده، به من چه که از آن حرف بزنم! من بگویم حالم خوب نیست، از محبوبم شکایت کردهام! شماها تا حالا فراق چشیدهاید؟ چقدر شعر دربارهٔ فراق در شعرهای ایران است؟ چقدر شعر در شعرهای عرب است؟ امیرالمؤمنین در شهادت صدیقهٔ کبری، فراق را که میخواهد تحلیل بکند، میگوید(خیلی حرف است): هر دردی قابل تحمل است، «دون الفراق»، ولی فراق قابل تحمل نیست. چهلسال یعقوب از محبوبش دور افتاده بود، چهلسال کم نیست! خدا هم به او خبر نداد که بچهات چه شد! اگر همان عصری که در چاه بیرون کنعان انداختند، خدا به او خبر میداد، خب با چهارتا بچههای خانواده طناب برمیداشت و میبرد در چاه میانداخت و میگفت: عزیزدلم! دستت را بگیر و بیا بالا؛ اما خدا نمیخواست خبر بدهد. خدا به آدم خبر ندهد، خب هیچ خبری به آدم نمیرسد. چهلسال فراق دید، این حرف قرآن است: اینقدر گریه کرد، -حالا ظاهر آیه این است- «حتی ابیضت عیناه»، سیاهی چشمش سفید شد و نمیدید. گریه که عیبی ندارد. پروردگار، آدم فراقکشیده و داغدیده را از گریه منع نکرده است. پیغمبر هم بچهٔ هجدهماههاش مُرد، گریه میکرد؛ ابیعبدالله هم در کربلا کنار شهدا گریه میکرد؛ گریه که خوب است، مطلوب است، مانعی ندارد؛ اما شکایت خیلی بد است. شکایت بوی خیلی بدی دارد. معنی شکایت این است که خدا بلد نیست کارگردانی کند که زندگی من اینجوری شده است.
هرکسی در این چهلسال آمد و به یعقوب گفت: حالت چطور است؟ -قرآن میگوید- پاسخ داد: «اشکوا و بصی الی الله»، حال من مربوط به پروردگار است و به تو ربطی ندارد! این حال الهی است! این حال ملکوتی است! حالا معلم را ببینید چه کسی بوده که یکی از شاگردهای درسش، آیتاللهالعظمیآقاسیدجمالالدین گلپایگانی است که خود ایشان هم در این صدساله کمنظیر بوده است؛ یعنی گلپایگان شما هموزن ایشان را یا ندارد و یا خیلی کم دارد. مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی -تکمرجع شیعه- آنهایی که یادشان است، میدانند عظمت مرجعیت در ایشان تجلی کامل داشت و ظهور کامل هم داشت. آیتالله بروجردی در علم، در زهد و تقوا و در گریهٔ بر ابیعبدالله معرکهای بوده است. ایشان که مرجع تقلید کل بود، سالی یکبار نامهای به آیتاللهالعظمیآقاسیدجمالالدین به نجف مینوشت. متن نامه این بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
«حضرت آیتاللهآقاسیدجمالالدین گلپایگانی، حسین بروجردی را نصیحت کنید»!
ببینید آقا سید جمال الدین چه کسی بوده! ایشان هم تعارف نمیکرد و زیر نامه مینوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
«هم من چندروز دیگر زیر خاک میروم و هم تو زیر خاک میروی؛ هرچه داریم، ماندنی نیست. گول ماندهها را نخور و دلخوش به این ماندهها نباش! هم من زیر خاک میروم و هم تو زیر خاک میروی».
خود آیتاللهالعظمی بروجردی، شاگرد آخوند خراسانی بود. مرحوم شهید مدرس، مرحوم آیتاللهآقاشیخمرتضی طالقانی، مرحوم آیتالله حکیم و مراجع سه دورهٔ قبل، شاگردهای آخوند بودند. هفتصدتا مجتهد پای درسش بود!
