لطفا منتظر باشید

روز هفتم سه شنبه (10-12-1395)

(تهران حسینیه صاحب‌الزمان(عج))
جمادی الاول1438 ه.ق - بهمن1395 ه.ش
5.4 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ هیئت صاحب‌الزمان/ دههٔ سوم جمادی‌الاول/ زمستان1395هـ.ش.

 سخنرانی هفتم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

علاوه‌بر اینکه خداوند، انبیائش و ملت‌ها را موعظه فرموده که بخشی از موعظه‌هایش به امت‌ها، به ملت‌ها در قرآن به‌عنوان موعظه و با لفظ موعظه آمده است، خود انبیا و اولیای الهی و ائمهٔ طاهرین هم انسان را موعظه کرده‌اند؛ علاوه‌بر‌این ‌همه موعظه، امیرالمؤمنین می‌فرمایند: تمام جریانات عالم، خودِ طبیعت، جهان و جریاناتی که بر ملت‌ها گذشته، همه موعظه است، ولی حضرت می‌فرمایند: با این بسیاریِ موعظه‌ها و کثرت نصیحت‌ها، موعظه‌گیرنده و قبول‌کنندهٔ نصیحت خیلی کم است. «ما اکثر العبر و اقل الاعتبار»، چقدر عوامل بیدارکننده زیاد است! این معنای جملهٔ اولشان است، «ما اکثر العبر و اقل الاعتبار»، و چقدر پندگیرنده کم است! می‌بینند، می‌شنوند، ولی بی‌خیال‌اند، خواب‌اند؛ مثلاً رسول خدا یک متنی دارند که در آن متن، شش مطلب بسیار مهم را مطرح کرده‌اند که اولی‌اش با همین لفظ وعظ و موعظه این است، «کفی بالموت واعظا»، مُردن مَردم برای زنده‌ها به‌عنوان موعظه بس است. من ببینم یک مرتبه در یک چشم به‌هم‌زدن یک نفر، تمام رشته‌های ارتباطش با زندگی و با دنیا قطع شود، دیگر هم وصل نمی‌شود و این پیوندِ بریده هیچ زمانی گره نخورده است. پیغمبر می‌فرمایند: خب مردم، مُردن هم‌نوعانشان را می‌بینند و اگر بخواهند موعظه شوند، مردن مردم برایشان بس است که حالا این آقا مُرد! فرض کن برای دنیای خودش، ده برابر کوه دماوند گناه کرد، صد برابر مردم معمولی هم ثروت جمع کرد، خب حالا چه شد؟ الآن که مُرده، آن مجموع گناهان و آن مجموع ثروت‌ها چه‌کار می‌خواهد برایش بکند؟ اینجا که دیگر کاری نمی‌تواند بکند، حالا که مُرده در گرو آن معاصی به‌اندازهٔ کوه دماوند و در گرو این‌همه ثروتی است که از راه گناه به‌دست آورده است.

بله مرگ واعظ است، اما وعظ‌شنو کم است! اصبغ‌بن‌نباته یا صعصعةبن‌صوحان، خیلی وقت است که این روایت را دیده‌ام و بین این دو نفر-اصبغ یا صعصعه- مردد هستم. به احتمال قوی صعصعه باشد، چون اصبغ در زمان خود امیرالمؤمنین ازدنیا رفت و حضرت بالای سر قبرش آمدند و اشاره کردند و فرمودند: «قلیل المئونة کثیر المعونة»، مئونهٔ اوّلی با همزه است، «قلیل المئونه» و معونهٔ دومی با «عین» است، «قلیل المئونه کثیر المعونه»؛ یعنی این اصبغ زندگی دنیایش را خیلی سبک گذراند و بار نکرد که حالا بیاید چنان زندگی را پهن بکند که انگار یک شاهی است. پهن‌کردن معنی ندارد! این رئیس‌جمهور فعلی ترکیه که آدم بسیار بسیار احمقی هم هست، خب رئیس‌جمهور است و رئیس‌جمهور هم که ماندنی نیست! خب چهارسال، پنج‌سال، دو دوره ملت رأی می‌دهند و بعد پی کارش می‌رود. با پول این مردم ترکیه، با پول مالیات، با درآمدها، یک کاخی درست کرده که هزارتا اتاق دارد! خب شما به او بگو: آدم نود کیلو، صد کیلو وزن، حالا برای کار اداری‌ات دوتا معاون داری، دوتا دستیار داری، چهارتا خدمه داری، خب بیست‌تا اتاق؛ هزارتا اتاق که من در این کاخ بروم و خیالم را سیراب بکنم که این من هستم که حکومتم بر مردم از داخل کاخی جریان دارد که هزار اتاق دارد! این را برای خودش ساخته، حدود هفتاد‌سالش هم هست؛ حالا نهایتاً بهترین‌ آمپول‌ها و دواها و قرص‌ها را به او بدهند و ده‌سال دیگر بماند، بعد که می‌میری و خب، این کاخ را ممکن است نفر بعدی تو اصلاً نرود بنشیند و بگوید هزارتا اتاق را اجاره بدهید، اجاره‌اش را برای مخارج آبادکردن شهر بگیرید؛ مثلاً این اصبغ، «قلیل المئونه»، خیلی دنیایش را سبک گرفت و یک خانه داشت، یک مرکب داشت، یک درآمد که به فرمودهٔ پیغمبر، «کفافی»، به‌اندازه‌ای که زندگی‌اش را اداره بکند. این دنیایش بود.

