لطفا منتظر باشید

روز نهم پنج شنبه (12-12-1395)

(تهران حسینیه صاحب‌الزمان(عج))
جمادی الاول1438 ه.ق - بهمن1395 ه.ش
5.35 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ هیئت صاحب‌الزمان/ دههٔ سوم جمادی‌الاوّل/ زمستان1395هـ.ش.

 سخنرانی نهم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

امروز نهمین روزی است که بحث بسیار مفید موعظه را می‌شنوید. اوّلین کسی که انسان را موعظه کرده -بنا به فرمایش امام ششم- خداوند بوده و اولین مستمع موعظهٔ حضرت حق نیز آدم بود. در قرآن مجید می‌فرماید: من تمام امت‌ها را به یک کلمه موعظه کردم و هیچ امتی را از این موعظه محروم نگذاشته‌ام؛ نه اینکه امت‌ها صدای وجود مقدس او را بشنوند، موعظهٔ او یا به‌صورت پیام در کتاب‌هایش بوده یا انبیای خودش را مأمور می‌کرد که این موعظهٔ من را به بندگانم برسانید و آن یک کلمه‌ای که می‌فرماید کل امت‌ها را به آن موعظه کردم، تقوا بود.

امیرالمؤمنین می‌فرمایند: تقوا نقطهٔ همهٔ خوبی‌هاست و ائمهٔ ما تقوا را که معنا می‌کنند، می‌فرمایند: تقوا یعنی در همهٔ شئون زندگی از خدا اطاعت‌کردن و در همهٔ شئون زندگی از محرّمات الهیه پرهیزکردن. با این توضیحی که ائمه دربارهٔ تقوا دادند، نشان می‌دهد که تقوا نقطهٔ همهٔ خوبی‌هاست.

مسئلهٔ موعظه در همهٔ کتاب‌های نازل‌شده مطرح بود و همهٔ انبیا هم موعظه‌گر بودند. همهٔ اولیا و ائمهٔ طاهرین عاشق موعظه‌کردن مردم بودند و بعد از بعثت پیغمبر، شعرای عرب و بعد هم که اسلام به ایران رسید، اسلامِ اهل بیت، شعرای فارسی‌زبان یک بخش از اشعارشان را به موعظه اختصاص دادند. برای نمونه، یک چند خطی از مواعظ این حکیمان را برایتان می‌خوانم. یکی از موعظه‌هایی که در دیوان حافظ است، می‌فرماید:

 مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

 «خب شب اول ماه، آدم وقتی که مغرب را نگاه می‌کند، ماه را می‌بیند که خیلی نازک هلال و شبیه داس است، می‌گوید من این مزرع سبز فلک را با این داس ماهی که دارد نو می‌شود، دیدم».

 یادم از کِشتهٔ خویش آمد و هنگام درو

 در دنیا می‌کارند؛ یا خوبی می‌کارند یا بدی می‌کارند و اینجا هم جای دروکردنش نیست، زمان دروکردن کِشت‌ها که اعمال ماست، اخلاق ماست، قیامت است، یا مردم بهشت درو می‌کنند یا جهنم و دیگر دروی سومی در قیامت وجود ندارد. این شعر نمی‌دانم برای کیست، ولی خیلی موعظه است! می‌گوید:

 نادره مردی ز عرب هوشمند

 گفت به عبدالملک از راه پند

 «عبدالملک مروان، عراق را که تصرف کرد، کوفه آمد و در آن دارالعماره‌ای که ستمگران حکومت می‌کردند، آنجا روی یک تخت، روی یک مبل نشست». این پیرمرد به او گفت:

زیر همین گنبد و این بارگاه

روی همین مسند و این تکیه‌گاه

 بودم و دیدم برِ ابن‌زیاد

آه! چه دیدم که دو چشمم مباد

 تا ز سری چون سپر آسمان

 طلعت خورشید ز رویش نهان

 بعد ز چندی، سر آن خیره سر

 «یعنی ابن‌زیاد!»

