شب ششم (22-10-1395)
(گلپایگان مسجد حجت الاسلام)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدگلپایگان/ مسجد حجتالاسلام/ ربیعالثانی/ زمستان 1395هـ.ش
سخنرانی ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الآنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
دنیا از دیدگاه امام عسکری بازار است و بازاربودن دنیا را پروردگار مهربان عالم قرار داده است. ارادهٔ او تعلق گرفت که مشتی خاک را به موجود زندهٔ عاقل بااختیار تبدیل کند و ظرفیتی به او عنایت کند که این ظرفیت، از خیر و خوبی و حسنات پر بشود و سود این سرمایه پر را برای این بازاری ابدی قرار داد. ما از زمانی که در رحم مادر بودیم تا الآن، تمام جریاناتی را که خداوند برای ما به جریان انداخته، مثبت و خوب میبینیم. عاقلترینِ مردمْ انبیا خدا بودند، ائمهٔ طاهرین بودند و هیچکدامشان از خلقت خودشان ناراضی نبودند. نه از مدت عمرشان، نه از شکل و قیافهشان، نه از اندام و جسمشان، نه از کیفیت و کمیت زندگیشان؛ همهٔ آنها در اوج رضایت بودند، خوشحال بودند.
اوج رضایت همهٔ انبیا و ائمهٔ طاهرین در گودال قتلگاه تجلی کرد. کسی که تشنه و گرسنه درحال نفسکشیدن، از همهٔ بدن قطرات خون بیرون میزند، 72 بدن قطعهقطعه جلوی چشمش است و صدای نالهٔ زنان و دختران و کودکان به گوشش میآید، در لحظات آخر صورت خونآلود الهی را روی خاک گذاشت و با همهٔ وجود عرضه داشت: «الهی رضا بقضائک»، این اوج رضایت انبیا و ائمه بود که در یک نفر تجلی کرد.
گفت:
الها ملکا داورا پادشها ذوالکرما یاورا
در رهت ای شاهد زیبای من
شمعصفت سوخت سراپای من
ای سر من در هوس روی تو
ور سر نی رهسپر کوی تو
گر ارنی گوی به طور آمدم
خواستیام تا به حضور آمدم
بالله اگر تشنهام، آبم تویی
بحر من و و موج و حبابم تویی
تشنه به معراج شهود آمدم
بر لب دریای وجود آمدم
«تنها هم نیامدهام»!
راه تو پویند یتیمان من
کوی تو جوید سروسامان من
آینه بشکست و بدن قطعهقطعه شد
آینه بشکست و رخِ یار ماند
ای عجب این دل شد و دلدار ماند
نقش بشد جلوهٔ نقاش شد
سرّ هو الله ز من فاش شد.
با ایمان مایهدار، با توجه به قیامت، با عبادت مخلصانه، با خدمت به بندگان خدا، این لطف را پروردگار میکند که حالت رضایت از خودش را به ما مرحمت بکند. یک وقتی سر کوچهٔ ما در تهران یک مغازهٔ بستهای مربوط به یک خانهای بود که خانه هشتادنودسال قدمت داشت. درِ این مغازه دری شبیه درهای روزگار قاجاریه بود. تعطیل بود، یک روزی من آمدم وارد کوچه شدم که خانه بروم، دیدم درِ مغازه باز است و پیرمردی هم در مغازه نشسته است. اجناس کهنه، کفش، استکان، قوری، عصا، لیوان، پارچ، از همه نوع جنس در مغازه هست، ولی نو نیست! وارد مغازه شدم، سلام کردم و نشستم. میدان را به او دادم تا صحبت بکند، دیدم دوتا امتیاز دارد: هم خوب میفهمد، این یک امتیازش! و نسبت به بعضی از معارف الهیه هم آگاهی دارد. گفتم: کجا زندگی میکنی؟ گفت: تهران نو، چه کسی را داری؟ گفت: یک همسر، یک دختر و یک نوه، همین!
روزها وقتی من برمیگشتم، یک نیمساعتی سهربعی در مغازه میرفتم و مینشستم که بهره ببرم، حرف یاد بگیرم. حرفهایش کتابی نبود و برای جای دیگر بود. من که کتاب خوانده بودم، میفهمیدم که حرفها کتابی نیست. حرفها یافتنی است. معلوم بود شبی با خدا دارد!
