فارسی
جمعه 31 فروردين 1403 - الجمعة 9 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

تهران حسینیهٔ همدانی‌ها - رمضان 1396 – سخنرانی بیستم و سوم


سلوک معنوی - شب بیست و سوم یکشنبه (28-3-1396) - رمضان 1438 - حسینیه همدانی‌ها - 9.41 MB -

تهران حسینیهٔ همدانی‌ها - رمضان 1396 – سخنرانی بیستم  و سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

از اسامی پروردگار جمیل است، روایتی هم در این زمینه هست از رسول خدا "انَّ اللَّهَ جَمیلٌ یُحِبُّ الْجَمالَ"، خدا زیباست، ذاتش، صفاتش، اسمائش، فعلش، قولش و دیگر نشانه زیبایی او عالم خلقت است، "الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ"، هر چه را آفریده، زیباست. نقش، دلیل بر هویت نقاش است، کسانی در ایران کمال الملک و در اروپا پیکاسو را ندیدند، اما اوصاف تابلوهایشان را شنیدند، وقتی تابلو را می بینند، می گویند به احتمال قوی این نقاشی کمال الملک یا پیکاسو است؛ این امر اثر چهره موثر را نشان می دهد.

تمام عالم از وجود مقدس ذات، صفات، افعال، عمل، کار و قول او زیباست و نشانه زیبایی قولش و کلامش قرآن مجید است که با زیبایی هم شروع شده، "بسم الله الرحمن الرحیم" رحمت و رحیمیت زیباست.

پایان قرآنش هم با زیبایی ختم شده "رب الناس ملک الناس، اله الناس"، البته چشم می خواهد که هم زیبایی های فعلی و هم زیبایی های قولی خدا را ببیند، «دیده ای خواهم که باشد شه شناس، شاه را بشناسد اندر هر لباس»، یا لباس فعل یا لباس قول، اما آن دیده مهم است، زیاد شنیدید ابن زیاد به زینب کبری گفت: «دنیا را چگونه دیدی؟ زینب کبری فرمود: "ما رَاَیْتُ اِلاّ جَمیلا" زیبای کامل» کسی که هنر زیبا دیدن دارد، زیبا آفرین را هم زیبا می بیند، پروردگاری که جمیل و قولش هم جمیل است، عجیب عاشق کلام جمیل از زبان هر کسی است، لذا امیرالمومنین می فرماید: شاید گوینده سخنی، کافر، مشرک، بی دین و ستمگر باشد ولی ممکن است یک حرف زیبایی زده باشد، آن حرف زیبا را بگیر، "انْظُر اِلي ما قالَ  ببیند این سخن چه گفته" "لا تنظُرْ الي مَنْ قال، نبینید چه کسی گفته" و ای کاش این راه و رسم همه ما بود.

قرآن مجید در سوره یس می فرماید: "وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا يَنبَغِي لَهُ" ما به پیغمبرمان شعر یاد ندادیم، سزاوار هم نبوده که شعر یادش بدهیم چرا؟ چون به بسیاری هنر شعر گفتن دادیم، دیگر نیازی نبوده این هنر را به پیغمبر بدهیم، اگر پیغمبر می خواست شعر بگوید، نهایت زیبایی شعر برای حکیمان است..

یک کافری، مشرکی و بت پرستی در زمان جاهلیت یک خط شعر گفت و دهان به دهان گشت؛ گاهی که پیغمبر از تنگی دنیا در مضیقه بود، به مردم در مسجد رو می کرد و می گفت: اگر کسی شعر زیاد بن لبید را به خاطر دارد، برای من بخواند؛ من خستگیم در برود و از این تنگنا بیرون بیایم، این شاعر زمان جاهلیت می گوید آگاهی به شما می دهم که هر چه در این عالم غیر از پروردگار هست، پوک است، "وَ كُلُّ نَعِيمٍ" و هر چی نعمت در این عالم است لا مَحالة َ زائِلُ از بین می رود.

