لطفا منتظر باشید

جلسه هشتم سه شنبه (27-4-1396)

(مشهد حسینیه همدانی‌ها)
شوال1438 ه.ق - تیر1396 ه.ش
9.06 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

مشهد/ حسینیهٔ همدانی‌ها/ دههٔ سوم شوال/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی هشتم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

در اوائل بعثت رسول خدا که مخالفت با ایشان در اثر تعصب‌های جاهلی، کبر، نِخوت، غرور و بیشتر دنیاپرستی شدید بود؛ چون مردم مکه از این 360 بتی که قبائل در خانهٔ کعبه داشتند، جیبشان را پر می‌کردند. هدیه‌ها، نذرها و تحفه‌هایی که 360 قبیله برای بت‌ها می‌آوردند، می‌گذاشتند و می‌رفتند، این بت‌خانه‌داران و متولیان بت‌پرستی، اینها را بین خودشان تقسیم می‌کردند و حس کرده بودند که بعثت پیغمبر دارد تمام خواسته‌های نامشروع آنها را سرکوب می‌کند و این پولِ کلانِ مفت را از چنگشان بیرون می‌آورد. اگر مردم بفهمند، عاقل بشوند، آگاه بشوند، دیگر بتی نمی‌پرستند که بخواهند برای بت‌ها نذورات بیاورند؛ نه‌تنها برای مردم مکه و دشمنان و مخالفان، بلکه برای همهٔ مردم تاریخ در همان اوائل بعثت، هدفش را بیان کرد که بفهمید و بدانید من برای چه به رسالت مبعوث شدم.

مردم وقتی اهل فهم و فکر و تعقل می‌شدند، موانع راه رسالت و تبلیغ شریعت الهی برطرف می‌شد. یک جمله به مردم فرمودند(نه به مردم مکه عرض کردند، به مردم تاریخ): «انی قد جئتکم بخیر الدنیا و الآخره»، من خیر دنیا و آخرت را برایتان آورده‌ام. همین! خیر دنیا و آخرت! دلتان می‌خواهد این ظرف زندگی دنیایتان پر از خوبی بشود؟ آخرتتان پر از خوبی بشود؟ من این را برایتان مجانی آورده‌ام و واقعاً هم مجانی آورده بود؛ چون پروردگار به همهٔ انبیائش فرمان داد، فرمان واجب که به امت‌های خود اعلام بکنید: «لا اسئلکم علیه من اجر»، ما در مقابل تبلیغ پیام خدا، در مقابل تبلیغ دین، در برابر تبلیغ حلال و حرام، در برابر ساختن یک دنیا و آخرت آباد برای شما، هیچ پاداشی از شما نمی‌خواهیم: «لا اسئلکم علیه من اجر».

 برادرانی که اهل دروس حوزوی هستند، می‌دانند در علم نحو و بیان، بیان شده که نکره در سیاق نفی، افادهٔ عموم می‌کند. «لا اسئلکم» نفی است؛ «علیه من اجر»، کلمهٔ «اجر» نکره است و این نکره در سیاق نفی، افادهٔ عموم می‌کند؛ یعنی همهٔ انبیا مأمور بودند که به امت‌ها بگویند ما تا لحظهٔ آخر عمر هیچ پاداشی از شما نمی‌خواهیم؛ یک تشکر، یک دست شما درد نکند، یک بارک‌الله، یک‌دانه خرما، یک‌دانه میوه، هیچ‌چیزی نمی‌خواهیم. خود این رسالت بی‌مزد و این زحمات سنگینِ بدون توقع، وضع کسانی که دعوت انبیا را قبول نکردند، خیلی در قیامت خیلی به‌هم می‌ریزد؛ یعنی یک‌نفر در قیامت پیدا نمی‌شود که به پروردگار عالم بگوید که چون اینها از ما پاداش می‌خواستند، برای ما سنگین بود و نمی‌توانستیم بدهیم، این است که سراغشان نرفتیم، به آنها اقتدا نکردیم و دنبالشان نبودیم. این را هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید! کار انبیای خدا عظیم‌ترین کار، مفیدترین کار و گاهی طولانی‌ترین کار در این عالم بوده است. شما چه کسی را در غیر از انبیا سراغ دارید که 950 سال برای نجات مردم از گمراهی جان کَنده باشد؟ غیر از یک فردی از انبیا؛ اصلاً چه کسی در این دنیا می‌آید تا برای آدم کار سنگین مجانی بکند؟!

