جلسه دوم چهار شنبه (21-4-1396)
(مشهد حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدمشهد/ حسینیهٔ همدانیها/ تابستان1396هـ.ش./ دههٔ دوم شوال/ سخنرانی دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
متن روایتی را از امام هشتم به نقل از علامهٔ مجلسی، بدون ترجمه و توضیح در جلسهٔ قبل قرائت کردم که از نخبهٔ روایات اهلبیت است. کمتر هم گفته شده و شنیده شده است. پیش از آنکه روایت را -با توفیق خداوند- توضیح بدهم، یک مقدمهٔ لازمی را باید عرض بکنم.
نمیدانم تاریخ اختراع هر نوع ترازویی کِی بوده است، در جایی ندیدهام و در کتابها -این مقدار کتابی که در اختیارم بوده- نخواندهام؛ اما همهٔ شما امروز میدانید که هر رشتهای و هر کاری، ترازوی خاصی برای سنجیدن دارد، چرا؟ چون درک نقطهٔ مطلوب و درک حقیقتی که مردم به دنبالش هستند، بدون ترازو امکان ندارد؛ مثلاً ترازوی معیار برای زمین «متر» و برای جادهها «کیلومتر» است. آیا یک متر، دو متر، صد متر، یک کیلومتر، ده کیلومتر مساحت یا طول را میشود بهطور دقیق با چشم و با نگاهکردن درآورد؟ اگر شدنی بود که هیچ مهندسی و هیچ معماری دیگر لازم نداشت ترازوی مربوط به سنجش متر و یا کیلومتر را بهکار ببرد. یک زمینی که میخواستند بخرند و بفروشند، میآمد نگاه میکرد و میگفت: دقیقاً دویست متر است، اما دویست متر با نگاه درنمیآید؛ چون همه هم دلشان میخواهد که میلیمتر کار را هم بفهمند، ولی چنین قدرتی به چشم داده نشده است. تمام دکترهای عالم از قدیم برای تشخیص بیماری ترازوی مخصوصی بهکار میگرفتند؛ حالا قدیمها که برای سنجش صدای قلب یا ضربان قلب، دستگاه مخصوص را نداشتند، اما الآن برای سنجش فشار خون، برای شنیدن ریتم قلب، همهٔ دکترها این ترازوهای دقیق خاص خودشان را بهکار میگیرند.
معیار تشخیص بیماری برای حکیمان قدیم قبل از اختراع این ترازوها پشت پلک بود و زبان و گرفتن نبض؛ با دو تا انگشتش نبض را میگرفت و گوش میداد، ضربان قلب را میشمرد و میفهمید قلب در صراط مستقیم است یا منحرف است؛ زبان را میدید و میگفت بار دارد، یعنی طبیعی نیست؛ پشت پلک چشم را میدید و میگفت جنابعالی دچار این بیماری هستید. بالاخره از قدیم برای سنجش بیماریها ترازو وجود داشت؛ عدد هم ترازوی اجناس عددی است، لیتر هم ترازوی پمپ بنزینها و بشکه ترازوی شرکتهای گستردهٔ نفتی است و این ترازوهای مغازهها هم برای سنجش دقیق جنس است که یک آقایی میآید میگوید: من ده کیلو نخود میخواهم، بقال هم آدم متدینی است، در ترازو میریزد؛ اگر ایمانش هم یکخرده قویتر باشد، یک بیست گرم، سی گرم، پنجاه گرم هم اضافه میدهد.
