روز چهارم (17-11-1395)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدنماز/ دههٔ اوّل جمادیالاوّل/ زمستان 1395هـ.ش./ تهران/ مسجد رسول اکرم(ص)
سخنرانی چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الآنبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
پیش از آنکه به هشت مسئلهٔ آیهٔ 82 سورهٔ بقره پرداخته شود، لازم هست برای توضیح جملهٔ اوّل آیه: «وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ» ﴿البقرة، 83﴾، ما از بنیاسرائیل پیمان گرفتیم، یک نکتهٔ بسیار مهم قرآنی مورد توجه قرار بگیرد. این نکتهای که در قرآن مجید است، کمتر کسی یا در ذهنش است یا به ذهنش میآید؛ اگر به این نکته دقت شود، هر انسان دقتکنندهای در یک سِیر و مسیر و سلوک درستی قرار میگیرد و غفلت از آن نکته، انسان را از فیوضات پروردگار -چه در دنیا و چه در آخرت- بازمیدارد. آن نکته، این است که آفرینش ما از زمان آدم تا روز قیامت آفرینشی براساس مملوکیت است. مملوکیت به چه معناست؟ معنای مملوکیت را هرکدام از افراد بشر به آن توجه بکنند، میفهمند به کلاس نیاز ندارد که برای مرد و زن کلاس تشکیل دهند و معنای مملوکیت را برای آنها توضیح دهند، درس دهند.
انسان وقتی به وجود خودش توجه میکند، میبیند که در بهدنیاآمدنش دست نداشته، اختیار نداشته است؛ به وجود خودش توجه میکند، میبیند که رشدکردنش از زمان طفلبودنش به جوانشدنش، از جوانشدنش به متوسطشدنش، از متوسطبودنش به پیرشدنش، از پیرشدنش به مُردنش اختیاری ندارد و باز وقتی به خودش توجه میکند، میبیند که هیچ چرخی در این عالم به ارادهٔ او نمیچرخد. خورشید طلوع میکند و غروب میکند، نه با ارادهٔ ما؛ ماه درمیآید و میرود، نه به ارادهٔ ما؛ آب بخار میشود و ابر میشود و باران میبارد، آبی که از ابر میبارد، باعث رشد گیاهان میشود، نه به ارادهٔ ما؛ شب میآید، روز میآید، نه به ارادهٔ ما؛ جهان یک کشتی است که در دریای هستی در حرکت است، نه به ارادهٔ ما. انسان با دقت در این مسائل میفهمد که اختیاردار چیزی در این عالم نیست. اختیاردار بهدنیاآمدن و طفلشدن و جوانشدن و متوسطشدن و پیرشدن و مردنش دست خودش نیست. وقتی مجموعهٔ امور طبیعی و هستی در اختیار ما نباشد، به ارادهٔ ما هم نباشد، خیلی روشن است که در اختیار کس دیگری است و به ارادهٔ کس دیگری است؛ یعنی کارگردان عالم و کارگردان آدم کس دیگری است. آن که کارگردانی دست اوست و اختیار همهچیز پیش اوست، مالک است؛ چون مالک است، میتواند تصرف کند و ما که مالک نیستیم، قدرت تصرف نداریم.
در قرآن مجید، خدا یک داستانی را در اواخر سورهٔ بقره نقل میکند: پادشاه زمان ابراهیم که خیلی آدم متکبر و مغرور و غافلی بوده، در دربارش به حضرت ابراهیم میگوید: این خدایی که از او دم میزنی، کیست؟ ابراهیم خیلی زیبا جواب داد، جوابی که شاه را صد درصد در همان لحظهٔ اوّل محکوم کرد. به شاه گفت: خدای من کسی است که خورشید را -حالا این یکدانهاش است- از مشرق طلوع میدهد و از مغرب هم غروب میدهد. حالا تو بیا این کار را برعکسش کن و خورشید را از مغرب دربیاور و از مشرق هم غروبش بده. همین یک کار را! از میلیاردها برنامهای که در این جهان خلقت است، همین یکدانهاش را تو برخلاف آنچه هست، انجام بده. میلیاردها سال است که خداوند، خورشید را از مشرق طلوع میدهد از مغرب هم به غروب میبرد؛ حال، تو بیا و این خورشید را از مغرب طلوع بده، از مشرق هم غروبش بده. چه جوابی داشت بدهد؟ یک چنین اختیاری، ارادهای دست کسی نبوده که حالا دست شاه باشد. قرآن مجید میفرماید: وقتی این جواب را ابراهیم به آن شاه زمانش داد، «فَبُهِتَ اَلَّذِی کفَرَ» ﴿البقرة، 258﴾ این «فبهت الذی کفر»، خیلی که بخواهیم فارسیاش بکنیم، معنیاش این میشود که طرف مثل خر در گِل ماند. این مغز «فبهت الذی کفر»، جوابی نداشت بدهد.
