لطفا منتظر باشید

شب سوم دوشنبه (9-5-1396)

(اصفهان بیت الاحزان)
ذی القعده1438 ه.ق - مرداد1396 ه.ش
9.72 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

اصفهان/ بیت‌الأحزان/ دههٔ اول ذی‌القعده/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

از مجموعهٔ آثاری که از وجود مبارک حضرت رضا به‌جا مانده، استفاده می‌شود که امام عاشق این معنا بود که مردم دین‌شناس بشوند. وقتی مردم دین را بشناسند و بفهمند که این مجموعه حق است، حقیقت است، ریشه است و سازندگی دارد، به دین علاقه‌مند می‌شوند و بعد از علاقهٔ به دین، دیندار می‌شوند؛ وقتی دیندار شدند، منبعی از خیر و منفعت و سود، هم برای خودشان، هم برای اهلشان و هم برای مردم می‌شوند. کسی به محضر امام صادق(علیه‌السلام) عرضه داشت:

 «یابن الرسول الله این جمله‌ای که خدا از حضرت مسیح در گهواره نقل کرده، «جعلنی مبارکا»، این به چه معناست؟ اینکه عیسی نمی‌گوید من مبارک هستم، بلکه می‌گوید خدا من را مبارک قرار داد. خب خدا او را مبارک قرار داد، یعنی چه؟ حضرت یک کلمه در جواب سؤال‌کننده فرمودند و معلوم بود که سؤال‌کننده آدم فهمیده‌ای است و با آن یک کلمه، همهٔ داستان را درک کرد. امام فرمودند: اینکه مسیح گفت خدا من را مبارک قرار داده، یعنی «جعلنی نفاعا»، من را یک موجودی قرار داده که سود من، منفعت من، یک منفعت بسیاری است.

 یک کسی نباید بنشیند و بشمارد که وجود من برای مردم چه تعداد منفعت دارد؟ «نفاع» از نظر ادبیات عرب، صیغهٔ مبالغه است، یعنی سود بسیار، سود بی‌اندازه؛ حرف‌هایم سودمند است، بودنم سودمند است، رفت‌وآمدنم سودمند است، نگاهم، شنیدنم، نیّتم، عملم، کارم، کوششم، رفاقتم، ارتباطم، همه سودمند است. اینکه امام هشتم عاشق این است که مردمْ فقیه در دین بشوند، این کلمهٔ فقیه در قرآن ذکر شده است. فقیه نه به‌معنی اینکه مردم بروند و چندسال در حوزه درس بخوانند و لباس بپوشند و یک چندتا اجازهٔ اجتهاد هم از اساتیدشان بگیرند و به محراب و منبر برگردند؛ منظور از فقیه این نیست. فقیه یعنی دین‌فهم و فقه لغتاً به‌معنای درک است، به‌معنای فهم است. خب مردم که دین‌شناس بشوند، عاشق دین می‌شوند. یک جمله خود حضرت دارند: «لو عرف الناس محاسن کلامنا لاتبعونا»، اگر مردم زیبایی این دین را در سخنان ما بفهمند، پیرو این دین می‌شوند. خب وقتی در حد گنجایش خودشان و در حد استطاعت خودشان پیرو این دین شدند، یک مسیح می‌شوند؛ یعنی مبارک می‌شوند، یعنی یک منبع خیر و سود و نفع برای همه می‌شوند و وقتی آدمی منبع خیر شد، آثار عجیبی از او بروز می‌کند.

