جلسه دهم*روز شهادت امام صادق(ع)*پنجشنبه (29-4-1396)
(مشهد حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدمشهد/ حسینیهٔ همدانیها/ دههٔ سوم شوال/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی دهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
بخشی از روایت بسیار مهم حضرت صادق را دربارهٔ ایمان شنیدید. از مسائلی که دربارهٔ دارندهٔ ایمان در کتاب خدا در روایات مطرح است که دانستنش برای همهٔ ما واقعاً لازم است، نشانههای مؤمن است. وقتی من یک روایتی را از امام ششم دیدم که حضرت در این روایت میفرمایند حرفهای ما شاقول است. شاقول یکی از ابزارهایی است که از روزگاران بسیار قدیم، بنّاها برای مستقیمساختن بنا و دیوار بهکار میبردند؛ چون کار صاف بالاآمدن دیوار، کار چشم نبود. اگر کار چشم بود، سراغ شاقول نمیرفتند، سراغ این معیار و میزان نمیرفتند. نشستند و اختراع کردند و توانستند که حتی منارههای شصتمتر و هفتادمتر و ستونهای بلندی را با مصالح ساختمانی بسازند و انحرافی در آن بهوجود نیاید، کجی در آن بهوجود نیاید.
امام فرهنگ خودشان -این مسائل عقلی، قلبی، روحی و معارفیشان- را به شاقول تشبیه میکنند و به ما سفارش میکنند که اگر میخواهید مستقیم بالا بیایید و اگر میخواهید یک زندگی بدون انحراف داشته باشید، با این معارفِ ما بالا بیایید و با اینها عمر بگذرانید، با اینها با دنیا و آخرتتان سروکار پیدا کنید؛ چون در کنار ما هیچ زیانی که نمیبینید! یکطرف منفعت میبینید، سود میبینید؛ چراکه قرآن مجید و اهلبیت منبع خیر هستند و هیچ زیانی از قرآن و اهلبیت صادر نمیشود، پدید نمیآید. آنهایی که در حد خودشان، ما هیچوقت نمیتوانیم روی منبرها یک وزنههایی را به مردم معرفی بکنیم و بگوییم مثل اینها بشوید و اصلاً چنین دستوری هم نداریم. امام صادق به علمای شیعه، به گویندگان شیعه سفارش میکنند که در دین به مردم سخت نگیرید! اصلاً آسان بگیرید! دین خدا دین آسانی است، دین راحتی است و دین برابر با گنجایش هرکسی برنامه دارد. حالا امیرالمؤمنین یک گنجایشی فوق عالَم دارد، خب دین برای او بهاندازهٔ گنجایشش برنامه دارد. سلمان یک گنجایشی دارد، عمار یک گنجایشی دارد، ابوذر یک گنجایشی دارد. افراد همینطور گنجایشهایشان مختلف است و دین هم خودش را بهاندازهٔ گنجایش مردم تطبیق میدهد. نمازگزار وقتی که اصلاً توان وضو ندارد و طبیب به او گفته آب برایت سَم است، خب دینْ خودش را با او وفق میدهد و میگوید تیمم کن! نمازگزار نمیتواند ایستاده نماز بخواند، دین خودش را با او وفق میدهد و میگوید نشسته نماز بخوان! نمیتواند نشسته نماز بخواند، دین خودش را با او وفق میدهد و میگوید خوابیده نماز بخوان! نمیتواند روزه بگیرد، میگوید بعداً قضا کن؛ حالا ماه رمضان در مرداد است، در تیر است، هفدهساعت است و نمیتوانی. خودت تشخیص دادهای که نمیتوانی، دکتر گفته نباید بگیری، خب بگذار ماه دی و بهمن، بگذار آذر در کوتاهترین روز روزه بگیر! نمیتوانی، عیبی ندارد؛ اگر نتوانستنت به سال دیگر خورد، برای هر یک روزِ ماه رمضانت، کمتر از یککیلو گندم نان طعام به مستحق بده، من به جای کل روزهٔ ماه رمضان قبول میکنم؛ چون نگران هم هستی و دلت میخواست روزه بگیری، ثواب کل ماه رمضان را هم به تو میدهم. این دین است، سود میدهد، اصلاً ضرر ندارد که بپردازد، اهلبیت ضرر ندارند که بپردازند.
