لطفا منتظر باشید

جلسه هشتم چهارشنبه (6-2-1396)

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
رجب1438 ه.ق - فروردین1396 ه.ش
5.36 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ همدانی‌ها/ دههٔ سوم رجب/ بهار1396هـ.ش.

 سخنرانی هشتم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

وجود مبارک موسی‌بن‌جعفر(علیه‌السلام) بعد از اینکه از هشام‌بن‌حکم را دعوت می‌کند که در برابر حق فروتن باش، از تکبر بپرهیز که حق را قبول نکنی و رد کنی و طلوع خورشید حق را در زندگی‌ات راه ندهی، یک نصیحت بسیار دلسوزانه در دنبالهٔ امر به تواضع به حق به هشام دارند.

این نصیحت برای همهٔ ما داروی خیلی از دردهای ظاهری و باطنی ماست. کلید حل خیلی از مشکلات ما همین نصیحت است؛ البته توضیح این نصیحت در یک مجلس امکان ندارد و من یک‌دانه‌اش را که فکر می‌کنم شش‌تا مسئله در این نصیحت باشد، یکی‌اش را به یک کتاب حدود چهارصد صفحه تبدیل کرده‌ام به نام گوهر شکیبایی و یک ماهی است که چاپ شده است. اگر عمل انسان نسبت به این نصیحت‌ها ضعیف نباشد، سست نباشد، یک خیمهٔ زندگی اسلامی که پر از امنیت است، برای ما برپا می‌شود. من این امنیت را در خیلی از دوستان گذشته‌ام و بعضی از اقوام خودم دیده‌ام. ما می‌گوییم یک نسیم مختصری که بلند شود، آب حوض و آب استخر موج برمی‌دارد. من دوتا عمو داشتم که یکی‌شان چندسال پیش سنّش نزدیک صدسال بود، ازدنیا رفت و یکی‌شان هم نودسالش بود که در حرم حضرت معصومه در روز اوّل رجب، بعد از تمام‌کردن اعمال اوّل ماه ازدنیا رفت. من در زندگی اینها هیچ موج منفی ندیدم؛ یک زندگی بسیار آرام در امر مالی، در امر اخلاقی، در امر زن و شوهری، در امر اولادداری، عروس‌داری و دامادداری داشتند. قبلاً که من جوان بودم، بلد نبودم زندگی اینها را با آیاتی یا روایاتی تطبیق بدهم؛ ولی بعداً متوجه شدم که زندگی اینها با بخش عمده‌ای از خطبهٔ متقین امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) تطبیق داشت. اینها خیلی به آیات و روایات گوش می‌دادند و از آنهایی بودند که حضرت موسی‌بن‌جعفر می‌خواستند و با همهٔ وجودشان در برابر حق فروتن بودند. نمی‌گفتند خودم می‌دانم، خودمان می‌دانیم، دلمان این‌جوری می‌خواهد؛ این‌جور نبودند. تکیه کلام هر دوی‌شان هم همین بود: هرچه خدا بخواهد! البته برادر دیگرشان که پدر خودم بود، او هم به همان سبک بود.

دین امنیت می‌آورد؛ می‌گوییم ایمان، ایمان اگر ایمان واقعی باشد، از امن است. ایمان از امن است، یعنی سه حرف «الف» و «میم» و «نون»، ریشهٔ ایمان است، ریشهٔ «آمنوا» است، ریشهٔ «یؤمنون» است. وقتی آدم یک ایمان درستی، استواری، قلبی داشته باشد، واقعاً این زندگی با امنیتی دارد.