شب مردان خدا روز جهانافروز است
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست
پنجماهی درِ مغازه نیامد. آدرس نداشتم، چون نداده بود و بعد از پنجماه آمد، گفتم: آقا کجا بودید؟ گفت: یکروز درِ مغازه را بستم و در خیابان آمدم که ماشین بگیرم و بروم، یک موتوری به من زد، استخوان رانم نصف شد، افتادم. کاسبهای اینجا جمع شدند و تلفن زدند که بیایند من را بیمارستان ببرند، موتوری را هم نگه داشتند. به موتوری گفتم: یک کاغذ به من بده، من اوّل از تو رضایت بنویسم که بهخاطر من گیرِ کلانتری و دادگاه و دادگستری نیفتی؛ چون من یکذره خاک هستم و ارزشی ندارم که عمر تو در کلانتری و دادگاه و دادگستری برود. یک لقمه نان و پنیر هم دارم بخورم و پول هم نمیخواهم، دیه هم نمیخواهم، نامه نوشته شد و موتوری آزاد شد و رفت. گفت: تازه خوب شدم.
یک مدتی گذشت، چند وقتی نیامد و باز آمد، گفتم: پیر کجا بودی؟ گفت: دخترم با نوهام در راه آمل به تهران ماشینشان در دره رفت و هر دو ازدنیا رفتند، مشغول آنها بودم! باز چند وقتی نیامد، آقا کجا تشریف داشتید؟ خانمم فوت کرد! گفتم: حالا حالتان چطور است؟ گفت:
ندانم که خوش یا که ناخوش کدام است
خوش آن است بر من که او میپسندد
دیگر حال دیگری ندارم و همین است حالم.
اگر از این قماش افراد در این مملکت فراوان بود که ما گل سر سبد کل کرهٔ زمین بودیم!
ندانم که خوش یا که ناخوش کدام است
خوش آن است بر من که او میپسندد
باباطاهر هم میفرماید:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندند
اگر این حال برای ما بیاید، ما عبدالله میشویم؛ اگر این حال برای ما نباشد، ما دوسهتا قبله پیدا میکنیم: هوای نفس، اسکناس، لذتگرایی و دراینزمینهها هم کلاهبردار میشویم، مال مردمخور میشویم، متقلب میشویم، بیرحم میشویم، بیاخلاق میشویم و بعد به قول قرآن مجید: «ثم رددناه اسفل سافلین»، به پستترین پَستان که برسیم، زیر پستترین پَستان هم قرار میگیریم و بینهایت کوچک میشویم. ما را خلق کرد، یعنی این خاک را تبدیل به یک ظرف کرد که با توحید، با عبادت، با خدمت، با سلامت وجود، با اتصال به انبیا، ائمه، قرآن مجید حرکت بکنیم و به بینهایت بزرگی برسیم.
یک عدهای بینهایت کوچک هستند و یک عدهای بینهایت بزرگ هستند، در همهٔ چهرهها هم بودهاند و هستند؛ نه فقط در قیافهٔ عالم ربانی، نه در قیافهٔ حجتالاسلام گلپایگانی، نه در قیافهٔ آقاسیدجمالالدین، نه در قیافهٔ حاجمیرزاحبیبالله گلپایگانی! این مرد با کرامتی که کنار حرم حضرت رضا، هر مریضی را پیش او میبردند، مریض را نگاه نمیکرد و فقط میگفت: دست من را کنار بدن مریض بگذارید، میگذاشتند؛ بلند میکرد و میگفت: مریضتان را ببرید! مریض را سالمِ سالم میبردند. این بینهایت بزرگشدن است.
