لطفا منتظر باشید

جلسه سوم جمعه (1-2-1396)

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
رجب1438 ه.ق - فروردین1396 ه.ش
4.82 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ همدانی‌ها/ دههٔ سوم رجب/ بهار1396هـ.ش.

سخنرانی سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

مسائل بسیار مهمی در رابطهٔ با اخلاق، آداب زندگی، معاشرت و هم‌زیستی از وجود مبارک موسی‌بن‌جعفر در مهم‌ترین کتاب‌های تألیف‌شدهٔ دانشمندان بزرگ شیعه نقل شده است. یکی از آن کتاب‌ها که مطالب نقل‌شده از موسی‌بن‌جعفر را نظام داده، کتاب شریف تحف‌العقول است که بیش از هزارسال از تألیفش گذشته است؛ یکی از آن کتاب‌ها جلد هفتادوهشتم بحار الأنوار علامهٔ مجلسی است که بخشی از سخنان حضرت، نامه‌هایشان و سخنانشان را به شیعیان نقل کردند. در روزگار ما هم برای جمع‌آوری این فرهنگ پاک الهی و ملکوتی زحمت زیادی کشیده شده است. من در کتابخانهٔ یکی از کشورهای اسلامی ده روز آنجا بودم و هر روز در آن کتابخانه می‌رفتم، کتابی را در سی جلد دیدم که فقط به حضرت موسی‌بن‌جعفر(علیه‌السلام) مربوط است. آن کتاب، چیزی را از فرمایشات امام فروگذار نکرده و حتی روایاتی را نقل کرده بود که نصف خط بود و همان نصف خط هم یک چراغ هدایت بود.

مثلاً یک روایتی که در آنجا بود، این بود: «کتب هارون الی ابوالحسن موسی ابن جعفر عظنی و اوجز»، هارون‌الرشید به امام هفتم نامه می‌نویسد که من را موعظه کن، نصیحت کن، ولی خیلی مختصر؛ طولانی و مفصّل نباشد. این فقط کار امام است که با یک جملهٔ مختصر، یک دنیا معنا ارائه می‌دهد. امام در نصف خط جوابِ هارون را دادند، «ما من شیء تری عینیک الا و فیه موعظة»، همین! هارون، هیچ‌چیزی را چشمت نمی‌بیند، مگر اینکه در آن چیزی که چشمت می‌بیند، موعظه‌ای نباشد، پندی نباشد، نصیحتی نباشد. یک مُرده را که می‌بینی، نصیحت است؛ چنانکه رسول خدا فرمودند: «کفی بالموت واعظا» واعظ برای بیدارشدنت، برای تغییرکردنت، برای توبه‌کردنت، برای پشیمان‌شدن از گذشته‌ات می‌خواهی؟ این مُردن برایت بس است! اینکه جلوی چشمت یا با خبرهایی که گوش تو می‌شنود، می‌بینی در همین کره‌زمین روزی چندمیلیون نفر می‌میرند؛ شاه می‌میرد، رئیس‌جمهور می‌میرد، وکیل و وزیر می‌میرند، ثروتمند می‌میرد، فقیر می‌میرد، عالم می‌میرد؛ اینکه می‌بینی از درخت طبیعت، روزی چندمیلیون میوهٔ وجود انسان می‌ریزد که خود تو هم میوهٔ وصل به همین درخت هستی و یک‌روزی باد مرگ می‌وزد، تو را از این درخت جدا می‌کند؛ اگر بنا به پندگرفتن باشد، همین مُردن اشخاص برایت بس است که به خودت فکر بکنی؛ من که ماندگار نیستم، من که نمی‌مانم، من که عاقبت باید زیر خاک بروم، چرا مال مردم را بِبَرم؟ چرا حق مردم را غارت کنم؟ چرا حق زن و بچه‌ام را پایمال کنم؟ چرا دل مردم را با کارهای زشت خودم و با ظلمم بسوزانم؟ من که ماندگار نیستم!