یک وقتی این جمله را از رسول خدا دیدم و یادداشت هم کردم. این جمله در یک روایت مفصلی در جلد دوم کتاب شریف اصول کافی است که پیغمبر دربارهٔ مؤمن واقعی می‌فرمایند: «الخیر منه مأمول»، خیلی جملهٔ جالبی است! دو کلمه است، ولی یک دنیا معنا در آن است. می‌فرمایند: مؤمن یعنی مؤمن واقعی و نه مؤمن ضعیف، نه مؤمن بازیگر، نه مؤمنی که زیر ایمان پنهان است و مؤمن نیست، بلکه یک مؤمن حقیقی؛ «المؤمن –حقیقی- الخیر منه مأمول»، شما هر خیری را به مؤمن امید داشته باش و از هیچ خیری خالی نیست؛ مثلاً حالا خیر مؤمن را در یک مجموعه‌ای از روایات توضیح داده‌اند، زین‌العابدین می‌فرمایند: یک رشته کار مؤمن این است که در مشورت‌دادن نسبت به آن که از او مشورت خواسته، هم مشورت درستی می‌دهد و هم خیلی خیرخواه است. این یک رشته از خُلق مؤمن است.

مثلاً مؤمن به‌شدت اهل گذشت است. این به‌شدت اهل گذشت است یعنی در اشتباهات دیگران یا برخورد نامناسب دیگران یا برخورد تلخ دیگران به مردم نمی‌پَرَد. در کوچه، در خیابان دیده‌اید، گاهی حالا یک کسی اشتباهی می‌کند یا در جلسه یا در مسجد، مثلاً می‌بیند یک‌خرده جا تنگ است، چهارزانو می‌نشیند و دو طرفش به این آدم یک‌ذره فشار می‌آورد، یک مرتبه یکی از اینها که یک‌ذره به او فشار آمده، کلی جوّ مسجد و جوّ جلسه را به‌هم می‌ریزد: کجا بودی؟ بی‌تربیت! مگر نمی‌بینی؟ مگر حالی‌ات نیست؟ حالا اگر همین مسئله برای اولیای خدا پیش بیاید که یک کسی بیاید و خودش را بچپاند که جا را تنگ کند، بدون عکس‌العمل تلخی و بدون اینکه داد بزند و به طرف بپرد، بلند می‌شود و می‌رود یک جای دیگر می‌نشیند، همین! این گذشتی که در روایات دارند که مؤمن دارد، یکی‌اش همین است.

مثلاً یک رشته خُلق مؤمن، نرمی است. نرمی در مقابل غلظت است. مؤمن یک آدم نرمی است. من یک وقتی در غروب به مسجد گوهرشاد آمدم، یک پیش‌نمازی بود که به او ارادت داشتم. خیلی آدم کاردرستی بود و مجتهد بود و از تحصیل‌کرده‌های خوب نجف بود و خیلی هم مورد احترام بود. یک‌وقت من می‌دیدم در یک جلسه‌ای که علمای مشهد بودند، خیلی برایش احترام قائل بودند. دههٔ آخر صفر هم روضه داشت و من یک‌بار رفتم و در روضه‌اش شرکت کردم، دیدم خیلی از علما به روضه‌اش آمده‌اند. خیلی هم اهل حال بود، اهل گریه بود، اهل روضه بود.

گفتم بروم و نماز مغرب و عشایم را با ایشان بخوانم، ترافیک خیلی سنگین بود! تابستان بود و ماشین‌ها به هم پیچیده بودند. من وقتی آمدم و در آن شبستانی رفتم که ایشان نماز می‌خواند، نیامده بود و گیر کرده بود؛ دیگر مردم خودشان داشتند نمازهایشان را می‌خواندند. من به صحن قدس -همین جلوی مسجد گوهرشاد- آمدم، چندتا فرش افتاده بود، گفتم ایشان که نیامد و من هم می‌خواستم با ایشان نماز بخوانم؛ آمدم روی یکی از آن فرش‌ها ایستادم، با یکی از دوستانم بودم، گفتم ایشان که نیامد، حالا بیا خودمان نمازمان را بخوانیم. خب من نماز مغرب را بستم، مسافر هم بودم، یک‌خرده حمد را که خواندم و به «الرحمن الرحیم، مالک یوم الدین» رسیدم، ما رو به قبله بودیم و ایشان از درِ پشت قبله وارد شد و نماز هم به کل دیر شده بود. می‌دانست که دیگر همه دارند در شبستان فُرادی می‌خوانند و من هم در نماز بودم. پیرمرد هشتادسالهٔ مجتهد، همین‌طوری که داشت رو به شبستان می‌رفت و چشمش به من افتاد، آمد و پشت سر من ایستاد و اقتدا کرد؛ این را نرمی می‌گویند. این تواضع در مقابل حق است که حالا نماز جماعت نتوانستم برسم، یکی دیگر دارد نماز می‌خواند، حالا به‌نظر من آدم مطمئنی است، من چرا خودم را از نماز جماعت محروم کنم؟! خب می‌روم و به این اقتدا می‌کنم؛ او که دارد نماز می‌خواند، بگذار بار نماز مغرب و عشای امشب من را هم این گردن بگیرد. نماز تمام شد، نماز مغرب، سلام دادم و برگشتم. گفت: نمی‌خواهد برگردی، من نماز دومم را هم با تو می‌خوانم! بی‌خودی خودت را اذیت نکن که حالا بخواهی من را جلو بیندازی و به من اقتدا بکنی؛ این نرمی است.

