لطفا منتظر باشید

جلسه دوم چهار شنبه (21-4-1396)

(مشهد حسینیه همدانی‌ها)
شوال1438 ه.ق - تیر1396 ه.ش
10.25 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

مشهد/ حسینیهٔ همدانی‌ها/ تابستان1396هـ.ش./ دههٔ دوم شوال/ سخنرانی دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

متن روایتی را از امام هشتم به نقل از علامهٔ مجلسی، بدون ترجمه و توضیح در جلسهٔ قبل قرائت کردم که از نخبهٔ روایات اهل‌بیت است. کمتر هم گفته شده و شنیده شده است. پیش از آنکه روایت را -با توفیق خداوند- توضیح بدهم، یک مقدمهٔ لازمی را باید عرض بکنم.

نمی­دانم تاریخ اختراع هر نوع ترازویی کِی بوده است، در جایی ندیده‌ام و در کتاب‌ها -این مقدار کتابی که در اختیارم بوده- نخوانده‌ام؛ اما همهٔ شما امروز می­دانید که هر رشته­ای و هر کاری، ترازوی خاصی برای سنجیدن دارد، چرا؟ چون درک نقطهٔ مطلوب و درک حقیقتی که مردم به دنبالش هستند، بدون ترازو امکان ندارد؛ مثلاً ترازوی معیار برای زمین «متر» و برای جاده­ها «کیلومتر» است. آیا یک‌ متر، دو متر، صد متر، یک کیلومتر، ده کیلومتر مساحت یا طول را می­شود به‌طور دقیق با چشم و با نگاه‌کردن درآورد؟ اگر شدنی بود که هیچ مهندسی و هیچ معماری دیگر لازم نداشت ترازوی مربوط به سنجش متر و یا کیلومتر را به‌کار ببرد. یک زمینی که می­خواستند بخرند و بفروشند، می­آمد نگاه می­کرد و می­گفت: دقیقاً دویست متر است، اما دویست متر با نگاه درنمی­آید؛ چون همه هم دلشان می­خواهد که میلی‌متر کار را هم بفهمند، ولی چنین قدرتی به چشم داده نشده است. تمام دکترهای عالم از قدیم برای تشخیص بیماری ترازوی مخصوصی به‌کار می‌گرفتند؛ حالا قدیم­ها که برای سنجش صدای قلب یا ضربان قلب، دستگاه مخصوص را نداشتند، اما الآن برای سنجش فشار خون، برای شنیدن ریتم قلب، همهٔ دکترها این ترازوهای دقیق خاص خودشان را به‌کار می­گیرند.

معیار تشخیص بیماری برای حکیمان قدیم قبل از اختراع این ترازوها پشت پلک بود و زبان و گرفتن نبض؛ با دو تا انگشتش نبض را می­گرفت و گوش می­داد، ضربان قلب را می­شمرد و می­فهمید قلب در صراط مستقیم است یا منحرف است؛ زبان را می­دید و می­گفت بار دارد، یعنی طبیعی نیست؛ پشت پلک چشم را می­دید و می­گفت جنابعالی دچار این بیماری هستید. بالاخره از قدیم برای سنجش بیماری­ها ترازو وجود داشت؛ عدد هم ترازوی اجناس عددی است، لیتر هم ترازوی پمپ بنزین­ها و بشکه ترازوی شرکت­های گستردهٔ نفتی است و این ترازوهای مغازه­ها هم برای سنجش دقیق جنس است که یک آقایی می­آید می­گوید: من ده کیلو نخود می­خواهم، بقال هم آدم متدینی است، در ترازو می­ریزد؛ اگر ایمانش هم یک‌خرده قوی‌تر باشد، یک بیست گرم، سی گرم، پنجاه گرم هم اضافه می­دهد.