مرحوم کلینی در جلد دوم کافی که عربی است، در ترجمه‌ها نمی‌دانم جلد چندم است؛ چون ترجمهٔ کافی چهار-پنج‌جور چاپ شده است. می‌گوید: رسول خدا با چهار-پنج نفر داشتند به یک مقصدی می‌رفتند و روایت را حضرت صادق نقل می‌کند: نزدیک ظهر بود که به یک چوپانی رسیدند که گوسفند فراوانی داشت. حضرت به یکی فرمودند: این خیلی گوسفند دارد، برو مثلاً به‌اندازهٔ یک غذا  از او شیر بخر! نه بگیر، بلکه شیر بخر! پیغمبر اکرم مثل من نبود که از لباسش و موقعیتش سوءاستفاده بکند و از مردم چیزی بگیرد و توقع هم داشته باشد که پولش را نگیرند! این مفت‌خوری خیلی بدی است و هیچ‌کدام از انبیا و ائمهٔ طاهرین در خرید، اصلاً به فکرشان نبود که طرف احترام کند و بگوید قابلی ندارد و پولش را نگیرد. این نمایندهٔ رسول خدا پیش چوپان رفت و معلوم شد مالک هم هست و کارگر کسی نیست، گوسفندها برای خودش است و به قول قدیمی‌های شهرها، حتماً تهران هم می‌گفتند چوبدار بود. گوسفنددارها را چوبدار می‌گفتند و ظاهراً اینجا هم بود.

گفت که پیغمبر و چهار پنج تا هستند، یک‌خرده شیر به ما بفروش! گفت: یک قطره هم نمی‌فروشم، برو پی کارت! مثلاً ما این شیرها را جمع می‌کنیم، خامه‌اش را می‌گیریم، روغنش را می‌گیریم، کره‌اش را می‌گیریم، پنیرش را می‌گیریم و شیر را این‌جوری نمی‌فروشیم و فروشی نداریم. بد هم هست که انسان هم نوعش گرسنه باشد، بیابان هم باشد، پول هم بدهد و بگوید ما خرده‌فروشی نداریم! اینکه در تهران هم هست، گاهی آدم واقعاً روز جمعه است و به یک چکش نیازمند می‌شود، به ده‌تا میخ نیازمند می‌شود، به یک ماله نیازمند می‌شود، آدم می‌رود و همهٔ مغازه‌ها بسته است، مگر یک عمده‌فروش؛ آقا یک چکش به ما بدهید! خرده‌فروشی نداریم! خب آقا کارمسلمان را راه بینداز، خرده و کلی معنی ندا رد! یک مؤمنی از خانه‌اش درآمده و چهل قدم راه آمده، در مغازه‌ات آمده ، خب مشکل دارد، کاری در خانه‌اش دارد که حالا یک ماله می‌خواهد، یک چکش می‌خواهد، یک قلم رنگ می‌خواهد، نفروشی که کار امروزش لنگ است. این زشت است و حالا هست دیگر! ما کل ملت را متخلق به اخلاق الهی نمی‌بینیم. یک کسی در تهران بود که من او را دیده بودم. پای منبر می‌آمد. هرکسی از او آدرس می‌خواست، به او آدرس نمی‌داد و می‌گفت: دنبال من بیا، کارت دارم! بندهٔ خدا را تا سر محلی می‌برد که آدرسش را می‌خواست و می‌گفت: آن آدرسی که پرسیدی، این است! این مغازه، این خانه، این اداره و اصلاً عاشق بود که آدرس از او می‌پرسند. بازنشسته هم بود و حالا کاری نداشت که بگویید این برای چه وقتش را تلف می‌کرد! آن‌وقت در راه که با این بندهٔ خدا می‌رفت، با من هم خیلی نزدیک بود، از احوالش هم می‌پرسید، از کار و بارش، از زندگی‌اش؛ آن هم یک مرتبه درد و دل می‌کرد(این آقا قبل از انقلاب بود و همان وقت هم فوت کرد)، مثلاً می‌گفت: زنم یک بیماری سختی دارد، بیمارستان‌های دولتی هم کاری نمی‌کنند و دکترش گفته حتماً باید به بیمارستان خصوصی برود، می‌گفت: کی می‌خواهی ببری؟ می‌گفت: پول ندارم که ببرم! می‌گفت: به در خانه‌ات برویم، زنت را سوار کنم و برویم بیمارستان برویم تا  او را بخوابانم و تا آخر خوب‌شدن خانمش هم باهاش همراهی می‌کرد، نسخه‌اش را می‌گرفت، پولش را می‌داد، خودش هم نداشت که بدهد(آخر آدم بازنشسته که خیلی پول ندارد)، اما این‌قدر بین آن منطقه آبرودار بود و همه دیگر می‌دانستند این چه‌کاره است، خوب به او پول می‌دادند. همین‌ها هم برای آدم می‌ماند، دین که فقط نماز و روزه نیست! دین، یک رشته‌اش عبادت‌الله است و یک رشته‌اش هم خدمت به خلق‌الله است که این دو رشته، مجموعاً دین خداست.