/ بُد برِ مختار به روی سپر

بعد که مصعب سر و سردار شد

 دستکش او سر مختار شد

 بعد به عبدالملک گفت: اینهایی که من دیدم، تمامش به تقاضای کار در این جهان خلقت بوده است، حالا بعداً بر سر تو چه بلایی خواهد آمد، نمی‌دانم!

هرکه با پاکدلان صبح و مسائی دارد

 «این یکی از زیباترین نصیحت‌های ادبیات ایران است. گوینده‌اش هم یک خانم است، دیوانش هم کامل است. 33سالش بود و به مرض حصبه ازدنیا رفت.

 هرکه با پاکدلان صبح و مسائی دارد

 دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد

 سوی بت‌خانه مرو، پند برهمند مشنو

بت‌پرستی مکن، این ملک خدایی دارد

 هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود

 باید افروخت چراغی که ضیائی دارد

 صرف باطل نکند عمر گرامی پروین

آن که چون پیر خرد، راهنمایی دارد

تک‌بیتی‌های موعظه و نصیحت هم در ایران خیلی زیاد است. یکی از حسن‌های قدیمی‌ها این بود که این نوع اشعار را زیاد حفظ داشتند و خوب هم می‌خواندند، با حال هم می‌خواندند، برای خانواده‌شان می‌خواندند، برای مردم می‌خواندند. صائب مخور فریب ز ابنای روزگار

 «بی‌دلیل، بی‌تحقیق دل به کسی نبند و بی‌دلیل به کسی اعتماد نکن!».

 صائب مخور فریب ز ابنای روزگار

 یوسف به ریسمان برادر دچار شد

 گول نخور و همه‌چیزت را با هرکسی در میان نگذار، همهٔ حرف‌هایت را به همه نزن، همهٔ کارهایت را به افراد خبر نده! داخل مردمْ حسود هست، مغرور هست، آدم‌هایی وجود دارد که نقشهٔ بد علیه انسان می‌کشند. وقتی برادرانی برادرشان را ببرند و داخل چاه بیندازند، می‌خواهی یک غریبه با تو چه‌کار کند؟

جایگاه موعظه و اثرش آن‌قدر بلند و بارفعت و باارزش است که از روز اوّل جلسه شنیدید که «جاء جبرئیل الی النبی»، امین وحی پیش پیغمبر آمد، پیغمبر اکرم به جبرئیل فرمودند: «عظنی»، بنشین و من را موعظه کن، من را نصیحت کن! یعنی پیغمبر هم موعظه لازم دارد؟ اصلاً هر انسانی موعظه لازم دارد، حالا موعظه‌گرِ انبیا، پروردگار مهربانِ عالم بوده است. ما که بلد نبودیم برویم و انبیا را موعظه کنیم. موعظه‌گر این مقاماتِ عالیِ معنوی، خود پروردگار بود. خب جبرئیل فرستادهٔ پروردگار است و حرفی که می‌زند، از جانب خدا می‌زند. چه روح باعظمتی که از مقام فرشته درخواست می‌کند من را موعظه کن، من را نصیحت کن! جبرئیل هم تعارف نمی‌کند که آقا ببخشید، شما کجا و ما کجا؟ ما خادم شما هستیم و شما باید ما را موعظه کنید، جبرئیل هم وقتی دید پیغمبر اکرم خواستار موعظه است، پنج‌تا مطلب به پیغمبر گفت که اوّلینش این بود: «عش ما شئت فانک میت»، ای رسول خدا به هر شکلی و به هر صورتی دلت می‌خواهد، زندگی کن. زندگی در این دنیا دو جور است، سه جور که نیست! یک شکل زندگی، بدزیستن است که آدم یک آدم منظمی نباشد، آدم باادبی نباشد، آدم درستکاری نباشد، آدم مهربان و آدم دلسوزی نباشد. اخلاق در این آدم چهار اخلاق باشد: اخلاق حیوانی، اخلاق سبوعی، اخلاق ابلیسی و اخلاق پَست‌ترین پَستان عالم. یک انسانی که خُلقش خُلق حیوانات است، خُلق درندگان است، خُلق ابلیس است، خُلق پستان است، این در بین مردم و بین قوم‌وخویشانش چگونه زندگی می‌کند؟ با تجاوز، با ظلم، با خیانت، با جنایت، با مزاحمت، با درندگی، با حیوان‌صفتی، با فریبکاری که کار ابلیس است! این یک نوع زندگی است و یک نوع زندگی، زندگی به قول قرآن مجید، حیات طیبه است؛ یک زندگی پاک. حیات یعنی زندگی و طیبه یعنی پاک. آدم پاکی است، درونش، برونش، فکرش و نیتش خیرخواه است، مهربان است، دگردوست است، عاقبت‌بین است. همین دوتا زندگی در عالم هست و سومی ندارد. پیغمبر هم در یک روایت می‌فرمایند: دنبال سومی‌اش نگرد که کلاً زندگی همین دو شکل است؛ یا بدزیستن است یا پاک‌زیستن است.