حال برویم سراغ قرآن مجید و ببینیم حرف قرآن مجید راجع‌به ترازو چیست؟ ترازو و معیار را قبول دارد یا نه؟

 ما در سورهٔ مبارکهٔ الرحمن که بعدش سورهٔ واقعه و بعدش سورهٔ حدید است، می­بینیم که پروردگار عالم روی مسئلهٔ ترازو تأکید دارد: «والسماء رفعها و وضع المیزان»، «سماء» در آیه، یعنی همهٔ عوالم بالای سر ما و عوالم مادّی، نه عوالم معنوی، خب بالای سر ما چیست؟ قرآن مجید می‌گوید: هفت آسمان، علم به چند تا آسمان دست پیدا کرده است؟ نمی­دانیم! عدد هفت بر چه ملاکی است؟ آن هم نمی­دانیم، فقط می­دانیم واقعاً دانشمندان از قبل از اسلام و پیش از سه هزار سال میلاد مسیح در جست‌وجوی عوالم بالا برآمدند؛ حالا آن وقت که سفینهٔ فضایی نداشتند، دوربین نجومی هم نداشتند، ولی حداقل در سه هزار سال قبل از میلاد مسیح دربارهٔ خورشید، ماه و یک تعداد ستاره نظر داده‌اند؛ چون خداوند یک روحیهٔ کاوشگری به انسان عنایت کرده که از نعمت­های ویژه خداست و آدم می­خواهد بفهمد، در مقام تحقیق برآید و حقایق عالم را به‌دست بیاورد؛ حالا یا با کمک عقلش، با کمک علمش، با کمک علم دیگران که بهترینش با کمک انبیا و ائمهٔ طاهرین است؛ چون آنها در همه‌چیز عالم نظر دارند، نظر درست، حتی در غیب عالم که پروردگار می­فرماید: «مخلَصین» و نه «مخلِصین». فرق مخلِصین با مخلَصین در لغت یک زیر و زبر است؛ مخلِص هنوز در راه است و مخلَص به همهٔ مقصدها رسیده و دارد براساس رسیدنش بر مقصدها کار و فعالیت می­کند. مخلِص مسافر است و مخلَص به خانه رسیده است. مخلَصین را -خدا می­گوید- هرچه بگویند، من امضا می­کنم و جالب هم این است که آنها هرچه بگویند، از علم پروردگار استفاده می­کنند و می­گویند.

در اصول کافی است، امام هشتم می­فرمایند: ما وقتی که ارادهٔ مسائل جدیدی را داشته باشیم و بخواهیم یک حقایقی را به دانش خودمان اضافه بکنیم، چون علم نهایت ندارد که حالا یکی بگوید تمام است و همهٔ علم پیش من است؛ بلکه علم از مقولهٔ بی­نهایت است و همهٔ علم پیش هیچ‌کس نیست و علم را باید از منبعش گرفت، آن منبع هم علمش بی‌نهایت است. حضرت می­فرمایند: وقتی ما ائمه اراده کنیم به حقایقی که داریم اضافه کنیم، به محض اراده‌کردن، یک نوری بین ما و عالم غیب پدیدار می­شود و ما حقایقی را در آن نور، بیش از آنچه خودمان می­دانیم می­بینیم و به ما اضافه می­شود. فکر هم نکنید وقتی ائمه شهید شدند، بین اینها و آن نور قطع شد؛ این نور بین آنها و پروردگار ادامه دارد دائمی و همیشگی است. ما روایاتی داریم که بچه­های نابالغ در عالم برزخ مورد تعلیم هستند؛ یعنی روحشان که در قالب به اصطلاح مثالی است، یک بدنی شکل بدن دنیا دارند، ولی آن بدن وزن و سنگینی ندارد، در آنجا به آنها تعلیم می­دهند. در قیامت هم همین‌طور است و آیات قرآن صریح است که در قیامت، خیلی چیزهایی که مردم نمی­دانستند و نمی­فهمیدند، به آنها یاد می‌دهند و می‌فهمانند که این هم از عنایات پروردگار است؛ ولی در دنیا که ائمه بودند و با این نور کشف حقیقت می­کردند، در برزخ و در قیامت هم کاملاً با آنهاست.