خب معلوم شد ایشان کیست! از دنیا که رفت، او را نزدیک قبر امیرالمؤمنین دفن کردند. من هر وقت نجف رفتم، سر قبرش رفتهام؛ چون آخوند به کل آخوندهای شیعه و به کل مراجع شیعه حق دارد. یکی از شاگردان مجتهدش که مرگش را نمیتوانست باور بکند، آدم وقتی خیلی در فکر یک چیزی است یا برایش تمثل پیدا میکند. این تمثل هم یک باب فوقالعادهای است که باید یک وقتی برایتان توضیح بدهم؛ یعنی آدم خواب نیست، ولی آنچه که زیاد متمرکز در اوست، تمثل پیدا میکند و انگار آدم در بیداری دارد میبیند.
یکی از شاگردانش بعد از مُردن آخوند که نمیتوانست بپذیرد آخوند مُرده است. اینقدر تمرکز روی ایشان داشت! تا یک شب خواب استاد را دید. من عادت به نقل خواب روی منبر ندارم. ما اینقدر آیه و روایت داریم که نیاز به خواب نداریم تا تأییدیه بگیریم؛ ولی قرآن، پنجتا خواب را مُهر زده، امضا کرده و فیالجمله خواب را قبول دارد. بالجمله کل خوابها را قبول ندارد، ولی فیالجمله خواب را قبول دارد. پنجتا هم در قرآن است. آخوند را خواب دید، فکر میکند که آخوند ازدنیا رفته، به او گفت: شما الآن در برزخ هستی؟ گفت بله، گفت از برزخ خودت میتوانی به من خبر بدهی؟ وقتی وارد برزخ شدی، برزخ غیر از قبر است! قبر برای بدن است و کاری هم به بدن ندارند. درِ قبر را که میبندند، میروند و بعد از سالها آدم خاک میشود. برزخ جهانی برای روح انسان است که تا نرویم، نمیفهمیم یعنی چه! مردم از مرگ میترسند و فکر میکنند که مرگ، جنازه و غسل و کفن و قبر است. مرگ این نیست! ابیعبدالله در روز عاشورا به اصحابشان فرمودند: مرگ یک پل است، ما از روی این پل رد میشویم و دنیا را پشت سر میگذاریم و وارد یک عالم دیگر بهنام «عالم بعد» میشویم و نه وارد قبر! امام فرمودند: پل است، از اینجا رد میشویم و وارد جهان دیگر میشویم.
گفت: از برزخ خودتان میتوانید برای من خبر بدهید؟ گفت: چه داری میگویی؟ من برزخ آمدم و از زمانیکه وارد برزخ شدم، فقط یک چیزی را فهمیدهام که آن را به تو میگویم. گفت: استاد چه؟ فرمود: وقتی وارد برزخ شدم، اینجا تازه ابیعبدالله را شناختم! اینجا فهمیدم در دنیا که بودم، اصلاً حسین را نشناخته بودم. وقتی هویت واقعی ابیعبدالله را نشود شناخت، برای پیغمبر را میشود شناخت؟ ما از خیلی دور، یک پیغمبری میبینیم! خود پیغمبر میفرمایند و اهلتسنن هم نقل کردهاند: علی جان! غیر از خدا و تو کسی نفهمیده من چه کسی هستم! غیر از تو و خدا!
