جلسه اول سه شنبه (20-4-1396)
(مشهد حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدمشهد/ حسینیهٔ همدانیها/ دههٔ دوم شوّال/ تابستان 1396هـ.ش/ سخنرانی اوّل
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
یکی از علمای بزرگ ما که در 73 سالگی از دنیا رفت و وجود بسیار پر برکتی برای دین، برای مردم، برای مشکلداران، برای علمای زمان خودش تا روز ظهور امام دوازدهم بود، علامهٔ مجلسی است. شرح حال این مرد الهی را خیلی وقت پیش، یکی از علمای خراسان در هزار صفحه نوشت و خیلی زحمت کشید که این مرد بزرگ را بشناساند. ایشان یک روایتی را از حضرت رضا نقل کرده که اگر این روایت با خودکار یا با خودنویس بر روی کاغذ نوشته شود، یک خط نمیشود. روایت خیلی کوتاهی است؛ اما جزء روایاتی است که باید بگوییم روایت نخبهای است، باید بگوییم در بین خیلی از روایات چشموچراغ روایات است. من که خودم به توفیق خداوند، بیش از 55 سال است با روایات سروکار دارم و کمتر هم سروکار داشتنم با روایات تعطیل شده است؛ همهجا، همهٔ شهرها -چه در تهران، چه در استانهای ایران و چه در کشورهای خارجی، بیست کشوری که برای تبلیغ رفتم- 99 درصد عمرم را با روایات اهلبیت سروکار داشتهام. بعضی از کتابهای روایتی را از کلمهٔ اول تا کلمهٔ آخرش را من خواندهام. گاهی یک کتاب روایتی بوده که 1200 صفحه من تمامش را نشستهام و نگاه کردهام؛ حتی یکدانه روایت هم از زیر چشمم پنهان نمانده است. این روایت برای من بسیار روایت مهمی بود و وقتی دیدم، سریع هم یادداشت کردم.
راوی میگوید: من خدمت وجود مبارک امام هشتم بودم. خب حضرت رضا مثل پدرانشان تا پیغمبر، مثل فرزندان دیگرشان از حضرت جواد تا امام عصر، چشمهٔ جوشان علم خداوند بودند؛ یعنی پروردگار این چهارده نفر را به دریای دانشش وصل کرده بود و روی همین حساب است که اطاعت از این چهارده نفر تا قیامت واجب است؛ چون مافوق خودشان را ندارند و اگر ما در آسیا، در آمریکا، در آفریقا، در اروپا، در اقیانوسیه، نسبت به ملک و ملکوت، نسبت به دنیا و آخرت، نسبت به وجود انسان، عالمتر از این چهارده نفر را داشتیم، واجب بود که از آن عالمترها اطاعت بکنیم. یک قاعدهای در علم اصول است که اساتیدمان در زمان طلبگی ما یادمان دادند، این یک قاعدهٔ عقلی است و قاعدهٔ شرعی نیست. این قاعدهٔ عقلی میگوید: «ترجیح بلا مُرَجِّح بر حکیم قبیح است». خدا حکیم است، کلمهٔ حکیم هم در قرآن زیاد آمده و خب، این حکیم بر ما واجب کرده که طبق آیهٔ ولایت، «انما ولیکم الله و رسوله و الذین امنوا الذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزکاة و هم راکعون»، خب در اینجا -یعنی در این آیه- سه نفر مطرح هستند که اطاعتشان واجب است: یکی پروردگار است، یکی پیغمبر است، یکی «الذین یقیمون الصلاة» که سنّی و شیعه نوشتهاند آیه دربارهٔ اهلبیت پیغمبر است؛ البته بعضی از سنّیها نوشتهاند که این بخش سوم آیه در ارتباط با امیرالمؤمنین است. خب در ارتباط با امیرالمؤمنین است، ولی پیغمبر اسلام طبق روایات خودتان، یکدانه امام که برای بعد خودش معرفی نکرد؛ اگر یکدانه امام معرفی کرده، مدرکش را بیاورید! نه در مدارک ما هست و نه در مدارک شما. خود شما این روایت بسیار پرقیمت را نقل کردید که وقتی آیهٔ «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» نازل شد، جابربنعبدالله انصاری که خودش، پدرش، پدربزرگش، پدرِ پدربزرگش و مادرانش عرب اصیل بودند، عرب مدینهای هم بودند، پیش پیغمبر آمد. ما خانوادهمان احترام خاصی برای جابر قائل هستیم، چون ما نسل جابربنعبدالله انصاری هستیم؛ یعنی اولادهای جابر در زمان فشار بنیامیه و بنیعباس به ایران آمدند و یک عدهای به خوزستان آمدند، یک عدهای به غرب اصفهان آمدند و ما اولادهای آن اولادهایش هستیم که مقیم غرب اصفهان شدند و اینها تشیع را با علمشان، با درایتشان و با اخلاقشان، در یک منطقهٔ وسیعی حاکم کردند.