این روایت را من در کتابهای شیخ صدوق دیدم. صدوق شخصیت قابل توجهی است و سیصد جلد کتاب دارد. الآن هم کتابهایش ابزار دست فقها، منبریها، نویسندگان و علماست. یک مردی میانسال، مضطرب و وحشتدار، در مسجد پیش پیغمبر اکرم آمد و گفت: یارسولالله، چه خاکی به سرم ریخته شد! چه بلایی به سرم آمد! فرمودند: چه شده؟ چرا اینقدر نگرانی؟ چه شده؟ گفت: من بیرون کار میکنم، خانه کار داشتم، در روز ماه رمضان به خانه رفتم، خلاصه روزهام را با همسرم باطل کردم، حالا تکلیف من چیست؟ پیغمبر اکرم فرمودند: خب عمداً با همسرت -همسر شرعیات- روزهات را باطل کردی، یکدانه کفاره داری که به جای این روزی که باطل کردی، بعد از ماه رمضان شصتروز روزه بگیری؛ یکماهش را حتماً پیدرپی طبق قرآن و یکماه هم هر جوری توانستی. گفت: یارسولالله، هیکل من را نگاه کن! من همین روزهٔ ماه رمضان را دارم به زور میگیرم؛ مگر من میتوانم بعد از ماه رمضان، شصتروز روزه بگیرم؟! من از پا درمیآیم و میمیریم.
پیغمبر فرمودند: خب، هجدهروز به جای شصتروز بگیر. گفت: من کارگر هستم، در ماه رمضان هم بهخاطر اینکه فشار نرفتن جهنم و رفتن به بهشت در پشت سرم است، دارم میگیرم؛ من چه میدانم که هجدهروز روزه بگیرم، سرِ کار ضعف میکنم! کارم هم سخت است.
فرمودند: خب اگر نمیتوانی روزه بگیری، به شصتتا مستحق شصتتا غذا بده! یک صبحانهای که سیر بشود، یک ناهاری، یک شامی. گفت: یارسولالله، هشت من در گرو نُه من است! من اینقدر بتوانم نان زن و بچهام را بدهم. نمیتوانم! در گیروداری که داشت با پیغمبر بحث میکرد و حضرت میفرمودند به جای خرابشدن آن روزه، این کار را بکن و میگفت که نمیشود؛ آن کار را بکن، نمیشود! یکمرتبه -اول چیدن خرماها بود- یکی از این افراد مدینه که باغ داشت، یک سبد رطب تازه آورد و پیش پیغمبر گذاشت و گفت: تازه چیدهام و گفتم هنوز خرماها را به بازار ندادهام و خانه نبردهام، یک سبد برای شما بیاورم. تشکر کردند و صاحب خرما رفت. پیغمبر به این کسی که روزهاش را باطل کرده بود، فرمودند: این سبد خرما را بردار و به خانه ببر، با زن و بچهات به نیّت کفارهٔ روزهٔ خودتان بخورید؛ خدا روزهات را قبول میکند. این دین است، دین خیر است، دین منفعت است، دین سودمند است.
من یک خاطراتی دارم که به زور از من گرفتند، من حاضر نمیشدم و میگفتم نیازی نیست حالا مردم ایران بدانند که در زندگی من چه گذشته است؛ ولی دلیل آوردند، استدلال کردند و مثلاً اینجوری به من قبولاندند که شاید این خاطرات شما برای آیندگان، برای جوانها، برای طلبهها راهگشا باشد و به این شکل سر من را کلاه گذاشتند و این خاطرات را گرفتند که دو-سه ماه دیگر هم درمیآید. هنوز چاپ نشده است. 1700 صفحه است. کسانی را در دورهٔ عمرم دیده بودم که در ضرر بودند، در خسارت بودند، در لجن بودند، راحت نبودند، محبوب نبودند و مردم لعنشان میکردند، اینها آمدند با دین و با اهلبیت -مخصوصاً اینکه میگویم، مخصوصاً و واقعاً مخصوصاً با وجود مبارک حضرت سیدالشهدا- با دین، با قرآن، با اهلبیت، با ابیعبدالله زلفشان گره خورد. اینها از آن گریهکُنهای ناب سیدالشهدا شدند، همشان پای منبر من میآمدند، تا از دنیا رفتند. من خیلی حسرت گریهٔ آنها را میخوردم؛ چون میدیدم من یک چنین توفیقی برای ابیعبدالله ندارم، ولی اینها اصلاً چشمشان به دریای اشک وصل بود. این آیه را در سورهٔ مائده بخوانید: «تفیض اعینهم من الدمع مما عرفوا من الحق»، این دو چشمشان چشمهٔ فیض اشک است. فیضان دارد، یعنی روی صورت میغلتد، چرا؟ چون عارف به حق شدند. این در قرآن است، مگر حضرت ابیعبدالله حق نیست؟! خب از مصادیق اتمّ حق ابیعبدالله است و اینها چنان عرفانی به ابیعبدالله پیدا کردند که نمیتوانستند از گریه خودداری کنند.
