روز پنجم یکشنبه (8-12-1395)
(تهران حسینیه صاحبالزمان(عج))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدموعظه/ دههٔ سوم جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش./ تهران/ هیئت صاحبالزمان
سخنرانی پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
از شروع جلسه، این بحث عنوان شد که مردمِ اهل خدا یا به تعبیر قرآن، مؤمنان به موعظه و نصیحت نیازمند هستند؛ لذا یک پروندهٔ کاملی از موعظهٔ خداوند مهربان بهوسیلهٔ انبیائش ارائه داده است. در این پروندهٔ کامل، انبیا موعظه شدهاند؛ یعنی درحقیقت، مراد پروردگار -چنانکه از آیات قرآن استفاده میشود- مردم مؤمن هستند. این مردم مؤمن، ایمانهایشان شدت و ضعف دارد. منظور گروهی نیستند که وزن ایمانشان، وزن ایمان سلمان یا ابوذر یا مقداد است. هر خداباوری، هر قیامتباوری، بهخاطر اینکه در این دنیا و در هر روزگاری در معرض خطر است؛ خطر اخلاقی، خطر مالی، خطر هوای نفس، خطر شیاطین پنهان و آشکار، خطر سنگین شهوات. این موعظه -پروردگار میفرماید- به سود آنهاست؛ چون یا آنها را کنترل میکند یا اگر به قول امیرالمؤمنین در لغزش افتاده باشند، نجاتشان میدهد؛ یعنی روحیهٔ توبه و بازگشت به حق را به آنها میدهد و قرآن به پیغمبر میفرماید: این موعظهکردن و نصیحتکردن را خرج سنگدلان، کافران و منکرانی نکن که در انکارشان، در نفاقشان پافشاری دارند؛ چون اثر ندارد، آنها را رها کن؛ اما مؤمنان را از نصیحتکردن سودمند کن، «وَ ذَکرْ فَإِنَّ اَلذِّکریٰ تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِینَ» ﴿الذاریات، 55﴾، یعنی آنهایی که مایهٔ توبه در آنها هست، مایهٔ رشد هست، مایهٔ رویکردن به خدا و قیامت هست، موعظه برای آنها منفعت دارد، سود دارد؛ اما آن که در برابر حق سینه سپر کرده، دهسال هم هست دارد میشنود، به او میگویند و عوض نمیشود، پروردگار میفرماید: رهایش کن، فایدهای ندارد! او جهنم را انتخاب کرده و از این انتخابش هم درنمیآید، دیگر دنبالش نرو.
حالا برای نمونه، من دوتا چهره را از حادثهٔ کربلا برایتان نقل کنم که یک کدامشان، گفتار مستقیم ابیعبدالله در او اثر نکرد و یکیشان با پیغام ابیعبدالله از اولیای خدا شد. آن که گفتار مستقیم حضرت در او اثر نکرد، آن که دیگر هیچ مایهای در او نمانده بود، آن که با پیغام اثر گرفت، هنوز یک تهمایهای داشت؛ یعنی در دلش یک نوری بهاندازهٔ نور سر شمع روشن بود که همان نور با پیغام به خورشید باطن تبدیل شد؛ اما آن که حضرت رودررو باهاش صحبت کرد، کسی بود به نام عبیداللهبنحر جعفی و اهل عراق بود، اهل کوفه بود، اشتباه هم در زندگیاش زیاد داشت. آدم بسیار شجاعی بود و زبان قویای داشت. یکی از اشتباهات بزرگش این بود که سهماه در جنگ صفین با امیرالمؤمنین جنگید، نیامده بود خودی نشان دهد! جنگ با امیرالمؤمنین، یعنی به قصد کشتن امیرالمؤمنین آمده بود. شوخی که نمیخواست در جنگ بکند. امام در مسیر کربلا به چادرهای او رسید، چون اهل سکونت در یکجا نبود. کوفه خانه داشت، ولی یک آدم خوشی بود. امام فرمودند: این خیمهها برای کیست؟ گفتند: عبیداللهبنحر جعفی. حضرت پیاده شدند و خودشان با قدم مبارک خودشان تشریف آوردند و در خیمهٔ عبیدالله رودررو نشستند. گذشتهاش را بهیادش آوردند که تو خیلی خطا داشتی، خیلی گناه داشتی؛ خیلی با محبت به او گفتند: یک گناهت هم این بود که سهماه به روی امیرالمؤمنین مظلوم شمشیر کشیدی. من آمدهام و میخواهم تمام پروندهٔ گذشتهٔ تو را پیش خدا پاک کنم. پاککردن پروندهات هم به این است که من دارم به کربلا میروم، بیا و ما را در این مسیر یاری کن. به حضرت عرض کرد: من نه با یزید کاری دارم و نه با شما، من یک آدم بیطرفی هستم؛ ولی چون با قدم خودت در چادر من آمدی و این قدمت باارزش است، تو را دست خالی برنمیگردانم. یک اسب بسیار قیمتی دارم که بیرون خیمه است، این را به حضرت عالی هدیه میکنم، بردار و ببر. من حالا در مقام اثبات این مسئله نیستم، چون این مسئله واقعاً یک فرصت ماه رمضانی میخواهد. با یک تعبیر ساده عرض میکنم که عالم ملک و ملکوت که ما حالا از تفسیرش که خبر نداریم و نمیدانیم در عالم ملکوت چه خبر است! ما در عالم ملکش هم نمیدانیم چه خبر است! اطلاعات ما یک اطلاعات گوشی و چشمی است که هم چشم ما مانع دارد و هم گوش ما. ما الآن اینجا نشستهایم، یکمیلیمتر داخل دیوار را نمیتوانیم ببینیم؛ پس ما نسبت به درون این دیوار فعلاً جاهلیم. یا خیلی از صداها را الآن نمیشنویم که ببینیم حق است، باطل است، نسبت به خیلی از صداها ناشنواییم. در مالکبودن هم همینطور، ما مالک چقدر ملک هستیم؟ حالا گاهی میگویند که فلانکس تریلیاردر است، عجب! حالا این تریلیاردر پولش را که روی هم بگذارند، مگر نسبت به ملک ملکوت و ملک عالم شهود چقدر است؟ اندازهٔ رد پای مورچهٔ سیاه روی سنگ سیاه در شب سیاه هم نیست و چیزی نیست. پروردگار میفرماید: ظاهر عالم، ظاهر عالمها -چون همهچیز یک ملکی دارد، همهچیز یک ملکوتی دارد- ظاهر عالم را ملک میگویند و باطنش را ملکوت میگویند. ظاهر عالم، وزنش و ارزشش پیش من که خودم این ظاهر عالم را بهوجود آوردهام، کمتر از یک بال مگس است. آن ظاهر چیزی نیست که یک مُشت عنصر است و این عنصر هم، نه خودش در دست کسی ابدی میماند و نه خودش بدون اینکه دست کسی باشد، ابدی میماند و عالم در یک چشم بههمزدن -به قول خودش در قرآن- بهوجود میآید و بعد هم پلکش روی هم میافتد. حالا من از این ملکی که در یک چشم بههمزدن بهوجود میآید، چقدرش را میتوانم نصیب ببرم؟