حال برویم سراغ قرآن مجید و ببینیم حرف قرآن مجید راجعبه ترازو چیست؟ ترازو و معیار را قبول دارد یا نه؟
ما در سورهٔ مبارکهٔ الرحمن که بعدش سورهٔ واقعه و بعدش سورهٔ حدید است، میبینیم که پروردگار عالم روی مسئلهٔ ترازو تأکید دارد: «والسماء رفعها و وضع المیزان»، «سماء» در آیه، یعنی همهٔ عوالم بالای سر ما و عوالم مادّی، نه عوالم معنوی، خب بالای سر ما چیست؟ قرآن مجید میگوید: هفت آسمان، علم به چند تا آسمان دست پیدا کرده است؟ نمیدانیم! عدد هفت بر چه ملاکی است؟ آن هم نمیدانیم، فقط میدانیم واقعاً دانشمندان از قبل از اسلام و پیش از سه هزار سال میلاد مسیح در جستوجوی عوالم بالا برآمدند؛ حالا آن وقت که سفینهٔ فضایی نداشتند، دوربین نجومی هم نداشتند، ولی حداقل در سه هزار سال قبل از میلاد مسیح دربارهٔ خورشید، ماه و یک تعداد ستاره نظر دادهاند؛ چون خداوند یک روحیهٔ کاوشگری به انسان عنایت کرده که از نعمتهای ویژه خداست و آدم میخواهد بفهمد، در مقام تحقیق برآید و حقایق عالم را بهدست بیاورد؛ حالا یا با کمک عقلش، با کمک علمش، با کمک علم دیگران که بهترینش با کمک انبیا و ائمهٔ طاهرین است؛ چون آنها در همهچیز عالم نظر دارند، نظر درست، حتی در غیب عالم که پروردگار میفرماید: «مخلَصین» و نه «مخلِصین». فرق مخلِصین با مخلَصین در لغت یک زیر و زبر است؛ مخلِص هنوز در راه است و مخلَص به همهٔ مقصدها رسیده و دارد براساس رسیدنش بر مقصدها کار و فعالیت میکند. مخلِص مسافر است و مخلَص به خانه رسیده است. مخلَصین را -خدا میگوید- هرچه بگویند، من امضا میکنم و جالب هم این است که آنها هرچه بگویند، از علم پروردگار استفاده میکنند و میگویند.
در اصول کافی است، امام هشتم میفرمایند: ما وقتی که ارادهٔ مسائل جدیدی را داشته باشیم و بخواهیم یک حقایقی را به دانش خودمان اضافه بکنیم، چون علم نهایت ندارد که حالا یکی بگوید تمام است و همهٔ علم پیش من است؛ بلکه علم از مقولهٔ بینهایت است و همهٔ علم پیش هیچکس نیست و علم را باید از منبعش گرفت، آن منبع هم علمش بینهایت است. حضرت میفرمایند: وقتی ما ائمه اراده کنیم به حقایقی که داریم اضافه کنیم، به محض ارادهکردن، یک نوری بین ما و عالم غیب پدیدار میشود و ما حقایقی را در آن نور، بیش از آنچه خودمان میدانیم میبینیم و به ما اضافه میشود. فکر هم نکنید وقتی ائمه شهید شدند، بین اینها و آن نور قطع شد؛ این نور بین آنها و پروردگار ادامه دارد دائمی و همیشگی است. ما روایاتی داریم که بچههای نابالغ در عالم برزخ مورد تعلیم هستند؛ یعنی روحشان که در قالب به اصطلاح مثالی است، یک بدنی شکل بدن دنیا دارند، ولی آن بدن وزن و سنگینی ندارد، در آنجا به آنها تعلیم میدهند. در قیامت هم همینطور است و آیات قرآن صریح است که در قیامت، خیلی چیزهایی که مردم نمیدانستند و نمیفهمیدند، به آنها یاد میدهند و میفهمانند که این هم از عنایات پروردگار است؛ ولی در دنیا که ائمه بودند و با این نور کشف حقیقت میکردند، در برزخ و در قیامت هم کاملاً با آنهاست.
در دنیا که دراینزمینه روایاتی واقعاً بهتآور داریم: کسی از شامات دوردست برای حضرت صادق هدیههایی آورد و امام هدیهٔ او را قبول کردند. معلوم بود آدم خوب و درستی بود، قبول کردند و به ما هم دستور داده شده هدیه برایتان آوردند، رد نکنید و بپذیرید. عرض کرد: یابنرسولالله، ما یک رسمی در آن منطقهٔ شامات داریم که گوشت حلال را خشک میکنیم. تا پنجاه-شصتسال پیش هم در بعضی از قریههای ایران بود و گاهی هم گوشت و نمک و فلفل و زردچوبه را در یک خمرههای گلی ردیف میچیدند که زمستان چهار-پنج ماه تکهتکه درمیآوردند و میخوردند، فاسد هم نبود؛ یعنی قدیمیها بدون فریزر و یخچال بلد بودند که گوشت را چگونه نگه دارند. بشر به شکمش خیلی خوب رسیده، ولی به خودش نه، به عقلش نه، به نفسش نه، به جانش نه؛ یعنی الآن هشت میلیارد جمعیت روی کرهٔ زمین است که کل آنها مجتهد شکم هستند و یقیناً خیلی خوب تشخیص میدهند، مسائل مربوط به شکم را خیلی خوب تشخیص میدهند!