در دنیا که دراین‌زمینه روایاتی واقعاً بهت­آور داریم: کسی از شامات دوردست برای حضرت صادق هدیه­هایی آورد و امام هدیهٔ او را قبول کردند. معلوم بود آدم خوب و درستی بود، قبول کردند و به ما هم دستور داده شده هدیه برایتان آوردند، رد نکنید و بپذیرید. عرض کرد: یابن‌رسول‌الله، ما یک رسمی در آن منطقهٔ شامات داریم که گوشت حلال را خشک می‌کنیم. تا پنجاه-شصت‌سال پیش هم در بعضی از قریه­های ایران بود و گاهی هم گوشت و نمک و فلفل و زردچوبه را در یک خمره­های گلی ردیف می­چیدند که زمستان چهار-پنج ماه تکه‌تکه درمی­آوردند و می­خوردند، فاسد هم نبود؛ یعنی قدیمی­ها بدون فریزر و یخچال بلد بودند که گوشت را چگونه نگه دارند. بشر به شکمش خیلی خوب رسیده، ولی به خودش نه، به عقلش نه، به نفسش نه، به جانش نه؛ یعنی الآن هشت میلیارد جمعیت روی کرهٔ زمین است که کل آنها مجتهد شکم هستند و یقیناً خیلی خوب تشخیص می­دهند، مسائل مربوط به شکم را خیلی خوب تشخیص می­دهند!

گفت: یابن‌رسول‌الله، ما یک رسمی داریم؛ گوشت را خشک می‌کنیم و استفاده می‌کنیم که یک کیسه هم از آن گوشت خوشمزه را جزء هدیه­هایم برایتان آورده‌ام. حضرت فرمودند: من همهٔ هدیه­هایت را قبول می­کنم، الّا این گوشت خشک‌شده را! گفت: چرا یابن‌رسول‌الله؟ فرمودند: قبول نمی­کنم، نمی­خواهم، نمی­خورم! گفت: از یک آدم متدینی خریده‌ام؛ یک قصاب بی­یقه و ریش­دار، متدین، آستین کوتاه و ریش‌تراشیده و کراواتی نبوده است، یابن‌رسول‌الله آدم باایمانی بود. فرمودند: نه نمی­خواهم! گفت: چرا آقاجان، عیب این گوشت چیست؟ فرمودند: گوشت ذبح شرعی نشده است و ما ابداً لقمهٔ حرام به بدنمان راه نمی­دهیم. حالا دیگر آورده‌ای و نمی­خواهم این بار را برگردانی، گوشهٔ آن اتاق ببر و کیسه گوشت را بگذار. گوشهٔ اتاق برد و برگشت، عرض کرد: آقا حق فرمودید، چون من کیسهٔ گوشت را زمین گذاشتم، از کیسه صدا درآمد که هدیه‌دهنده، من حرام هستم و ذبح شرعی نشده‌ام. ما هم اگر ایمانمان مثل حضرت صادق بالا برود که بر باطن اشراف پیدا بکند، هم مرغ‌ها و هم گوشت‌ها را که می­رویم می­خریم، حالا نمی­خواهد آنها صدا بدهند، ولی می‌فهمیم که نباید بخوریم! من در‌این‌زمینه هم دو تا داستان عجیب دارم، خوب است بدانید که مال حرام چقدر پست و مورد نفرت است و حلال چقدر باارزش است.