یک عدهای هم در همین بازار بینهایت کوچک میشوند. شما این روایت را خیلی شنیدهاید و همه بلد هستید که پیغمبر فرمودند: «الکاسب حبیب الله». حبیبالله لقب خود پیغمبر است. واقعاً من دو کیلو نخود و لوبیا بفروشم و دو سیر چایی و قند، حبیبالله میشوم؟! دهمتر پارچه بفروشم، حبیب الله میشوم؟! دوسهتا ملک نشان بدهم و دلّالی بگیرم، حبیبالله میشوم؟! یا دوتا دیوار بچینم و یک دیوار گچ بکنم، حبیبالله میشوم؟! این «الکاسب حبیب الله» یعنی چه؟ «الکاسب حبیب الله»، یعنی آدم در این بازار «صفوة الله» کاسبی کرد و «صفوة الله» شد. در این بازار، یک گلیمپوش چوپان با یک چوبدست معمولی کلیمالله شد، این «الکاسب» است. در این بازار، افتادهای در چاه، ماهی در محاق چاه، سر از عزیزیِ مصر وجود درآورد. چهارتا برادر بیرحم در چاه انداختند، برای او مهم نبود! او مثل ماهی بود که در محاق قرار گرفت و برادرها رفتند، ولی این ماه از چاه بیرون آمد و بهصورت ماه شب چهارده در مصر اوّل درخشید. الآن در مصر وجود درحال درخشیدن است. این کاسب است که وقتی برادرها در سفر سوم در جواب به او گفتند که فرموده بود: «هل علمتم ما فعلتم بیوسف و اخیه»، شما دهنفر خبر دارید با یوسف و برادرش چکار کردید؟ دهتایی بهتزده به همدیگر نگاه کردند، گفتند: یوسف را که سیسال پیش در چاه انداختیم و سیتا کفن پوسانده و یوسفی وجود ندارد، این از کجا اسم یوسف را میداند؟! مردم مصر که خبر ندارند ما یوسف را در چاه انداختیم. اصلاً اسم یوسف در این مملکت نیامده است! ما یک خانوادهٔ کشاورز و دامداری در گوشهٔ کنعان هستیم. اینجا کسی یوسف ما و یعقوب، پدر ما را نمیشناسد! این برای چه اسم یوسف را برد؟
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیوسُفَ وَ أَخِیه»﴿یوسف، 89﴾، میدانید با یوسف و برادرش چکار کردید؟ برادر بزرگ -قرآن مجید میگوید- به او گفت: «أَ إِنَّک لَأَنْتَ یوسُفُ»، نکند تو خودت یوسف باشی؟ «قالَ أَنَا یوسُفُ وَ هذا أَخِی»، حالا تعجب میکنید که منِ به چاهافتاده، از کجا به عزیزیِ مصر رسیدهام. این کاسبی یوسف بود! گفت: برادران! «إِنَّهُ مَنْ یتَّقِ وَ یصْبِرْ فَإِنَّ اَللّهَ لایضِیعُ أَجْرَ اَلْمُحْسِنِینَ» ﴿یوسف، 90﴾، من در تمام عمر از هرچه خدا حرام کرده بود، اجتناب کردم. «من یتق»، من چهاردهسالم شده بود، مثل ماه میدرخشیدم و خدا قلم نقاشی را در قیافهٔ من کامل کرد. سمبل زیبایی در عالمْ زن نیست، بلکه یک مرد است. ما در زنانِ جهان سمبل زیبایی نداریم. زیبایی یوسف در حدی بود که وقتی بانوی کاخ، زنان را دعوت کرد که چرا اینقدر من را سرزنش میکنید دل به یک غلام بستهام؟ خب یکبار بیایید و ببینید! وقتی که تمام خانمهای درباری، زنهای وزرا و وکلا و امرای ارتش آمدند و نشستند، جلوی همه میوه گذاشت. آن قرآن است، کارد هم گذاشت. درِ سالن دربار، یکی بالا باز میشد و یکی پایین. گفت: درِ بالا را باز کنید! درِ پایین را باز کنید! یوسف که نمیآید در بین این زنها بنشیند، فقط از درِ بالا بیاید و از درِ پایین هم بیرون برود، همین ببینند و اینقدر من را سرزنش نکنند و نگویند: برای چه به یک غلام دل دادهای؟ به یک بردهٔ خریدهشده دل دادهای؟ پروردگار میفرماید: آمد رفت و تند هم رفت. خانمهایی که میوه دستشان بود، بهجای بریدن میوه، داشتند یوسف را میدیدند و دستشان را میبریدند و نمیفهمیدند؛ یعنی اینقدر زیباییاش خیرهکننده بود. این جوان هفتسال کپسول شهوت درگیر با زلیخا، زن جوان مصری بود و شبانهروز یوسف را به زنا دعوت میکرد و یوسف در جواب هفتساله گفت: معاذ الله! من در محضر خدا گناه نمیکنم. این کاسبی! «الکاسب حبیب الله» این است و نه منِ برنجفروش، نه منِ پارچهفروش، نه منِ بقال.