گفت: یابنرسولالله، ما یک رسمی داریم؛ گوشت را خشک میکنیم و استفاده میکنیم که یک کیسه هم از آن گوشت خوشمزه را جزء هدیههایم برایتان آوردهام. حضرت فرمودند: من همهٔ هدیههایت را قبول میکنم، الّا این گوشت خشکشده را! گفت: چرا یابنرسولالله؟ فرمودند: قبول نمیکنم، نمیخواهم، نمیخورم! گفت: از یک آدم متدینی خریدهام؛ یک قصاب بییقه و ریشدار، متدین، آستین کوتاه و ریشتراشیده و کراواتی نبوده است، یابنرسولالله آدم باایمانی بود. فرمودند: نه نمیخواهم! گفت: چرا آقاجان، عیب این گوشت چیست؟ فرمودند: گوشت ذبح شرعی نشده است و ما ابداً لقمهٔ حرام به بدنمان راه نمیدهیم. حالا دیگر آوردهای و نمیخواهم این بار را برگردانی، گوشهٔ آن اتاق ببر و کیسه گوشت را بگذار. گوشهٔ اتاق برد و برگشت، عرض کرد: آقا حق فرمودید، چون من کیسهٔ گوشت را زمین گذاشتم، از کیسه صدا درآمد که هدیهدهنده، من حرام هستم و ذبح شرعی نشدهام. ما هم اگر ایمانمان مثل حضرت صادق بالا برود که بر باطن اشراف پیدا بکند، هم مرغها و هم گوشتها را که میرویم میخریم، حالا نمیخواهد آنها صدا بدهند، ولی میفهمیم که نباید بخوریم! من دراینزمینه هم دو تا داستان عجیب دارم، خوب است بدانید که مال حرام چقدر پست و مورد نفرت است و حلال چقدر باارزش است.
کسی در این حرم دفن است که من مردنش را یادم هست. حدودهای بین سالهای 45-50 بود، تاریخ دقیقش را نمیدانم، یک شخصیت معنوی و الهی بود که من با کتابهایش هم آشنا بودم. ایشان یک دایی به نام آقای الهی داشت، این یک روحانی بسیار وارستهای بود، اصالتاً اهل تنکابن بود. قضیه برای هشتاد-نود سال پیش است. تحصیلاتش در حوزهٔ قزوین بود که یکوقتی آن حوزه، حوزهٔ خیلی پر و بال داری بود. قبرش هم در حرم حضرت معصومه است. یک شخصیت فوقالعادهای بود. خب هرکسی در غذاها به یک غذا علاقه دارد؛ مثلا مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی در انواع غذاها به نان و کشک علاقه داشتند و بیشتر غذایشان همان بود. ما گاهی که اسم بزرگان دین را روی منبر میبریم، شاید امروزیها خیال بکنند که یک مرجع بسیار مهم و کمنظیری مثل آیتاللهالعظمی بروجردی چه زندگی داشته است! نه، هیچ زندگی نداشته و همهچیز زندگیاش کهنه بود. من هم آنجا رفتوآمد داشتم و الآن هم رفتوآمد دارم. بیش از دهسال است که در سالگردشان هم من منبر میروم و خیلی از زندگیشان در سالگردشان برای مردم گفتهام. حالا یک کسی به چلوکباب علاقه دارد، یکی به آبگوشت علاقه دارد، این مرحوم آقای الهی تنکابنی -با الهی قمشهای اشتباه نکنید- به گوشت آبپز علاقه داشت؛ گوشتی که با آب خیلی مختصر پخته بشود. یک کسی از ارادتمندانش در یک شب برای شام دعوتش کرد. من اینجور آدمها را در دورهٔ عمرم دیدهام، فکر نکنید فقط قصه و داستان است! از آنهایی که دیدهام، خیلی حرفها دارم. امروز هم روز باورکردن مردم نیست! یکخرده قدیمیها و جوانهای متدینی مثل شما این حرفها را باور میکنند و بقیه مسخره میکنند، ولی من که با چشم خودم افرادش را دیده بودم، خب برایم یک امر ثابت و محققی است.