یکیشان که پای منبر میآمد، یک آدمی بود که چاقوکشهای تهران، لاتهای تهران، قلدرهای تهران در پنجاهسال پیش از اسمش در میرفتند؛ اینقدر در لاتی و چاقوکشی و قمهکشی قوی بود که میترسیدند! هر جا میآمد، همه به او تعظیم میکردند. این در یک ملاقات با آیتاللهالعظمی بروجردی، یک تغییر 360 درجهای کرد. در یک ملاقات!
در محضر حضرت رضا(علیهالسلام) راحت به شما بگویم، از اولیای خدا شد؛ راحت به شما بگویم که اقلاً پانصدنفر خانواده فقیر را به خانه رساند و خانهدار کرد. پانصدتا اقلاً! پولهایی هم که از او ماند، دو-سه تا دختر داشت و همسرش، وصیت کرد و گفت: پولها را طبق قرآن سه قسمت کنید، دو قسمت برای خودتان که خدا گفته و یک قسمت هم ثلث من است، این را در یک صندوق قرضالحسنه بگذارید که فقط وام ازدواج بدهند و آسان هم بگیرند؛ اگر یکوقت این وامها را نیاوردند که بدهند، دنبالشان نروید! نیاوردند، حتماً نداشتند بیاورند؛ نیاوردند، شاید بعداً بیاورند و کاری به کار مردم نداشته باشید. این آدم در عصر پنجشنبه، درحالیکه چندروزی مریض بود و در بستر افتاده بود، دیگر احساس کرد امشب -که شب جمعه است- رفتنی است. مُردن در شب جمعه یک ویژگی برای شیعه دارد که ائمهٔ ما میگویند هرکسی در شب جمعه یا روز جمعه از دنیا برود، مورد مغفرت و رحمت پروردگار است. در همان بستر بیماری و نزدیک به رفتن که دوازده شب هم از دنیا رفت، به یکی از دوستان نزدیک من زنگ میزند که با او هم دوست بود، البته با او زودتر از من رفیق شده بود، به او میگوید: به خانهٔ فلانی برو و او را بردار به خانه ما بیاور؛ ایشان که روضهخوان ابیعبدالله است و تو که گریهکن هستی، دوتاییتان در وقت مردن بالای سر من باشید. دوست من به من زنگ زد و گفت: فلانی چنین تلفنی کرده است. گفتم: والله، من خیلی عذر دارم! شاید من امشب نتوانم بیایم، اما تو برو. فردا صبح شد که به من زنگ زد و گفت: فلانی دیشب دوازده شب از دنیا رفت. گفتم: تو بالای سرش بودی؟ گفت: نه، ولی خانمش تلفن کرد و صبح به خانهشان رفتم، اول به خانمش تسلیت گفتم و گفتم: من که با فلانی، دیشب نتوانستیم بیاییم، اما چطوری مُرد؟ گفت: من و سهتا دخترم در کنار بسترش بودیم، حرف میزد، حافظهاش سر جایش بود، نزدیک دوازده شب گفتم: حاجی دکتر بیاورم؟ گفت: نه، من وقتم تمام شده است و دیگر باید بروم؛ اما خانم(بالاخره چهلسالی لات حسابی بوده و این لحن لاتهاست)، من نمیروم! ملکالموت هم جرئت ندارد که بیاید من را ببرد؛ من وقتی میروم که آقایم ابیعبدالله را ببینم! و گفت که یکمرتبه چشم اشک ریخت و گفت: آقا آمدی؟! یک سلام به ابیعبدالله داد و از دنیا رفت. اهلبیت سود دارند، جای دیگری نروید! به جان اهلبیت، جای دیگر هیچچیزی پیدا نمیشود. از من بپرسید، من مهمترین کلیساهای دنیا را رفتهام؛ حالا اسم بخواهم ببرم، طولانی است، چندتا را اسم میبرم: کلیسای نوتردام پاریس را رفتهام، کلیسای سمپل لندن را رفتهام، کلیسای کنار دریاچه آلستر هامبورگ را رفتهام، کلیسای داخل خود واتیکان -یعنی محلّ پاپ- را رفتهام، کلیسای روم و کلیسای مریم که بیرون واتیکان است، آنجا را رفتهام، کلیسای میلان را که از کلیساهای مهم دنیاست رفتهام، کلیسای اتریش را دیدهام، کلیسای فنلاند را که مستقل از کاتولیک است دیدهام، کلیسای مکتب ارمنستانی را در کشور ارمنستان دیدهام و با عالمان یهود هم نشستهام، با عالمان زرتشتی هم نشستهام، با قویترین رهبر کمونیستهای ایران -احسان طبری- هم جلسه داشتهام، در اوکراین هم با کشیش کلیسای اوکراین بعد از آزادی شوروی نشستهام، معبد زرتشتیها را در لندن و در یزد و در مالزی رفتهام، پیش بزرگترین علمای سنّی رفتهام، با همه هم بحث کردهام و همه را هم محکوم کردهام و کنار آمدهام؛ یقین بدانید، به والله قسم! جز در خانهٔ قرآن و اهلبیت، هیچجا منفعت پیدا نمیشود. هیچجا!