گفت: خرده‌فروشی نداریم! حالا آن گفت خرده‌فروشی نداریم و نفروخت و کار بدی هم کرد، رسول خدا که در اوج قدرت است، هیچ‌وقت قدرتش را در راه غیرخدا هزینه نمی‌کرد که بگوید غلط کرد که نفروخت، بروید دست و پایش را ببندید و در بیابان بیندازید، یک سطل شیر بدوشید و بیاورید! خب اینکه کار فرعون‌ها و نمرودها و معاویه‌ها و یزیدهاست. عبدالله کار غیرخدایی نمی‌کند! خب حالا این با این دویست-سیصد گوسفندش گفت: خرده‌فروشی نداریم. خب می‌گوید نداریم، دیگر کاری‌اش نداشته باشید. امیرالمؤمنین منبر بود و خب، امیرالمؤمنین در سخنرانی امیرِ سخن است و کلامش، امیرِ کلام است. در زمان ریاست‌جمهوری‌اش هم بود و مسجد کوفه شلوغ هم بود. یکی از خوارج نهروان پای منبرش بود و هنوز جنگ هم نشده بود، این‌قدر تحت تأثیر زیبایی، شیرینی، فصاحت و بلاغت کلام امیرالمؤمنین قرار گرفت که یک دفعه هیجان‌زده از جا پرید و گفت: «تبا لک یا علی»، مرگ بر تو باد! چقدر شیرین حرف می‌زنی. خب آدم بین یک جمعیتی، آن‌هم یک شخصیت الهی، آن‌هم حاکم مملکت، مرگ بر تو! آنهایی که اطرافش بودند، هیجان‌زده شدند. امیرالمؤمنین از بالای منبر دیدند که اینها می‌خواهند تکان بخورند؛ مثلاً به قول لات‌های تهران، دهانش را سرویس کنند! از بالای منبر فرمودند: بگذارید بقیهٔ سخن را گوش بدهد، احتمال اثر هست. همین! بعد هم، علیه من شعار داده و علیه شما که شعار نداده، حق انتقام با من است و نه با شما. حق انتقام من هم این است که آزادش بگذارید که بقیهٔ منبر را گوش بدهد. این معجزهٔ آدمیت است، این معجزهٔ انسانیت است. خود حضرت یک جمله‌ای دارند که خیلی جملهٔ پُرقیمتی است! می‌فرمایند: از ارزش‌های والای انسان، «العفو عند القدرة»، اینکه تو قدرت داشته باشی و گذشت کنی، اما اگر زورت به طرف نرسد و بگویی که ما گذشتیم، این ارزش نیست؛ ارزش این است که من زورم برسد، ولی انتقام‌گیر نباشم.

