روز چهارم شنبه (7-12-1395)
(تهران حسینیه صاحبالزمان(عج))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدموعظه/ دههٔ سوم جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش./ تهران/ هیئت صاحبالزمان(عج)
سخنرانی چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
پروردگار عالم میفرماید: گروهی از ابتدای زندگی انسان در کرهٔ زمین تا امروز، اهل مؤمنشدن نیستند، سپاسگزار نعمتهای حق نیستند، قدرت هوای نفسشان، فشار گناهانشان -چندبار در قرآن فرموده- گوششان را از شنیدن حق کر کرده، چشمشان را از دیدن حق کور کرده، زبانشان را از پرسیدن از حق لال کرده است.
اینها آثار تسلیمبودن به خواستههای نامشروع و تداوم گناه است. به یک نقطهای میرسند که هرگز توبه نمیکنند و از اعمال و رفتار و عقاید خلافشان برنمیگردند، «صم بکم عمی فهم لا یرجعون»، این خبر پروردگار است. اینقدر ظلمتشان قوی و سنگین است که در یکی از آیات قرآن میفرماید: اگر خیری در آنها میدیدم، کمکشان میکردم، یاریشان میکردم؛ اما خیری ندارند و دیگر به شرّ محض تبدیل شدهاند. خدا که رحمتش، لطفش و احسانش را دریغ نمیکند و در وجود مقدس او بخل وجود ندارد، اینها خودشان را از شایستگی دریافت رحمت پروردگار محروم کردهاند. خیلی حرفهای بیربطی هم میزنند، هم در برابر وحی خدا، در برابر انبیا، در برابر ائمهٔ طاهرین، در برابر عالمان دلسوز ربانی، جالب این است که خداوند هم حرفهایشان را در قرآن نقل کرده است؛ مثلاً در قرآن مجید آمده وقتی که موسیبنعمران برای هدایت فرعونیان، هم سخن منطقی گفت، کلام حق گفت و هم بهتنهایی نُهتا معجزه نشان داد که هر نُهتا را خدا در قرآن بیان فرموده است. یک معجزه از نُهتا معجزه کافی بود که کل مردم زمان را به خدا پیوند بدهد و مؤمن بشوند و آن عصا بود. این عصا هم یک عصای هنرمندانهای نبود که یک خراطی در مدین، شغلش عصاسازی بوده باشد و یک عصای دستهدار، میزان، مرتب و شکلدار رنده کرده، نقاشی شده ساخته باشد و موسی خریده باشد. آن هشتسالی که بنا بود برای حضرت شعیب چوپانی بکند، معمولاً چوپانها برای راندن گوسفندها یا ریختن برگهای خشک درخت، یک شاخهٔ خشکی را از یک درختِ خشکی میکَنَند که این شاخه محکم باشد و بشود راحت در دست گرفت. چنین چیزی دستش بود. یک چوب خیلی معمولی که در ابتدای ورودش به منطقهٔ سینا در سورهٔ طه خدا میفرماید: به او گفتم که «ما تلک بیمینک یا موسی»، در دستت چهچیزی هست؟ گفت: پروردگارا «قٰالَ هِی عَصٰای»، یک چوبدستی است. «اتوکوا علیها»، یکجا که لازم است خیلی بایستم و خستهام میکند، به آن تکیه میدهم که حالا به سر زانوهایم فشار نیاید. «أَتَوَکؤُا عَلَیهٰا وَ أَهُشُّ بِهٰا عَلیٰ غَنَمِی»، و با تکاندادنش گوسفندها را میرانم و این برگهای درختی که زرد شده، یک تقهای به شاخهٔ درخت میزنم و برگها میریزد و گوسفندها میخورند، «وَ لِی فیها مَآرِبُ أُخْریٰ» ﴿طه، 18﴾، هدفهای دیگری هم برای این چوبدستی من هست که دیگر حالا بیان نکرد.