جبرئیل به پیغمبر گفت: هرکدام از این دو جور را می‌خواهی زندگی کن، اینجا کاری به کارت ندارم. «عش ما شئت»، اما بدان که «فانک میت»، این زندگی دائمی نیست، همیشگی نیست و این‌طور نیست که همواره سرِ پا باشی و هر کاری دلت بخواهد، بکنی. یک کامی برای تو به نام مرگ باز است که تو داری به‌طرف افتادن در آن کام مرگ حرکت می‌کنی. بعد از افتادن در کام مرگ، طبق قرآن مجید، جهان دیگری به نام برزخ شروع می‌شود. کلمهٔ برزخ در قرآن و در سورهٔ مؤمنون است. بالاخره ما هم باید دیگر تسلیم قرآن شویم و هرچه وجود مقدس او فرموده، قبول کنیم؛ اگر بخواهیم قبول نکنیم، کافر می‌شویم و مُهر جهنمی‌شدن به پیشانی‌مان می‌خورد. انسان باید علم و حکمت و عقل و رحمت و نسخهٔ شفابخش را قبول کند و همهٔ این از حقایق قرآن است. پروردگار دارد خبر می‌دهد: او که جهان را به‌وجود آورده، جهان برزخ را به‌وجود آورده، قیامت را به‌وجود آورده، «وَ مِنْ وَرٰائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلیٰ یوْمِ یبْعَثُونَ» ﴿المؤمنون، 100﴾، جهان برزخ پیش روی تمام مردان و زنان است؛ یعنی بعد از مُردن باید وارد این دنیا شوند. حالا اگر در دنیا بد زیستند، در سورهٔ مؤمن، جزء بیست‌وسوم، آنجا محصول بدزیستن را در عالم برزخ می‌گوید و نه در قیامت. مردم خیلی‌هایشان خیال می‌کنند که با مُردن، طبل خاموشی زده می‌شود. برای بدن زده می‌شود، چون بعد از مدتی در قبر متلاشی و خاک می‌شود؛ اما برای هویت اصلی که روح است، طبل فنا زده نمی‌شود و اینهایی که در دنیا بد زیستند، وقتی وارد برزخ می‌شوند، «اَلنّٰارُ یعْرَضُونَ عَلَیهٰا غُدُوًّا وَ عَشِیا» ﴿غافر، 46﴾، هم روز برزخ و هم شب برزخ؛ چون برزخ یک نشانه‌هایی از دنیا و یک نشانه‌هایی از آخرت دارد. یک جهانی است بین دنیا و آخرت که کیفیتش را ما نمی‌دانیم. حالا بنده که با این سنّم، چهارروز دیگر می‌روم و می‌بینم برزخ چیست! اینکه روی منبرها می‌گفتم و حالی‌ام نمی‌شد ،نشانم می‌دهند. ما که در مرز هفتاد- هفتادوپنج- هشتاد هستیم، نزدیک است برویم و برزخ را ببینیم. «النار»، یعنی آتش عذاب برزخی، «النار یعرضون علیها»، آتش به این ارواحی وادار می‌شود که بد زیسته‌اند و در روز برزخ و در شب برزخ حمله می‌کند. چه کسی اینجا به داد آدم می‌رسد؟

 گر خود نکنی بر خود رحمی

 «آن‌کسی که در دنیا با بدزیستن به خودش رحم نکرده است».