کسی در این حرم دفن است که من مردنش را یادم هست. حدودهای بین سال‌های 45-50 بود، تاریخ دقیقش را نمی­دانم، یک شخصیت معنوی و الهی بود که من با کتاب‌هایش هم آشنا بودم. ایشان یک دایی به نام آقای الهی داشت، این یک روحانی بسیار وارسته­ای بود، اصالتاً اهل تنکابن بود. قضیه برای هشتاد-نود سال پیش است. تحصیلاتش در حوزهٔ قزوین بود که یک‌وقتی آن حوزه، حوزهٔ خیلی پر و بال داری بود. قبرش هم در حرم حضرت معصومه است. یک شخصیت فوق‌العاده­ای بود. خب هرکسی در غذاها به یک غذا علاقه دارد؛ مثلا مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی در انواع غذاها به نان و کشک علاقه داشتند و بیشتر غذایشان همان بود. ما گاهی که اسم بزرگان دین را روی منبر می­بریم، شاید امروزی­ها خیال بکنند که یک مرجع بسیار مهم و کم‌نظیری مثل آیت‌الله‌العظمی بروجردی چه زندگی داشته است! نه، هیچ زندگی نداشته و همه‌چیز زندگی‌اش کهنه بود. من هم آنجا رفت‌و‌آمد داشتم و الآن هم رفت‌وآمد دارم. بیش از ده‌سال است که در سالگردشان هم من منبر می­روم و خیلی از زندگی‌شان در سالگردشان برای مردم گفته‌ام. حالا یک کسی به چلوکباب علاقه دارد، یکی به آبگوشت علاقه دارد، این مرحوم آقای الهی تنکابنی -با الهی قمشه­ای اشتباه نکنید- به گوشت آب‌پز علاقه داشت؛ گوشتی که با آب خیلی مختصر پخته بشود. یک کسی از ارادتمندانش در یک شب برای شام دعوتش کرد. من این‌جور آدم‌ها را در دورهٔ عمرم دیده‌ام، فکر نکنید فقط قصه و داستان است! از آنهایی که دیده‌ام، خیلی حرف‌ها دارم. امروز هم روز باورکردن مردم نیست! یک‌خرده قدیمی­ها و جوان­های متدینی مثل شما این حرف‌ها را باور می­کنند و بقیه مسخره می­کنند، ولی من که با چشم خودم افرادش را دیده بودم، خب برایم یک امر ثابت و محققی است.

گوشت برایش درست کرد، در همین دیس­های گلی گذاشت و سر سفره آورد. مرحوم آقای الهی با علاقه­ای که به همین گوشت آب‌پز داشتند، شروع به خوردن نان و پنیر کردند. گفت: آقا گوشتش خیلی خوب است! گفت: اتفاقاً امشب به گوشت میل ندارم. گفت: شما که خیلی به گوشت علاقه داشتید! گفت: حالا هم دارم، اما حالا علاقه باعث نمی­شود که آدم هر شب و هر روز ظهر گوشت بخورد! نه نمی­خورم، حالا چه اصراری داری؟ شام تمام شد و با آن دوستشان بیرون آمدند، دوستشان عرض کرد: آقای الهی با این علاقه­ای که شما به گوشت دارید، چرا یک لقمه نخوردید؟ فرمود: اول سفره آمدم که دستم را به‌طرف گوشت دراز بکنم، از گوشت صدا درآمد که من را نخور، من ذبح شرعی نشده‌ام! ولی خب باید به آنجا رسید.

برای ما رسیدن کامل نیست؛ گاهی اگر چهل-پنجاه روزی هیچ گناهی نکنیم، یک  جرقه­ای می­زند و رد می­شود، اگر گناه نکنیم! اگر شبانه‌روز حتی یک گناه صغیره بکنیم، آن جرقه اصلاً سراغ ما نمی­آید؛ گناه کبیره هم که برای یهودی‌ها و مسیحی­ها و بی­دین­ها و مقلدان فرهنگ غرب است و آن کار ما نیست؛ اگر ما هم دچار ربا و زنا و ظلم و غصب و رشوه و اختلاس بودیم که یک روحیهٔ تاریکی مثل شمر داشتیم؛ اینکه حالا یک دو رکعت نماز می­خوانیم، یک روزه‌ای می­گیریم و یک روضه می­آییم، برای همان جرقه­هایی است که گاهی می­زند و گاهی هم که نمی­زند، حتی شب احیا می­گویم حالش را ندارم و خوابم می­آید، می­گیرم می­خوابم؛ ولی اگر جرقه در کار باشد، آدم به خدا میل دارد، به قرآن میل دارد، به کار خیر میل دارد، به عمل صالح میل دارد. اسم این جرقه در روایات ما زیاد به‌عنوان نور برده شده است.