 یکبار من بین دوازدهم تا پانزدهم ماه مبارک رمضان، الآن دقیق نمی‌دانم و یادم نیست، چون داستان برای سال 46-47 است. از منبر پایین آمدم و نشستم. خب همه رفتند، الّا چهار-پنج‌تا که در مسجد مانده بودند، یکی‌شان به من گفت: آقا پدرت زنده است؟ گفتم: بله! گفت: من اسمم این است، خانه که برگشتی، به پدرت بگو فلان‌کس سلام رساند و خیلی هم دلم می‌خواهد پدرت را ببینم. گفتم: فردا به او می‌گویم تا به مسجد بیاید و همین‌جا در خانهٔ خدا ایشان را ملاقات کنی. من وقتی به منزل آمدم، به پدرم گفتم: آقا یک شخص قدبلندی به این نام به شما سلام رساند و مشتاق هم هست که شما را ببیند. قیافهٔ پدرم حال تعجب به خودش گرفت و گفت: چنین آدمی مسجد بود؟! گفتم: بله! گفت: فکر نمی‌کنم آن که در نظر من است، این باشد؛ ولی حالا فردا ظهر می‌آیم. فردا ظهر آمد، بعد از منبر که پدرم جلو آمد، آنجایی که من نشسته بودم و آن مرد هم نشسته بود، همدیگر را که دیدند، خیلی گریه کردند و خب حرف‌هایشان را زدند. من با پدرم به خانه آمدم، گفتم: بابا، این چه کسی بود؟ گفت: بابا تو کلاس دوم سوم بودی، من از این آدم دوتا اتاق اجاره کردم؛ خودش هم در آن خانه زندگی می‌کرد. چهار تا اتاق داشت که دوتا اتاق خودش و زن و بچه‌اش بود و دو تا هم به من داد. یک هفته هم بیشتر من در آن خانه نبودم و با اینکه اثاث‌کشی خیلی زحمت داشت، اما یک‌جای دیگر رفتم و خانه اجاره کردم و شماها را بردم. گفتم: چرا؟ گفت: برای اینکه این رانندهٔ کامیون بود، بارش را که می‌رساند و برمی‌گشت، تا دوازده شب مشغول عرق‌خوری بود. در ماه رمضان هم هیچ‌روزی عرق را ترک نمی‌کرده است؛ حالا ما که دیگر نبودیم، ولی می‌گفتند فقط روز بیست‌ویکم به احترام امیرالمؤمنین می‌گفت روزه می‌گیرم و عرق نمی‌خورم، آن‌هم دو بعدازظهر طاقتش تمام می‌شد و به زنش می‌گفت که سفره را بیاور و عرق و ورق ما را هم بیاور. گفت: من الآن نمی‌دانم این چطور مسجدی و منبری شده است! گفتم: از او بپرسم؟ گفت: بپرس، حالا یک وقت خجالت نکشد! از قول من بپرس، من باز هم مسجد می‌آیم.

فردا من از او پرسیدم: شما چه شد که به این راه افتادی؟ گاهی روایات اهل‌بیت برای ما با جریانات معنی می‌شود و این خیلی مهم است؛ یعنی ما یک جریانی را می‌بینیم و یک‌مرتبه یک روایتی برایمان معنی می‌شود. گفت: یکی از همکارهای ما که راننده بود، مُرد و ما هفت صبح تشییع جنازه آمدیم و به قبرستان قدیم تهران بردیم و من هم به همان حال گذشتهٔ خودم بودم؛ اما وقتی که مُرده را بلند کردند و میان قبر سرازیر کردند، بند کفنش را باز کردند، من بیدار شدم که جای من اینجاست؟ اگر این حرف‌هایی که آخوندها می‌زنند، راست باشد؛ یعنی برزخ و قیامت و فرشتگانِ سؤال‌کننده و حساب و کتاب و بهشت و جهنم، من چه خواهم کرد؟! خب وقتی مرا اینجا گذاشتند، از دادگاه خدا از محاکمات پروردگار و از دوزخ، چه راه فراری برای من هست؟ گفت: برگشتم و همه را کنار گذاشتم. گفت: حالا که پیر شدم، ولی هرچه نماز نخوانده بودم، همه را خواندم؛ هرچه روزه نگرفته بودم، همه را گرفتم؛ مکه نرفته بودم، رفتم؛ کربلا نرفته بودم، رفتم؛ خمس و سهم امام نداده بودم، برای کل عمرم را دادم؛ یک شاگرد هم داشتم که وقتی بار می‌زدم، با من بود؛ از تهران به مشهد بار می‌بردم، اصفهان و شیراز می‌بردم، یک روزی نشستم و این را ارزیابی کردم، دیدم هم سید است، هم آدم خوبی است، باادب است، به او گفتم: چرا زن نمی‌گیری؟ گفت: وضع درستی ندارم و حقوقم همین است که تو به من می‌دهی. گفتم: من یک دختر خوب، باتربیت و متدینه دارم، مادرت و خواهرت را بفرست، اگر پسندیدند، بگیر. گفت: دخترم هم به او دادم و دو دانگ ماشین هم به نامش کردم که غیر از مزدی که به او می‌دهم، از درآمد آن دو دانگ، خانواده و زنش را اداره بکند. او الآن دیگر سه-چهارتا بچه دارد و ما هم که پیر شده‌ایم. گفتم: حالا که پشت ماشین نمی‌نشینی، چه‌کار می‌کنی؟ این «جعلنی مبارکا» یعنی این! آن دیدن مُردن و بیدارشدن یعنی «کفی بالموت واعظا». مُردن مردم برایتان بس‌ باشد که پند به شما بدهد که این مجلس ختم‌ها و این تشییع جنازه‌ها برای شما هم هست. شما از این کاروان بیرون نیستید! شما داخل این کاروان هستید! صف‌های جلویی دارند در قبر می‌روند و برایشان ختم و هفتم و چهلم می‌گیرند؛ نوبت صف ما هم که شد، ما هم در قبر می‌رویم و برای ما هم ختم و چهلم می‌گیرند و در این دنیا به کل فراموش می‌شویم، مگر اینکه در پیشگاه خدا فراموش نشویم؛ اگر آنجا هم ما را به فراموشی بدهند که وضعمان و کارمان هیچ علاجی ندارد.