پیغمبر می فرمود: "اصدق قول یقال فی الجاهلیه"، زیباترین کلامی که در جاهلیت گفته شده این است، حالا از دهان یک کافر گفته شده " انْظُر اِلي ما قالَ "، به کلمات حکمت آمیزی که در این شعر گفته شده توجه کن نه به اینکه چه کسی این شعر را گفته است.

"مَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ" من به پیغمبر شعر یاد ندادم "وَمَا يَنْبَغِي" سزاوارش هم نبود چون شعر خوب را همه می گویند، اما همه نمی توانند، نبی شوند، همه نمی توانند گیرنده وحی شوند. خداوند می گوید، اگر پیغمبر هم می خواست، شعر بگوید در همین رده بود، بیشتر که نبود،

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست،

 به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده اگر زنده کند این دم از اوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آن چه در سرّ سویدای بنی آدم از اوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشم

نشود خوب نشود، زخم خونینم اگر به نشود به باشم

این زخم و غیر زخم و که هر چی زخم و مرهم است از اوست

به هلاوت بخورم زهر اگر بنا باشد زهرم بدهد

به هلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است

به ارادت بکشم درد که درمان هم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است

که بدین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا سیل فنا گر بکند خانه عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

این شعر است، چه نیازی داشت خدا به پیغمبر شعر یاد بدهد.

 

 

تمام دنیا برای پیغمبر یک چهاردیوار بسیار کوچکی بود که از هر طرف می خواست برود، می خورد به این دیوارها و  درد می کشید.

غیر از آنهایی که در این چهاردیواری خیلی خوش هستند و به قول تهرانی های قدیم الکی هم خوش هستند.و با خیلی از مسائل هم خوش هستند که آن مسائل هم طبیعی نیست، با عرق، با ورق، با شب نشینی های مختلط با روزه خواری، با بی نمازی، با ربا، با رشوه، با زنا، با چشم چرانی خوش هستند. اگر خوششان نمی آمد که رها می کردند، خوش هستند که در این چارچوب ماندند اما رسول خدا با آن همه لذتی که از عبادت می برد، جایش در این دنیا تنگ بود عین یک انسانی بود که در یک سلول کوچک او را حبس کرده باشند و هر طرف می رود، به دیوار می خورد؛ این مساله او را کسل می کرد یعنی گرد و غبار مادیت او را رنجیده خاطر می کرد.

من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

من اینجایی نبودم جای من اینجا نیست، اینجا هم که  من را محبوبم آورده به عنوان مسافر آورده گفته از یک دَر که رحم مادر است وارد مسافرخانه شو از یک دَر هم که قبر است بیرون برو و تمام. مدتش هم خیلی کم است. دنبال این همه لذت های حرام رفتن هم اصلا نمی ارزد. روایتی را دیدم که خودم نمی فهمم، من از آن گویندگانی هستم که در کشور ایران از همه، ندانستنی هایم بیشتر است در بعضی از آیات و روایات متوجه نمی شوم و نمی فهمم. کسی که می گوید می فهمم خوب هم می فهمم حتما راست می گوید من هم راست می گویم، نمی فهمم. این هم یکی از آن روایت هاست که باید خیلی موشکافی شود یا آدم چشم داری، یا آدم صاحبدلی باید بیاید توضیح بدهد که عمق این مسئله چیست، شخصی به حضرت رضا گفت: یابن الرسول الله آهو خیلی قشنگ است، خیلی تیزرو است، برای طبیعت زینت است، رنگش، دویدنش، شاخ هایش، هیکلش، چشمش، که شعرا در شعرهایشان چشمش را به عنوان سمبل زیبایی معشوقه ذکر کردند، "آهو چشم، آهوی مشکین" در بسیاری از اشعار نام آن آمده است.