بعضیها میگویند که خب جناب کلیمالله خدا به تو گفت: این چیست در دستت؟ تو هم یک کلمه میگفتی که عصا! اینهمه توضیح نمیخواست، آنهم در محضر پروردگار؛ او که میدانست. جواب زیبایی دادند که خیلی حرفها بین عاشق و معشوق معلوم است، روشن است؛ ولی اقتضای عشق، این است که عاشق با معشوقش طولانی حرف بزند. موسی عاشق بود، عاشق حقیقت بود، عاشق حق بود و پروردگار به او فرمود: «فالق عصاک»، این چوب را بینداز و پرتش کن. امر پروردگار را اطاعت کرد و چوب را انداخت. «فَأَلْقٰاهٰا فَإِذٰا هِی حَیةٌ تَسْعیٰ» ﴿طه، 20﴾، در جا دید چوب که به زمین افتاد، به یک اژدهایی زنده تبدیل شد که میدمد. موسی اژدها را ندیده بود و خیلی هیولای عجیبی بهنظرش آمد و خب برای حفظ جان خودش، کاری به خدا نداشت که بگوید: برای چه این کار را کردی؟ هرکسی خطر میبیند، خودش را از خطر عقب میکشد. به وادی سینا پشت کرد که برود، خطاب رسید: موسی! انبیا در پیشگاه من وحشت برشان نمیدارد، برگرد و آن را بگیر! تا پوست دست موسی به این اژدها خورد، به همان چوب اوّلیه تبدیل شد. تمام جادوگران دربار فرعون، وقتی این جریان را برای اوّلین بار دیدند، خب دیدند این کار، کارِ جادوگری نیست و اصلاً این جزء قواعد جادوگری نیست. جادوگر هیچچیزی را نمیتواند زنده کند، جادوگر میتواند یک خدعهها و حیلههایی را در ابزار جادو ایجاد بکند که مردم را به تعجب وادارد یا مردم را بترساند. دیدند که این ابداً جزء قواعد جادو نیست و خب همه دیدند. همین یکدانه معجزه کافی بود که بیدینْ دیندار شود؛ ولی فرعون برگشت و به درباریها و به مردمی که دعوت شده بودند برای اینکه با موسی معارضه شود، گفت: این خیلی جادوگر فوقالعادهای است! حالا خود جادوگرها گفتند: اصلاً این اژدهاشدن چوب در چهارچوب سحر نیست و هر چندتا که بودند، بیاستثنا چهلتا بودند، پنجاهتا بودند، هفتادتا بودند، بسیار هم جادوگران زبردستی بودند، قوی بودند و طبق آیات قرآن هم خودشان مطمئن بودند که به موسی پیروز میشوند، هم فرعون مطمئن بود که بهوسیلهٔ این هنرمندان پرقدرت بر موسی پیروز میشود.
این شصت-هفتادتا، وقتی دیدند این چوب اژدها شد، حالا یکطرف اژدها شده، یکطرف هم هرچه ابزار جادوگران در میدان بود، هرچه طناب بوده، چوب بوده، جیوه بوده، ابزار دیگر بوده، اینها یک تپهٔ بزرگی ابزار آورده بودند که با هرکدامشان یک نوع جادوگری بکنند. خب جادوگرها دیدند از یکطرف چوب به یک موجود زندهٔ بزرگی تبدیل شد و شتاب در حرکت دارد و از یکطرف هم دیدند لب پایینش را زیر این کل ابزار و لب بالایش را گذاشت و آنها را یک لقمه کرد و بلعید. خب فرض بکنید اینها صد کیلو ابزار جادوگری آورده بودند. خود این اژدها که چهارصد-پانصد کیلو هست، این صد کیلو را هم بلعیده و مثلاً ششصد کیلو شده، بعد موسی آمده و دست روی گردهاش گذاشته و همان چوب اولیه شده است. آخر آن صد کیلو ابزار طنابها، چوبها، قوطیها، جیوهها، اینها کجا رفت و چطوری این اژدهای چهارصد-پانصد کیلویی مثلاً دوباره یک چوب پنج سیری شد؟ فهمیدند که این مرد به جایی دیگر وصل است و این به علم سحر کاری ندارد. خداوند میفرماید: تمام این جادوگرانِ باانصاف، آدمهای فهمیده و عاقل روی خاک به حال سجده افتادند و همهشان با آن صدایی که پاک شده بود، گفتند: «آمنا برب هارون و موسی»؛ اما فرعون جزء همانهایی بود که «صم بکم عمی لا یرجعون»، برگشت و به جادوگران گفت: بزرگ شما، رئیس شما که رئیس همهٔ جادوگران و چشمبندهاست، این موسی است و شما پنهان از چشم من برای جادوگری در کلاس این شرکت کردید! خب، آدم بیشعور، چوب به موجود زنده تبدیل شود، اینکه جزء قوانین سحر نیست. این هفتاد-هشتاد تا جادوگر بسیار توانمند دارند میگویند که این از مقولهٔ جادو نیست، باز تو میگویی جادوست و این بزرگتان است و دور از چشم من، پیش این جادوگری یاد گرفتید! این معنی «لا یرجعون» است که حالا در دنیای ما از این «لا یرجعون»ها خیلی زیاد است. همهٔ ما هم در قوموخویشهایمان داریم که نه نصیحت گوش میدهند و نه به حرام و حلال توجه میکنند، نه دلسوزیهای شما و ما را مورد نظر قرار میدهند؛ هرچه میگویی، نه نماز میخوانند و نه روزه میگیرند؛ یعنی آیات، روایات، حکایات، عبرتها، اصلاً در آنها اثر ندارد.
این مقدمهای را که شنیدید ،فقط برای این یک کلمه بود که موعظه در اینها اثر ندارد و نمیکند. حالا که موعظه اثر نمیکند، باید با آنها چهکار کرد؟ خواهرم است، برادرم است، عروس برادرم است، عروس خودم است، حالا اثر نمیکند و اصلاً بنای قبولکردن ندارند. درونش دچار تاریکی متراکم شده و این تاریکی جلوی گوش و چشم و زبان را گرفته است. چهکارشان باید کرد؟ خب من جواب این را -در ضمن یک داستان دیگر هم باید بگویم- برایتان بیان بکنم که چهکارشان باید کرد! اینهایی که گفتم از قرآن و در سورهٔ طه بود که خودتان هم میتوانید سوره را ببینید. آیاتش در اوائل سوره است. یک داستان عجیبی هم از نهجالبلاغه برایتان بگویم، واقعاً آدم میماند! امیرالمؤمنین یک خطبه دارند که خیلی مهم است. این خطبه جزء درسهای قم من برای طلبهها بود که یکسال هم طول کشید و یکسوم خطبه تفسیر شد، بقیهاش ماند.
این داستان برای غریبهها نیست، برای بیگانهها نیست، میفرماید: قوموخویشهای خودمان، عمو، دایی، خالهزاده، عموزاده، داییزاده، قوموخویشهای خودمان که پیغمبر بین اینها بهدنیا آمده بود، از زمان شیرخوارگی را دیده بودند، نوجوانی را هم دیده بودند، جوانی را هم دیده بودند، خود اینها از بس ارزش و امتیاز و خوبی در پیغمبر دیده بودند، قبل از مبعوثشدن به رسالتش، لقب امین به او دادند که در عربستان نبود؛ چون در عربستان، غارت و قتل و خیانت و نُهجور ازدواج نامشروع، ربا، عرقخوری و قماربازی رواج داشت. اینها حتی ایامی که هوا گرم نبود و بهاری بود، میآمدند و نردبان میگذاشتند، روی پشتبام کعبه میرفتند، عرقخوری و قماربازی میکردند.