فرمودند: خب خرده نمی‌فروشد، برویم. راه را ادامه دادند و به یک چوپان دیگر رسیدند که -امام صادق می‌فرمایند- گوسفندهایش انگشت‌شمار بود. هفت-هشت-ده‌تا گوسفند بود. فرمودند: بروید و از این شیر بخرید. نمایندهٔ پیغمبر آمد و به این چوپان گفت: شیر داری؟ گفت: برای چه کسی می‌خواهی؟ گفت: برای همین سه-چهارتا، گفت: اینها چه کسی هستند؟ گفت: یکی‌شان پیغمبر است. گفت: شیر دارم، اما نمی‌دهم. من را پیش پیغمبر ببر! بیا برویم. آمد، سلام کرد و گفت: یارسول‌الله! یک کاسه شیر چیست که از من می‌خواهی، بگو همهٔ گوسفندهایم را جلوی پایت قربانی کنم! یک‌خرده شیر چیست! اصلاً من مالک این گوسفندها نیستم، بیایید خودتان بردارید و ذبح کنید، بپزید، بخورید. فرمودند: نه، ما امروز نمی‌خواهیم غذای گوشتی بخوریم و شیر می‌خواهیم. گفت: چشم. شیر را تازه جوشاندم، الآن برایتان می‌آورم. حالا پولش هم به او دادند، نمی‌گرفت؛ اما بالاخره قبولاندند.

ناهارشان را با همین شیر خوردند و چوپان هم خداحافظی کرد و دنبال گوسفندهایش رفت. این دعا خیلی دعای عجیبی است! پیغمبر دست مبارکش را به پیشگاه پروردگار دراز کرد، این دعا یک دعایی است که تا قیامت جریان دارد! «اللهم ارزق محب محمد و آل محمد العفاف و الکفاف»، خدایا به دوستان ما و به آنهایی که دلشان با ما رابطه دارد، دو تا چیز عنایت کن: یکی پاک‌دامنی که آلوده نشوند و یکی هم پول و دنیا را به‌اندازهٔ کفایت به آنها بده که نکند پولشان زیاد شود، مست کنند و بعد پَستی کنند. این دعا برای دوستان پیغمبر و اهلش است و در دنباله‌اش دعا کردند: «و ارزق عدوّ محمد و آل محمد»، اما به دشمنان ما، پول بده! زمین، پاساژ، ملک، گاراژ، کِشتی، دلار. خب آدم وقتی این‌همه گیر او بیاید، از همه‌چیز غافل می‌شود. حالا ما صبح زود بلند شویم و برویم کجای خیابان‌های بالا، به یک تریلیاردر بگوییم که شش‌و‌نیم صبح در یکجا حدیث کساء است و یکی هم دوتا حدیث می‌گوید، یکی هم می‌آید و ذکر مصیبت می‌کند، بلند شو برویم! دوتا فحش به ما می‌دهد و در را می‌بندد. او اصلاً دلش با این حرف ها رابطه ندارد، بلکه دلش با پول رابطه دارد. یک‌وقت یک کار خیری بود، گفتند که فلانی خیلی وضعش خوب است. گفتیم باشه، یک آبرو خدا به ما داده، برای دین خرج می‌کنیم و می‌رویم به او می‌گوییم. یک‌وقت هم در روزنامه دیدم که عکسش را انداخته بودند و نوشته بودند: ثروتمندتر از این آدم در خاورمیانه نیست و درست هم بود.

اتفاقاً پریشب دوتا از قوم‌وخویش‌هایش را دیدم، گفتم: این بندهٔ خدا قوم‌وخویش‌تان چندسالش است؟ گفتند: 84 سالش است! گفتم: این ثروت بی‌نظیر را می‌خواهد چه‌کار کند؟ گفتند: هیچی، می‌خواهد در بغلش بمیرد! گفتم: کاری نمی‌کند؟ گفتند: ابداً! گفتم: برای بچه‌هایش می‌گذارد. گفتند: یک‌دانه از بچه‌هایش در ثروت، عین خودش است. آره، برای همین‌ها می‌گذارد، برای همین گدا گشنه‌ها! من با او صحبت کردم، گفت: حاج‌آقا مگر نمی‌بینی رکود و تحریم است و ما گاهی لنگ خریدن دوتا نان سنگک هستیم! گفتم: خدا به تو بدهد! این‌جور است. این دقایق روایات را آدم باید بداند؛ اگر ما به‌اندازهٔ عفاف و کفاف داریم، هرچه هم چرخ را بیشتر می‌گردانیم، بیشتر نمی‌شود! ما مشمول دعای پیغمبر هستیم و نخواسته پول، ما را به جهنم ببرد؛ اگر نه، صبح در دفتر می‌آییم، تا ظهر با شش‌تا تلفن شش میلیارد جابجا می‌کنیم و یک قِرانَش هم نمی‌گیریم، علامت این است که من دشمن پیغمبر هستم و دشمن اهل‌بیت هستم. حالا به ظاهر بگویم من پیغمبر را دوست دارم! دوستیِ عملی هم هست و فقط قلبی نیست. در سورهٔ آل‌عمران است: «ان کنتم تحبون الله فاتبعونی»، شما که می‌گویید ما خدا را دوست داریم، پس چرا از من که فرستاده‌اش هستم، اطاعت نمی‌کنید؟ دوست دارید، علامت دوستی، عمل است و اگر عمل در کنار محبت نباشد، معلوم می‌شود که این محبت، بی‌خودی و خیالی است.