گفتم: حالا چه‌کار می‌کنی؟ گفت: بیست‌سال است پشت ماشین نمی‌نشینم، صبحانه‌ام را خانه‌ام می‌خورم و در این میدان می‌آیم. مسجد کُنج یک میدان بود و هفت-هشت تا گاراژ هم در آن ناحیه بود و همه کامیون‌دار بودند و همه لوازم یدکی می‌فروختند. گفت: بعد از صبحانه، ساعت هشت به اینجا می‌آیم و راه می‌روم، فقط راه می‌روم؛ این‌ور خیابان راه می‌روم، تمام که شد، آن‌ور خیابان در پیاده‌رو می‌روم و راه می‌روم، هرکسی را ببینم که چهره‌اش دَرهَم است و حالت غصه دارد، جلو می‌روم و سلام می‌کنم، به او دست می‌دهم، بغلش می‌گیرم و می‌گویم چه شده است؟ می‌گوید: چیزی‌ نیست! می‌گویم: نه، آدمی که چیزیش نیست، قیافه‌اش شاد است؛ آدمی که یک چیزیش هست، قیافه‌اش نگران است. دردت را بگو ، من مَحرم هستم.

می‌گوید: بیمارستان مریض دارم و پول ندارم دربیاورم. می‌گویم: به بیمارستان برویم، پول مریض را می‌دهم و درمی‌آورم. یکی دیگر را می‌بینم، چه شده؟ زمستان دارد می‌آید و بخاری ندارم؛ لوازم منزل‌فروشی برویم، بخاری برایت بگیرم. می‌برم و وصل می‌کنم. چه شده؟ هوا گرم است و پنکه ندارم، بیا برویم. گفت: بیست‌سال است درِ جیبم باز است و این راننده‌ها، این مغازه‌دارها دیگر می‌دانند که من حمّال پروردگار بین مردم هستم، بارکش هستم، غلام هستم. هرکسی من را هشت صبح تا نماز جماعت می‌بیند(چون بعدازظهرها نمی‌آیم)، پول به من می‌دهد و من هم با این پول‌ها درد مردم را دوا می‌کنم؛ مشکل مردم را حل می‌کنم؛ مریض را از بیمارستان بیرون می‌آورم؛ کسی که عمل دارد، می‌برم می‌خوابانم که عملش کنند؛ خانه‌اش می‌خواهد تعمیر بشود، پول تعمیر خانه‌اش را می‌دهم؛ بیست‌سال است کارم این است تا ببینم خدا با منِ حمّال و نوکر بندگانش چه خواهد کرد! گفتم: می‌خواهی با تو چه‌کار بکند؟ من را قبول داری؟ گفت: من که هفت-هشت سالت بود، می‌شناختمت و با منبرهایی هم که از تو دیده‌ام، کاملاً قبولت دارم. گفتم: تو را به خدا -بنا به گفتهٔ ائمهٔ ما- نگران مرگت و برزخت و قیامتت نباش! خوش باش! خوش باش!