تو که، تو یعنی انسان و نه شاه زمان ابراهیم، قرآن مجید این خطاب را به انسان دارد. تو ای انسان که اختیاردار هیچچیز نیستی، پس معلوم میشود که محکوم کل جریاناتِ هستی هستی. وقتی معلوم است که برای خودت محکوم جریانات عالمی، پس مملوکی، پس عبدی، مملوک با ادب و عبد با ادب که سرمایهٔ عظیمی است این ادب! اینقدر این ادب ارزش دارد، قیمت دارد که پیغمبر اکرم گاهی که میخواستند از خودشان حرف بزنند، ما یکی را میبینیم که ما را نمیشناسد، خودمان را معرفی میکنیم که من تهرانیام، اصفهانیام، آذربایجانیام، پدرم تاجر بوده، خودم اینقدر درس خواندهام، الآن زن و بچه دارم، مغازه دارم. پیغمبر هم میخواستند خودشان را به مردم معرفی کنند، یک رشته معرفیکردنشان این بود. میدانید من چه کسی هستم؟ من کسی هستم که «ادبنی ربی فاحسن تأدیبی»، کسی هستم که خدا من را به همهٔ آداب مثبت مؤدب کرد و زیبا هم به آداب مثبت مؤدب کرد، زیبا هم به آداب مثبت مؤدب کرد.
وقتی من فهمیدم همهٔ وجود من مملوک است و نه مالک، همهٔ وجود من مربوب است و نه رب، همهٔ وجود من عبد است، یعنی تحت اختیار کس دیگری است، ادب اقتضا میدهد که منِ مملوک، من عبد، من مربوب تابع مالکم باشم، تابع آفرینندهام باشم، تابع روزیدهندهام باشم، از این حالت مملوکیت درنیایم و طبل استقلال بزنم و بگویم خودم هستم. نه! از خودت نیستی، کس دیگری است؛ اگر خودت بودی، به 25سالگی میرسیدی که اوج جوانی و اوج زیبایی و اوج فراوانبودن زلف و فوکل و اوج خوشگلی است، همانجا خودت را نگه میداشتی تا 25سالگی، 26سالگی نشود و 27سالگی، پنجاهسالگی نشود؛ اگر خودت خودت بودی، اگر در خودم دقت کنم، میبینم خودم خودم نیستم و اگر خودم بودم، نمیمُردم! از زمان آدم هرکس خودش خودش بود، نمیمُرد.
یک روایتی داریم که بهنظر من که پنجاهسال است با روایات سروکار دارم، این روایت یکی از زیباترین روایات شیعه است که نمونهاش را هیچ مکتبی و مدرسهای و شخصی ندارد. روایت مفصل و در پنج بخش است. دوتا بخشش را من یا یک بخشش را برایتان عرض میکنم. یک آقایی به حضرت سیدالشهدا گفت: «یابنرسولالله انا رجل عاص»، من غرق در همهجور گناه هستم، یک کاری برای من بکن که من از هیچ گناهی رویگردان نیستم. حضرت فرمودند: چندتا چیز یادت میدهم، اینها را انجام بده که با انجامدادنش به تو اجازه میدهم هر گناهی دلت میخواهد بکنی. خب خوب است دیگر! آدم گناه را دوست دارد، با اینکه به گناه اصلاً نیاز ندارد و خداوند متعال هم انسان را نیازمند به گناه