امام یعنی شخصیتی که طبق قرآن و روایات کافی، یعنی خیلی محکم حرف میزنند. امام وجودی است که ملک و ملکوت عالم، مثل یکذره زیر نگین انگشترش است. چه نیازی به یک کرهٔ بز یا کرهٔ شتر یا یک اسب دارد که به امام میگویی: من یک آدم بیطرفی هستم و اهل سیاست نیستم؛ من نه کاری به آمریکا دارم و نه کاری هم به وضع خودمان دارم و یک آدم بیطرف هستم؛ ولی حالا چون تا داخل خیمهٔ من آمدی، این اسب من را بردار و ببر. امام که خودش مالک ملک و ملکوت است و عظمتش هم در این است که با این مالکبودنش از مرزبندیهای خدا قدم بیرون نمیگذارد. همهٔ عظمتش به این است که فقط با یک اشارهٔ ابرو به شام در روز عاشورا میتوانست کل شام، یزید، بنیامیه و آن سیهزار نفری که در کربلا بودند، مثل قارون در معدهٔ زمین بدهد؛ اما ایستاده و عزیزترین عزیزانِ عالم در جلوی چشمش قطعهقطعه شدند، زن و بچهاش اسیر میشوند؛ چون میبیند رقم حیات او را خدا به شهادت زده و از شهادت تجاوز نمیکند، در همان رقمی میایستد که حق زده و این امتیاز امام است. امام میتوانست به زمین کربلا بگوید که دهان باز کن و این سیهزار کافر نامردِ پستِ نجس را فرو ببر. فکر میکنید خدا به حرفش گوش نمیداد؟ خدا به حرف ابیعبدالله گوش ندهد، به حرف بنده و جنابعالی میخواهد گوش بدهد؟ ما چه کسی هستیم؟ آخر ایرادی که بعضی از نفهمها میگیرند، منظور از نفهم، یعنی جاهل به حقایق است، نه اینکه توهین باشد. اینکه شما اینقدر روی منبرها از قدرت امیرالمؤمنین حرف میزنید، از قدرت قمربنیهاشم حرف میزنید، پس چطور امیرالمؤمنین در مدینه، زورش به چهارتا عرب پابرهنهٔ گرسنهٔ طمعکار نرسید که جلویشان بایستد تا در را هل ندهند و همسرش بین در و دیوار له نشود؟ شما که میگویید علی اینطور است، آنطور است؛ یک دست به ملکوت دارد و یک دست به ملک دارد؛ این نتوانست از همسرش دفاع کند؟ تازه طناب به بازوی خودش انداختند و خودش را هم کشیدند و به مسجد بردند. علی چه قدرتی داشت؟ این را شما آخوندها برایش ساختهاید! اما اگر من به موقعیت امام نسبت به بندگیاش به پروردگار آگاه باشم که این یک سیری دارد. این آگاهی که یک، پروردگار عالم، انسان را مجبور نیافریده است. مجبور نیافریده، یعنی اگر مریدان سقیفه تصمیم گرفتند که بروند و در خانه را آتش بزنند، در را هُل بدهند، خدا جلویشان را نمیگیرد؛ چون جهان برای انسان، جهانِ اجبار نیست و تعدادی از بندگانش، جهنم را انتخاب کردهاند که جلویشان را نمیگیرد. یک تعدادی هم مثل شما بهشت را انتخاب کردهاند که جلویتان را نمیگیرد. هیچ جلویتان را نمیگیرد! شما میگویید: پروردگارا! ما تو را انتخاب کردیم، انبیائت را انتخاب کردیم، دوستت داریم و حرفت را هم در حد قدرت گوش میدهیم. میگوید: خب، خوب است! میگویید: میخواهیم به بهشت برویم. میگوید: «اُدْخُلُوهٰا بِسَلاٰمٍ آمِنِینَ» ﴿الحجر، 46﴾، بروید!