خب شما میدانید «انا انزلناه قرآنا عربیا»، کلمهٔ «عربیا» دو تا معنی دارد: یکی زبان روان را عربی میگویند که پیچیدگی ندارد و یکی لغت عرب را عربی میگویند. خب جابر جد و آباد عرب از طریق مادران و پدران -اهلسنّت نوشتهاند- پیش پیغمبر آمد و گفت: یا رسولالله، من قرآن میخوانم و به این آیه رسیدهام: «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم»، من دو بخش این آیه را خوب میفهمم. عرب است دیگر و «اطیعوا الله» روشن. «اطیعوا الله» امر است و امر بر وجوب دلالت دارد. اطاعت از خدا واجب است، چرا واجب است؟ زور است؟ نه، واجب بهمعنی زور نیست؛ بلکه واجب به این معناست که شما بدون اطاعت از خدا، نه در دنیا و نه در آخرت خوشبخت نمی شوید؛ البته میتوانید هم اطاعت نکنید! مگر تمام مردم دنیا الآن مطیع خداست و مگر خدا به آنها زور گرفته است؟ پروردگار عالم دارد راه را نشان میدهد که اگر میخواهید در دنیا امنیت داشته باشید، لقمهٔ حلال داشته باشید، خودتان خوب باشید، زن و بچهتان خوب باشند، خورشید اطاعت از خدا باید در زندگی شما طلوع داشته باشد؛ اگر نمیخواهید، کاری به کارتان ندارم و فقط نان و آبتان را میدهم. مگر چند میلیارد جمعیت مخالف خداوند متعال هستند، آیا گلویشان را میگیرد و خفهشان بکند؟ نه، نگوییم مگر زور است؛ نخیر زور نیست. خوشبختی همه جانبهٔ ما در گرو اطاعت از پروردگار مهربان عالم است. امروز وقتی من در فرودگاه تهران وارد شدم، یک سرهنگ نیروی انتظامی آمد، احترام کرد و گفت: شما بیایید در دفتر ما بنشینید تا نوبت سوارکردن هواپیما برسد، گفتم: مانعی ندارد و آمدم در دفترش نشستم. گفت: آقا کجا میخواهی بروی؟ گفتم: مشهد. گفت: یک نصیحت به من بکن و برو، من را دست خالی نگذار! آن دو سهتا رفیقهای دیگرشان هم در اتاق نیرو آمدند و نشستند. گفتم: عیبی ندارد! من یک روایت برایتان میخوانم که نصف خط است و تمام هم نیست. خیلی هم حواسشان را جمع کردند و به قول قدیمیها سراپا گوش شدند. گفتم: یک کسی مثل جنابعالی که الآن من را دیدی که جاروکش درِ خانهٔ اهلبیت هستم، بعد از اعمال حج برای زیارت پیغمبر به مدینه آمد و گفت بروم امامم را ببینم. به در خانهٔ امام صادق آمد، آن در هم در بستهای نبود؛ اصلاً خدا هر امامی را که برای مردم آورد، هر پیغمبری را آورد، درِ علمش، درِ اخلاقش و درِ ایمانش به روی مردم باز بود تا وقتی از دنیا رفت یا شهید شد. ما در این 124 هزارتا و چهارده معصوممان اصلاً درِ بسته نمیبینیم.