حدود بیستسال پیش در اصفهان به مدت دهروز صبحها منبر داشتم. خیلی منبر باکیفیتی بود! ششتا خانهٔ هزار متری را به همدیگر وصل کرده بودند، جمعیت میآمد که در خیابان هم مینشستند. یکروزی بعد از منبر، یک دکتری به من گفت: چندروز است یک پرفسوری که از بیشتر دانشگاههای دنیا برایش دانشنامهٔ پزشکی آمده، تقدیرنامه آمده، این پای منبر میآید. به او گفتم: امروز برو در خانهاش و وقت بگیر تا من به دیدنش بروم. رفت و به آن خانهای آمد که من بودم، گفت: قبول نکرد! گفته بود که وقت این روحانی برای کل مردم است و این معنی ندارد وقتش را هزینهٔ من یک نفر بکند؛ من اگر بخواهم وقتش را با عنوان دیدنم بگیرم، در قیامت نمیتوانم جواب خدا را بدهم. نودساله بود! گفتم: برو و به او بگو اجازه بدهید که من میخواهم به دیدن علم بیایم و چیز یاد بگیرم! نه دیدن شخص، پس شما گیر نیستید. شما فکر کن یک کسی میخواهد نیمساعت بیاید پیش شما و شاگردی کند، چون ما تا روز مُردنمان خیلی چیزها را نمیدانیم و باید دائماً درحال پرسیدن باشیم. به یک منبری که پلهٔ اوّل نشست -قدیمها که منبرها چهارپنج پله بود- گفتند: آقا برو بالا، گفت: من بهاندازهٔ علمم بالا رفتم؛ اگر بخواهم بهاندازهای که نمیدانم، بالا بروم تا آنور عرش باید بروم. من بهاندازهٔ چند کلمهای که بلد هستم، روی پلهٔ اوّل نشستم، اینجا هم تازه بیخود نشستم؛ چون من را نمیبینید، پلهٔ اوّل آمدم. ما چقدر میدانیم؟ هیچ! چقدر باید بدانیم؟ خیلی! تا کِی باید برویم بپرسیم؟ تا وقتی چشممان به ملکالموت افتاد. به ما گفتهاند وقت پرسیدن تا وقت مرگ است: «اطلب العلم من المهد الی الحد»، پیغمبر و ائمه، شیعهٔ فهمیده، عالم باسواد میخواهند، نفهم نمیخواهند؛ چون نفهم ارزش ندارد.
رفت، بعد آمد و گفت: قبول کرد. ده فردا صبح! من ده صبح رفتم، واقعاً هم چیز یاد گرفتم! یکی از چیزهایی که از ایشان یاد گرفتم، ایشان از نظر پزشکی که آمریکا هم درس خوانده بود، به من گفت: مغز هر انسانی -از زمان آدم تا قیامت- مغزی که خدا در کَلهٔ انسان قرار میدهد، ترکیبی از چهاردهمیلیارد سلول زنده است. چهارده میلیارد! خدا کیست؟ آن هم هنوز بعد از شصتسال نمیفهمند کیست؟ اینقدر هست که در این جمجمه، مقدار مغزی که ساخته، حجمش حدی است که یک بشقاب معمولی را پر نمیکند، ولی چهاردهمیلیارد سلول دارد.
ایشان گفت: مغز نوابغ عالم مثل ارسطو، افلاطون، ارشمیدس، فیثاغورث، ابنسینا، کندی، انیشتین، نیوتون، کپرنیک، و امثال اینها دکارت، مغز نوابغ عالم یکسومش کار میکند که اینها شدهاند و دوسوم وارد میدان کار نمیشود. بعد گفت: من روایات پیغمبر را که دیدم، دیدم رسول خدا در مکهای که آب نداشتند، یک درخت نداشتند و در مدینهای که یک مکتبخانهٔ معمولی نبود، ایشان در تمام رشتهها «من السماوات والارض ومن النباتات والحیوانات ومن جسد الانسان» اظهارنظر کرده و تا الآن هم یک نظرش ازنظر علمی باطل اعلام نشده است. گفت: من به این نتیجه رسیدم که چهاردهمیلیارد سلول مغز پیغمبر کار میکرده است. این پیغمبر!