اصلاً هیچکس را نمیشد امین بگویی! همه خائن بودند! چقدر رسول خدا ارزش نشان داد تا اینهایی که غرق در انواع گناهان بودند، اسمش را امین گذاشتند. تا قبل از بعثت که پیغمبر خیلی رنج میبرد، اما خب مأمور به دعوت نبود. کارهای عجیبی داشتند؛ مثلاً بعدازظهرها در ایام طواف، مردها لخت مادرزاد برای طواف میآمدند، هوا که گرگومیش بود، زنها لخت مادرزاد برای طواف میآمدند؛ حالا رسول خدا که موقع طواف اینها به مسجدالحرام نمیرفت، ولی از دست این جنس دو پا رنج میبرد.
حالا مبعوث به رسالت شده و مردم را دعوت به خدا، دعوت به قیامت، دعوت به درستیها، دعوت به اخلاق حَسنه میکند؛ امیرالمؤمنین میفرمایند: قوموخویشهای ما، نزدیکانمان که کاملاً پیغمبر را میشناختند، گوش نمیدادند و پیغمبر را مسخره میکردند. یک روزی همه پیش پیغمبر آمدند، همین قوموخویشهای نسبی، اینهایی که همخون و همگوشت و همپوست بودند، گفتند: ما درکمان این است که تو خیلی دلت میخواهد دعوت تو را قبول بکنیم، مؤمن بشویم، از بت و بتها دست برداریم و رو بهجانب خدای یکتا کنیم. فرمودند: خیلی دلم میخواهد، چون مسیر شما بهسوی جهنم است و من میخواهم همهتان به بهشت بروید. این را امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه تعریف میکند! گفتند: اگر دلت میخواهد ما مؤمن بشویم و خدا و تو و قرآن و احکامت را قبول بکنیم، همینجا که نشستهای، به آن درخت خرمایی که سر چهل-پنجاه متری است، بگو تا همینجا بیاید. خب این دیگر معجزه میشد. جابهجاکردن درخت به این است که چاله بِکَنَند و ریشهها را آزاد بِکُنَند، طناب ببندند و درخت را به جای دیگر بکشند؛ اما حالا این درخت به خواست اینها میخواهد جلو بیاید، باید زمین را بشکافد و نیفتد، کج نشود تا جلوی پیغمبر بیاید، خدا به او اجازه داد که این کار را بکند. امیرالمؤمنین میگویند: درخت آمد، شاخوبرگهایش روی صورتمان بود، گفتند: درست، بگو از وسط کاملاً نصف شود. درخت نصف شو! نصف شد. گفتند: حالا دو تکه را بههم بچسبان. درخت به حالت اولیه برگرد! دوباره نخل خرما همان شد. گفتند: حالا بگو سر جایش برگردد، سر جایش برگشت. امیرالمؤمنین میفرمایند: کل آنها از جا بلند شدند و گفتند: جهان تا حالا جادوگری مثل تو ندیده است، اینها را میشود موعظه کرد؟ نه! چهکارشان باید کرد؟ قرآن به پیغمبر میگوید: «فذرهم»، رهایشان کن و سراغشان نرو، دیگر نگو و نصیحتشان نکن، دعوتشان نکن. خب ولشان کنی، چهکار بکنند؟ «فی خوضهم یلعبون»، بگذار در بازیگریها، در این جهل، در این بیخردی، در این کبرشان، در این تاریکیشان، بازیشان را بکنند. اینها نمیتوانند از دسترس قدرت من خارج بشوند. اینها نمیتوانند جایی بروند که به چنگ من نیفتند. اینها در سیطرهٔ حکومت من هستند.
«ان الینا ایابهم»، اینها بعد از مُردنشان بهطرف من میآیند؛ یعنی دادگاههای من، «ثم ان علینا حسابهم»، آنوقت مو را از ماست در حقشان میکِشم؛ یعنی وقتی شما درک کردی که یک قوموخویشت، اصلاً به تواضع در برابر حق حاضر نیست، دیگر وظیفهای نداری؛ ولش کن!