گوشت برایش درست کرد، در همین دیسهای گلی گذاشت و سر سفره آورد. مرحوم آقای الهی با علاقهای که به همین گوشت آبپز داشتند، شروع به خوردن نان و پنیر کردند. گفت: آقا گوشتش خیلی خوب است! گفت: اتفاقاً امشب به گوشت میل ندارم. گفت: شما که خیلی به گوشت علاقه داشتید! گفت: حالا هم دارم، اما حالا علاقه باعث نمیشود که آدم هر شب و هر روز ظهر گوشت بخورد! نه نمیخورم، حالا چه اصراری داری؟ شام تمام شد و با آن دوستشان بیرون آمدند، دوستشان عرض کرد: آقای الهی با این علاقهای که شما به گوشت دارید، چرا یک لقمه نخوردید؟ فرمود: اول سفره آمدم که دستم را بهطرف گوشت دراز بکنم، از گوشت صدا درآمد که من را نخور، من ذبح شرعی نشدهام! ولی خب باید به آنجا رسید.
برای ما رسیدن کامل نیست؛ گاهی اگر چهل-پنجاه روزی هیچ گناهی نکنیم، یک جرقهای میزند و رد میشود، اگر گناه نکنیم! اگر شبانهروز حتی یک گناه صغیره بکنیم، آن جرقه اصلاً سراغ ما نمیآید؛ گناه کبیره هم که برای یهودیها و مسیحیها و بیدینها و مقلدان فرهنگ غرب است و آن کار ما نیست؛ اگر ما هم دچار ربا و زنا و ظلم و غصب و رشوه و اختلاس بودیم که یک روحیهٔ تاریکی مثل شمر داشتیم؛ اینکه حالا یک دو رکعت نماز میخوانیم، یک روزهای میگیریم و یک روضه میآییم، برای همان جرقههایی است که گاهی میزند و گاهی هم که نمیزند، حتی شب احیا میگویم حالش را ندارم و خوابم میآید، میگیرم میخوابم؛ ولی اگر جرقه در کار باشد، آدم به خدا میل دارد، به قرآن میل دارد، به کار خیر میل دارد، به عمل صالح میل دارد. اسم این جرقه در روایات ما زیاد بهعنوان نور برده شده است.
خب این یک مورد و یک مورد هم در همدان بود که قبل از انقلاب منبر میرفتم. هر شب علمای همدان پای منبر میآمدند؛ بهخصوص یک عالمی که هم سید بود، هم باسواد بود، هم خیلی خوشاخلاق بود و علاقهٔ من را به خودش جلب کرده بود. دو روز در میان، یک روز در میان به خانهاش میرفتم که مطالب خیلی خوبی داشت، از جمله یک واسطه بین من و این داستان است، گفت: طلبهٔ قم بودم و به آیتاللهالعظمی حاجشیخعبدالکریم حائری ارادتمند بودم، ایشان هم من را دوست داشت. طلبهٔ درسخوانی بودم. یک روز بعدازظهر دو سه نفر خدمتشان بودیم، فرمودند: من یک بازدید بدهکار هستم و میخواهم بروم. یک کاسب محترمی است و شماها هم با من بیایید؛ رفتیم. مرحوم حاجشیخ در میوهها به انگور خیلی علاقه داشت و صاحب خانه هم میدانست. وقتی نشستیم، یک کارگری در خانه بود، به او گفت: یک کاسهٔ پر انگور خوب از باغ بیاورد؛ خانهاش در باغ بود. قم در آن وقت در محاصرهٔ باغ بود، من یادم هست؛ خانه کم بود، خیابان هم کم بود، اما دیگر همهٔ آن باغها را نابود کردند و قم را به کویر تبدیل کردند. همین بلا را سر خیلی از شهرها درآوردند؛ خیلی شهرها نباید صنعتی میشد که شد و اژدهای صنعت، کشاورزی را بلعید و نابود کرد.