 گر خود نکنی بر خود رحمی

 امید مدار ز دیگر کس

 «تو خودت به خودت رحم نکردی، حالا در برزخ که گرفتار آتش می‌شوی، می‌خواهی کسی به دادت برسد؟! پنجاه-شصت‌سال چقدر دل‌ها را سوزاندی، چقدر آبروها را بردی، چقدر مردم را با خوردن مالشان به خاک سیاه نشاندی، به چه دلیلی در برزخ به دادت برسند؟ برای چه؟

اما آنهایی که خوب زیستند، آدم‌های منظم، باوقار، باادب، خدمت‌گزار، با محبت به زن و بچه و مردم، حلال‌خور، آدم‌های دقیق، آدم‌های به فکر قیامت، آنها وقتی که می‌میرند، این شکل مُردنشان است که در سورهٔ فصلت است. چقدر جالب است! من مُردن‌های خوب را با چشمم دیدم و بعضی از مُردن‌های خوب را هم با یک واسطه برایم تعریف کرده‌اند. یک بزرگواری در قم بود، من ایام طلبگی‌ام شانزده-هفده‌سالم بود، هجده‌سالم بود. شب‌های جمعه در خانهٔ خودش منبر می‌رفت و قبرش هم پایین قبر حاج‌شیخ‌عبدالکریم حائری است. از علمای گذشتهٔ قم بود. من در هفده-هجده‌سالگی‌ام و هشتادسالگی او تازه به او برخوردم. شب‌های جمعه منبر می‌رفت، نفس داشت! آن نفس‌ها الآن کیمیا شده است. حدود یک‌ربع که از سخنرانی‌اش رد می‌شد، مثلاً مقدمات مطلبی را که در نظر گرفته بود، می‌گفت و حدود یک ساعت هم با آن سنّش حرف می‌زد. خانه‌اش هم خیلی قدیمی بود، بلندگو هم نبود. یک اتاق شاید بیست‌متری بود که ما خیلی متراکم می‌نشستیم. من هر طلبه‌ای را که آن زمان پای منبر ایشان دیدم تا وقتی که مرد یا الآن زنده است، یک تعداد کمی زنده مانده‌اند و تعدادی هم مرده‌اند، هرکس پای آن منبر بود، یا از اولیای خدا شد یا در مرز ولی اللهی قرار گرفت. یک‌ربعی که موعظه می‌کرد، سه‌ربع دیگر می‌ماند که یک ساعت بشود. در این سه‌ربع از چشمش به پهنای صورتش اشک می‌ریخت، از محاسنش اشک‌ها روی لباسش می‌ریخت؛ یعنی خودش که موعظه می‌کرد، انگار خودش را موعظه می‌کرد، انگار در موعظه‌کردنش پرده کنار می‌رود و آن طرف را می‌بیند. ایشان می‌گفت: من جمکران رفته بودم، آن جمکران قدیمی را من دیده بودم، صبح و بعد از عبادتِ شب، پیاده از جمکران برگشتم، ماشین نبود. من وقتی در قم طلبه شدم، ده‌تا تاکسی هم در قم نبود و جمعیت قم بین چهل تا پنجاه‌هزار نفر بود. خود من هم در طلبگی‌ام خیلی شب‌های چهارشنبه جمکران