«الکاسب حبیب الله»، دهاتیِ ایرانی است که به پدرش میگوید: مرا آیین زرتشتی قانع نمیکند، روانم را آرامش نمیدهد. حبسش میکند و کتکش میزند، بعد هم بیرونش میکند. به بصرای شام میآید و به یک راهبی برمیخورد و مسیحی میشود؛ اما یک مقدار که میماند، به راهب میگوید: آیین نصرانیت، من را قانع نکرد و آرامش به من نداد. درد من را دوا کن! گفت: دهاتی ایرانی! ما در کتابهای گذشتهمان -تورات و انجیل- خواندهایم که خدا یک پیغمبری را -که آخرین انبیاست- در منطقه عربستان مبعوث به رسالت میکند. من خبر ندارم که بهدنیا آمده، نیامده، آمده و مُرده! آرامش میخواهی، بلند شو و آنجا برو! از آنجا به مدینه میآید. یکسال بیشتر از اسلامش نگذشته بود، این را کاسبی میگویند، این را «الکاسب حبیب الله» میگویند. یکسال نگذشته بود که مهاجرین و انصار سرِ سلمان دعوایشان شد. مکهایهای مهاجرین به انصار مدینه میگفتند: سلمان از ماست، چون از ایران هجرت کرد و مدینه آمد! انصار میگفتند: نه سلمان از ماست! پیغمبر فرمودند: منبر بگذارید! منبر رفتند و گفتند: انصار و مهاجرین، سر سلمان دعوا نکنید! نه سلمان از شماست و نه از مهاجرین مکه است، بلکه «السلمان منا اهل البیت» است. این کاسبی!
این «الکاسب حبیب الله»! خدا ما را در این بازار آورده، شکر! این هیکل و این قیافه و این اعضا و جوارح را به ما داده، شکر! این مغازه را داده، این خانه را داده، این کشاورزی را داده، این دامداری را داده، شکر! ولی همهٔ اینها باید مقدمهٔ تجارت آخرتی بشود و اینها هدف نیست، اینها اصل نیست، اینها واقعیت نیست. امیرالمؤمنین میفرمایند: مردم دنیا در تمام رشتههای زندگی مادّی خوابند، «اذا ماتوا ان تبعوا»، وقتی میمیرند، تازه میفهمند این هشتادسال بالا پایینرفتن، گاوداری و گوسفندداری و مرغداری و ساختمانسازی و پاساژسازی و پولجمعکردن خیال و خواب بوده و حقیقت نداشته است.
یک حقیقت در عالم است، خدا، یک حقیقت و بقیه خیال است. قرآن به پیغمبر میگوید: «قل الله»، فقط کنار خدا باش! «ثم ذرهم»، غیر از خدا را رها کن که هیچچیزی نیست! این کاسبی است، این تجارت است که من بیایم بگویم: خدایا پشت تاکسی مینشینم، برای تو! سر کلاس میروم، برای تو! نقشه میکشم و پول میگیرم، برای تو! میخوابم، برای تو! میخورم، برای تو! خدایا خریدوفروش میکنم، برای تو! بچهدار میشوم، برای تو! این شعار در قرآن است و به قول خارجیها، تز کاسبهای حبیباللهی این است: «قُلْ إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکی وَ مَحْیای وَ مَماتِی لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِینَ» ﴿الآنعام، 162﴾، اگر عبادت میکنم، اگر مکه میروم، اگر قربانی میکنم، اگر زنده هستم، اگر دارم میمیرم، همه برای خداست. الآن ملکالموت میآید، میگویم جانم را برای خدا بگیر! من هیچ نیت دیگری برای مردن ندارم، برای خدا نیتی ندارم، به ملکالموت میگویم: من دلم نه به خانهام، نه به زن و بچهام، نه به نوه و نتیجه گره دارد، اینها همه ابزاری بودند که خدا برای تجارت معنوی به من داده بود. جانم را میخواهی بگیری، بگیر! من بند به هیچچیزی نیستم؛ اما اگر آدم اینجوری نباشد، بیادبی بکنم عیبی ندارد، نصیحت است دیگر! به خودم میگویم! خدایا اصلاً یک نفر از این بندگانت را درنظر ندارم و این قطعه را به خودم میگویم؛ یعنی برای خودم دارم منبر میروم و کاری به مردم ندارم! اگر این کاسبی نباشد، اگر این الکاسب حبیباللهی نباشد، اگر در این بازار که اسمش دنیاست، من تاجر معنویت و آدمیت و عبادت و خلقت نباشم، پس چهکاره هستم؟ یک کارخانهٔ کودسازی هیچچیز دیگری نیستم! صبح غذا به کارخانهٔ معده میدهم و سهچهار ساعت بعد باید دستشویی بروم و خالی کنم. خالی که شد، معدهام به من فشا رمیآورد که گرسنه هستم، دوباره باید ظهر پر کنم و غروب یا شب بروم و خالی کنم! شب دوباره گرسنه میشوم و دوباره معده پسِ گردنم میزند که بده بیاد تو، چرا معطلی؟ دوباره میخورم! هشتادسال کودسازی! این کار در این بازار شد؟ یعنی پروردگار، کل آسمانها و زمین و موجودات را معطل من کرده و میلیاردها چرخ را دارد میگرداند که من کودسازی کنم، این است؟ بعضیها که اینجوری هستند! در همهٔ شهرها هستند. الآن در همین شهر شما برو با محبت و با عاطفه به بعضیها بگو که نمیخواهد هفت شب مسجد حجتالاسلام بیایید، فقط یک شب بیایید، اگر بد بود، اگر زشت بود، اگر ناروا بود، اگر تلخ بود، دیگر نیایید. میگوید: اصلاً از مسجد بدم میآید و ریخت آخوند را ببینم، استفراغم میگیرد و نمیآید! همهٔ شهرها هم اینها را دارد و حکما اسمشان را گذاشتهاند کودسازانی که بین انسانها زندگی میکنند!