نیافریده است، ولی حالا چون گناه یا لذت بدنی یا لذت خیالی دارد، ملت دنبالش هستند و بیشتر مردم هم نمیدانند که قرآن مجید میگوید: هر گناهی خودش بخشی از آتش دوزخ است، خود گناه! خب این نسخهٔ خوبی است و من چندتا چیز به تو یاد میدهم، عمل کن؛ مجوز به تو میدهم هر گناهی دلت میخواهد بکن. گفت: بگو یابنرسولالله، خوب است! حضرت فرمودند: یکیاش این است: «لا تأکل رزق الله فذنب ما شئز»، از امروز به بعد روزی خدا را نخور؛ یعنی آن سفرهای که خدا پهن میکند، سر آن ننشین! آب نخور، میوه نخور، برنج نخور، گوشت نخور! چیزی میخواهی بخوری، مال خدا نباشد! خودت بنشین و بساز، آب را خودت بساز، نان را خودت بساز و از مواد خدا هم استفاده نکن! نگویی میروم آرد میخرم، خودم خمیر میکنم و نان درست میکنم؛ آرد که گندمش مال خداست، زمین آن گندم هم مال خداست، هوایی هم که به آن گندم خورده، مال خداست، نوری که به آن گندم خورده، مال خداست، آبی هم که پای گندم دادند، مال خداست. برای اینکه تو میخواهی گناه کنی، بدنت انرژی میخواهد و انرژی بدن از غذا باید تأمین شود. تو از امروز به بعد، «لا تأکل رزق الله»، رزق خدا را نخور! میخواهی به بدنت انرژی بدهی، خودت بنشین و انرژی بساز، آن انرژی را هم باید ابداع کنی و نه قرض بگیری.
یک کسی به من گفت: مگر خدا خالق نیست؟ گفتم: چرا، هست. گفت: الآن هم بشر به مقام خالقیت رسیده است! گفتم: کدام بشر؟ گفت: همینهایی که در اروپا و ایران هستند و میآیند از سلول، موجود زنده درست میکنند. به اصطلاح در سلول بنیادی و در آزمایشگاه میآیند بدون گوسفند نر و ماده، گوسفند درست میکنند، گوساله درست میکنند. گفتم: تو اشتباه میکنی، درست نمیکنند؛ بلکه اینها میآیند از سرِ سفرهٔ خدا مواد برمیدارند و براساس یک محاسبات فیزیکی و شیمیایی و ریاضی، این گوسفند بهوجود میآید. اینها کجا خلق کردند؟ کجا ابداع کردند؟ اگر یک دانشمندی آمد و بدون اینکه دست به سفرهٔ طبیعت دراز کند، خودش مادهٔ اولیهٔ آن که میخواهد درست کند، بهوجود بیاورد، آن را خالق میگویند. ما خالقی نداریم، ما مخلوق داریم. ما در بشرها خالق نداریم و کل بشرها مخلوق هستند، کل بشرها مملوک هستند.
پس رزق خدا را نخور؛ اگر میخواهی زنده بمانی و گناه کنی، رزقت را خودت تأمین کن! خب این شدنی است؟ اگر کل مردم امروز دنیا جمع شوند و بخواهند یکدانه عدس بسازند که خوراکی باشد، میشود؟ الآن در این مغازههای تهران، پر از گلفروشی گلهای مصنوعی، اینها میتوانند یک برگ طبیعی بسازند؟ نه!