گفت: یابن الرسول الله چرا یک مرتبه در این بیابان ها، مرغزارها، یکی آهو را می بیند چنان به او تیر می زند که با تیر اول می غلتد، خون از او بیرون می آید و می میرد، حضرت رضا فرمود: آهو مثل دیگر موجودات عالم ذاکر پروردگار است، ذکر می گوید "یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض" هر آهویی در این کویرها و بیابان ها لحظه ای از یاد پروردگار غافل شود، جریمه او تیر صیاد است، صیاد به او تیر نزد، جریمه اش این است که گرگ و شیر با یک غفلت به او حمله کند. خوش به حال ما که یک عمری در غفلت هستیم و خدا نمی گذارد، یک تیر به طرف ما بزنند یا گرگ، شیر و خرسی به ما حمله کند، خداوند حتما ما را دوست دارد که نمی گذارد آسیب ببینیم.

 

بالزاک یک دانشمند خارجی است، این جمله بسیار زیباست، می گوید: آدمیزاد، آدم تو را خلق کرده، آدم باش، نبرندت، نخورندت، غارتت نکنند، اگر گوسفند شوی دانه دانه پشم هایت را می کَنند، گوشت و پوست و وجودت را هم یک لقمه می کنند و می خورند و از هضم رابع هم می گذرانند؛ زیباست چون هیچ کسی در این عالم زورش به آدم نمی رسد، ولی زورشان به حیوان ها می رسد؛ می توانند شیر و خرس را در قفس بیندازند، اما هیچ کسی زورش به آدم نمی رسد، منظورم از آدم، بدن و این شکل و قیافه نیست.

به اعلی حضرت مدینه گفتند: در پی جویی هایی که دستور دادید و انجام شد، خانه ای آخر شهر است، یک زن با سه یا چهار تا بچه یتیم زندگی می کند، مدافع صددرصد علی(ع) است و تبلیغ علی(ع) هم می کند، اعلی حضرت شاهنشاه بعد از مرگ پیغمبر، خلیفة الله وصی رسول الله یک انسان کامل بود، اما کسی که بعد از مرگ پیغمبر کارگردان شد، یک شاه بود. گفت: یک پول حسابی بردارید، ببرید دَر خانه ، به او بدهید و آرامش کنید؛ پول را آوردند دَر زدند، خانمی دَم دَر آمد، گفتند: شنیدیم خیلی فقیر هستی، یتیم داری، در زندگیت مشکل داری، گفت: شنیده باشید، گفت: هزار دینار طلا اعلی حضرت فرستاده، هدیه است، گفت: به اعلی حضرتت بگو قیمت علی هزار درهم نیست، قیمت علی از کل جهان بیشتر است، تازه اگر کل جهان را به من بدهی من علی را به  کل جهان نمی فروشم، من همین امشب هم گرسنه می خوابم، من با عشق علی سیر هستم، من گرسنه نان نیستم. هر نعمتی از دست می رود، وای به حال اینکه انسان هر چه به دست می آورد، نجس، ربا، رشوه و دزدی هم باشد.

این همه مقدمه چینی کردم برای یک کلمه، می خواهم بگویم که برادران و خواهران، خدای زیبا، "انَّ اللَّهَ جَمیلٌ"، با این فعل زیبا "أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ"، با این کلام زیبا، "نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ"، عاشق است، این زبانی که در دهان بنده اش گذاشته، باید هر سخنی با هر کسی که می گوید زیبا و آراسته باشد.نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ.