یک عدهای هم میگویند ما تو را نمیخواهیم، ابلیس را میخواهیم، عرق را میخواهیم، ورق را میخواهیم، زنا را میخواهیم، رشوه را میخواهیم، اختلاس را میخواهیم، جلوی آنها را هم نمیگیرد؛ چون ارادهاش از ازل بر این بوده که انسان در انتخابش آزاد باشد. حالا اگر بخواهد ما را به زور به ایمان و عبادت وادار کند، در قرآن میگوید: این ایمان و عبادت، یک مثقال ارزش ندارد، پاداش هم ندارد؛ چون خودت این کار را نکردی و من کردم. یا کسی را به زور به گناه وادار کند، دیگر نباید او را به جهنم ببرد، ظلم است! این میتواند به پروردگار بگوید: این زنا و این شراب و این عرق کار من نبوده و کار خودت بوده است. خب از یکطرف، بشر را در انتخابش آزاد آفریده و اصلاً آزاد خلق کرده است و از یکطرف هم به بشر میگوید: این کار را انجام بده. این کار را هم بدون نیرو، انجامگرفتنی نیست؛ یا پول میخواهد یا نیروی انسانی میخواهد. چهکار کن؟ پرچم حق و عدالت را بالا ببر. خب یکتنه بین چندمیلیون نفر که نمیشود! من بخواهم پرچم عدالت را بالا ببرم، ملت هم نمیخواهند، هرگز نمیتوانم بالا ببرم. یا به من بگوید که ولایت من و انبیای الهی را کمک بده تا تداوم پیدا کند. خب من اگر بخواهم ولایت انبیا و توحید را تداوم بدهم، پول میخواهم، نیرو میخواهم، تنها که نمیشود.
یک قبیلهای در یمن بهنام قبیلهٔ بنیشاکر بودند. پیش از انقلاب، من شرح حال این قبیله را دیدم که یک چهرهٔ بسیار پرارزششان، عابسبنابیشبیب شاکری است. عابس یکی از شهدای پر قیمت کربلاست و خیلی فوقالعاده بود. امیرالمؤمنین زمانی که کشور به دستشان افتاد، خوب دقت بفرمایید! این معرفت به امام میگویند واجب است، واجب است، برای این است که این «خناس»ها ما را از دایرهٔ ولایت اهلبیت بیرون نیاورند و نگویند مگر نمیگویی علی در عالم تکقدرت بوده است؟ اینکه در مدینه نتوانست از همسرش دفاع کند! چه قدرتی؟ امام فرمودند: ایام حکومتشان که در عراق، در عربستان، در ایران، در مصر، در شامات، اینها همه تحت سیطرهٔ حکومت امیرالمؤمنین بودند، چندمیلیون جمعیت در آن کشور وسیع! روی منبر فرمودند: اگر با بودن چندمیلیون جمعیت در کشورش، اگر تعداد نفرات قبیلهٔ بنیشاکر به هزارنفر میرسید، من پرچم توحید را در کل کرهٔ زمین برافراشته میکردم؛ یعنی من نیرو ندارم و خدا به من گفته پرچم را برافراشته کن، به شرط نیرو! والّا او قدرت داشت که این پرچم را بلند کند؛ اما بالاخره تمام انبیا و تمام اولیا برای پیادهکردن اهدافشان در دنیا نیرو میخواستند. چندتا پیغمبر با دشمن جنگیده است؟ خیلی کم! چرا؟ چون نیرو نداشتهاند؛ یعنی خودش و هفت-هشت-دهتا بلند شوند و بروند با فرعون زمانشان بجنگند. خب آنها نیمساعته میریختند و همه را قطعهقطعه میکردند و در بیابان میانداختند و میرفتند. این که شکست بود و دین رواج پیدا نمیکرد. پیغمبر اکرم به او وصیت واجب کرده که بعد از مرگ من، اگر دیدی اوضاع در مدینه آشوب شد و جهتگیری به غیر اسلام و توحید شد، یار داشتی، واجب است بایستی؛ اما یار نداشتی، واجب است خانهنشین بشوی؛ چون اگر در نبود یار بلند بشوی، خودت و حسن و حسین و همسرت را در جا میکُشند و دیگر چراغ تا قیامت خاموش میشود. امام که نیرو دارد، میتواند قیام کند؛ ندارد، نه.