یکی باید این کارها را بکند که انتظار مرگ را نداشته باشد و انتظار کیفر نداشته باشد؛ هیچ‌کسی در این عالم نیست که در این انتظار باشد که نمیرد یا در این انتظار باشد که کیفر نبیند. امام صادق یک روایتی دارند که چندتا سؤال با تعجب از انسان‌های کرهٔ زمین می‌کنند، یکی‌اش این است: تو که در کام مرگ می‌افتی، این‌همه بازیگری و دروغ و تهمت و ظلم و گناه و معصیت «لماذا»، برای چیست؟ واقعاً برای چه این کارها را می‌کنی؟ این کارها که با چشمت می‌بینی و لمس می‌کنی، سود ندارد؛ یا برای خودت ضرر دارد یا برای دیگران ضرر دارد. جنازه‌ای را داشتند به بقیع می‌بردند تا دفن بکنند، پیغمبر اکرم از راه رسیدند و ایشان هم دنبال جنازه راه افتادند. این روایت را من در یک کتابی دیدم، شبی مهمان کسی در یک منطقهٔ کوهستانی بودم و این کتاب در طاقچه‌اش بود، خودش هم نمی‌دانست این کتاب چیست! کتاب به قلم یک عالم بود، آن عالم هم برای استان فارس بود و ازدنیا رفته بود. ولی خیلی روایت جالبی بود! دارد که پیغمبر از اوّلی که وارد تشیع جنازه شدند، سکوت بودند تا وقتی جنازه را غسل دادند، کفن کردند، آماده شد و کنار قبر آوردند، باز هم رسول خدا سکوت داشتند. امیرالمؤمنین می‌فرمایند: هر وقت پیغمبر اکرم حرف نمی‌زدند و در سکوت بودند، در باطن خودشان فکر مثبت می‌کردند، یعنی سکوتشان هم حرکت معنوی بود، حرکت روحی بود، حرکت اخلاقی بود، بصیرت بود، بینش بود. فکرْ نعمتِ خیلی خوبی است که من بشینم فکر کنم این ثروت را نگه دارم و بمیرم یا با این ثروت کار خیرِ مفید بکنم؟ فکرْ نتیجه‌های خوبی را به انسان می‌دهد؛ آیا من دارم درست زندگی می‌کنم یا غلط؟ فکر بکند! آیا بعد از این شصت-هفتاد سالی که عمر کردم، واقعاً خدا از من راضی است یا ناراضی است؟ آیا فردای قیامت، من در محضر پیغمبر سربلند هستم یا سرافکنده هستم؟ آیا در روز قیامت اگر موسی‌بن‌جعفر به من بگوید من آداب زندگی، آداب معاشرت، آداب برخورد، حلال و حرام و راهنمایی‌های مثبت برایت گذاشته بودم، عمل کردی؛ من می‌توانم بگویم عمل کردم؟! یا نه باید بگویم به این مسائل شما پشت کردم و دور انداختم! فکر بکند.

یا یک جوان بنشیند و فکر بکند واقعاً این ازدواجی که می‌خواهم بکنم، مثبت است؟ این خانواده با خانوادهٔ من هماهنگ هستند؟ ما دوتا خانواده هم‌کفو هستیم؟ اخلاق‌های ما به همدیگر می‌خورد؟ ما از نظر دینی خوب هستیم؟ این‌گونه فکرها -پیغمبر می‌فرمایند- یک‌ساعتش برابر با یک‌سال عبادت در پرونده است؛ چون تو را به نتیجه می‌رساند، وقتی گوش به ندای فکرت بدهی.

یک وقتی یکی از دوستان من به او اصرار شد که ازدواج بکند، آدم بسیار متینی بود! گفت: من حرفی ندارم ازدواج بکنم؛ اگر یک همسری که دین گفته پیدا کنم، ازدواج می‌کنم و به هیچ‌چیز آن همسر هم کار ندارم که چه داری؟ برای خودت چقدر ذخیره داری؟ چقدر طلا داری؟ اینها را کار ندارم. بالاخره یکی پیدا شد و رفت. در یک جلسه با آن دختر و با آن خانم بزرگوار صحبت کرد، بنا شد جواب بدهد؛ بعد از چندروز جواب منفی داد! دوستان دیگرمان گفتند: چرا؟ گفت: آن خانم قیافه‌اش از من این‌قدر بهتر بود که بین قیافهٔ من و او قابل مقایسه نیست و قیافه‌مان نزدیک به هم نیست، من معمولی هستم و از نظر حرارت مزاج با من فرق می‌کرد. با صحبت‌هایی که کرده بودند، دیدم من توان ارضای اخلاق و حالات و روحیات و حتی غرائز جنسی او را ندارم؛ اگر من با ایشان ازدواج بکنم که من را پسندید، ظالم به یک انسان می‌شوم و نمی‌توانم در قیامت جوابش را بدهم. من باید با یک کسی ازدواج بکنم که بتوانم او را از خودم در اخلاق و رفتار و کردار و قیافه و امیال کاملاً راضی کنم و این ازدواج ظلم است! این فکر!