هرکسی به هر جا برای کار و اداری‌شدن مراجعه می‌کند، مهم‌ترین سؤالش این است که حقوق چقدر است؟ اسکناس چقدر می‌دهید؟ پول چقدر می‌دهید؟ همین کارگرهای محترمی که واقعاً آدم‌های زحمتکشی هستند، حالا در دِه خودشان برق ندارند، آب لوله‌کشی ندارند، درآمد ندارند و مجبورند در شهرها برای کارکردن بیایند؛ خیلی‌هایشان هم سر چهارراه‌ها می‌ایستند که اگر کسی کاری دارد، سراغشان بیاید. وقتی افراد سراغشان می‌روند که آقا ما دو روز کار داریم، می‌گوید چقدر می‌دهی؟ فقط انبیای الهی بودند که از پاداش و اجر با کسی حرف نزدند و خودِ این سنگین‌ترین بندی است که آدم را در قیامت گیر می‌اندازد که دعوت انبیا را به چه علت قبول نکرده‌اید؟ دعوت که عالمانه بوده، عاقلانه بوده، با فطرت برابر بوده، حکیمانه بوده و مزدی هم که از شما نخواستند؛ حالا دلیل جواب‌ندادن به انبیا را بگویید! هیچ‌کس جوابی ندارد که در قیامت بدهد.

خب این خیر دنیا و آخرتی که پیغمبر فرمودند من برایتان آورده‌ام، چیست؟ یقیناً یک خیر از این دوتا خیر(خیر دنیا و آخرت)، قرآن کریم است. قرآن خیرِ انسان است، بیان خیر برای انسان است. امیرالمؤمنین یک خطبه دارند که خیلی خطبهٔ جالبی است. من حدود شاید 45 سال پیش، همهٔ این خطبه را در روز بیست‌و‌یکم ماه رمضان در یکی از منبرهای تهران توضیح دادم. خیلی پرمحتواست! حضرت در ابتدای این خطبه می‌فرمایند(خیلی خطبهٔ دقیقی است، خیلی!): این قرآنی که خدا برایتان فرستاده، «ان الله سبحانه انزل کتابا هادیا بیّن فیه الخیر و الشرّ»، این قرآنی که برایتان فرستاده که یک کتاب هدایتگر است، هرچه در این عالم به خیر شماست، در قرآن توضیح داده و درست هم هست؛ و هرچه که در این دنیا برای شما ضرر دارد، شرّ دارد، خسارت دارد، قرآن برای شما بیان کرده است. شما در شرق و غرب عالم می‌توانید کتابی را نمونهٔ این کتاب پیدا کنید که هرچه به خیر انسان باشد، توضیح داده باشد و هرچه برای انسان زیان داشته باشد، به آن هشدار داده باشد؟ نه، ما چنین کتابی در همهٔ عالم نداریم! این خیر دنیا و آخرت است.

 یک خیر دنیا و آخرت هم روایات خودش و اهل‌بیتش است. کل روایات خیر است، کلامِ خیر است دیگر، کلام نور است. در زیارت جامعه خطاب به چهارده‌معصوم نمی‌خوانید «کلامکم نور»؟ «کلامکم نور»، معنی‌اش این نیست که من مفاتیح را که باز می‌کنم، از سخنان شما نور می‌درخشد؛ بلکه اینجا نور به‌معنی خیر است. کلام شما به خیر مردم عالم است. کلام شما برای مردم عالم نتیجه دارد، سود دارد، منفعت دارد.