یک کسی از دهچهار فرسخی نیشابور پیش ابوسعید ابوالخیر آمد. صاحب کتاب توحید عرفانی. گفت: آقا ما یک مهمانی داریم، دلمان میخواهد قدم مبارک شما به این مهمانی برسد. تنها هم نیا و چندتا از این طلبهها و شاگردها را هم با خودت بیاور! گفت: روزی که درس نباشد، میآیم. قدیمها دستشوییها یک چاله بیرون خانه داشتند که یک سقف معمولی روی آن بود، وقتی پر میشد، اینهایی که کشاورزی داشتند میآمدند و سقف را بلند میکردند و خاک با کود انسانی قاطی میکردند و سر زمینها میبردند.
ابوسعید با شاگردهایش داشت، میرفت یک کسی سقف چالهٔ دستشویی را بلند کرده بود و با بیل داشت به هم میزد، شاگردها دماغشان را گرفتند و سریع رفتند. ابوسعید سر سیچهل متری ایستاد و دماغش هم نگرفت، فقط نگاه میکرد، کودها را نگاه میکرد، به هم ریختگی را نگاه میکرد، بیل طرف را نگاه میکرد، یکربع بیست دقیقهای که گذشت، راه افتاد. شاگردها گفتند: استاد خیلی بوی خوبی داشت؟ گفت: نه خیلی بوی بدی داشت. گفتند: استاد برای چه ایستادی؟ گفت: من هم مثل شما میخواستم حرکت سریع بکنم و دماغم هم بگیرم؛ ولی یک دفعه این کودها به من گفتند ابوسعید بایست و در نرو! ایستادم، کودهای مستراح به من گفتند: ما دیروز بهصورت سیب، گلابی، نخود و لوبیا، عدس، پشمک، باقلوا در دیس در تشتهای تمیز بودیم، گوشت هم در دکان قصابی با کاشیکاری و با برق و با نور مخصوص بودیم. ما که سرخ و سفید و قیمتی بودیم، باارزش بودیم، مجمعی از ویتامینها بودیم. در خانهٔ شما آمدیم و از گلوی شما پایین رفتیم، چهار ساعت مهمان شما بودیم، ببینید چه بلایی به روز ما آوردید! چهار ساعت! و بعضیها کودساز هستند.
سعدی چقدر زیبا میگوید! خیلی وقت است من این شعر را نخواندهام.
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
«اینها همین است! آنهایی که کودسازی دارند، همین است»!
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
بیدار شو تا ببینی طیران آدمیت! بیدار شو و به حقیقت آدمی باش ونه به خویشتن!
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
«آری، سعدی هم از آدمی شنیدست بیان آدمیت»!
حالا یک آیه دربارهٔ تجارت در این بازار بخوانم و حرفم تمام! در سورهٔ فاطر دوتا آیه است که یکیاش را هنوز نخواندهام: «إِنَّ اَلَّذِینَ یتْلُونَ کتابَ اَللّهِ وَ أَقامُوا اَلصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِیةً یرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ» ﴿فاطر، 29﴾. این تجارت خسارت ندارد، نفعش چیست؟ «لِیوَفِّیهُمْ أُجُورَهُمْ»، من سود این تجارت را در قیامت، پر و کامل و بدون سرخالی میدهم. «وَ یزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ»، اضافهتر هم از احسانم میدهم. «إِنَّهُ غَفُورٌ شَکورٌ» ﴿فاطر، 30﴾، من اینگونه تاجران را هم میآمرزم و هم در برابر اینها شکور هستم. معنی شکور از جانب خدا این نیست که به بندهام میگویم سپاسگزارت هستم! متشکر و ممنون هستم! شکور در ناحیهٔ پروردگار، یعنی به عمل کمِ چهلپنجاهسالهشان بهشت ابدی میدهم. آنها چهل-پنجاهسال تاجر بودند، ولی من سود این تجارت را بهصورت هشت بهشت ابدی به آنها میدهم.