امیرالمؤمنین گرم جنگ و در حمله به دشمن بود که یک نفر آمد و یک مسئله راجعبه پروردگار پرسید، یکی از این جنگجویان گفت: بندهٔ خدا الآن چه وقت مسئله است؟ امیرالمؤمنین فرمودند: اصلاً ما داریم جنگ میکنیم که مسئلهٔ خدا برای مردم حل بشود، برای چه به او ایراد میگیری؟ حضرت شمشیرش را در غلاف کرد و همینطوری بر روی اسب گفت: خیلی راحت مسئلهات را بگو و نگران نباش! مسئلهاش را گفت و امیرالمؤمنین جواب داد، بعد جنگ را شروع کرد. دوباره این جوان گفت: من که به زیارت پیغمبر آمدم، بروم و امام صادق را هم زیارت کنم. آمد و دید در باز است! داخل آمد. خب ائمهٔ ما همیشه یک جا برای مردم داشتند و زن و بچههایشان طبق روایات پشت درِ دیگر بودند یا پشت پردهٔ ضخیم بودند. دید اتاق شلوغ است، یک گوشه نشست. اهل کوفه بود و کوفیها -البته خوبهایشان، متدینهایشان، باایمانهایشان- نمونه نداشتند، هموزن نداشتند. امام حسین حدود یکسوم 72 نفرش اهل کوفه بودند. انبیاء و ائمه دربارهٔ هیچ شهری این حرف را نزدند! شب عاشورا گفت: من در گذشتهٔ عالم و آیندهٔ عالم بهتر از شما را سراغ ندارم. اینها یک تعدادیشان اهل کوفه بودند که هموزن نداشتند و بسیار آدمهای فوقالعادهای بودند؛ یکیشان حبیببنمظاهر است، یکیشان مسلمبنعوسجه است. ما شعار میدهیم که ما اهل کوفه نیستیم، اما اینهایی که به کربلا آمدند، ریشه خیلیهایشان برای مکه بود. مکه خبیثترین مردم دنیا را داشته و الآن هم دارد؛ عمرسعد اهل عراق و کوفه نبود، پسر سعد وقاص بود و سعد وقاص هم مکهای بود.
یک مردی پیش امام صادق آمد و گفت: من میخواهم زندگیام را از شهر خودمان جمع کنم و به مکه بروم، آنجا زندگی کنم. امام فرمودند: مکه نروی! مردم مکه خبیث هستند. گفت: پس زندگی را جمع کنم و با زن و بچه به مدینه بیایم، شما در مدینه هستید. فرمودند: مردم مدینه خبیثتر از مردم مکه هستند، همان در شهر خودت باش!
این آدم اهل کوفه بود، آمد دید شلوغ است و یک گوشه نشست. خلوت شد، امام صادق صدایش کرد، گفت: جوان جلو بیا! دیگر خلوت خلوت بود، آمد و روبروی حضرت صادق زانو زد، امام فرمودند: خدا پدرت را رحمت کند، شیعهٔ واقعی ما بود. پدرش کوفی بود. یک صحبتهای دیگری هم حضرت صادق با این جوان داشتند که حالا آنها را من شاهد کلامم نیست. شاهد کلامم این است که به امام صادق گفت: یابنرسولالله! ما که هر سال نمیتوانیم به مدینه بیاییم، شاید من الآن از شما خداحافظی کردم و رفتم، دیگر تا آخر عمرم نتوانم به مدینه بیایم یا تا آخر عمرم شما را دیگر زیارت نکنم و عمر شما یا عمر من کفاف ندهد، یک نصیحت به من بکنید که تا آخر عمرم برای من بس باشد و دیگر پیش کس دیگری نروم و بگویم من را نصیحت کن.