خب قرآن خیر است، روایات اهل‌بیت -که در رأسشان پیغمبر اکرم است- خیر است؛ برای دنیای مردمْ خیر است، برای آخرت مردم هم خیر است. حالا حیف است، چون من علاقه‌مند هستم که در همهٔ سخنرانی‌ها قرآن را همراه با روایات اهل‌بیت ذکر بکنم، این وصیت پیغمبر است: «انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی»، قرآن خیر است، پیغمبر خیر است، امام خیر است. این هم یک بحث خیلی گسترده‌ای است و حالا من دوتا نمونه از خیربودن قرآن و وابسته‌بودن به اهل‌بیت را برایتان بگویم که خیلی جالب است.

یک شاعری در عرب، ساکن بصره بود. خیلی آدم پُرقدرتی در ادبیات عرب بود و خودش هم عرب بود. این یک داستانی دارد که احمد غزالی -که در قرن حدود به‌نظرم چهارم و اوائل پنجم می‌زیسته- در یک کتابش -که تفسیر سورهٔ یوسف است- نقل کرده است. خیلی تفسیر مختصری است، اما خیلی پرمحتواست. خیلی نکات باارزشی دارد و من این کتاب را دارم. خیلی هم قدیمی است دیگر و در معرض پوسیدگی و من دارم حفظش می‌کنم؛ چون دیگر هم چاپ نشده، یکبار فکر کنم یک کسی در زمان قاجاریه از یک کتابخانه‌ای پیدا کرده و چاپ کرده بود. این شاعر پرقدرت می‌گوید: یک کاروانی راه افتاد که به حج برود. ما هم آمدیم، مثلاً گفتیم اسم ما را هم بنویسید، گفتند: باشد، ما فلان روز از بصره حرکت می‌کنیم. من یک مقدار دیر جنبیدم و وقتی کنار دروازه آمدم، کاروان رفته بود. خب یک‌دانه کاروان هم از بصره به مکه می‌رفت، من گفتم با این اسب تیزرو شتاب کنم و به‌سرعت بروم تا به کاروان برسم. بصره را پشت سر گذاشتم و دیگر شهر پیدا نبود و حدوداً کویر بود، کاروان هم هنوز سایه‌اش پیدا نبود که یک آدم قلدرِ قوی‌هیکلی جلوی من را گرفت و گفت: پیاده شو! واقعاً هم از آن قیافه و هیکل و شکلِ حرف‌زدنش ترسیدم و پیاده شدم. گفت: چه‌چیزی داری؟ گفتم: یک‌خرده لباس در این خورجین دارم و چهارصد دینار هم پول دارم. گفت: پول‌هایت را بده! من به خیالم رسید که اگر پول‌هایم را ندهم، ممکن است من را بِکُشد. گفتم: چشم این پول‌ها! این خورجینت را هم خالی کن. گفتم: حالا که همهٔ پول‌ها را گرفته‌ای، خورجینم را خالی نکن. از تو هم درخواست می‌کنم کل پولی را که گرفته‌ای، یک‌خرده را به من برگردانی، من مسافر هستم؛ بالاخره آب می‌خواهم، نان می‌خواهم و یک‌جا در کاروان‌سرا باید پیاده بشویم، کرایه باید بدهیم. گفت: کجا داری می‌روی؟ یک‌وقت خدا آدم را هدایت می‌کند که چطوری حرف بزند. گفتم: به خانهٔ خدا می‌رویم. گفت: خانهٔ خدا کجاست؟ گفتم: در یک شهری به نام مکه. گفت: مگر خدا خانه دارد؟ گفتم: دارد، بالاخره حضرت ابراهیم و اسماعیل فرمان یافتند که این خانه را بسازند. خانه -امیرالمؤمنین می‌فرمایند- یک‌مُشت سنگ خارا و ناصاف است. این سنگ‌های روی هم چیده با این شکل مکعبش ارزشی ندارد. پروردگار عالم، خانه را تشریفاً به خودش نسبت داد و گفت: «بیتی»، همین! یک دانه «ی» به این لغت اضافه شده است، بیشتر که نه. اول «بیت» بود و چیز مهمی نبود؛ نه خرج بنّایی خیلی مهم بود و نه بنّایی آن، چون طرح و نقشه هم که نداشت! ابراهیم و اسماعیل سنگ‌ها را روی همدیگر چیدند و چهارتا تیر چوبی هم روی آن انداختند و پوشاندند، این «بیت» شد و آن ارزشی نداشت؛ اما وقتی پروردگار فرمود: «طهرا بیتی»، همین بیت را این یک‌دانه «ی» از باب تشریف به خودش اضافه کرد: «بیتی». پروردگار یک‌دانه «ی» به این چهارتا دیوار سنگی و سقف وصل کرد، این خانه با یک‌دانه «ی» به کجا رسید! در روایات اهل‌بیت است؛ حالا اهل‌سنت هم خیلی روایت دربارهٔ بیت دارند، اما نمونهٔ روایات ما را ندارند.