غصه ندارد ما او را نمیشناسیم! غصه ندارد ما دینش را نمیشناسیم! غصه ندارد ما قدردان 23سال جانکَندنش نیستیم که خیلی چیزها را حرام کرده و ما مرتکب میشویم، خیلی چیزها را واجب کرده و ما عمل نمیکنیم! غصه ندارد که فرموده امت من -چهاردهمیلیارد سلول کارکننده- امت من منفورترین، شرترین و بدترین چیزی که مارک مجوز هم روی آن است و حرام نیست، ولی منفورترین و شرترین چیزی که پیش خدا هست، طلاق است. خیلی جالب است که نمیگوید منفورترین چیز شرابخوردن، عرقخوردن یا پاسوربازی است، بلکه میگوید منفورترین «ابغض الحلال عندالله الطلاق». بیشتر طلاقها هم بیعلت است. بیشتر طلاقها یا تقصیر مرد است که حقوق زن را ادا نمیکند، مخصوصاً حقوق غریزی زن را ادا نمیکند و بخشی هم گردن زن است که حقوق غریزی مرد را ادا نمیکند.
امام هشتم میفرمایند: ازدواج یعنی عشقورزی زن و شوهر به همدیگر. قرآن مجید میفرماید: اشتباه همدیگر را گذشت کنید، چشمپوشی کنید، اشتباه همدیگر را چشمپوشی کنید، به همدیگر گذشت کنید. قرآن مجید میفرماید: محبت را حاکم به زندگی کنید. قرآن مجید به زن میگوید: اگر شوهر اشتباه کرد، اگر دلت میخواهد بیامرزمت و گناهانت را ببخشم، شوهرت را قلباً ببخش. قرآن به مرد میگوید: اگر زن اشتباه کرد، قلباً ببخش تا گناهانت را بیامرزم. توبه نمیخواهد، هرچه گناه بین خودت و من داری، با گذشت بیا به درِ خانهٔ من و من گناهانت را میبخشم. نمیخواهد گریه کنی و کربلا بروی و دعای کمیل بخوانی و در سرت بزنی، «الا تحبون ان یغفر الله لکم»، دوست ندارید خدا شما را بیامرزد؟ «و اعفوا و اصفحوا»، گذشت کنید و مشکل را به رخ همدیگر نکشید.
چقدر به حرف پیغمبر در این مملکت گوش میدهند؟ چقدر به واجبات پیغمبر گوش میدهند؟ چقدر به محرّمات پیغمبر گوش میدهند؟ آیا پیغمبر با این عظمت که چهاردهمیلیارد سلول مغزیاش کار میکرده، حرفش واقعاً به این سبُکی و به این سادگی است که خودتان را از باد بهار نپوشانید، چون کاری که با درختها میکند، با بدنهایتان میکند. از باد پاییز فرار بکنید، چون کاری که با درختان میکند، با شما میکند. یعنی این است؟ نه، بیایید سراغ دریافتکنندگان حقایق برویم، آنهایی که خیلی خوب میفهمند و به آنها بگوییم معنی این روایت چیست؟
نهجالبلاغه را ببینید دربارهٔ قرآن چه میگوید! به مردم میگوید: «تدبروا فیه»، در قرآن مجید با دقت اندیشه کنید! «فانه ربیع القلوب»، قرآن بهار دلهاست و دل مُرده را زنده میکند. نصف آیهاش در نصف شب، دلِ مُردهٔ یک دزد قوی را که زور دولت هارون به او نمیرسید، زنده کرد. یک نصف آیه در سورهٔ والذاریات، دزد بیابان بصره را که اسمعی برایش خواند، زنده کرد. وقتی اسمعی از قافله در بیابانهای بصره به مکه عقب افتاد، با یک دزد قویهیکل برخورد کرد و ترسید. به اسمعی گفت: از شتر پایین بیا! اسمعی پایین آمد. گفت: چه داری؟ گفت: دویستدرهم پول، این شتر، این لباس. شتر من را ببر، پولها را هم ببر، اما من را نکش. گفت: کجا داری میروی؟ گفت: خانهٔ خدا میروم. دزد گفت: مگر خدا خانه دارد؟ گفت: خدا خانهٔ تشریفی دارد. گفت: خانهاش کجاست؟ گفت: یکخرده دور است. گفت: من را با خودت به خانهٔ خدا ببر! گفت: بیا برویم. مکه آورد و کعبه را نشان او داد و گفت: این بیتالله است. با اسمعی حج درست بهجا آورد. اسمعی بعد از اتمام حج گفت: میخواهم بصره بروم، میآیی؟ گفت: نه، برو! من پیش صاحبخانه آمدهام و از پیش او تکان نمیخورم و میمانم. من که زن و بچه ندارم. من دزد بودم!