فکر یک نور الهی است، یک چراغ ملکوتی است، یک چراغ عرشی است؛ من بنشینم و فکر کنم ببینم آیا در یک شب میلیاردر می‌شوم؟ اگر خوب فکر بکنم، می‌بینم نمی‌شوم و ا گر فکر نکنم و دنبال میلیاردر شدن بروم، از زندان سر درمی‌آورم و می‌گویند شما ده‌سال، بیست‌سال باید بمانی تا پول بانک‌ها را بدهی، پول مردم را بدهی؛ اما اگر با قدم فکر در عرصهٔ زندگی حرکت بکنم، درنمی‌مانم. رسول خدا یک روایت دارند که می‌فرمایند: «المؤمن کیّس»، آدم مؤمن تیزهوش است، حالی‌اش می‌شود و می‌فهمد چه‌کار بکند و چه‌کار نکند، با چه کسی معاشر باشد و با چه کسی نباشد، چگونه ازدواج بکند، چگونه کاسبی بکند.

یک روایت دیگر هم از موسی‌بن‌جعفر(علیه‌السلام) در آن کتاب بود که بسیار روایت پرقیمتی است و یک راهنمایی عجیبی به همهٔ ماست، یک راهنمایی نورانی است. هارون به حضرت نامه نوشت. هارون در آن وقت بغداد بود و امام در مدینه؛ خب راه هم -مدینه تا بغداد- خیلی دور است و تا پیک و پستچی نامه را بیاورد، بیست روز می‌کِشد. خود هارون هم با خط خودش نوشته بود. وقتی نامه را به دست موسی‌بن‌جعفر دادند، به پستچی بغداد گفتند: بایست و جوابش را بگیر! نوشته بود: یا ابالحسن! خیلی دلم می‌خواهد و خودم هم وسائل سفرت را آماده می‌کنم تا از مدینه به بغداد بیایی، در کاخ من یک جلسه بنشینی و من را نصیحت کنی و بروی. می‌دانست موسی‌بن‌جعفر نمی‌ماند؛ موسی‌بن‌جعفر اخلاق کاخ‌نشینی نداشت، اخلاق ثروت‌اندوزی نداشت. یک روز عیدی در مدینه بود، هارون نشست که همهٔ مردم به دیدنش بیایند، توقع هم داشت که موسی‌بن‌جعفر هم بیاید! موسی‌بن‌جعفر می‌دید که اگر این جلسه را شرکت نکند، ممکن است گرفتاری برایش پیش بیاید؛ حالا جایی که شرکتش دفع خطر می‌کند، عیبی ندارد و حضرت آمدند. آن‌روز مردم مدینه، پولدارهای مدینه، ثروتمندان مدینه برای هارون خیلی هدیه به قیمت بالا آوردند؛ مثلاً به قیمت آن‌زمان چندصد هزار درهم و دینار، پارچه‌های بافتِ خیلی زیبا و گران‌قیمت و یک تپه هدیه روی همدیگر جمع شد. یکی از آنهایی که از اهالی مدینه در آن بارگاه پیش هارون آمد، یک پیرمردی با لباس کهنه بود، تا چشمش به موسی‌بن‌جعفر افتاد، گفت: یابن‌رسول‌الله! من سه-چهار خط شعر دارم که دربارهٔ جدتان حضرت ابی‌عبدالله‌الحسین گفته‌ام، می‌خواهم برایتان بخوانم. قبل از اینکه این شاعر شعرها را بخواند، دیگر جلسه داشت تمام می‌شد، هارون به موسی‌بن‌جعفر گفت: یابن‌رسول‌الله! خواستید تشریف ببرید، کل این هدیه‌ها را من به شما بخشیدم، بگویید بیایند ببرند؛ خب، هزاران درهم و دینار برای موسی‌بن‌جعفر انبار شده بود، این شاعر که شعرش را دربارهٔ ابی‌عبدالله خواند، فرمودند: کل این هدیه‌هایی که برای من شده، برای تو! بگو بیایند بردارند و ببرند. آنها کاخ‌نشین نبودند! مؤمن که کاخ‌نشین نمی‌شود. آنها اهل ثروت و تکاثر نبودند؛ آنها یک انسان‌هایی بودند، بندهٔ ناب پروردگار، دریایی از تقوا، کرامت، ادب، آداب، سلامت نفس، خلوص و همهٔ دلسوزی‌شان هم متوجه مردم بود، نگران مردم بودند؛ نگران دنیای مردم، نگران آخرت مردم.