حضرت فرمودند: «علیک بصدق الحدیث و اداء الامانه»، آدم راستگویی باش و آدم امینی باش، همین! کذاب و خائن نباش؛ اگر تو به کوفه برگردی و زبانت زبان صدق باشد، نه زبان ریا، نه زبان نفاق، نه زبان دوروئی، نه زبان دوزوکلک، نه زبان کلاهگذاری سر مردم؛ آخر مردم فکر میکنند لسان صدق یعنی مثلاً به خانمت دروغ نگو؛ اگر میگویی کفش میخرم، همان روز بخر و ببر. این صدق است، اما این جزئی از صدق است؛ زبان صدق یعنی زبانی که حرفش روغنِ سیاهِ بدبویِ کثیِف ریا در آن نیست؛ زبان صدق یعنی زبانی که دوزوکلک ندارد؛ زبانی که سر مردم کلاه نمیگذارد؛ زبانی که مردم را گمراه نمیکندغ زبانی که مردم را فریب نمیدهد؛ این زبان صدق است: «علیک بصدق الحدیث»، حدیث یعنی گفتار، راست بگو!
امین مردم باش! اگر به علتی آمدند یک زمینی دارد از بین میرود و از ترسشان آمدند ده هزار متر زمین به نام تو کردند، یک آپارتمان به نامت کردند، یک ماشین به نامت کردند، وقتی مشکل به نامکننده تمام شد، دو دستی برو زمینش را پس بده، آپارتمانش را پس بده، مغازهاش را پس بده، ماشینش را پس بده، سندش را پس بده! امام صادق فرمودند: پسر، اگر اهل زبانِ صدق و امین باشی، «تشارک فی اموال ناس»، همه عشق میورزند که با مالشان به تو یاری بدهند؛ یعنی اینقدر دوستت دارند که نمیگذارند تا شب مشکلت بماند، نمیگذارند دستت خالی بشود، چرا؟ چون اهل صدق و امین را همه دوست دارند. من حالا یک داستانی از امینبودن از خودم بگویم که خیلی جالب است، خیلی شیرین است، تا آیه را تمامش بکنم.
خدا نمیگوید زورکی از من اطاعت بکنید، «اطیعوا الله» یعنی خوشبختی شما در دنیا و آخرت به این است که نقشهٔ من را که قرآن مجید است، در زندگیتان پیاده کنید؛ اینکه زور نیست! خدا که برای ما خانبازی ندارد! ارباببازی ندارد! خداوند بالاترین خیرخواه ماست، باور ندارید؟ خب از خدا بالاتر کیست که خیرخواه ما باشد؟ این داستانی که من میگویم 33 سال از آن گذشته است. به در مغازه یکی از دوستانم رفتم و گفتم: من برای چاپ کتابهایم باید سه میلیون تومان کاغذ بخرم و پول چاپ بدهم، شما داری به من قرض بدهی؟ پای منبر هم او را میدیدم، با پدرش به پای منبر میآمد.