آن کشور پهناور، حضرت عبدالعظیم با سند از امام باقر نقل میکند که میفرمایند: پدرم امیرالمؤمنین در جنگ صفین، یاران واقعی و حقیقیاش به چهلنفر نمیرسیدند و همه لنگ بودند و لنگیشان را هم نشان دادند. وقتی عمروعاص در آن فریبکاریاش گفت: پانصدتا قرآن به نیزه بزنید و به لشکر علی بگویید مگر ما کافریم؟ شما دارید با اهل قرآن میجنگید! جواب خدا را در قیامت چه میدهید؟ نیروهای امیرالمؤمنین، همه شمشیرها را کشیدند و به امیرالمؤمنین گفتند: یا جنگ را خاتمه بده یا الآن تکهتکهات میکنیم و جنگ به ضرر شد. دیگر امیرالمؤمنین دید که نیرو ندارد! نیروهایش همینهایی هستند که میخواهند او را بکشند. خب شما بودید، چهکار میکردید؟ ملک و ملکوت زیر نگین امام است؛ اگر مردم به امام یاری بدهند، اگر مردم به دین یاری بدهند، دین چرخش خوب میچرخد، خیلی خوب میچرخد.
امیرالمؤمنین میفرمایند: دین خدا از دوتا یار همیشه کم میآورده است: یکی پول و یکی جان. تا پای پول در کار میآید، ثروتمندان حرفهای شروع به ناله میکنند که آقا در تحریم، در نچرخیدن چرخ در این رکود، برای چه سراغ ما میآیید که فلان کار خیر را بکن یا شب عید است، دهتا بیخانه را خانهدار کن یا سیتا یتیم را اداره کن! برای چه سراغ ما میآیید؟
من برای یک کار خیلی مهمی در قم به سراغ یکی رفتم، یعنی کسی گفت مراجعه کنید، آن هم میگفت شاید! حالا من به شایدش کار ندارم، یک آبرویی خدا به من داده، میروم و هزینهٔ دینش میکنم. میگویند الآن در خاورمیانهٔ امروز در ثروت، تک است. خیلی هم جوان است! 84 سالش است، یعنی نزدیک بهشت زهراست. خیلی نزدیک است! پیش او رفتم و دین و انبیا و اهلبیت و قرآن و هجوم ماهوارهها و فساد جهانی و خطر برای جوانان گفتم که برای این کار که تا حدی میتواند جلوی خطر را بگیرد، یک کمکی بده! گفت: باور میکنید حاجآقا پنجاههزار تومان هم الآن ندارم که به شما بدهم! باید بروید، صبر کنید تا تحریمها تمام شود، رکودها تمام شود. آنوقت دیگر ما باید سر قبرش برویم و بگوییم پول بده! دین همیشه لنگ پول بوده و علتش هم، این است که اکثر پولدارها بخیل هستند؛ همیشه هم لنگ نیرو بوده و نیروی دین، همیشه کم بوده است؛ یعنی ما در هر جمعیتی شرکت کنیم، دهنفر میگویند خوب است و باید برپا باشد. بالاخره زمان شاه، ما برای یک جلسه، ده دفعه باید به کلانتری میرفتیم و جلوی پاسبان گردن کج میکردیم تا امضا بدهد که ما بتوانیم ده شب روضه بخوانیم. آنهم ده دفعه میگفتند: منبری یکوقت حرف بیربط نزند، مواظب باش که نه گوشهٔ حرفش به اعلیحضرت، به ساواک، به آمریکا، به اسرائیل گیر نکند. خب آن زمان قرآن اسیر بود و الآن آزاد است؛ نهجالبلاغه اسیر بود و الآن آزاد است؛ منبر اسیر بود و الآن آزاد است؛ حجاب داشت به اسارت میرفت و الآن آزاد است. خیلی مایهها را داریم که از دستمان گرفته بودند یا داشتند میگرفتند. خب در کنارش هم ما در دنیا زندگی میکنیم و در بین مردمْ آدم بد داریم، در دولتْ آدم بد داریم، در مردمْ آدم نزولخوار داریم، در دولتْ رشوهبگیر داریم. خب اینها هم هست و همهٔ زمانها بوده و به این زمان مربوط نیست؛ ولی نیروی دین کم است. الآن در دهنفر، پیش نهنفر که مینشینی، حتی آنهایی که اهل مسجد هستند، اهل منبر هستند، این نهتا یا به آخوند فحش میدهند یا به مراجع یا نمیدانم به حکومت فحش میدهند.