وقتی نامهٔ هارون را خواندند که یک‌روز بلند شو و بغداد، در کاخ من بیا، توقعی هم ندارم جز اینکه ببینمت و من را نصیحت کنی؛ ای‌کاش! ستمگران به نصیحت‌ها گوش می‌دادند و از آن مسیر ضلالت و گمراهی و ظلم به مردم برمی‌گشتند؛ ای‌کاش مردم دلشان برای کاخ و ثروت و ریاست لک نمی‌زد و یک مردم آرامی بودند، یک مردم بامحبتی بودند، یک مردم نرمی بودند. حکومت خوب است، نه حکومتی که به ظلم گره بخورد، نه حکومتی که آدم چون دستش باز است، هر بازی را با بیت‌المال بکند که می‌خواهد.

هیچ‌کسی حکومت سلیمان را در این عالم نداشت، هیچ کسی! نه قبل از خودش تا زمان آدم و نه تا الآن، «رب هب لی ملکا لا ینبغی لاحد من قبلی»، یک چنین سلطنتی و حکومتی به حضرت عنایت شد که در سوره‌های قرآن می‌خوانیم، خدا می‌فرماید: باد را در اختیارش گذاشته بودم، سفر یک‌ماهه را صبح تا ظهر با کمک باد می‌رفت؛ حالا یک اتاقکی مثل اتاقک هواپیما داشته یا چیز دیگری بوده است! صبح که سوار می‌شد، باد این اتاقک را به بالا در هوا می‌برد و با سرعت حرکت می‌داد. راهی را که قرآن می‌گوید مسافرها یک‌ماهه می‌رفتند، این یک صبح تا ظهر می‌رفت و کارش را آنجا انجام می‌داد، دوباره یک ظهر تا غروب برمی‌گشت؛ باز قرآن می‌گوید: جن را در اختیارش قرار داده بودم که برایش کار می‌کردند، غواصی می‌کردند، ساختمان‌سازی می‌کردند، کارهای کشوری انجام می‌دادند؛ باز قرآن مجید می‌فرماید: پرندگان در اختیارش بودند، زبان اینها را می‌دانست و می‌فهمید چه می‌گویند؛ مملکت عظیمی داشت، حکومت عظیمی داشت؛ بله، حکومت برای این آدم کاملاً بی‌خطر است.

ائمهٔ ما فرموده‌اند: این آدم برای مخارج زندگی‌اش -زن داشت، بچه داشت- یک‌روز از بیت‌المال برای زندگی‌اش هزینه نکرد، یک‌روز! یک هنری داشت که در این نیزارها می‌رفت، خودش این نی‌ها را قیچی می‌کرد و به خانه می‌آورد؛ بالاخره حکومت هفت صبح شروع می‌شد و تا سه بعدازظهر بود، دیگر دائم که در آن ساختمان حکومتی نبود. این نی‌ها را می‌آورد، این تَرکه‌های نازک را می‌آورد و در خانه زنبیل‌بافی می‌کرد. این قدرت عظیمِ آن روزگار، خودش زنبیل‌ها را در یک گونی می‌ریخت، روی کولش می‌گذاشت و در کوچه‌های فلسطین، آی زنبیل داریم! آی زنبیل داریم! زنبیل‌ها را می‌فروخت و خرج زن و بچه را با فروش زنبیل‌ها اداره می‌کرد. حکومت بله، به درد این آدم می‌خورد که نه به دنیا چشم دارد، نه به مردم چشم دارد، نه به بیت‌المال چشم دارد، نه به ثروت چشم دارد، نه یقه برای حکومت پاره می‌کند و نه این و آن را می‌کوبد!

یک منبع پاک، یک منبع زهد، یک منبع ورع، یک منبع تقوا، یک منبع کرامت، یک منبع ادب، یک منبع وقار؛ حالا هدفش از این حکومت چه بود؟ فقط خدمت‌رسانی به مردم بود. اینها اهل کاخ و اهل باغ و اهل پول و اهل بیت‌المال نبودند؛ اینها آدم‌های لله بودند.