کارگر خانه رفت و یک کاسهٔ بزرگ انگور آورد، نیم ساعتی گذشت و حاجشیخ یکدانه حبه هم نخورد. صاحبخانه دو سهبار عرض کرد: آقا میل کنید، انگور خیلی خوبی است، شاد است. فرمودند: الآن میل ندارم. ما خداحافظی کردیم، من در کوچه با حاجشیخ تنها شدم و آن دو سهتا رفیقهایم رفتند. گفتم: آقا چرا انگور نخوردید؟ فرمود: نخوردم. گفتم: علتش چه بود؟ گفت: علتش این بود که نخوردم! دیدم نمیگوید، گفتم: من سید هستم، جواب من را بدهید و من را رد نکنید! با بیمیلی گفت: حالا که دلت میخواهد میگویم؛ من دستم را که از زیر عبا آماده کردم تا بهطرف انگور ببرم، بهشدت حال استفراغ گرفتم و این علامت استفراغ بین من و پروردگار است؛ من هر جا بروم، لقمه اگر ناپاک باشد و بخواهم دستم را دراز بکنم، بهشدت دچار استفراغ میشوم و نخوردم. با حاجشیخ هم خداحافظی کردیم و من در همان خانهای برگشتم که انگور آوردند. به صاحبخانه گفتم: ببخشید من این سؤال را میکنم، خیلی شرمنده و ناراحت هستم و سؤالم علت هم دارد. شما حرامخور هستید؟ گفت: نه به خدا! من تمام مالم پاک است و سال به سال هم خمسم را با دست خودم میبرم و به آیتاللهالعظمی حائری میدهم؛ اصلاً یکذره مال حرام در زندگی من نیست. گفتم: داستان امروز این بود. کارگر را صدا زد، گفت: این انگور را از کجا آوردی؟ گفت: والله یکربع، ده دقیقه در کندههای باغ خودمان هرچه گشتم، دیدم انگور بهدردخور نیست و از دیوار باغ همسایه پایین پریدم، دیدم حاجشیخ مهمانت است، دیدم انگورهای آن بعضیهایش خیلی رسیده و جالب است، چیدم و آوردم که آبروی تو حفظ بشود؛ یعنی با یک انگور به شکم میگویند جلو نرو، آنوقت در قیامت به کسی که شصتسال حرام خورده، رویش را بهطرف بهشت میکنند و میگویند بفرما جلو؟ با یک انگور به شکم میگویند عقبنشینی کن! با یک گوشت در بشقاب به الهی میگویند عقبنشینی کن! میگویند این شعر برای شیخ بهائی است و من دقیق نمیدانم؛ شاید برای شیخ باشد! سه خط است و خیلی جالب است، شیخ هم آدم ظریفگویی بود.
جدّ تو آدم بهشتش جای بود
«درست است؛ حالا هر بهشتی که آن زمان بوده است. بهشت، بهشت قیامت نبوده و امام باقر میفرمایند: یک باغ بسیار آباد در همین منطقهٔ شامات بوده است».
جدّ تو آدم بهشتش جای بود
قدسیان کردند بهر او سجود
«فرشتگان خدا به جد تو به امرالله سجده کردند».
یک گنه چون کرد، گفتندش تمام
قرآن میگوید به او گفتم به این درخت نزدیک نشو! این چند هزار درخت برای تو، همین یکدانه را به سراغش نرو. یک گنه چون کرد، کل فرشتگانی که به او سجده کرده بودند، گفتندش تمام؛ یعنی تمام فرشتگان به او گفتند:
مُذنبی، مُذنب برو بیرون خرام
«از اینجا بیرون برو، اینجا جای گنهکار نیست؛ آن هم یک باغ دنیا و نه بهشت آخرت. بعد شیخ میگوید:
تو طمع داری که با عمری گناه
وارد جنت شوی ای روسیاه!
امام صادق گوشت پختهٔ مرده و میته ذبح شرعی نشده را پس میزند، آن وقت خدا در قیامت دل مردهٔ متعفن به بخل و کینه و حسد و ریا و نفاق و اینها را در آغوش میگیرد و میگوید این دل را در آغوش رحمت من بینداز؟ نمایندهاش در کرهٔ زمین یک-دو کیلو گوشت ذبح شرعی نشده را دور ریخت، چطور میشود یک دل هفتاد سال آلوده را در قیامت بگویند مشکلی نیست و در آغوش رحمت ما بینداز! اگر این کار را بکنند، جهنم دیگر برای کسی نمیماند و صاف میشود.