اما در مسجدی شلوغ هم دیدم که امام جماعت دیر آمد، یک آخوندی در بین مردم نشسته بود، از او خواهش کردند و گفتند: آقا شما برو! نماز دارد دیر می‌شود. رفت و در محراب ایستاد. آن آقا یک‌خرده دیر رسید و دید یکی دیگر جایش ایستاده است، قهر کرد و رفت؛ این را کِبر می‌گویند.

خب به این دوستم گفتم: فردا شب یک‌خرده زودتر برویم، در آن شبستان پرجمعیت گوهرشاد برویم و به ایشان اقتدا بکنیم. وقتی آمدیم، هنوز اذان تمام نشده بود و در محراب نشسته بود. ما را ندید و به ما در صف اول جا دادند. خب نماز مغربش را خواند، نماز عشا را خواند و تا آن زمان حال داشت، بلند می‌شد و صحبت هم می‌کرد. بعد از نماز بلند شد و یک حدیث و دوتا مسئله گفت که یک دفعه چشمش به من افتاد؛ دیگر مردم هم داشتند می‌رفتند، بغل محراب نشست و گفت: به من اقتدا کردی؟ گفتم: بله! گفت: تو من را عادل می‌دانی؟ گفتم: من شما را عادل می‌دانم. گفت: من نسبت به تو عادل نیستم و نباید به من اقتدا می‌کردی! خوشمزه هم بود، گفت: فردا شب هم می‌آیی به من اقتدا بکنی؟ گفتم: بله! گفت: اگر به قولت عمل کنی و بیایی به من اقتدا کنی، تو را به کریم شیشلیکی می‌برم و به تو شیشلیک می‌دهم. این نرمی است.

پیغمبر می‌فرمایند: هر خیری را به آدم مؤمن امید داشته باش! یک آیه در قرآن است که این را خوب است همهٔ ما بدانیم، خیلی آیهٔ زیبایی است! خداوند به پیغمبر می‌فرماید: چون رئیس هستی، تو را می‌شناسند و همه به تو ارادت دارند، گرفتارها می‌آیند و به تو مراجعه می‌کنند؛ آقا ما امشب نان نداریم، آقا کاسبی‌مان نچرخیده است، آقا یک چنین مشکلی داریم، خداوند می‌فرماید: حبیب من! اینها به یک امیدی پیش تو می‌آیند، حالا پیش تو آمدند و اتفاقاً تو هم دستت خالی است، در دنیا داری زندگی می‌کنی و آخرت نیست، نداری که به آنها کمک بکنی، نمی‌توانی به آنها کمک بکنی، یا‌رسول‌الله! اینها را جوری از خودت رد نکن که آزرده بشوند. خیلی آیهٔ عجیبی است! نگو چه خبرتان است؟ مگر من بانک مرکزی هستم! این‌جوری صحبت نکن و به آنها نگو مگر من چاپخانهٔ اسکناس دارم؟ خب ما هم یک حدی داریم، یک ظرفیتی داریم، این‌جوری صحبت نکن؛ حالامشکل دارد، امید بسته که می‌روم و پیغمبر مشکلم را حل می‌کند. به آنها وعده بده و با دلِ خوش آنها را برگردان و بگو: ظاهراً عزیز دلم، من امشب برای حل مشکل تو راهی ندارم، ولی این‌جور نیست که مشکلت را حل نکنم؛ برو، به امید خدا فردا یا پس‌فردا بیا؛ پروردگار عالم یک خیری به من می‌رساند، پول زکات، خمس، ردّ مظالم، حتماً به تو کمک می‌کنم.