 امام وقتی نامه را خواندند که هارون نوشته یک‌روز فقط از مدینه به بغداد در کاخ من بیا، من را نصیحت کن و برو؛ خب می‌دانست امام نمی‌ماند، می‌دانست امام روحیهٔ کاخ‌نشینی ندارد. امام به پستچی فرمودند: بایست تا من جواب این نامه را بنویسم. دو کلمه جواب، یعنی یک دنیا جواب، یک دنیا معنا، یک دنیا نصیحت به امت، یک دنیا نصیحت به تک‌تک ما! نوشتند: «بسم الله الرحمن الرحیم؛ من اراد الدنیا لا ینسهک»، هارون، کسی که دلش در این مملکت دنبال دنیاست، دنبال پول است، دنبال صندلی است، دنبال مقام است، هرگز برای تو خیرخواهی نخواهد کرد؛ آن می‌آید و به دامن تو می‌چسبد تا پول گیرش بیاید، به خودت هم کاری ندارد؛ تو هم ازبین بروی، سراغ بعدی می‌رود. خیال نکن اینهایی که اهل دلارند، دلسوز تو هستند، خیرخواه تو هستند؛ اینها همانهایی هستند که به قول ما سعدی می‌گوید:

 این دغل‌دوستان که می‌بینی

 مگسان‌اند دور شیرینی

 شیرینی تمام می‌شود، جای دیگر می‌روند؛ اینها وفادار نیستند، اینها آدم نیستند.

«و من اراد الآخره»، اما کسی که دنبال به‌دست‌آوردن آخرت است، «لا یذهبک»، حاضر نیست یک جلسه با تو بنشیند، چون آخرتش خراب می‌شود؛ یعنی مردم شیعه، مواظب باشید با چه کسی ارتباط برقرار می‌کنید! کسی است که چشمش به دنیای شما، به مال شما، به جیب شما، به پول شماست که اگر گول این را بخورید، ضربهٔ کاری به شما می‌زند؛ اما آن که اهل آخرت است، او دلسوز شماست، معاشرت را طرف او ببرید که همه‌اش دارد حرف خیر به شما می‌زند و نصیحت می‌کند، موعظه می‌کند، شما را می‌خواهد با خدا پیوند بدهد. دنبال اینهایی نروید که اهل دنیا هستند! نمی‌خواهد بروید کاخ‌نشین بشوید، نمی‌خواهد بروید بغل هارون‌ها بنشینید، «من اراد الآخره لا یذهبک»، آن که دنبال آخرت است، دنبال تو نمی‌آید. نامه را بستند، به پستچی دادند و گفتند: ببر و به اربابت بده!

موسی‌بن‌جعفر را تحمل نکرد و خودش به مدینه آمد، حضرت را دستگیر کرد، به بصره فرستاد و آنجا زندان کرد؛ بعد هم به بغداد آوردند. رئیس زندان بغداد -سندی‌بن‌شاهک- آدم بسیار خبیثی بود، جایی او را زندان کرده بود که به بیرون پنجره نداشت و نور نمی‌تابید. خب آنجا دیگر در محاصره بود، بیرون که نبود تا برای کسی کاری بکند و مشکلی را حل بکند؛ کارش فقط عبادت شده بود. من در روایت دیدم که حضرت بعضی صبح‌ها و بعد از نماز، این صورت مبارکشان را که روی خاک می‌گذاشتند، تا نماز ظهر ذکر می‌گفتند؛ اما نه ذکرِ با زبان، بلکه ذکر با دل، ذکر با جان، ذکر با روان، ذکر با گریه.

ملاقاتی هم نداشتند! دختر داشتند، پسر داشتند. خب هر دختری علاقه دارد که پدرش را ببیند، ولو پدرش را زندان کرده باشند. حضرت معصومه بابا را ندید تا موسی‌بن‌جعفر شهید شدند؛ بچه‌های دیگرش هم همین‌طور! خب شما که این انسان الهی را زندان کرده بودید، زندانتان هم که تو در تو بود و پنجره هم که نداشت، تاریک هم بود، راه فرار هم که نبود، چرا بدن را به زنجیر کشیدید؟ آخر یکی را زنجیر می‌کنند که بخواهد فرار کند! بعد هم این زنجیرها چه زنجیرهایی بوده که پوست را ازبین برده بود، گوشت را کوبیده بود، به استخوان رسیده بود! چقدر به او سختی دادید که ناچارش کردید لحن مناجاتشان را عوض بکنند؟ همیشه مناجاتش در زندان این بود: «اللهم‌ انی اسئلک راحة عند الموت و المغفرة بعد الموت و العفو عند الحساب»، چه‌کار کردید که لحن این مناجات را عوض کردند، در سجده گفتند: ای خدایی که درخت را از بین آب و گل نجات می‌دهی، ای خدایی که جنین را از رحم مادر نجات می‌دهی، خدایا! دیگر مرگ موسی‌بن‌جعفر را برسان و من را از زندان هارون نجات بده.

 

 

برچسب ها :