رفتم. ماشین نبود و پیاده برگشتم. وقتی قم رسیدم، دیگر نزدیک نماز ظهر بود، گفتم یک سَری بروم و استادم، حاج‌میرزا‌جواد آقای ملکی‌تبریزی را زیارت کنم. عقیدهٔ اهل دل، این است که بعد از حضرت معصومه در شهر قم، بدنی باارزش‌تر از بدن حاج‌میرزاجواد‌آقا در قم دفن نشده است. گفت: در زدم، هرکس بود، پشت در آمد و گفت: کیست؟ گفتم: حسین فاطمی هستم. من را می‌شناختند، شاگرد حاج‌میرزاجوادآقا بودم. وقتی گفتم حسین فاطمی، گفتند: بفرمایید! وارد اتاق شدم، در آن اتاق تیرچوبی و کاهگلی دیدم که استادم آمادهٔ نمازخواندن –نماز ظهر- است، سلام کردم و ایشان جواب داد؛ ولی رو به قبله بود و برنگشت که من را نگاه کند. من هم وضو داشتم، آماده شدم که نماز ظهر را به ایشان اقتدا کنم. خب قبل از تکبیرةالاحرام مثل همیشه‌اش در حال رفت؛ اینهایی که خداشناس واقعی هستند، نسبت به خدا بی‌قرار هستند و در خودشان نیستند، سرپا نیستند. این آیه را قبل از تکبیرة‌الاحرام خواند که گفتهٔ حضرت ابراهیم است: «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِی لِلَّذِی فَطَرَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ حَنِیفاً وَ مٰا أَنَا مِنَ اَلْمُشْرِکینَ» ﴿الأنعام، 79﴾، اشکش ریخت، دست‌هایش را موازی گوشش برد و با چه حالی «الله اکبر» گفت. در محضر خدا، در حال نماز و با نیت عبادت، الله‌اکبر گفت و ازدنیا رفت. این مرگ خوب! «إِنَّ اَلَّذِینَ قٰالُوا رَبُّنَا اَللّٰهُ ثُمَّ اِسْتَقٰامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ اَلْمَلاٰئِکةُ»، دمِ بسترش، «أَلاّٰ تَخٰافُوا وَ لاٰ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اَلَّتِی کنْتُمْ تُوعَدُونَ» ﴿فصلت، 30﴾، ملائکه به این آدمی که خوب زندگی کرده و در بستر افتاده، می‌گویند: «نحْنُ أَوْلِیٰاؤُکمْ» ﴿فصلت، 31﴾، ما دوستان شما بودیم، «فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا»،  اما ما را نمی‌دیدید و ما همه‌جا با شما بودیم، مواظب شما بودیم، «وَ فِی اَلْآخِرَةِ» ﴿فصلت، 31﴾، بعد از مرگ هم ما مأمور نیستیم که شما را تنها بگذاریم. ما در برزخ و در قیامت با شما هستیم. خوب‌زیستن باعث خوب‌مردن است، باعث برزخ خوب است، سبب آخرت خوب است. این یک مورد!