یکی از مراجع بزرگ شیعه در زمان فتحعلی‌شاه، یعنی 230-240 سال پیش؛ یا جلوتر در زمان ناصر‌الدین‌شاه قاجار بوده ظاهراً یا زمان فتحعلی‌شاه به‌نظرم بیشتر می‌رسد؛ این اصالتاً عرب بود و مرجعیتش هم خیلی اوج گرفت، یک ریاست مُطَلقه در کف او قرار گرفت و فوق‌العاده شد. روز عید فطر، نماز عید را در صحن مطهر امیرالمؤمنین خواند که از جمعیت راه هم نبود. وقتی که سلام نماز را داد، باید بلند شود و برود خطبهٔ نماز فطر را بخواند. یک فقیری آمد و روی جانماز نشست، گفت: من در محضر امیرالمؤمنین به تو می‌گویم که دستم خالی است و مشکل دارم؛ این زکات‌های فطریه که به تو داده‌اند، در حدی که خودت می‌دانی، من نمی‌گویم چقدر به من بده و خودت می‌دانی، به من بده تا من مشکلم راحل کنم. این معلوم می‌شود که این فقیر، این نیازمند کارد به استخوانش رسیده بود. مرحوم آیت‌الله‌العظمی کاشف‌الغطاء به او گفت: مؤمن، هرچه به من قبل از طلوع آفتاب زکات فطر داده‌اند، من هیچ‌چیزی را نگه نداشته‌ام؛ چون شرعی است، همه را به مستحق رسانده‌ام. گفت: شیخ، این حرف‌ها در کَت من نمی‌رود و من مشکلم سنگین است؛ پول بده. گفت: ندارم! دهانش را پر از آب دهان کرد و یک تف بزرگ به صورت شیخ‌جعفر انداخت؛ حالا خودمان را جای او بگذاریم و ببینیم اگر ما بودیم، چه‌کار می‌کردیم؟ بالاخره خدا مؤمن را امتحان می‌کند که در ایمان راست می‌گویی یا دوز وکلک داری؛ اگر راست می‌گویی، مؤمن این است و این امتحان برای همهٔ ما پیش هم می‌آید؛ در قرآن هم می‌گوید: خیال نکنید که بگویید «آمنا» و ما هم قبول بکنیم و نمره بدهیم و مُهر بزنیم و امتحانتان نکنیم؛ نه، همه امتحان می‌شوید! همه امتحان می‌شوید! ایشان هم دست مبارکشان را روی صورتشان آوردند و به چهرهٔ مبارکشان مالیدند و از جا بلند شدند. این نقطهٔ اوج اخلاق است، نقطهٔ اوج ایمان است، نقطهٔ اوج ملاحظه‌کردن خداست؛ خیلی از مردم صبر نمی‌کنند، سریع از کوره درمی‌روند و در آن آتش خشمشان کارهای خلاف خدا می‌کنند. آدم باید یک‌خرده حوصله بکند و به خودش مسلط باشد، بعد تصمیم صحیح بگیرد، تصمیم خدایی بگیرد.

بلند شد و عبایش را از دوشش برداشت و تا کرد، حالا فرمود: هرکسی خدا را دوست دارد یا هرکسی من را دوست دارد، به من علاقه دارد، هر چقدر می‌تواند در این عبای من پول بریزد؛ خودش در صف‌ها شروع به گشتن کرد، حالا به مکبّر هم نگفت که تو بگرد؛ یعنی تصمیم می‌گیرد که من اگر خودم برای حل مشکل این نیازمند قدم بردارم، این قدمْ قدم عبادت است، این قدمْ قدم جلب رضایت پروردگار است، این قدم از قدم‌هایی است که روز قیامت در صراط نمی‌لغزد. اگر آدم عجله نکند و در برخوردهای منفی افراد فکر بکند و در آن نورانیت فکر تصمیم بگیرد، این‌جور می‌شود؛ عبا پر از پول شد، آمد و به آن نیازمند داد و گفت: من را ببخش، شما دیدی که ما خودمان در صف برایت گشتیم و دیگر بیشتر از این نشد. خیلی پول شده بود!