این یک گروهاند، اما یک گروه هم در این دنیا، انبیا و اولیا و ائمهٔ طاهرین و مردان الهی و چهرههای ربانی هستند. آنها اصلاً به انحراف دچار نمیشوند که برویم نصیحتشان بکنیم؛ ولی من بهنظرم میآید پروردگار مهربان عالم که انبیائش را موعظه کرده، درحقیقت با یک نفر که حرف زده، با کل مردم عالم حرف زده است. شما در قرآن مجید میبینید که خدا چندبار به پیغمبر میگوید: «اقم الصلاة»، یعنی به شخص پیغمبر و خطاب به یک فرد؛ واقعاً رسول خدا نماز را کم میگذاشت یا از نماز فراری بود که پروردگار عالم به این محکمی میگوید: «اقم الصلاة»؟ «اقم الصلاة»، یعنی ای امت! «اقم الصلاة»؛ وگرنه پیغمبر که وقتی دربارهٔ نماز نظر میدهند، خودشان میفرمایند: من از دنیای شما سهچیز را دوست دارم: یکی عطر و بوی خوش است، خیلی علاقه داشت از خانه که بیرون میرود، مردم از استشمام بوی عطری که حالا به لباسش زده یا به صورتش زده، شاد شوند و پول هم برای خریدن عطر میداد. یک خانم محجبهای به نام زینب بود. این نخ و سوزن و بیشتر هم به اصطلاح، مواد آرایشی زنانه و عطر میفروخت. این میدانست(این زینب عطار هم در مدینه معروف بود) که یکی از مشتریهای حتمی هفتهاش، پیغمبر اسلام است، میآمد و در میزد که عطر لازم ندارید؟ میفرمودند: چرا، بایست تا بیایم انتخاب بکنم و بخرم. حالا رسول خدا که لباس شاهان دنیا و رئیسجمهورها بر تن ایشان نبود، یک پیراهن معمولی با قیمت معمولی بر تنشان بود؛ ولی همین لباس معمولی را نوشتهاند هیچوقت کسی یک لکهٔ چرک به آن ندید. تمیز و معطر!
من از دنیای شما عطر و بوی خوش را دوست دارم؛ و یک چیز دیگر هم که دوست دارم، ازدواج است. از آدمهای عذب که میتوانند ازدواج کنند و نمیکنند، خوششان نمیآمد. نظر خودشان این بود و واقعاً هم همین است که زود ازدواجکردن پسران و دختران، جلوی خیلی از گناهان را میگیرد و نظرش این بود که اگر مردی بتواند دخترش را شوهر بدهد، پسرش را زن بدهد، یعنی امکانات دارد و این کار را نکند، هر گناهی که از آن دختر یا پسر در امر غریزهٔ جنسی صادر شود، در نامهٔ عمل پدر و مادرش هم مینویسند. این نگاهش بود که امنیت جامعه را با آسانگرفتن ازدواج و کمککردن تحقق بدهد و امر ازدواج هم فقط گردن پدر و مادرها نیست. خیلی از پدر و مادرها در زمان ما قدرت پرداخت هزینهٔ ازدواج بچهشان را ندارند. پیغمبر اکرم هم این را علنی به گردن دولت انداخته است که بخشی از درآمدهای عمومی، باید اینجا هزینه شود؛ نه اینکه یک پسر و دختری برای ازدواج با دهجور ضمانت، بیستمیلیون تومان وام بگیرند و این بیستمیلیون تومان هم دهسال بپردازند؛ گاهی هم عقب بیفتد، یک چند میلیون هم روی آن بیاید! اصلاً این را پیغمبر اکرم نمیپسندد و اصلاً وام ازدواج معنی ندارد! هیچ معنی ندارد! اینهمه خدا به این مملکت ثروت داده، یک بخش آن به نگاه پیغمبر، باید هزینهٔ فیسبیلالله شود. این قید در قرآن مجید است. هم مردم مسئول ازدواج بچههایشان هستند که اگر میتوانند، باید انجام بدهند؛ آن پدر و مادرهایی که توان مالی ندارند، مسئولیت بر گردن بیتالمال و حکومت است و نه گردن قرض ربایی و کُشنده.