خب این یک مورد و یک مورد هم در همدان بود که قبل از انقلاب منبر می­رفتم. هر شب علمای همدان پای منبر می‌آمدند؛ به‌خصوص یک عالمی که هم سید بود، هم باسواد بود، هم خیلی خوش‌اخلاق بود و علاقهٔ من را به خودش جلب کرده بود. دو روز در میان، یک روز در میان به خانه­اش می­رفتم که مطالب خیلی خوبی داشت، از جمله یک واسطه بین من و این داستان است، گفت: طلبهٔ قم بودم و به آیت‌الله‌العظمی حاج‌شیخ‌عبدالکریم حائری ارادتمند بودم، ایشان هم من را دوست داشت. طلبهٔ درس‌خوانی بودم. یک روز بعدازظهر دو سه نفر خدمتشان بودیم، فرمودند: من یک بازدید بدهکار هستم و می­خواهم بروم. یک کاسب محترمی است و شماها هم با من بیایید؛ رفتیم. مرحوم حاج‌شیخ در میوه­ها به انگور خیلی علاقه داشت و صاحب خانه هم می­دانست. وقتی نشستیم، یک کارگری در خانه بود، به او گفت: یک کاسهٔ پر انگور خوب از باغ بیاورد؛ خانه­اش در باغ بود. قم در آن وقت در محاصرهٔ باغ بود، من یادم هست؛ خانه کم بود، خیابان هم کم بود، اما دیگر همهٔ آن باغ‌ها را نابود کردند و قم را به کویر تبدیل کردند. همین بلا را سر خیلی از شهرها درآوردند؛ خیلی شهرها نباید صنعتی می­شد که شد و اژدهای صنعت، کشاورزی را بلعید و نابود کرد.

کارگر خانه رفت و یک کاسهٔ بزرگ انگور آورد، نیم ساعتی گذشت و حاج‌شیخ یک‌دانه حبه­ هم نخورد. صاحب‌خانه دو سه‌بار عرض کرد: آقا میل کنید، انگور خیلی خوبی است، شاد است. فرمودند: الآن میل ندارم. ما خداحافظی کردیم، من در کوچه با حاج‌شیخ تنها شدم و آن دو سه‌تا رفیق­هایم رفتند. گفتم: آقا چرا انگور نخوردید؟ فرمود: نخوردم. گفتم: علتش چه بود؟ گفت: علتش این بود که نخوردم! دیدم نمی­گوید، گفتم: من سید هستم، جواب من را بدهید و من را رد نکنید! با بی‌میلی گفت: حالا که دلت می­خواهد می­گویم؛ من دستم را که از زیر عبا آماده کردم تا به‌طرف انگور ببرم، به‌شدت حال استفراغ گرفتم و این علامت استفراغ بین من و پروردگار است؛ من هر جا بروم، لقمه اگر ناپاک باشد و بخواهم دستم را دراز بکنم، به‌شدت دچار استفراغ می­شوم و نخوردم. با حاج‌شیخ هم خداحافظی کردیم و من در همان خانه­ای برگشتم که انگور آوردند. به صاحبخانه گفتم: ببخشید من این سؤال را می­کنم، خیلی شرمنده و ناراحت هستم و سؤالم علت هم دارد. شما حرام‌خور هستید؟ گفت: نه به خدا! من تمام مالم پاک است و سال به سال هم خمسم را با دست خودم می­برم و به آیت‌الله‌العظمی حائری می­دهم؛ اصلاً یک‌ذره مال حرام در زندگی من نیست. گفتم: داستان امروز این بود. کارگر را صدا زد، گفت: این انگور را از کجا آوردی؟ گفت: والله یک‌ربع، ده دقیقه در کنده­های باغ خودمان هرچه گشتم، دیدم انگور به‌دردخور نیست و از دیوار باغ همسایه پایین پریدم، دیدم حاج‌شیخ مهمانت است، دیدم انگورهای آن بعضی­هایش خیلی رسیده و جالب است، چیدم و آوردم که آبروی تو حفظ بشود؛ یعنی با یک انگور به شکم می­گویند جلو نرو، آن‌وقت در قیامت به کسی که شصت‌سال حرام خورده، رویش را به‌طرف بهشت می­کنند و می­گویند بفرما جلو؟ با یک انگور به شکم می­گویند عقب­نشینی کن! با یک گوشت در بشقاب به الهی می­گویند عقب­نشینی کن! می­گویند این شعر برای شیخ بهائی است و من دقیق نمی­دانم؛ شاید برای شیخ باشد! سه خط است و خیلی جالب است، شیخ هم آدم ظریف‌گویی بود.