خب برگردم به اول منبر:
هر شغلی در این عالم ترازو دارد. برای سنجش حق و باطل که من بفهمم جادهام باطل است یا حق است؛ نگاهم باطل است یا حق است؛ حرفم باطل است یا حق است؛ عملم باطل است یا حق است؛ این عروسی که برای دخترم میخواهم بگیرم، حق است یا باطل است؛ این مجلسی که برای پسرم میخواهم بگیرم، حق است یا باطل است؛ این هزار تا مهمانی که از اصفهان، شیراز، تبریز و تهران در بهترین هتل برای عروسی دخترم دعوت کردم و نفری سیصدهزار تومان صورت به من میدهند، هزار تا سیصدهزار تومان، این حق است یا باطل است؟ خب من خودم نمیفهمم، خداوند متعال سهتا ترازو، سهتا معیار، سهتا خطکش برای ما گذاشته است که کار را با اینها اندازهگیری کن: یکیاش قرآن است، ببین این عروسی اسراف است یا نه؟ قرآن نشانت میدهد؛ یک میزان پیغمبر اسلام است، هم حرفش و هم اعمالش؛ یک میزان الهی هم امام معصوم است، مثل حضرت رضا که الآن در خدمتش هستیم و همهٔ افعال، اطوار، اخلاق و فرمایشاتش ترازوی خداست.
خب روایت حضرت را یکبار دیگر بخوانم و باز شرحش برای جلسه بعد میماند، اگر خدا بخواهد! مقدمه وقت را پر کرد. امام فرمودند:
«جف القلم بحقیقت الکتاب من الله بالسعادة لمن امن و التقی و بالشقاوة من الله تبارک و تعالی لمن کذّب و عصی».
یابنرسولالله، شما الآن ما را میبینید؛ چون ایمان شما ایمان کامل است و نوری که بین شما و خدا هست، موجود است؛ به دنیا کاری ندارد، در برزخ هم دارید، در قیامت هم دارید و الآن دارید ما را در آن نور میبینید. حرم که میرویم، میخوانیم: «اشهد انک تشهد مقامی»، من را میبینی که کجا ایستادهام؛ «و تسمع کلامی»، میشنوی چه دارم میگویم. حالا یابنرسولالله با شما صحبت میکنیم: ما جمعیت، همین جمعیت، جمعیت شیعهٔ عاشق شما اهلبیت، اگر ما بغداد بودیم، میگذاشتیم جنازهٔ پدرت -موسیبنجعفر- را با بیاحترامی بر روی یک تخته بیندازند و بیرون بیاورند و بعد هم یک نفهمی را جلوی جنازه بگذارند تا داد بزند: «هذا امام رفضه»، من اولینبار است که این جمله را معنی میکنم. من به عمرم این صدای جارچی پست را معنی نکردهام، از بس که فشار به من دارد! جارچی داد میزد که این جنازهٔ روی تخته، رهبر کافران است! رهبر آنهایی است که دین ندارند! هارون دین داشت، آن وقت موسیبنجعفر بیدین بود! سندیبنشاهکِ زندانبان دین داشت و این جنازه دین نداشت و مردم تابع موسیبنجعفر دین نداشتند!
تحلیل دارم برای اینکه چه شد بغداد تعطیل شد و جمعیت ریختند، جنازه را گرفتند و نگذاشتند جنازه را ببرند. سهروز روی جسر بغداد گذاشتند بماند، میخواستند سر مردم را کلاه بگذارند که کلاه هم نرفت و بالاخره اجازهٔ دفن دادند. همینجایی که همین وقت، گاهی وارد حرمش شدید؛ چه حرم نورانی و چه حرمی حرم خدا! ما که میآمدیم گوشهٔ حرم مینشستیم، از گریه بیطاقت بودیم. من همینجوری که نگاه میکردم، میدیدم جنازه روی یک تختهٔ پاره است و چهارتا حمال دارند بیرون میبرند و آن جارچی هم دارد میگوید که این امام کافران است! نمیتوانستم تحمل بکنم، اما ای امام هشتم، بالاخره شیعیان ریختند و جنازه را گرفتند؛ خودت هم طیالارض کردی و بدن بابا را غسل دادی، وارد قبر کردی. آخرین لحظهای که میخواستی از قبر بیرون بیایی، بند کفن بابا را باز کردی و صورت بابا را روی خاک گذاشتی؛ اما جدت زینالعابدین چهکار کرد که کربلا میخواست صورت بابا را رو به قبله بگذارد، اما بدن سر نداشت.