«ان الذین امنوا و عملوا الصالحات اولئک هم خیر البریه»

 آخر یک عده‌ای در جامعه می‌گویند که آقا قلبت را خوب کن! خب قلبم را خوب کردم، درد مردم چه؟ مشکل مردم چه؟ عبادت حق چه؟ خدمت به خلق چه؟ خب قلبم که پنهان است و خوب هم کرده‌ام، یعنی بت را قبول ندارم، کفر را قبول ندارم و خدا را قبول دارم؛ این قلب به چه درد من و مردم می‌خورد؟ اصلاً پروردگار من را ساخته که به درد بخورم. «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» که یک معنای جامعی دارد: «ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون»، من را برای خدمت لیعبدون ساخته؛ هم خدمت به خودش که بندگی است که نفع این خدمت برای خودم است و هم خدمت به خلق که آن‌هم نفعش برای خودم است. خب من قلبم را خوب کردم، خب این دل به چه درد مردم می‌خورد؟ به چه درد قوم‌وخویش‌هایم می‌خورد؟ به چه درد جوان‌های بیکار می‌خورد؟ به چه درد دخترهای بی‌جهیزیه مانده می‌خورد؟ به چه درد آن که پول عمل برای بیمارستان ندارد می‌خورد؟ این قلب که امیرالمؤمنین می‌گویند قلب حیوان است و صورت صاحبش صورت انسان است: «الصورة صورة انسان و القلب قلب حیوان». این نتیجهٔ دین‌شناسی است. یک عرق‌خور، یک لات، یک رانندهٔ کامیون، یک بی‌نماز، یک بی‌روزه، یک لائیک می‌آید و با مرگ یک‌نفر بیدار می‌شود، دیندار می‌شود و منبع خیر و منفعت می‌شود؛ دین این را می‌خواهد و علم عهده‌دار ساختن چنین انسان‌هایی نیست، عقل هم قدرت ساختن چنین انسان‌هایی را ندارد و این کار فقط کار دین است.

یک روایتی را امام ششم دارند که خیلی وقت پیش دیدم، حضرت می‌فرمایند: خدا در دریای عالم آفرینش، گوهری پرقیمت‌تر و باارزش‌تر از دین ندارد؛ دوبار هم خدا در قرآن فرموده که اگر یک بی‌دینی در روز قیامت با رودررو شدن با آتش، اگر بتواند که نمی‌تواند، چون هر دو آیه «لو» دارد: «لو ان له ما فی الارض جمیعاً»، اگر بتواند که «لو»، یعنی نمی‌تواند! اگر بتواند در قیامت، آنچه که در کرهٔ زمین بوده است، تمام معدن‌ها، تمام دریاها، تمام باغ‌ها، تمام دشت‌ها و تمام اشیای قیمتی، اگر بتواند آنچه در زمین بوده را به عوض این بپردازد که او را به جهنم نبرم، قبول نخواهم کرد؛ یعنی این دینی که شما دارید، قیمتش از کل آنچه در زمین است، در قلبتان و در عملتان بیشتر است.

یک آیهٔ دیگر دارد که می‌گوید: آنچه در زمین است و یک برابر دیگرش، یعنی دو برابر هرچه در عالم است، در قیامت بخواهد به عوض این بدهد که او را جهنم نبرم، به جهنم می‌برم. اصلاً آنجا آدم مالک یک پَرِکاه هم نیست، چه برسد به کل کرهٔ زمین و این قیمت دین است.