خب، سر قبر اصبغ فرمودند: «قلیل المئونة»، این اصبغ، زندگی دنیایی‌اش را پهن نکرد. یک زندگی منظم، به‌اندازه، درآمد حلال، خرج حلال، وِلو نکرد که دیگر در این زندگی به خدا نوبت ندهد، به خلق خدا نوبت ندهد، به کار خیر نوبت ندهد، به عبادت نوبت ندهد. پهن نکرد!

یک دوستی داشتم. یک‌روز کارش داشتم، مثلاً باید صبح می‌آمد، بعدازظهر آمد. گفتم: کجا بودی حاج‌آقا؟ گفت: یکی از همکارهایمان مُرده بود، رفتیم کارهایش را انجام دادیم. خب، خدا رحمتش کند! گفت: خدا رحمتش کند که حرف است، کجا خدا رحمتش کند؟ بچه نداشت، خودش و زنش بود، فقط زرنگی کردیم و وصیتش را درآوردیم، نوشته بود که من را در باغ طوطی دفن کنید. آن زمان هم قبر در باغ طوطی، بیست‌میلیون تومان بود! حالا نمی‌دانم چند است! حتماً سیصد-چهارصدمیلیون تومان است. خب جنازه من را در قبر بگذارند، دوزار هم نمی‌خرند! چهارصد‌میلیون، این خمسش هم باید داد. تازه خمس این پول قبر را، وگرنه پدرِ مُرده را آن‌طرف درمی‌آورند که برای این بدن، برای چه چهارصد میلیون تومان وصیت کردی؟ اصلاً خودت در کل عمرت چند می‌ارزیدی؟!

گفت: زنش آمد و گفت حساب‌هایش پیش من است، یک قِران نمی‌دهم! به بهشت زهرا ببرید، تازه آنجا هم گردن شهرداری بیندازید تا دفنش کند؛ ما پول مُرده نداریم! ای دنیا، هرچه گفتیم که خانم، وصیت واجب است. گفت: چه کسی واجب کرد؟ صنف هم صنف پولداری بود، دیدیم دمِ جنازه، زن نمی‌گذارد دفنش کنیم. گفت: یکی از هم صنفی‌ها کلاهش را برداشت و دور زد و بیست‌میلیون برایش گدایی کردیم و آنجا دفنش کردیم. بعد دنبال مالش آمدیم که جمع بشویم و ببینیم چه‌کار باید بکنیم! دیدیم کاری نمی‌توانیم بکنیم؛ با حضور زنش، در صندوقش را باز کردیم. این قضیه برای چهل‌سال پیش است! شصت‌تا سند ملک در صندوقش است. ملک‌های قیمتی! آخر تو با یک زن، شصت‌تا سند ملکی که حالا بخواهند بفروشند، معلوم نیست در آن زمان، ده-بیست میلیارد بیشتر می‌شد. این وِلوکردن زندگی، آدم را از خدا غافل می‌کند، از کمک به خلق خدا غافل می‌کند، آدم را از خودش غافل می‌کند و بعد از مرگ هم که این ثروتمندان، معرکه‌ای این شکلی برایشان به پا می‌شود که آن سرش پیدا نیست.