یک کتابی دارم برای قرن چهارم یا پنجم است، خیلی هم کهنه شده، می ترسم دست بهش بزنم پودر شود، آنجا دیدم، شاعر بسیار پرقدرت زمان دوانیقی می گوید: من بصره زندگی می کردم، مستطیع شدم، کاروان راه افتاد، ما مقداری برای کارهایمان معطل شدیم تا به بیرون شهر رفتیم و دیدیم کاروان بار کرده و رفته، گفتیم بکوب می رویم و خودمان را به کاروان می رسانیم، بکوب هم رفتیم، اما نرسیدیم، یک دزد گردن کلفت عرب بیابانی جلویم را گرفت، گفت: هر مقدار پول داری، بریز بیرون، لباس هایت را هم دربیاور و برو، شاعر می گوید، اصلا هم زور من به این عرب نمی رسید، گفتم: باشه، لباسهایم را درمی آورم، پولهایم را بیرون ریختم، اما گفتم، مقداری از پول را برای خودم بگذار، من عازم سفر هستم، گفت: کجا می روی؟ گفتم: خانه خدا، گفت: مگر خدا، خانه دارد؟ گفتم: بله خدا خانه دارد، گفت: می روی خانه خدا چه کار کنی، گفتم: می روم بنشینم کلام خدا را بخوانم، گفت: مقداری از آن کلام خدا را بخوان ببینم چیست، با قرائت شروع کردم سوره و الذاریات را خواندن، رسیدم به این آیه "وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ"، من رزق شما را از عالم بالا از اراده ام، از علمم، از قدرتم تامین کردم، هر چه هم وعده به شما دادم، می رسانم. گفت: این کلام خداست؟ پولهایت را بردار. سپس دزد گفت: من را با خودت می بری؟ گفتم: آری، بیا برویم. بردمش. وقتی وارد مسجد الحرام شدیم و کعبه را نشانش دادم، گفتم این خانه خداست؟ گفتم: بله! گفت: من رفتم.

حج مان تمام شد، او را ندیدم و به بصره برگشتیم، سال بعد کاروانی گفت: می آیی مکه، گفتم: آری از خدا می خواهم، گفت: بیا برویم، اعمال حج تمام شده بود در طواف مستحبی یکی زد روی شانه ام، برگشتم "اتعرفنی؟" مرا می شناسی؟ "لا" نه، گفت: بیا بنشین، آمدیم کنار مقام ابراهیم، گفت: خدا باز هم کلام دارد؟ تازه خبردار شدم که این مرد چه کسی است، گفت: بخوان، دنباله سوره را خواندم، "بنده من باور نمی کنی من رزقت را در عالم الهی خودم رقم زدم، هر وعده ای هم به تو دادم، عمل کردم، اگر باور نداری خودم برایت قسم بخورم، "وَرَبِّ السَّمَاءِ وَالأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ" تامین روزی تو به خودم قسم، حق است" مرد عربده ای کشید و در مقام ابراهیم افتاد، ما دست و پایمان لرزید، آمدیم زیر بغلش را گرفتیم، بلند کنیم، دیدیم مُرده است.

گاهی گاهی زیبایی انسان را می کُشد، مگر اینهایی که عاشق دخترها می شوند بعد پدر و مادر می گویند به تو دختر نمی دهیم، نمی روند خودشان را می کشند، در حقیقت از زیبایی آدم می کشد.

یک بار دهه عاشورا گفتم، آنهایی که دهه عاشورای ما را ندیدند برای آنها بگویم، به زن و بچه اش گفت: گوسفندها، شترها، گاو ها، چادرها، پولها همه برای خودتان، هر کاری می خواهید انجام دهید، من رفتم، کجا می روی؟ گفت: می خواهم حدود "نینوا" بروم، چادر بزنم و در آنجا زندگی کنم، گاهی زن و بچه اش می آمدند، دیدنش و می رفتند، مدام می گفتند بابا بلند شو از این بیابان برویم، خانه و زندگی و باغ و گوسفند داری، گفت: نه، من شنیدم یک روزی ابی عبدالله وارد این منطقه می شود و شهید می شود من از اینجا تکان نمی خورم مبادا نبینمش، بیست سال در آن کویر زندگی می کرد، روزی ابی عبدالله می آید، مردی که بیست سال منتظر دیدن حضرت بود، به آرزویش رسید و محبوب را زیارت کرد، پس از آن به سوی محبوب رفت و در کنار او شهید شد؛ عجب زیبایی، لذتی و درک و فهمی.

خدایا ما را قبول کن و در دلمان مقداری خودت را به ما نشان بده، ما هم گدای دیدن هستیم، نگذار این چشم دل و سر ما، هرز برود، حیف است.


0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
کلیپ های منتخب این سخنرانی
مطالب مرتبط
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها
تهران حسینیه همدانی ها رمضان 1396 سخنرانی بیست و سوم تهران حسینیهٔ همدانی‌ها - رمضان 1396 – سخنرانی بیستم و سوم

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^