و سومین چیزی که از دنیای شما دلم به آن خوش است، «الصلاة»، نماز است. عاشق نماز بود؛ اما چرا خدا در قرآن، تک و بهتنهایی به او میگوید: «اقم الصلاة»؟ به او نمیگوید، این «اقم» نه یعنی تو؛ «اقم»، خطاب به امت است. من در این تفسیر بیست جلدی قرآنم، همهجا توضیح دادهام که خطابهای شخصی به رسول خدا، شخصی نیست، بلکه عام است، مطلق است و برای همه امت است. پیغمبر که عاشق نماز بود، پیغمبر که به قول ما سرش برای نماز درد میکرد و هیچ نیازی نداشت که خدا به او بگوید: «اقم الصلاة»، واجب است بلند شوی و نماز بخوانی! او نگفته، خودش شبانهروز نمازهای زیادی میخواند، «اقم»، خطاب به امت است. آنها هم که نصیحت لازم ندارند و معصوم هستند و اگر هم خدا آنها را نصیحت کرده، امت را نصیحت کرده است. میماند این وسط، یعنی بین مجرمان حرفهای که گوششان بدهکار نیست و بین انبیا و اولیا که خودشان پاکی محضاند. ما در این وسط ما میمانیم که آدمهای خوبی هستیم. این حرف درست هم هست و خوب هستیم. خوبیمان هم نه برای بدنمان است، نه برای زلفمان است، نه برای قیافهمان است، نه برای لباسمان است؛ بلکه خوبیمان برای ایمانمان است. ما خدا را در حد خودمان باور داریم، ما کافر که نیستیم. اینقدر پدر و مادرهایمان و منبریهای گذشته، پیشنمازهای گذشته برای ما کار کردند که ما مؤمن شدیم؛ یعنی خداباور شدیم، خوب گفتند، دلیل آوردند. در مدرسه هم که بودیم، معلمهای پنجاهسال پیش، شصتسال پیشمان، خدا را که میخواستند به ما ارائه بدهند، با یک کلمه ارائه دادند و از ما پرسیدند: این مدرسه بنّا دارد یا ندارد؟ ما هم در عالم بچگی میگفتیم: آره، دارد! به ما میگفتند: اگر بنّا نداشت، این بنا بهپا میشد؟ میگفتیم: نه! میگفتند: این جهان، بنایی بزرگتر از این مدرسه است و همینجوری که این مدرسه بنّا دارد، عالم هم بنّا دارد. اسم آن بنّا چیست؟ خدا.
خب معلمها، پدرها، مادرها و بعد که مسجدی شدیم و به قول معروف آخوندی شدیم، با علمای دین سروکارمان افتاد، مؤمن شدیم. خوبیِ ما به ایمانمان است، به نمازمان است، به روزهمان است، یک پولی که در حد خودمان هزینهٔ کار خیر میکنیم؛ اما ما آدمهای خوب -امیرالمؤمنین میفرمایند- در مرز لغزش هم هستیم. نصیحت میتواند جلوی افتادن شما آدمهای خوب را در لغزش بگیرد، روحتان را زنده کند، تازه کند، نشاط قلبی به شما بدهد، قدرت بدهد، توان بدهد، از درون تکانتان بدهد؛ لذا بر شما لازم است نصیحتشنو باشید. «فَبَشِّرْ عِبٰادِ» ﴿الزمر، 17﴾، «اَلَّذِینَ یسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَیتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»﴿الزمر، 18﴾، ببینید این آیه لازم است بشنوید!
آدمی فربه شود از راه گوش
خب قرآن نصیحت است، نهجالبلاغه نصیحت است، روایاتمان نصیحت است، چقدر هم شاعر دلسوز حکیم داشتیم که آنها هم بخشی از اشعارشان نصیحت است و خیلی زحمت کشیدهاند.