یک جملهای قرآن دارد که خیلی جملهٔ جالبی است، میفرماید: «وَ لَوِ اِجْتَمَعُوا لَهُ»، اگر کل انسانها، کل انسانها یعنی از زمان آدم تا روز قیامت، همه فرض کنید زنده و موجود و کل انسانها اجتماع کنند، «لَنْ یخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اِجْتَمَعُوا لَهُ» ﴿الحج، 73﴾، یک پشه نمیتوانند بسازند. پس تو چهکارهای؟ مملوکی! چه اختیاری داری؟ هیچچیز. چهچیزی میتوانی خلق کنی؟ هیچچیز. چهچیزی میتوانی ابداع کنی؟ هیچچیز، هیچکاره. خب آن که کارهای است، کیست؟ همانی است که عالم را بهوجود آورده، آن کارهای است؛ اما ما کارهای نیستیم. ما بهدنیا آمدیم، خوردیم، بزرگ شدیم و کارهایی که میکنیم، در سایهٔ قدرت و ارادهٔ او داریم انجام میدهیم؛ یعنی همین الآن که کل ما در این مسجد نشستهایم، پروردگار عالم اراده کند که اراده نمیکند، ولی اگر اراده کند که بهاندازهٔ کمتر از یک پلک چشم بههمزدنی توجهش را از ما بردارد، کل ما در جا جنازه میشویم و در مسجد میافتیم. آنوقت خانوادههایمان باید بیایند جنازههایمان را بردارند و ببرند، چهکارهای انسان؟ هیچکاره! کارهایی هم که میکنی، کار خودت نیست و ارادهٔ او بدرقهات میکند که نفس بکشی، ارادهٔ او بدرقهات میکند که حرف میزنی و نگاه میکنی؛ اگر ارادهٔ او برداشته شود که تو قدرت غذاخوردن نداشته باشی، فقط اراده کند که نخوری، نمیتوانی بخوری! دیگر نمیتوانی بخوری! اگر بخواهند تو را نگه دارند، باید ببرند در خانه تخت بزنند یا در بیمارستان سِرم غذایی به تو وصل کنند تا ازدنیا بروی، اگر نخواهد بخوری؛ اگر نخواهد راه بروی، دیگر نمیتوانی بلند شوی! این مقدمه برایتان روشن شد که ما مملوکیم ؟
این حالت مملوکبودن ما پیمان پروردگار از ماست، برای اینکه نسبت به او ادب کنیم، حرفش را گوش دهیم و خود وجود ما پیمان است؛ یعنی مملوکیت ما پیمان است، مربوبیت ما پیمان است. شما در مناجات سحر امیرالمؤمنین در مسجد کوفه، این مسائلی که من فارسیاش را گفتم، خیلی قویتر و پرمیدانتر ببینید: «مولای یا مولا انت مالک و انا المملوک انت رب و انا المربوب انت العزیز و انا الذلیل ذلیل»، یعنی کاری دست من نیست، هیچ کاری دستم نیست. «انت الحی و انا المیت»، من با اینکه زندهام، اما در مقابل حیبودن تو یک مُردهام، یک مُرده در دست غسّال و غسّالم هم تویی؛ مثل اینکه غسّال، مُرده را که دیگر هیچ ارادهای ندارد، برای غسلدادنش به راست میگرداند و به چپ میگرداند. من هم دست تو یک مُردهام که من را میچرخانی و از بچهبودن جوان میشوم، میچرخانی و متوسط میشوم، میچرخانی و پیر میشوم، میچرخانی و میمیرم، بعد از مردن هم میچرخانی و زندهام میکنی و من الآن میّت در دست تو هستم. این وجود ما پیمان بندگی است، پیمان مملوکیت است، پیمان گوشدادن به حرف پیمانگیرنده است؛ یعنی خلقت ما پیمانی است که خدا از ما گرفته که تو هیچکارهای و همهکاره من هستم. بیا با من بساز که دنیا و آخرتت آباد شود، اگر میخواهی از دایرهٔ مملوکیت و مربوبیت در بیایی، دماغت را به خاک میمالم و هیچکس هم نمیتواند به دادت برسد. برابر من شاخوشانه نکش! در قرآن میگوید: من برای جنگ با ملتهای گمراه و منحرف لشکرکشی نکردم و از جایم هم تکان نخوردم، هیچچیز برای نابودکردن یک ملت، برای نابودکردن یک دولت، نه به خودم تکان دادم و نه از جایم عوض شدم و نه لشکرکشی کردم.
در سورهٔ یاسین میخوانید: «وَ ما أَنْزَلْنا عَلی قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ اَلسَّماءِ وَ ما کنّا مُنْزِلِینَ» ﴿یس، 28﴾، من ارتشی نفرستادم برای نابودکردن نمرود و دولتش یا نابودکردن فرعون و دولتش یا نابودکردن لشکر حبشه که با فیل آمدند خانهٔ من را خراب کنند و من لشکرکشی نکردم. من گاهی با یکمشت آب، کل فرعونیان را نابود کردم، با یکمشت آب! و از جایم هم تکان نخوردم و هیچ لشکری هم نفرستادم. گاهی «إِنْ کانَتْ إِلاّ صَیحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ» ﴿یس، 29﴾، فقط با یک صیحه، با یک داد صدهزار نفر را نابود کردم. «فاذا هم خامدون» که مثل تنهٔ درخت خشک، بعد از آن صدا همه روی زمین افتاده بودند و دیگر نفسکِشی وجود نداشت. شاخوشانه برای من نکش، چون پیروز نیستی. ادعای مالکیت نکن که دروغ است، چون مالک نیستی. ادعای اختیار و آزادی نکن، چون اختیار هیچچیز را نداری، هیچچیز! اختیار هیچچیز را نداری.