امیرالمؤمنین -در نهجالبلاغه است- روی منبر مسجد کوفه فرمودند: مردم، نه معاویه و شامیان، بلکه شما دل من را مثل نمکی که در آب حل میشود، آب کردید. خب نیرو کم است، حالا که نیرو کم است، خدا به امیرالمؤمنین اعلام نکرده اگر دیدی در مدینه میخواهد حادثه اتفاق بیفتد، به زمین بگو دهان باز کند و همه را پایین ببرد؛ چون دنیا دار اختیار است. یک عدهای بعد از مرگ پیغمبر، جهنم را انتخاب کردند و خدا زور به کسی نمیگوید! ما میخواهیم جهنم برویم و این جهنم هم خرج دارد. خرج داشتنش هم، این است که علی را خانهنشین بکنیم، درِ خانهاش را آتش بزنیم، بدن همسرش را بین در و دیوار بگذاریم. خب جهنم هم که نمیشود مفت رفت. میگویند ما جهنم را میخواهیم! به سلامت، بروید! ولی این باعث نیست که من بگویم، هی میگویید علی نیرو دارد، نیرویش کو؟ علی نیرویش سر جایش است، پول را بردند، مردم را بردند و علی را تنها گذاشتند؛ علی هم ارادهٔ خدا تعلق نگرفته که به زمین بگوید اینها را فرو ببر. اینجا امیرالمؤمنین باید چهکار کند؟ پیغمبر فرمودند: علیجان دندان روی جگر بگذار و صبر کن؛ ولی بدان که نجات در دنیا و آخرت با تو و شیعیانت است، ولو کم باشند. امامحسین هم همینطور؛ آنهم خدا به او نگفته بود اگر دیدی جلویت را گرفتند و سیهزار سگ پارس کردند، به زمین بگو دهان باز کن و همه را فرو ببر! حسینجان، طبیعی زندگی کن، من هم شهادت را برای تو رقم زدم؛ چون شهادت تو، درخت دین من را تا قیامت نگه میدارد و چراغ دین خاموش نمیشود. حسین با آن قدرت ملکی و ملکوتیاش، شهادت را قبول کرد؛ شما هم خودتان، زن و بچهتان دارید از شهادتش بهره میبرید، هم دینتان سر جایش است، هم ائمهٔ ما حالا آن مقداری که من یادم است، از پیغمبر تا حضرت رضا -آنهایی که من یادم است- از رسول خدا تا حضرت رضا فرمودهاند: گریهٔ بر حسین مورد مغفرت شفاعت و رحمت خداست. او در کربلا تکهتکه شد، سودش را شما دارید میبرید! قبول کرد که قطعهقطعه شود و این سود به همهٔ مرد و زن دنیا برسد. اسب میخواهد چهکار احمق؟! حضرت فرمودند: اسبت برای خودت و بلند شدند و بیرون آمدند. این را خودش رفت، ولی به قول سعدی:
بر سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنی در سنگ
حالا که اینطور است، ولش کن! این حکم برای پیغمبر و ائمه و ماست. حالا که موعظه در اینطور آدمها اثر نمیکند، خودت را معطل نکن و سراغ مردم مؤمن برو. آنها به حرف گوش میدهند. این را خودش رفت، ولی دیدید که هیچ اثری نداشت؛ اما یکجا دید لازم نیست که خودش برود و با یک پیغام، کار به سامان رسید. به یکی از اصحابشان فرمودند: بلند شو و آن طرفتر برو. آن خیمه برای یک شخصی به نام زهیربنقین بجلی است. وارد