اسمعی نوشته -من این را در یک کتاب قرن چهارم دیدم که نزدیک به جریان بوده و آن کتاب را دارم- گفت: سال دیگر مکه رفتم، در طواف یکی روی شانهام دست زد، من برگشتم. گفت: اتعرفنی؟ اینقدر قیافه زیبا و چهره نورانی بود! گفت: من را میشناسی؟ گفتم: نه! گفت: من همان دزد پارسالی هستم. از آن کلمات خدا باز هم بلدی بخوانی؟ گفتم: آره. آیهٔ ذاریات را که سال قبل خوانده بودم: «و فی السماء رزقکم و ما توعدون»، بندگان من! روزیتان پیش من است و چه نیازی به دزدی و رشوه و چاقوکشی و آدمکشی و غارتگری و اختلاس دارید؟ من شما را خلق کردم و روزیتان را هم -حالا کم یا زیاد- میدهم. مثل آقاسیدجمال بگویید خوشترین بنده هستم! صاف باشید! گفت: بخوان.
گفتم: دنبالهٔ آیهٔ «فورب السماءو الارض انه لحق»، به خودم که پروردگار آسمانها و زمین هستم، روزیتان حق است، پیش من است و به شما از کانال کار میرسانم: مثل «ما انکم ترقبون»، یک ناله کنار کعبه زد، افتاد و ازدنیا رفت.
اینکه پیغمبر میگوید بهار، یعنی چه؟ بهار یعنی زبان پاکان دنیا، بهار یعنی زبان قرآن، یعنی زبان نهجالبلاغه، یعنی زبان عالمان ربانی، یعنی زبان آقاسیدجمالالدین گلپایگانی، این بهار است! یعنی زبان حجتالاسلام، این بهار است!
و اما پاییز زبان مجرمان است، زبان گمراهکنندگان است، زبان آن است که وقتی میآید با من حرف میزند، تمام برگهای شخصیت من را میریزد و من را نهایتاً تبدیل به یک تریاکی، هروئینی، شیشهای، سیگاری، بیکار، بیعار، عرقخور میکند. پیغمبر میگوید: خودتان را از آن زبانها نپوشانید و از این زبانها فرار بکنید! حالا یک زبان بهاری، چه بهاری! زبان امام عسکری است: «الدنیا» دو کلمه است که در زندهکردن مُردهها غوغا کرده است. «الدنیا سوء ربح فیها قوم و خسر فیها آخرون» این تجارت ربحدار در دو جای قرآن بیان شده، سورهٔ فاطر و سورهٔ صف. شرح ماجرا برای جلسه بعد در همین خانهٔ خدا.
بیشتر شما بچهدار شدهاید. یادتان است قدیمها شصتهفتادسال پیش که پستانک نبود، شیشهٔ شیر نبود، وقتی بچهٔ ششماهه به بعد تشنه میشد، مادر یکذره آب ته نعلبکی میریخت و با یک پنبه، با یک پارچهٔ سفید نمدار میکرد و به لبهای بچه میکشید، آنهم نم را میگرفت و آرام آرام میبلعید. ششماهه ابیعبدالله چقدر آب میخواست! فرات و دجله، دو رودخانهٔ عظیم هستند که هنوز هم در عراق جاری است. امام از این دوتا رودخانه چقدر آب میخواست؟ بیشتر از یک ته نعلبکی؟ اما چه جوابی به او دادند؟ امام آب میخواست، آنها با تیر سه شعبه جواب دادند! اقلاً با یک تیر معمولی جوابش را میدادید!