یکخرده بتوانی با آن نیرویی که در بدنت گذاشتم، آن نیرو هم مال من است. یکخرده بتوانی دستشوییات را نگه داری، فشار به تو میآورد و باز میشود و در لباسهایت میریزد. تو اختیار یک دستشوییات را نداری، منم منم برای چه میکنی؟ طبل استقلال برای چه میزنی؟ اصلاً وجود تو پیمان بندگی است! وجود تو، قیافهٔ سازمانی و ساختمانی تو پیمان من است! اصلاً تمام هویت تو پیمان من است! پیمان بندگی که مملوک باید در اختیار مالک باشد، عبد باید در اختیار رب باشد، اصلاً وجودت پیمان است!
احتمالاً توضیح جملهٔ اوّل آیهٔ شریفه این باشد: «وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ» ﴿البقرة، 83﴾، ما از بنیاسرائیل پیمان گرفتیم با همین خلقتشان، با همین وجودشان، با همین نداشتن اختیارشان، با همین مالکنبودنشان، خودِ موجودیت انسان پیمان الهی است. ساختن به این سبک، یعنی پیمانی تو را ساختم، قراردادی تو را ساختم که اصل وجودت قرارداد بندگی است و نه قرارداد ربوبیت و خداوندی و ادعای مالکیت، بلکه وجودت قرارداد بندگی است.
خب، تو را به این سبک ساختم که چکار بکنی؟ «لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اَللّهَ» ﴿البقرة، 83﴾، غیر از من را که خالقت هستم، رازقت هستم، کارگردانت هستم، اختیاردارت هستم، زندهکنندهات هستم، میرانندهات هستم، دوباره زندهکنندهات هستم، روزیدهنده هستم و من با این هویتم، شایستهٔ این هستم که من را بندگی کنی و عبادت کنی؛ چون همهکارهات من هستم، پس عبادتت باید برای من باشد و نه برای پول، نه برای هوای نفس، نه برای فرعون، نه برای نمرود، نه برای اعلیحضرتها، نه برای وکیل و وزیر، نه برای رئیسها؛ بلکه تو فقط باید از من اطاعت کنی، اصلاً وجودت پیمان است، پیمان عبادت! این یک.
دوم، یک زن و مرد رنج بردند، زحمت کشیدند، بیخوابی کشیدند، جان کَندَند و کار کردند، نُهماه آن زن تو را در شکمش بزرگ کرد و آن مرد هم، نُهماه بهترین غذا را برای زنش آورد که تو در رحمش چُلاق نشوی، شل نشوی، لمس نشوی، کجوکوله نشوی، سالم بهدنیا آمدی. هر دویشان هم چقدر از گریههای تو و از عرقسوزهای وسط پای تو، بیخوابی کشیدند تا تو را به هفتسالگی کشاندند، وقت دنداندرآوردنت چه رنجهایی کشیدند، مادرت وقت مدرسهرفتنت چقدر هول کرد تا تو از مدرسه بیایی، پدرت در مغازه همهاش در فکر بود که بچهام چه شد؟ نیفتد؟ دستش نشکند؟ این زن و مرد که پدر و مادرت هستند، اصلاً وجود تو که از آنها بهوجودت آوردند، پیمانی است که «وَ بِالْوالِدَینِ إِحْساناً» ﴿البقرة، 83﴾ به آنها نیکی کنی. تو هیچوقت نمیتوانی به پدرت بگویی تو بابای من نیستی، تو مادر من نیستی، حالا هر که هست؛ یا خوشاخلاقاند یا آدمهای تندی هستند، یا مؤمن هستند یا بیدین هستند، تو باید به آنها احسان کنی. شرط احسان هم دینداری نیست، شرط احسان پدر و مادر بودن این آدمهاست.