خیمه شو و به او فقط این را بگو: «اجب ابا عبدالله»، حسین کارت دارد، بلند شو و بیا. خودش نرفت؛ چون در باطن زهیر، هنوز آن نور بهاندازهٔ سرِ کبریت، بهاندازهٔ سرِ شمع روشن بود که دیگر از بچگیتان تا حالا شنیدهاید و من حالا قصه را از یک زاویهٔ دیگر دارم استفاده میکنم؛ زاویهٔ منفعتِ نصیحت و موعظه در جان مردم آن طرف. وقتی نمایندهٔ حضرت آمد، سفره پهن بود و زهیر هم پولدار بود و وضعش خوب بود. یک سفرهٔ حسابی، عربها هم که خوراکشان را دیدید، داشت غذا میخورد. «من زهیر؟»، آن پنج-ششتایی که سر سفره بودند، نمایندهٔ امام، زهیر را نمیشناخت و پرسید: «من زهیر؟»، زهیر کدامتان هستید؟ زهیر گفت: منم! گفت: «اجب ابا عبدالله»، حسین کارت دارد. حسین با آدم کار داشته باشد، سرِ آدم از عرش هم بالاتر میرود. آمد بگوید که من کاری با حسین ندارم، آمد بگوید، هنوز نگفته بود که خانمش از پشت چادر گفت: چرا بلند نمیشوی؟ تو میفهمی چه کسی دنبالت فرستاده است؟ چرا بلند نمیشوی؟ اینها همه موعظه است! حسین کارت دارد. بهترین موعظه است، چرا بلند نمیشوی؟ این یک موعظه است، بلند شو! با نمایندهٔ امام به پیش امام آمد و ما دیگر بقیهاش را خبر نداریم که چه شد، چه حرفهایی ردوبدل شده، نمیدانیم؛ ولی بعد از اینکه حرفها تمام شد، بلند شد و آمد، هنوز سفره پهن بود، به کارمندهایش، کارگرهایش گفت: میخ چادرها را بکشید. گفتند: هنوز سفره پهن است، کوفه برویم؟ گفت: کوفه کجاست؟ چادرهای من را کنار چادر ابیعبدالله بیاورید، کوفه چیست؟ یک آدمی که موعظه در او اثر کرد. این کار موعظه است! آمدند و تا ظهر عاشورا که سعیدبنابوثمامه صیداوی به ابیعبدالله گفت: حسینجان، هفده-هجدهتا دیگر بیشتر نماندهایم، یک نماز جماعت با تو بخوانیم؟ فرمودند: بخوانیم. چه نماز جماعتی که نه قبلش چنین نماز جماعتی برپا شد و نه دیگر بعدش! ابیعبدالله فرمودند: آماده شوید که نماز جماعت را بخوانیم؛ اما اینها به ما مهلت نماز نمیدهند، در نماز همهمان را تیرباران میکنند. زهیر و سعیدبنعبدالله از صف جماعت بیرون آمدند و گفتند: آقا شما با این شانزدهتا هجدهتا مانده بودند، یک صف طولی ببندید و نه عرضی، طولی هفدهتا پشت سر هم بایستید، ما دوتا هم جلوی شما میایستیم؛ هرچه میخواهند تیر بزنند، ما نمیگذاریم نماز بههم بخورد. رکعت اوّل، سعیدبنعبدالله تکهتکه شده بود و از دنیا رفت. امام سلام نماز را دادند، زهیر دیگر تحمل ایستادن برایش نمانده بود و افتاد، سرِ زهیر را به دامن گرفت، دو سه نفس بیشتر نمانده بود، به زحمت پلکهایش را بلند کرد و ابیعبدالله را زیارت کرد. یک سؤالی کرد، امام اشکش ریخت. سؤالش هم این بود: «ارضیت منی یا ابا عبدالله»، حسینجان از من راضی شدی؟