گفت: بله که دارم. سی-چهل تا چک آورد، ورق زد و یک چک سبز بانکی به من داد؛ نه اینکه چک بنویسد، بلکه یک چکی که پول بود، گفت: این سه میلیون. گفتم: کِی پس بدهم؟ گفت: من از شما نپرسیدم که کِی پس بدهید، چون من دارم پولم را جای مطمئنی میگذارم و نباید از شما بپرسم کِی پس میدهید؛ من وظیفهام این است که شما یک مسلمانی هستی و آمدهای از من یک درخواستی کردی، من هم میتوانستم انجام بدهم و انجام دادم؛ بقیهاش دیگر نباید ادامه پیدا کند. چک سه میلیون نقد را به بانک آوردم، رئیس بانک رفیقم و پا منبری بود، گفتم: من برای خرید کاغذ و چاپخانه چک دادم، این سه میلیون را به حساب بخوابانید؛ حالا رسیدش را بعداً که من را دیدی بده. من آمدم که از درِ بانک بیرون بروم، صدایم زد و گفت: شما سه میلیون میخواهی به حساب بگذاری؟ گفتم: بله. گفت: این سی میلیون است! حالا اگر این سی میلیون را من میخوردم -چون هر کاری کردم، آن آقا رسید هم از من نگرفت- با این سی میلیون در آن زمان میشد ده تا آپارتمان دویست متری در تهران و در بهترین خیابان بخری. گفتم: آقا سه میلیون است! گفت: بغل دستم بنشین و بخوان، گفتم: به صاحب چک تلفن بزنید. تلفن زد، گفتم: گوشی را به من بده. به او گفتم: فلانی چقدر پول به من دادی؟ گفت: سه میلیون. گفتم: این شمارهٔ چک را در دفترتان نگاه بکنید، ببینید واقعاً این سه میلیون است؟ گفت: حالا هرچه که هست، نیاز نیست من به دفترم نگاه کنم. گفتم: خواهش میکنم شما نگاه کنید! نگاه کرد و گفت: فلانی، من پول را جای مطمئنی دادم. گفتم: شماره حساب بده تا 27 میلیونش را همین الآن برگردانم. گفت: نیاز ندارم! گفتم: من در معرض مرگ هستم، چه میدانی! شاید از بانک بیرون رفتم و مُردم، زن و بچهام که خبر ندارند، چه کسی پولت را برگرداند؟ گفت: برنگشت، من صددرصد راضی هستم. گفتم: نه، من از بانک بیرون نمیروم، شماره بده! شماره حساب داد و 27 میلیون را برگرداندیم و یکی دو ماه بعد هم سه میلیون را برگرداندم. 36 سال است که خودش و برادرهایش هم پای منبری هستند و هم مثل پروانه دور من میچرخند و هم اینها اینقدر به کارهای من کمک دادند؛ برای جهیزیه، برای ساختن خانه برای مستحق، برای برپاکردن عروسی. امام صادق فرمودند: تو آدم صادقی باش -به آن معنی که گفتم- و امین باش که با اموال همهٔ مردم شریک میشوی. درست است؟
خدا به ما زور نگفته که از من اطاعت کن؛ خانبازی نیست! خدا رحیم است، کریم است، عفو است، غفور است، ودود است، ما را خلق کرده و مصلحت ما و سعادت ما را در این میبیند که حرفهایش را گوش بدهیم، این معنی اطاعت است.
دو: «و اطیعوا الرسول»، از پیغمبر من هم اطاعت کنید. پیغمبر هم کارش خانبازی و شاهنشاهی نیست. پیغمبر اکرم را خودِ خدا معرفی کرده است: «ما ارسلناک الا رحمة للعالمین»، یعنی لب دریای رحمت بیایید، رحمتی که به تمام جهانیان فراگیر است، اینجا بیایید و تشنگی دنیا و آخرتتان را اینجا سیراب کنید. کجا میروید؟ شما غیر از درِ خانهٔ پیغمبر من به درِ خانهٔ چه کسی میخواهید بروید؟ درِ خانهٔ لنین یا استالین یا نیچه یا مارکس یا هزار جور مکتبی که آخرش به «ایسم» ختم میشود؟ آنجا که آب نیست؛ آنجا کویر است، سراب است و هیچچیزی ندارد.