من خیلی به آیت‌الله‌العظمی آقاسیدمحمدهادی میلانی ارادت داشتم. حالا هم‌سن‌های من یادشان است که نماز ایشان در مشهد بی‌نظیر بود و مرحوم علامهٔ طباطبایی، صاحب المیزان که من خودم می‌دیدم در نماز به ایشان اقتدا می‌کرد و ایشان را اعلم علمای عراق و ایران می‌دانست. خیلی به ایشان ارادت داشتم و هر وقت مشهد می‌رفتم، به دیدنش می‌رفتم. خیلی آدم عارفی بود، آدم باحالی بود، اعلم علما بود. یک‌روز ماه رجب پیش او رفتم، وقتی خواستم بلند شوم(تنها بودم)، فرمودند: کجا می‌روی؟ گفتم: آقا دارم به مسافرخانه می‌روم. آن‌وقت خیلی مرا در مشهد نمی‌شناختند و من می‌رفتم مسافرخانه می‌گرفتم. حالا خدا لطف کرده و دوستان به ما محبت دارند، مشهد می‌رویم، نمی‌گذارند مسافرخانه برویم. گفت: مسافرخانه نرو! گفتم: چشم، کجا بروم؟ فرمود: از اینجا که بلند شدی، برای من نیت کن که به زیارت حضرت رضا از جانب من بروی. این جمله را ایشان فرمود و گفت: چون محبتش حضرت رضا به مسافر بیشتر از اینهایی است که مقیم مشهد هستند. ما مقیم هستیم و شما مسافرها مورد نظرِ لطف خاص امام هشتم هستید. نیت کن و از جانب من حرم برو، در خود حرم زیارت بخوان و بعد به حضرت رضا بگو که از خدا بخواهد محمدهادی مسلمان ازدنیا برود. حالا در این جلسه چه به من گذشت! یعنی چه؟ خدایا اینها که مخ عبادت‌اند، مخ علم‌اند، مخ کرامت‌اند، مخ ارزش‌ها هستند، دارد من را مذمت می‌کند! یعنی بچه طلبه، عاقبت به خیری خیلی مهم است! برو از خدا بخواه که مسلمان بمیری یا برای خودش می‌گفت؟! وقتی ازدنیا رفت، من اردکان یزد منبر می‌رفتم و دیگر دو شب بیشتر به تمام‌شدن منبر نمانده بود. منبر را تمام کردم و تهران آمدم و مشهد رفتم. منزل ایشان برای تسلیت‌گفتن به آقازاده‌شان رفتم و گفتم: خدا رحمتش کند! آقازاده‌شان هم سه-چهارسال پیش ازدنیا رفتند؛ البته تا من را دید، خیلی گریه کرد. گفتم: وقت مُردن پدرت بالای سرش بودی؟ گفت: بودم. گفت: ایشان سه روز چشم‌هایش را باز نمی‌کرد، حرف هم نمی‌زد، آمپول، دوا، چشمش را باز نکرد، هوا هم در تیرماه خیلی گرم بود، تصمیم گرفتیم ایشان را از مشهد به طرقبه ببریم که هوا خنک است. یک مریدی داشت که آنجا یک باغی داشت. به او گفتیم و به آنجا بردیم. رختخوابش را کنار درختان در سایه انداختیم، سه شبانه‌روز هم بود که حرف نزده بود، یک مرتبه ساعت ده صبح، چشمش را باز کرد. چقدر ما خوشحال شدیم! خیلی روان شروع به حرف‌زدن کرد. رویش را به من کرد و گفت: بابا، مثل یک آدم صددرصد سالم، بابا یک‌خرده نزدیک بستر من بیا. گفتم: چشم و نزدیک بسترشان آمدم. گفت: روضهٔ وداع زینب کبری با ابی‌عبدالله را برای من بخوان. گفتم: چشم! شروع کردم، گودال و بدن قطعه‌قطعه و زینب کبری، من روضه می‌خواندم و از یک‌طرف خودم در روضه متأثر بودم و از یک‌طرف هم خوشحال بودم که آیت‌الله‌العظمی میلانی سه‌روز است در کماست و الآن چشمش را باز کرده و خیلی خوب دارد حرف می‌زند. خیلی خوشحال بودم، من روضه می‌خواندم و همین‌طوری که سرش روی متکا بود، از دو طرف چشم به‌طرف گوش اشک می‌ریخت. همین که گفتم زینب کبری از کنار بدن بلند شد، ایشان هم ازدنیا رفت. این چه مرگی است؟ مرگ خوبان!

این نصیحت اول جبرئیل به پیغمبر است. «عش ما شئت»، هر طوری دلت می‌خواهد زندگی کن. دو جور زندگی در این دنیاست: یا خوب زندگی‌کردن است یا بد زندگی‌کردن است؛ اما بِدان، در آخر می‌میری؛ اما خوبان چگونه می‌میرند و بَدان چگونه می‌میرند، این مهم است!

برچسب ها :