این تعریف رسول خدا از مؤمن است؛ آن‌هم روایتی که مرحوم کلینی در جلد دوم کافی نقل می‌کند و پیغمبر گوینده‌اش است، ثبت‌کننده‌اش کلینی است، کتابش کافی است، کم نیست! این مجموعهٔ ارزش‌های اسلامی است: «الخیر منه مأمول»، خیر از مؤمن امید داشته باش که صادر می‌شود، پخش می‌شود. یک کسی خدمت امام صادق(علیه‌السلام) آمد، گفت: یابن‌رسول‌الله! این هم روایت خیلی جالبی است! گفت: یابن‌رسول‌الله! قرآن می‌گوید عیسی در گهواره گفت: «جعلنی مبارکا»، بچه‌ای که یک‌ساعت یا کمتر بود که به‌دنیا آمده بود، زبان این بچه را خدا در گهواره و جلوی یهودی‌های آن زمان باز کرد، دربارهٔ خودش یک گزارش عالی داد که من چه کسی هستم، چه‌ هستم، چه‌چیزی دارم که سوء ظن یهودی‌ها را از دامن پاک مادر پاک بکند؛ چون همین یهودی‌هایی که همسایه‌اش بودند و می‌شناختند و خانواده‌اش را می‌شناختند، می‌دانستند وجود مبارک مریم کبری شوهر نکرده است؛ وقتی بچه را دیدند، به او گفتند: «ما کان ابوک امرأ سوء»، پدرت که آدم بدی نبود، «و کانت امک بغیا»، مادرت که پاک‌دامن بوده است، بچه را از کجا آوردی؟

در ذهنشان بود که حتماً با یک مرد بیگانه، جوان بیگانه رابطهٔ نامشروع داشته است که این سؤال را کردند. این سوء‌ظن هم خیلی چیز بدی است که آدم در حق مردم، بی‌تحقیق و بی اینکه مطلبی را بداند، گمان بد بکند؛ مثلاً یکی کم‌خونی پیدا کرده و رنگش بیش از حدّ معیّن زرد است، بعد دوتا که می‌شناسند، یکی‌شان بگوید رنگ را می‌بینی، دیشب اضافه هروئین زده‌ است! همین را قرآن مجید می‌گوید به پایت می‌نویسند: «ان بعض الظن اثم»، بعضی از گمان‌ها معصیت است! خب این کم‌خونی دارد، تو برای چه قضاوت می‌کنی که این بیشتر هروئین کشیده یا دیشب بیشتر تریاک کشیده یا یک مقدار تلوتلو دارد راه می‌رود، دچار ضعف شدید شده و از رنجوری بدنی است، آن‌وقت تو بنشینی و به رفیقت بگویی: خب یکی نبود به او بگوید بیچاره! پنج‌سیر عرق می‌خوردی، چرا ده‌سیر خوردی که حالا تلوتلو بخوری. این گمان بد هم از ذهن مردم پاک نمی‌شود؛ نمی‌دانم برای چه، هرچه روی منبرها می‌گویند و در کتاب‌ها می‌نویسند که گمان بد به کسی نبرید، هزار عارضه برای زندگی آدم برای بدن آدم هست، چرا گمان بد به مردم می‌برید، چرا؟