«قلیل المئونه»، اصبغ یک زندگی با چهارچوب محدود و خیلی خوبی را داشت. سَبُک! حالا شب بیاید و سرش را روی متکا بگذارد، این شصت‌تا ملک را چطوری 120 تا کند؟ این دویست‌میلیارد را چطوری چهارصد؟ همه‌اش در خواب، در خیال، در بیداری، پول پول پول، بعد حضرت فرمودند: «کثیر المعونه»، این معونهٔ دومی با «عین» است، یعنی آخرتی برای خودش ولو کرد، «وَ سٰارِعُوا إِلیٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکمْ وَ جَنَّةٍ عرض‌ها اَلسَّمٰاوٰاتُ وَ اَلْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِینَ» ﴿آل‌عمران، 133﴾، یک چنین آخرتی ابدی، بهشت، پهنای آسمان‌ها و زمین!

پس من درست به ذهنم آمد، اصبغ نبود. آن که به عیادت امیرالمؤمنین در روز بیستم ماه رمضان آمده، صعصعه بود. امام مجتبی دمِ در فرمودند: پدرم حال ندارد و ملاقاتش هم ممنوع است، برو! گفت: من زانویم طاقت رفتن ندارد، من می‌نشینم تا محبوبم را ببینم و شروع به گریه کرد. خانهٔ امیرالمؤمنین هم که کاخ نبود، صدای گریه را از بیرون نشنود، حسن‌جان! کیست گریه می‌کند؟ گفت: آقا صعصعه است. فرمودند: در را باز کن تا داخل بیاید. آمد، حالا چشمش به رنگ امیرالمؤمنین و به آن حال افتاد، داشت بیهوش می‌شد، آنها بماند. به حضرت عرض کرد: علی‌جان! «عظنی»، من را موعظه کن. چقدر موعظه مهم است! حضرت هم نفرمودند که آخر این چه وقت موعظه است! من حال ندارم. فرمودند: صعصعه، من خودم برای تو موعظه هستم! خودم، دیروز امیر مملکت بودم و امروز، کشور من همین تشک و لحاف است که در آن افتاده‌ام و فردا هم زیر خروارها خاک هستم، این موعظه! به هیچ‌چیزی در این دنیا رو نداشته باش که ماندنی نیست. این موعظه! باباطاهر یک رباعی جالب دارد که می‌گوید:

اگر زرین کلاهی، عاقبت هیچ

 «چون وقتی مُردی، تاجت را از سرت برمی‌دارند و با تو که دفن نمی‌کنند»!

 اگر خود پادشاهی، عاقبت هیچ

 «چقدر شاه در دل این قبرستان‌های کرهٔ زمین خوابیده است؟! شاه، اعلی‌حضرت همایونی، شب هفت نشده که موش‌ها و سوسک‌ها و کرم‌ها خوردند و پی کارشان رفتند، به فضولات تبدیلشان کردند و از شکمشان بیرون ریختند.

اگر خود پادشاهی، عاقبت هیچ

 اگر ملک سلیمانت ببخشند

 در آخر زیر خاکی، عاقبت هیچ

 مال دنیا که همه‌اش هیچ می‌شود. خب برای خودت، برای قیامتت، برای پروردگار چه‌کار کردی؟ اینها که همه‌اش عاقبت هیچ است. یا در یک رباعی دیگرش می‌گوید که اینها هم همه نصیحت است:

به گورستان گذر کردم صباحی

 شنیدم ناله و افغان و آهی

 شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت

 که این دنیا نمی‌ارزد به کاهی

پس کدام دنیا ارزش دارد؟ دنیایی که آدم بتواند با خودش به آخرت ببرد، این دنیا خیلی ارزش دارد که خدا در روز قیامت به آدم بگوید: با دنیا چه‌کار کردی؟ بگویم: خدایا! هفتادسال مثلاً دویست دست لباس خریدم و خودم را پوشاندم، در آن نماز خواندم، عیادت مریض رفتم، دنبال حل مشکل رفتم. یک خانه خریدم و در آن قرآن خواندم، نماز خواندم، عبادت کردم، مهمان راه دادم، مشکل‌دار راه دادم. یک مغازه داشتم که درآمد داشت، خمس دادم، زکات دادم، انفاق کردم، شب عید چهارتا را نو نوار کردم؛ این معنی بردنِ دنیا به آخرت است؛ اما دنیایی که قابل انتقال نباشد، حرف آن کلهٔ مُرده است!

شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت

 که این دنیا نمی‌ارزد به کاهی

 ما همه را گذاشتیم و رفتیم. این موعظه است که امیرالمؤمنین می‌فرمایندک کل جریانات هستی موعظه است، اما موعظه‌گیرنده کم است.

 

برچسب ها :