حضرت می‌فرمایند: وقتی وارد مسجدالحرام می‌شوی، نگاه چشمت که به بیت‌الله می‌افتد، هیچ‌چیزی هم نمی‌گویی؛ نه در حال ذکر هستی و نه در حال نماز هستی، فقط داری بیت را نگاه می‌کنی، با نگاه‌کردنت صدهزار حسنه در نامهٔ عملت می‌نویسند. تعجب نکنید، خزانهٔ پروردگار پایان‌ناپذیر است! خدا هرچه هزینه کند، چیزی از او کم نمی‌شود. صدهزار حسنه برایت می‌نویسند، صدهزار سیئه از پرونده‌ات پاک می‌کنند، صدهزار درجه هم رتبه‌ات را بالا می‌برند، آن‌هم با یک‌دانه «ی» در «بیتی».

می‌خواهم یک حرف خیلی سنگینی بزنم! جایی که یک‌‌دانه «ی» به این خانه این‌قدر ارزش داده، اگر قرآن به زندگی ما اضافه بشود، اگر اهل‌بیت به زندگی ما اضافه بشوند، یعنی ما «انسانٌ قرآنیٌ» بشویم، ما «انسانٌ اهل‌بیتیٌ» بشویم، کار ما به کجا خواهد رسید؟ مگر خدا به کعبه چه‌چیزی اضافه کرد؟ قرآن مجید را که به کعبه اضافه نکرد، اهل‌بیت را که به کعبه اضافه نکرد، آمد و یک‌دانه «ی» به آن چسباند و «بیت» را «بیتی؛ خانه‌ام» کرد. این «ام» برای کعبه چه‌کار کرده است! چه‌کار کرده! حالا اگر من در قیامت وارد محشر بشوم و پروردگار ببیند که قرآن به تمام زندگی من اضافه شده است، من به قرآن اضافه شده‌ام؛ من به‌علاوهٔ قرآن، من به‌علاوهٔ اهل‌بیت، یک نمونه از مقامتان را بگویم که اگر به قرآن و اهل‌بیت اضافه شوید. در قرآن که صدها مسئله برای این‌گونه آدم‌ها مطرح است، من یک‌دانه را بگویم.