بگذارید مردم در درون خودتان امنیت داشته باشند، بگذارید مردم راحت باشند، بگذارید شخصیت مردم در وجودتان بماند. یک‌وقتی یکی به من گفت که یکی از این سران حکومت -که حالا آن هم مرحوم شده و آن هم که این را به من گفت، نمی‌دانم زنده یا مرده است، من او را نمی‌شناختم- به من گفت: حاج‌آقا این چه وضعی است؟ فلان‌کس سالی نود تُن زعفران صادر می‌کند. به او گفتم: پدرجان، زعفران در دنیا مثقالی است و بعد هم تنها کشوری که زیاد زعفران دارد، ایران است، نود تُن زعفران می‌دانی یعنی چه؟ بعد هم این آقایی که می‌گویی نود تن زعفران در هر سال صادر می‌کند و انحصار کرده و حق همه را دارد می‌برد، من ایشان را چهل‌سال است که می‌شناسم و از زمان طلبگی‌ام با من هم رفت‌وآمد زیاد در خانه‌مان داشته، گفتم این آقایی که می‌گویی نود تُن زعفران صادر می‌کند، خیلی صبح‌های زود به خانهٔ ما آمده، به من هم علاقه داشته و همسر ما صبحانهٔ خوب برایش درست می‌کرده است. اهل گریه بود، اهل نماز شب بود، گفتم: این اصلاً نه برای خراسان شمالی است، نه برای خراسان رضوی است و نه برای خراسان جنوبی است؛ ایشان برای یکی از مراکز دور جنوب شرقی ایران است که آنجا یک مثقال زعفران اصلاً درنمیاد. حداقل وطنش را که در جنوب شرقی است، حساب می‌کردی و می‌گفتی سالی دوهزار تُن پسته صادر می‌کند! یک‌چیزی بگو که به شهرش هم بیارزد. گفت: ببخشید. گفتم: به من چه که من ببخشم! تو یک تهمت سنگینی را به یک آدم متدین، آدم مؤمن، آدم امام حسینی زدی؛ مگر من وکیل او هستم که تو را ببخشم؟

چرا سوء‌ظن؟ چرا؟ «الخیر منه مأمول»، به پیغمبر اکرم می‌گوید: وقتی به تو مراجعه می‌کنند و نداری، اینها را با دلِ خوش از پیش خودت بفرست و بگو خدا کریم است، خدا رزاق است، خدا مشکلْ حل می‌کند؛ البته به دست ما مشکلاتمان را با هم حل می‌کند، شما فردا یا پس فردا تشریف بیاورید، ان‌شاءالله که خداوند متعال لطف می‌کند. با نرمی با آنها روبرو شو! با اخلاق خوش با آنها روبرو شو!

خب مقدمهٔ بحث تقریباً جلوی اظهار روایت را گرفت؛ حرفم این بود که در این روایت بسیار مهم که در کتاب شریف کافی هم در جلد اوّل نقل شده است. آن روایت «المؤمن خیر مأمول» در جلد دوم است، اما این روایت در جلد اوّل است و اوائل کتاب کافی هم هست. این شش‌تا مطلبی که حضرت برای شاگردشان بیان کردند، اگر کل مردم عمل بکنند، واقعاً یک زندگی پاک، باامنیت و سلامتی پیدا می‌کنند. ان‌شاءالله فردا اگر خدا لطف کند و توفیق رفیق راه باشد، دانه‌دانهٔ شش‌تا را برایتان به‌اندازهٔ معیّن توضیح می‌دهم. عرض کردم که یک‌دانه از این سفارش‌ها را من به یک کتاب چهارصد صفحه تبدیل کرده‌ام و بقیه هم همین است؛ بقیهٔ آن حرف‌ها هم همین است. من متن را بخوانم، برای اینکه مجلس نور بگیرد؛ کلام معصوم نور است، دلمان روشن شود و فضای جلسه روشن شود.

به هشام می‌فرمایند: «ان الدنیا بحر عمیق قد غرق فیه عالم کثیر فالتکن سفینتک فیها تقوی الله و حشوها الایمان»، چقدر این روایت عالی است! «و شراعها التوکل و قیّمها العقل و دلیلها العلم و سکانها الصبر». اگر می‌خواهی در دنیا غرق نشوی، خفه نشوی، هلاک نشوی، بی‌دین نشوی، جهنمی نشوی، یک چنین کشتی لازم داری که در این دریای پرموج مادّیگری با آن کشتی، خودت را به ساحل نجات برسانی.

 

برچسب ها :