جدّ تو آدم بهشتش جای بود

«درست است؛ حالا هر بهشتی که آن زمان بوده است. بهشت، بهشت قیامت نبوده و امام باقر می­فرمایند: یک باغ بسیار آباد در همین منطقهٔ شامات بوده است».

 جدّ تو آدم بهشتش جای بود

 قدسیان کردند بهر او سجود

«فرشتگان خدا به جد تو به امرالله سجده کردند».

 یک گنه چون کرد، گفتندش تمام

 قرآن می­گوید به او گفتم به این درخت نزدیک نشو! این چند هزار درخت برای تو، همین یک‌دانه را به سراغش نرو. یک گنه چون کرد، کل فرشتگانی که به او سجده کرده بودند، گفتندش تمام؛ یعنی تمام فرشتگان به او گفتند:

 مُذنبی، مُذنب برو بیرون خرام

 «از اینجا بیرون برو، اینجا جای گنهکار نیست؛ آن هم یک باغ دنیا و نه بهشت آخرت. بعد شیخ می­گوید:

 تو طمع داری که با عمری گناه

 وارد جنت شوی ای روسیاه!

 امام صادق گوشت پختهٔ مرده و میته ذبح شرعی نشده را پس می­زند، آن وقت خدا در قیامت دل مردهٔ متعفن به بخل و کینه و حسد و ریا و نفاق و اینها را در آغوش می­گیرد و می­گوید این دل را در آغوش رحمت من بینداز؟ نماینده­اش در کرهٔ زمین یک-دو کیلو گوشت ذبح شرعی نشده را دور ریخت، چطور می­شود یک دل هفتاد سال آلوده را در قیامت بگویند مشکلی نیست و در آغوش رحمت ما بینداز! اگر این کار را بکنند، جهنم دیگر برای کسی نمی­ماند و صاف می­شود.

خب برگردم به  اول منبر:

 هر شغلی در این عالم ترازو دارد. برای سنجش حق و باطل که من بفهمم جاده­ام باطل است یا حق است؛ نگاهم باطل است یا حق است؛ حرفم باطل است یا حق است؛ عملم باطل است یا حق است؛ این عروسی که برای دخترم می­خواهم بگیرم، حق است یا باطل است؛ این مجلسی که برای پسرم می­خواهم بگیرم، حق است یا باطل است؛ این هزار تا مهمانی که از اصفهان، شیراز، تبریز و تهران در بهترین هتل برای عروسی دخترم دعوت کردم و نفری سیصدهزار تومان صورت به من می­دهند، هزار تا سیصدهزار تومان، این حق است یا باطل است؟ خب من خودم نمی­فهمم، خداوند متعال سه‌تا ترازو، سه‌تا معیار، سه‌تا خط‌کش برای ما گذاشته است که کار را با اینها اندازه‌گیری کن: یکی‌اش قرآن است، ببین این عروسی اسراف است یا نه؟ قرآن نشانت می­دهد؛ یک میزان پیغمبر اسلام است، هم حرفش و هم اعمالش؛ یک میزان الهی هم امام معصوم است، مثل حضرت رضا که الآن در خدمتش هستیم و همهٔ افعال، اطوار، اخلاق و فرمایشاتش ترازوی خداست.