در سورهٔ طه میخوانیم که به موسی و به هارون، برادرش میگوید: «اِذْهَبا إِلی فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغی» ﴿طه، 43﴾ «فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَیناً» ﴿طه، 44﴾ موسی با برادرت پیش فرعون برو و نرم با او حرف بزن، صدایت را جلوی فرعون بالا نبر! خیلی آرام و با محبت. گفت: خدایا! این چقدر بچه کشته، چقدر جوانهای بنیاسرائیل را «یذبقون ابنائهم» خوابانده و سر بریده، چقدر ظلم کرده، چقدر جنایت کرده، حالا تو به من میگویی وقتی باهاش روبرو شدی، صدایت را بلند نکن! خب آدم با یک چنین حیوان خطرناکی که روبرو میشود، طبیعتاً صدای آدم بالا میرود. من به او میگویم: از ظلم دست بردار، میگوید: به تو چه! میگویم: بیا خدا را عبادت کن، میگوید: خدا کیست؟ این جوابها را به من میدهد، خب آدم طبیعتاً صدایش بالا میرود. خطاب رسید: تو در بین همهٔ انبیا حق بلندبلند حرفزدن با این دشمن را نداری، چون بیستسال -وقتی تو را از آن جعبه در آب گرفت و بزرگت کرد- حق پدری به تو میدهد و نمیشود بلندبلند با او حرف بزنی. این پیمانی است که وجود ما دارد نشان میدهد، طبیعی که وجود ما دارد به ما میگوید که به پدر و مادر نیکی کن! وجودمان، حالا اگر خدا هم یاد ما نمیداد، ما باید به پدر و مادر نیکی میکردیم. این دو جمله!
«و اذ اخذنا میثاق بنی اسرائیل لا تعبدون الا الله و بالوالدین احسانا»، این خود پیمان که وجود خود ماست و حرفم تمام! قرآن چه دریایی است و چقدر مطلب دارد! این کتاب چقدر بیدارکننده است و چه حقایقی در این کتاب الهی است!
امیرالمؤمنین مسجد بودند که بچهها، چهارتا یا سهتا بچه، بسیاری از علمای ما میگویند: صدیقهٔ کبری یک دختر به اسم زینب داشته و امکلثوم لقبش بوده است. حالا بعداً بهنظر آمده که دوتا دختر بودند، اما بیشتر اعتقادشان این است که یک دختر بوده و امکلثوم لقب زینب کبری است. حالا دوتا دختر داشت و دوتا پسر. اینها بعد از نمازظهر آمدند که وارد اتاق مادر شوند، اسما به چهارتا بچه که بزرگشان –اماممجتبی- هشتسالش بود، امامحسین ششسالش بود، زینب کبری پنجسالش بود، حضرت کلثوم چهارسالش بود، گفت که در را باز نکنید! گفتند: میخواهیم پیش مادر برویم. گفت: مادرتان استراحت کرده است. گفتند: نه، بالاخره در را باز کردند؛ وقتی چهارتاییشان آمدند، اینطور که روایت میگوید، اینطوری نشستند: امامحسن که هشتسالش بود، بالای سر مادر، دوتا دختر در دو طرف مادر و ابیعبدالله هم پایین پای مادر؛ هرچه مادر را صدا زدند، دیدند جوابی نمیدهد. امامحسین از جا بلند شدند و گفتند: برادر، خواهران! من الآن میروم و بابایم را خبر میکنم. ابیعبدالله به مسجد آمد و به پدرش گفت: پدر هرچه میتوانید عجله کنید، فکر نمیکنم دیگر مادرم را زنده ببینید! این خبر را که به امیرالمؤمنین داد، نوشتهاند از جا که بلند شد، عبایش افتاد، برنداشت و کفشش را هم نپوشید؛ یعنی زهرا مقامی دارد که منِ علی باید پابرهنه به زیارتش بروم. درحالیکه داشت بهطرف خانه میآمد، اینطور زمزمه کرد:
«لکل اجتماع من خلیلین غربت»، بین دوتا یار آخرش جدایی میافتد!
«و کل الذی دون الکرار قلیلوا»، هر مصیبتی آسان است، ولی مصیبت فراق یار خیلی سنگین است!
«فان فراقی فاطمه بعد احمد دلیل علیان لا یدوم خلیلوا»، من که هنوز حرارت داغ مرگ پیغمبر از قلبم سرد نشده، چه شد آمدی خبر مرگ زهرا را برایم آوردی؟
علیجان شما آمدی در اتاق را باز کردی، فقط جنازه دیدی و بیتاب شدی؛ اما پنجاهسال بعد دخترت کنار گودال قتلگاه آمد... .