معمولاً آدم که می‌خواهد در قیامت از قبر درآید، پریشان است، ولی بدون اینکه آدم وارد پریشانی شود، قبر که شکافته می‌شود، مؤمن زنده می‌شود، وارد محشر که می‌شود، در سورهٔ رعد می‌فرماید: «و الملائکه یدخلون علیهم من کل باب»، فرشتگان از روبرویش، پشتِ سر، دست راست، دست چپ و بالای سر بر او وارد می‌شوند. «یدخلون علیهم»، «دخل» با حرف «علی» که متعدی می‌شود، به‌معنی ملاقات است، به‌معنی زیارت است. «و الملائکه یدخلون علیهم»، وارد از روبرو، پشت سر، دست راست، دست چپ و بالای سر به زیارتش می‌آیند، به او چه می‌گویند؟ می‌گویند: «سلام علیکم»، اینها باید به ملائکه سلام کنند. طبیعتاً آدمِ وارد باید به مورود سلام بکند، ولی اینها که وارد محشر می‌شوند، به جای اینکه اینها به ملائکه سلام کنند، ملائکه به اینها سلام می‌کنند. ببینید ارزش را که تا کجاست! «سلام علیکم»، کلمهٔ «سلام» به‌معنی امنیت است و «سلام علیکم» یعنی امنیت همه‌جانبهٔ شما در این عالم قیامت که از قبر بیرون آمدید، تضمین شده است، برای چه؟ «بما صبرتم»، برای اینکه شما خودتان را در دنیا تا آخر عمر در چهارچوب دین نگه داشتید و خارج نشدید. «صبر» یعنی حبس نَفْس، «صبر» یعنی خودتان را در چهارچوب دین و قرآن و اهل‌بیت نگه داشتید و هیچ دستی نتوانست شما را از این چهارچوب بیرون ببرد. هیچ دستی! ماهواره چیست؟ سایت کدام است؟ غرب چیست؟ شرق چیست؟ این فرهنگ‌هایی که به «ایسم» ختم می‌شود، چیست؟ تمام اینها لجن است! اینها هم می‌فهمند که اینها بوی تعفن می‌دهد و هیچ‌وقت نمی‌آیند از چهارچوب دین که بوی خدا و بوی بهشت و بوی نبوت را استشمام می‌کنند، بیرون بیایند و شامه‌شان را به این‌همه لجنِ کثیف بدهند.

«سلام علیکم بما صبرتم»، این یک ارزش مردم مؤمن است. حالا ارزش‌های دیگر را شما در سورهٔ دهر، سورهٔ واقعه، سورهٔ الرحمن و آیات جزء آخر قرآن بخوانید و ببینید خدا برای آن که مستقل زندگی نکرده و با اضافه‌کردن خودش به قرآن و اهل‌بیت زندگی کرده، خدا چه‌چیزی به او داده است!

 گفت: مگر خدا خانه دارد؟ گفتم: بله! دزد گفت: داری می‌روی خانهٔ خدا چه‌کار کنی؟ گفتم: دارم می‌روم کلام خدا را بخوانم. گفت: مگر خدا کلام دارد؟ گفتم: بله، خدا کلام دارد و من به خانه‌اش می‌روم تا کلامش را بخوانم. گفت: یک‌خرده‌اش را برای من می‌خوانی؟ گفتم: چرا نمی‌خوانم، زمین بنشین، من هم روبرویت بنشینم. نشست و شروع کردم با آن تُن صدای قرائت قرآنی، سورهٔ «والذاریات» را خواندم تا به این آیه رسیدم. چه آیهٔ امیدبخشی است! البته با توجه به اینکه خدا رزق بندگانش را در دو سفره قرار داده است: یک سفرهٔ گسترده و یک سفرهٔ تنگ، محدود. اگر نوبت سفرهٔ محدود به من افتاده، باید راضی باشم و اگر سفرهٔ گسترده به من افتاده، باید با دیگران بخورم و این تکلیفم است. به این آیه رسیدم: «و فی السماء رزقکم و ما توعدون»، پروندهٔ روزی شما پیش من است و من برای شما رقم دزدی، رقم رشوه، رقم غصب، رقم تقلب در روزی نزده‌ام. من اهل خیر هستم، خدا «بیده الخیر» است. من دارم سفرهٔ روزی‌تان را نظام می‌دهم و من هم به خیر نظام می‌دهم.