یک پروفسوری که فوق تخصص انرژی اتمی و اهل کانادا بود، در پاریس با من ملاقات داشت، گفت: من با این سوادم و با این علمم، برای انتخاب دین میلم کشید که یک دین درست انتخاب بکنم؛ صد جور دین را رفتم، اما پوک بود. من را به جده بردند و با آخوندهای اهلسنت هم روبرویم کردند، آنها هم دینشان پوک بود. شما دین پُر داری؟ گفتم: بنشین تا با هم صحبت کنیم. گفت: من سیتا سؤال دارم که میپرسم؛ اگر دینتان پوک نبود، قبول میکنم و همین امروز شیعه میشوم. گفتم: دین ما دین علم است، دین حکمت است، دین عقل است، دین محبت است، دین انسان است، اول این پنجتا در ذهنت باشد و حالا سؤالاتت را بگو. سیتا سؤال کرد که چهار ساعت جوابهای من و سؤالهای او طول کشید، فیلمش را هم به ایران آوردیم. گفتم: دیگر سؤال نداری؟ گفت: نه! گفتم: حالا چهکاره هستی؟ گفت: الآن شیعه، الآن شیعه هستم. حالا اعتقاد او بود و این مطلب کاری به من ندارد، شما هم چیزی به ذهنتان در حق من نیاید و همین ساده قبول بکنید. گفت: این خدایی که به من از طریق قرآن و امامان معرفی کردی، من یک درخواست از او دارم که یقین دارم جواب نمیدهد. گفتم: خدا قدرت بینهایت است. گفت: نه، قدرت بینهایت است، اما نظام خلقتش اجازه نمیدهد که به این خواستهٔ من جواب بدهد. گفتم: خواستهات چیست؟ گفت: این است که تو آخرین نفری باشی که در دنیا از دنیا بروی؛ بمانی و مثل ماها را راهنمایی بکنی و دین حق را به ما بگویی. گفتم: نه، خدا این خواسته را قبول نمیکند. گفت: من که گفتم قبول نمیکند. گفتم: خب پیغمبر که بالاترین مخلوقش بود، در قرآن به او گفت: «انک میت و انهم میتون»، حبیب من، یک عمری به تو دادم که اگر تمام شد، باید اینطرف بیایی. گفتم: این از دعاهایی است که مستجاب نمیشود. گفت: من هم گفتم که نمیشود!
«اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم»، جابر گفت: یا رسولالله، من «اطیعوا الله» آیه را میفهمم، «اطیعوا الرسول» را هم میفهمم، چون عرب هم هستم، اما «اولی الامر» را نمیفهمم. این روایت را ما شیعهها نداریم و من این را دارم از جلد اول «ینابیع الموده» چهار جلدی نقل میکنم که نویسندهاش یک عالم حنفی مذهب سنی است. گفت: من این «اولی الامر» را نمیفهمم این یعنی چه؟ «اولی الامر» کیست؟ این عالم سنی با سند نقل میکند و میگوید: پیغمبر دستش را روی شانهٔ امیرالمؤمنین گذاشت و گفت: جابر، منظور خدا از این «اولی الامر» که خودش، قرآن و همهٔ واقعیاتش را در سینهٔ من ریخته، این علیبنابیطالب است، بعدش فرزندش امام حسن، بعد امام حسین، بعد علیبنحسین و بعد پیغمبر، امام باقر تا امام زمان را شمرد.
اطاعت از خدا واجب است و چرای آن را هم برایتان گفتم، اطاعت از پیغمبر هم واجب است و چرای آن را هم گفتم، اطاعت از این چهارده نفر هم واجب است که حالا پیغمبرش که در آیه بود، چرا هم برایتان گفتم؛ اینها میدانند که ما با چه نوع زندگی اهل خوشبختی دنیا و آخرت میشویم؛ اینها میدانند! پروفسور فلان و فلان روانکاو و فلان روانشناس و فلان استاد دانشگاه اروپا و آمریکا، اینها عقلشان و علمشان قد نمیدهد که به ما راهنمایی کنند سعادت دنیا و آخرتتان با این طرح است و این کار خداست، این کار پیغمبر است، این کار امیرالمؤمنین است، این کار حضرت رضاست.