علم پیدا میشود، اشتباه نکنید! شما دانشگاههای آمریکا بروید؛ دانشگاه هارواد، دانشگاههای آکسفورد، دانشگاههای کمبریج، اینجاها هم من رفتهام، خیلی خوب علم پیدا میشود؛ اما منفعتی که به دنیا و آخرت شما کمک بکند، پیدا نمیشود: اهلبیت و قرآن.
امام صادق -فدایشان بشوم- چه رأفتی، چه مهری، چه محبتی! به کارگرِ خانه فرمودند: این همسایهٔ ما که دیوار به دیوار ماست، میخواهد خانهاش را بفروشد، برو صدایش کن تا بیاید. این هم آمد، در زد و گفت: آقا، امام صادق منتظرت است، میآیی؟ گفت: با سر میآیم، امام صادق منتظر من است، مگر من چه کسی هستم! ولی میآیم. آمد و با ادب در کنار حضرت صادق نشست. امام فرمودند: شنیدم میخواهی خانهات را بفروشی! عرض کرد: بله یابنرسولالله. گفت: چند؟ گفت: کارشناسها خانهٔ من را چهلهزار درهم، یعنی چهارهزار دینار قیمت کردهاند. چهلهزار درهم، خب قیمت متعادلی است، مناسب است. امام فرمودند: چند گفتهای؟ گفت: صدهزار درهم! فرمودند: بیانصافی نیست؟ گفت: نه یابنرسولالله، عین انصاف است؛ برای اینکه من این خانه را دارم قیمت میگیرم، میگویند چهلهزار درهم و من به مشتری میگویم به خدا دلم نمیخواهد از این خانه بروم و نمیخواهم بفروشم. خانهٔ من دیوار به دیوار امام صادق است و شصتهزار درهم هم قیمت همسایگی امام صادق را به من بدهید؛ وگرنه خانهٔ من صدهزار درهم نمیارزد، چهلهزار درهم میارزد. امام فرمودند: خب خانهات را به من بفروش. گفت: پول نمیخواهم و کلیدش را الآن میآورم. فرمودند: نه، ما با مردم حساب معامله بیپولی نداریم، پول میدهم، چند؟ گفت: یابنرسولالله، طبق برآوردی که ارزیابها کردهاند، چهلهزار درهم. فرمودند: همان قیمتی که با همسایهات گذاشتی، صدهزار درهم به من بفروش؛ من چهلهزار درهم نمیخرم و همان قیمتی که گذاشتی و گفتی؛ چهلهزار درهم خانهام است و شصتهزار درهم هم حق همسایگی با امام ششم است. گفت: یابنرسولالله، اقلاً پس قیمت خود خانه را بخر، اقلاً قیمت خود خانه را چهلهزار درهم بخر! فرمودند: نمیشود! غلام، کاغذ بیاور! نوشتند: خریدار، امام صادق و فروشنده، فلانکس؛ قیمت هم صدهزار درهم. فرمودند: امضا کن! با شرمندگی و با خجالت گفت: خودتان میگویید، چهکار کنم! من که میخواهم به شما مفتی بدهم. علت این هم که میخواهم بفروشم، بدهکار هستم و اگر بدهکار نبودم، نمیفروختم؛ کسبم نچرخید. فرمودند: مشکلی نیست، امضا کن. ورقه را از امام صادق گرفت و امضا کرد، امام صادق هم امضا کردند و فرمودند: این ملک شرعاً با امضای تو و من، برای من شد؟ گفت: بله یابنرسولالله! قلم را برداشتند و زیرش نوشتند: جعفر صادق ملکی را خرید که شرعاً به صدهزار درهم به ملکیتش درآمد و پولش را نقد به خریدار داد؛ یعنی به اهل خانه فرمودند صدهزار درهم بیاورید و به این صاحبخانه بدهید. کیسهٔ پولها را آوردند، فرمودند: پول خانه هم نقد به تو رسید. گفت: دیگر رسیده و دارم با چشمم میبینم. زیرش نوشتند: خانهای را جعفر صادق به صدهزار درهم خرید و پولش را هم تحویل داد، بعد نوشتند: جعفر صادق این خانه و ملکش را به این شخص واگذار کرد و نامه را به او دادند خواند، گفت: آقا، اقلاً بگذار پولش را بردارم و بروم، برای چه خانه را دوباره به نام من کردی؟ فرمودند: ما بیتفاوت نسبت به شما شیعیانمان باشیم؟ شما بهخاطر همسایگی من، شصتهزار درهم خانه را بالاتر گفتی و من جواب این محبت تو را ندهم؟ هم پولها برای تو و هم خانه برای تو؛ بودن با قرآن و اهلبیت صد درصد منفعت است. حالا من خودم تجربهٔ عمرم را میگویم. من بهنظر خودم، آنقدر که خدا خواسته، وابسته به قرآن و اهلبیت نبودهام؛ ولی سراسر زندگیام سودبرگردانی داشته است؛ با اینکه خیلی نبودم، قوی نبودم، اما این داستان قرآن و اهلبیت است. حرفم تمام!