خب روایت حضرت را یکبار دیگر بخوانم و باز شرحش برای جلسه بعد می­ماند، اگر خدا بخواهد! مقدمه وقت را پر کرد. امام فرمودند:

«جف القلم بحقیقت الکتاب من الله بالسعادة لمن امن و التقی و بالشقاوة من الله تبارک و تعالی لمن کذّب و عصی».

 یابن‌رسول‌الله، شما الآن ما را می­بینید؛ چون ایمان شما ایمان کامل است و نوری که بین شما و خدا هست، موجود است؛ به دنیا کاری ندارد، در برزخ هم دارید، در قیامت هم دارید و الآن دارید ما را در آن نور می­بینید. حرم که می­رویم، می‌خوانیم: «اشهد انک تشهد مقامی»، من را می­بینی که کجا ایستاده‌ام؛ «و تسمع کلامی»، می­شنوی چه دارم می­گویم. حالا یابن‌رسول‌الله با شما صحبت می‌کنیم: ما جمعیت، همین جمعیت، جمعیت شیعهٔ عاشق شما اهل‌بیت، اگر ما بغداد بودیم، می­گذاشتیم جنازهٔ پدرت -موسی‌بن‌جعفر- را با بی­احترامی بر روی یک‌ تخته بیندازند و بیرون بیاورند و بعد هم یک نفهمی را جلوی جنازه بگذارند تا داد بزند: «هذا امام رفضه»، من اولین‌بار است که این جمله را معنی می­کنم. من به عمرم این صدای جارچی پست را معنی نکرده‌ام، از بس که فشار به من دارد! جارچی داد می­زد که این جنازهٔ روی تخته، رهبر کافران است! رهبر آنهایی است که دین ندارند! هارون دین داشت، آن وقت موسی‌بن‌جعفر بی­دین بود! سندی‌بن‌شاهکِ زندانبان دین داشت و این جنازه دین نداشت و مردم تابع موسی‌بن‌جعفر دین نداشتند!

تحلیل دارم برای اینکه چه شد بغداد تعطیل شد و جمعیت ریختند، جنازه را گرفتند و نگذاشتند جنازه را ببرند. سه‌روز روی جسر بغداد گذاشتند بماند، می­خواستند سر مردم را کلاه بگذارند که کلاه هم نرفت و بالاخره اجازهٔ دفن دادند. همین‌جایی که همین وقت، گاهی وارد حرمش شدید؛ چه حرم نورانی و چه حرمی حرم خدا! ما که می­آمدیم گوشهٔ حرم می­نشستیم، از گریه بی­طاقت بودیم. من همین‌جوری که نگاه می­کردم، می­دیدم جنازه روی یک تختهٔ پاره است و چهارتا حمال دارند بیرون می­برند و آن جارچی هم دارد می­گوید که این امام کافران است! نمی­توانستم تحمل بکنم، اما ای امام هشتم، بالاخره شیعیان ریختند و جنازه را گرفتند؛ خودت هم طی‌الارض کردی و بدن بابا را غسل دادی، وارد قبر کردی. آخرین لحظه­ای که می­خواستی از قبر بیرون بیایی، بند کفن بابا را باز کردی و صورت بابا را روی خاک گذاشتی؛ اما جدت زین‌العابدین چه‌کار کرد که کربلا می­خواست صورت بابا را رو به قبله بگذارد، اما بدن سر نداشت.

 

برچسب ها :