گفت: بقیه‌اش را نخوان! پول‌هایم را به من پس داد، خورجینم را هم پس داد و گفت: من را بردار و به خانهٔ خدا ببر. گفتم: بیا برویم. دیدیم حالا دو نفر هستیم، یک‌خرده جاده را ما سوار می‌شویم، یک‌خرده این سوار می‌شود؛ پول هم که ما داریم، یک‌خرده نان می‌خریم، یکی‌اش را او می‌خورد و یکی‌اش را من می‌خورم. به مکه رسیدیم، تا چشمش به خانهٔ خدا افتاد، رفت و دیگر در جمعیت گم شد و من هم در طول مراسم حج پیدایش نکردم. سال دیگر یک کسی به من گفت که مکه می‌آیی؟ گفتم: دلم می‌خواهد. گفت: بیا برویم. بعد از اعمال حج در مسجدالحرام که خلوت شده بود، در طواف یکی روی شانه‌ام زد، برگشتم؛ یک چهرهٔ نورانی، پاک و تودل‌بُرو گفت: «اتعرفنی»، آقا، من را می‌شناسی؟ یک‌خرده نگاه کردم و گفتم: نه، من تو را جایی ندیده‌ام. گفت: بیا و بنشین! من را کنار مقام ابراهیم آورد و گفت: خدا باز هم حرف دارد؟ تازه فهمیدم این همان دزد است! گفتم: این یک‌ساله کجا بودی؟ گفت: پیش خدا، چه زندگی کردم و چقدر خوش بودم! چقدر باحال بود! عجب خدایی است! عجب خانه‌ای است! باز هم خدا حرف دارد؟ گفتم: دارد. گفت: بخوان! یادم بود که پارسال چه آیه‌ای را خواندم، دنباله‌اش را خواندم: «فورب السماء والارض انه لحق»، به پروردگار آسمان و زمین که خودم هستم، قسم! اینکه گفتم روزی‌تان سفره‌اش پیش من است و می‌فرستم، حق است و دروغ نگفته‌ام. گفت: آیه را خواندم، چنان نعره زد که توجه همهٔ اطرافیان را جلب کرد. در این نعره نفسش بند آمد و افتاد. آمدم که زیر بغلش را بگیرم و بلندش کنم، دیدم از دنیا رفته است. حالا به خودم می‌گویم: واقعاً تو از آن دزد اثربرداری‌ات از قرآن کمتر است؟! شیعه، اثربرداری‌ات از فرهنگ اهل‌بیت کمتر است و بعد از چهل-پنجاه سال، هنوز به قرآن و اهل‌بیت اضافه نشده‌ای؟! چه‌کار داری می‌کنی؟! این خیر دنیا و خیر آخرت است و همین خیر دنیا و آخرت است که آدم را به مؤمن واقعی تبدیل می‌کند. حرفم تمام!

 امام چهارم که امروز قبل از من، صحبت آن حضرت بود، خرابه را در فرمایشاتشان شرح داده‌اند. اینی که امام چهارم فرموده‌اند، من در سوریه حس کردم. سوریه مخصوصاً شام، یک منطقه‌ای است که روزهایش گرم و شب‌هایش خیلی خوب و خنک است. زین‌العابدین می‌فرمایند: در این هوای گرم روز و خنکی شب، جایی را که به ما داده بودند، سقف نداشت و چهره‌ٔ این بچه‌ها و زن‌ها و دخترها از طلوع آفتاب در آفتاب بود تا اینکه غروب بشود؛ شب هم که هوا سرد می‌شد و ما هم روانداز نداشتیم، زیرانداز نداشتیم، این بچه‌ها، این دخترها، این صورت‌های با پوست نازکشان را برای خوابیدن بر روی خاک می‌گذاشتند. گرمای روز خرابه و سرمای شب خرابه، با این بچه‌ها و زن‌ها کاری کرده بود که صورتشان پوست انداخته بود! بیرون هم که نمی‌توانستیم برویم تا دوا بخریم؛ این وضع خرابه بود، اما سهل ساعدی می‌گوید: من یک روزی آمدم که از کنار خرابه رد بشوم، دیدم زین‌العابدین در بیرون خرابه به دیوار تکیه داده است، سلام کردم، احوالپرسی کردم، فرمودند: چه حالی برای ما مانده است؟! اسیر دست یزید چه حالی دارد؟! داشتم حرف می‌زدم، دیدم دختر امیرالمؤمنین -زینب کبری- از خرابه بیرون آمد و گفت: برادرزاده برگرد، الآن مأموران یزید می‌رسند و دیگر بدن تو طاقت تازیانه ندارد!

 

برچسب ها :