برادران و خواهران! از این سه نفر دست برندارید، از این سه نفر جدا زندگی نکنید و توسلتان را از این سه نفر قیچی نکنید که پشت سرش بدبختی دنیا و آخرت قطعی است. مردم دنیا را میبینید!
خب من متن عربی روایت حضرت رضا را میخوانم؛ اگر خدا لطف بکند، فردا توضیح میدهم:
«جف القلم بحقیقة الکتاب من الله بالسعادة لمن آمن و التقی و بالشقاوة من الله تبارک و تعالی لمن کذب و عصی».
یک خط نیست، اما دریای مطالب در این روایت است؛ خدایا! حرفهای خودت، پیغمبرت و ائمه را به ما بفهمان؛ واقعاً ما بفهمیم که اگر بفهمیم، تمام درهای فیوضات الهی به رویمان باز میشود. حرفم تمام!
امام رضا به اباصلت فرمودند: مأمون من را دعوت کرده است. امام هشتم یک روز در این شهر بودند و همان یک روز هم شهید شدند، بقیهاش را دو سال در مرو بودند که الآن مرو در شوروی سابق افتاده و اینجا عبوری بود که حضرت را شهید کردند. اصلاً اینجا خانه و زندگی نداشتند؛ یعنی شهری بود که آمدند از آن عبور بکنند و به عراق بروند، در اینجا حضرت را شهید کردند. کاخ هم نبود و چادر بوده است. به اباصلت فرمودند: من را مأمون دعوت کرده است، دنبال من بیا؛ او امروز عمر من را قیچی میکند. تو بیا بیرون بنشین -در چادر سلطنتی که راهش نمیدادند- و منتظرم باش؛ اگر من بیرون آمدم و دیدی عادی و معمولی آمدم که بدان عمر من تمام نشده است، اما اگر بیرون آمدم و عبا به سر کشیده بودم، بدان که من را کشتند.
اباصلت میگوید: دل در دل من نبود و همهٔ وجودم اضطراب داشت که یک دفعه پرده را کنار زدند، دیدم حضرت عبا به سرش کشیده و رنگ به صورت ندارد. در محلّ مخصوص به خودش آمدیم، من درها را بسته بودم -حالا آن چادر را یا اگر یک خانهٔ قدیمی بوده- دیدم وقتی به محل خودش رسید، دارد عین آدم مار گزیده میغلتد.
من دقت کردم که همهٔ ائمهٔ ما غیر از ابیعبدالله و امیرالمؤمنین که امام حسین با ضربات دشمن همان روز شهید شد و امیرالمؤمنین دو روز طول کشید، بقیهٔ ائمه را که زهر دادند، بین یکماه، هفتروز و نهایتاً سهروز، اما نمیدانم چه زهری به حضرت رضا دادند که دو ساعت بیشتر زنده نبود! «یتململ کتململ السلیم»، مثل آدم مار گزیده میغلتید که یک مرتبه دیدم یک آقازادهٔ نه ساله وارد شد و امام هشتم بغلش را باز کرد و در بغل بابا آمد. گفتم: آقازاده، من که همهٔ درها را بسته بودم یا پردهها را کشیده بودم، از کجا آمدی؟ فرمودند: من را خدا از مدینه آورد که سر پدرم را در لحظات مرگ به دامن بگیرم. ما به جوادالائمه عرض بکنیم شما سر امام هشتم را در سن 57 سالگی پدر به دامن گرفتید، برایتان سختتر بود یا پدر 57 سالهای که سر جوان هجده سالهاش را روی خاک میدان کربلا به دامن میگرفت و میگفت:
«علی، علی الدنیا بعدک العفی».