شب جمعه است و ما دیگر به نشانههای مؤمن نمیرسیم، تا اگر خدا خواست، یکوقت دیگر! کجا برویم؟ شب جمعه کجا باید برویم؟ الآن امام هشتم، موسیبنجعفر، حضرت جواد، پیغمبر، زهرا، امام مجتبی، امیرالمؤمنین، خود امام صادق، امشب کجا هستند؟ کربلا! چقدر فرشته امشب در کربلاست! چقدر ارواح مؤمنین و مؤمنات کربلا هستند! 124 هزار پیغمبر امشب کربلا هستند و همه هم از خدا دستور دارند. کتاب «کاملالزیارات» واقعاً از کتاب «کافی» مهمتر است! من با خدا عهد کردهام که این کتاب را از روز اول محرم، ترجمهاش را شروع بکنم و یک آقایی هم به من در تهران گفت: شنیدهام که میخواهی «کاملالزیارات» را ترجمه کنی؟ گفتم: بله! همانجا به خانمش زنگ زد و گفت: یک مژده به تو بدهم. این کتاب باعظمت «کاملالزیارات» -که آن کتاب را میشناخت- را فلانی میخواهد ترجمه کند، تو چهکار میکنی؟ به خانمش گفت! گفت: به ایشان بگو که پول پنجهزار جلدش را من میپردازم. این کتاب، خیلی کتاب عجیبی است! اینهایی که گفتم، در این کتاب است.
امشب خدا امر میکند که ارواح 124 هزار پیغمبر، ارواح مؤمنین و مؤمنات، فرشتگانم، ای رسول من، صدیقهٔ کبری، امیرالمؤمنین، امام حسن، امام دوازدهم، همه برای زیارت حسین من حرکت کنید. حدّ ابیعبدالله تا کجاست؟! از شما میپرسم: در بین تمام زائران امشب و تمام زائرانی که تا سال اول کربلا زیارت شروع شده، شما زائری را میشناسید که کیفیت زیارتش مثل زیارت زینب کبری باشد؟!
بچهها، دخترها، خواهرها در روز یازدهم دیدند که عمه در میدان کربلا گشتزنی میکند. خدایا، عمهٔ ما اگر چیزی گم کرده، باید در خیمهها گم کرده باشد، خیمهها را هم که سوزاندهاند، اینجا دنبال چه میگردد؟ آنها ادب کردند و نپرسیدند، اما اگر از زینب میپرسیدند که عمه، در این بیابان دنبال چه میگردی؟ جواب میداد:
گلی گم کردهام، میجویم او را
به هر گل میرسم، میبویم او را
اگر بینم گلم در خاک و در خون
به آب دیدگان میشویم آن را
بالاخره گلش را پیدا کرد! اول کاری که کرد، دوتا دستهایش را زیر بدن برد و به پروردگار توجه کرد:
«اللهم تقبل منا هذا القتیل؛ خدایا این سر بریده را از ما قبول کن»
و بعد به پیغمبر اسلام رو کرد:
«یا رسول الله صلی علیک ملیک السماء هذا حسینک مرمل بالدماء مقطع الاعضا مسلوب الامامة و الرداء»
حسین من، به خودت قسم! نمیخواهم از کنارت بروم؛ اما دارند ما را میبرند! چطوری با تو خداحافظی کنم؟ میخواهم صورتت را ببوسم، سرت را بالای نیزه زدهاند؛ میخواهم بدنت را ببوسم، جای درستی ندارد!