من هر وقت مشهد می‌رفتم و می‌توانستم تا دم در حرم بروم، یکی از قبرهایی که می‌نشستم و فاتحه می‌خواندم، قبر مرحوم حاج‌شیخ‌مرتضی آشتیانی و حاج‌شیخ‌علی‌اکبر نهاوندی بود که قبر هردوی‌شان پای چهارچوب درِ ورودی حرم است، درِ ورودی اصلی؛ یک قبر این طرف و یک قبر این طرف است. من با خانوادهٔ آشتیانی‌ها آشنا بودم. خب اینها شخصیت‌های برازندهٔ علمی و خدمت‌گزار و کم‌نظیری داشتند؛ خیلی عالمان برجستهٔ پرقیمتی که در تواضع و فروتنی -با دریای علمی که داشتند- حرف اول را در تواضع و فروتنی می‌زدند. خیلی عجیب است که مجتهد جامع‌الشرائط بودند و به خودشان نمی‌بستند! عالم کم‌نظیر در تهران بودند و به خودشان نمی‌بستند! جد بزرگ اینها مرحوم آیت‌الله‌العظمی حاج‌میرزاحسن آشتیانی است که میرزای شیرازی در زمان او فتوای حرمت تنباکو را برای شکستن کمر انگلیس داد. ناصرالدین‌شاه یک آدم بسیار مغروری بود، آدم قاتلی بود، آدم خودخواهی بود، ضررهایی که از ناصرالدین‌شاه به این کشور خورده، یقین بدانید تا آمدن امام عصر جبران نخواهد شد! من کاملاً زندگی شصت‌سالهٔ او را از تولد تا کشته‌شدنش وارد هستم و تمام جنایاتش هم دانه‌دانه در ذهنم است. فقط گناه کشتن امیرکبیر -اگر غیر از این در پرونده‌اش نباشد- برای اینکه با فرعون و نمرود در جهنم باشد، بس است؛ چون الآن مدارکی که از وزارت خارجهٔ انگلیس پخش شده و من خودم آرشیو موزهٔ بریتیش و کتابخانهٔ بریتیش را در لندن دیده‌ام، آنها خیلی چیزها پخش کرده‌اند که یکی‌اش هم این است که نوشتند: اگر ناصرالدین‌شاه فتوای قتل امیرکبیر را -که سه‌سال و چند ماه بیشتر حاکم نبوده- به‌وسیلهٔ ما در این مملکت نداده بود، ایران فعلی از صد‌سال الآن ژاپن جلوتر بود. این یک ضرر آن است!

 ناصرالدین‌شاه به‌دنبال حاج‌میرزاحسن آشتیانی فرستاد. تواضعْ عبادت است و آدم باید جای آن را هم بلد باشد؛ چه عبادتی! حاج‌میرزاحسن در دربار آمد، ناصرالدین‌شاه گفت: قلیان چاق کنید و برایش بیاورید! قلیان آوردند، گفت: نمی‌کشم! چرا؟ گفت: حرام است. چه کسی حرام کرد؟ میرزای شیرازی! گفت: حضرت آیت‌الله شما خودتان یک میرزای شیرازی هستید و راست هم می‌گفت! این آدم خیلی علم داشت! کتاب قضایی که نوشته، یعنی دادگستری از دیدگاه اسلام، خیلی هم قطور است؛ یعنی اگر به سبک امروز چاپ بکنند که نمی‌دانم چاپ شده یا نه، بیست جلد می‌شود. غوغاترین کتاب فقهی قضای اسلام در این 1500ساله است. گفت: شما خودتان یک میرزای شیرازی هستید، شما فتوا بدهید که تنباکو حلال است. این مطلب را من در کتاب تاریخ سامرا دیدم. سه جلد است و کتاب بسیار مهمی است. حاج‌میرزا‌حسن آشتیانی، این مرجع بزرگ، این فقیه عالی‌قدر، این اصولی کم‌نظیر، این شخصیت اول ایران در آن زمان، از جا بلند شد و صاف ایستاد، دست‌هایش را کنار پایش گذاشت و به ناصر‌الدین‌شاه گفت: بر نوکر نیامده که علیه اربابش حکم بدهد و بیرون آمد.

این حاج‌شیخ‌مرتضی به اصطلاح از ریشه‌های وجودی حاج‌میرزا‌حسن آشتیانی است. در مشهد زندگی می‌کرد و مدرّس بود، اثرگذار بود، انسان بسیار بزرگی بود. وقتی او را آوردند و کنار در ورودی حرم دفن کردند، این را من به یک واسطه می‌گویم و قبول هم دارم؛ چون خودم هم شبیه این جریان را دو-سه‌تایش برای خودم اتفاق افتاده که می‌گویم قبول دارم و این واقعیت دارد، چون با روایاتمان هم هماهنگ است و برای خودم هم اتفاق افتاده است؛ یعنی برزخ دو-سه‌تا را به من نشان دادند و آزاد هم گذاشتند تا با میّت حرف بزنم. یکبار برزخ حاج‌شیخ فضل‌الله شهید نوری را نشانم دادند که دیدم نشسته و قرآن کنارش است، گفتم: آقا من به دارکشیدن شما را در تاریخ مشروطیت خوانده‌ام، محاکمه‌ات را هم خوانده‌ام، دادستان دادگاهت هم شیخ‌ابراهیم زنجانی فراماسیونر بود، حکم اعدامت را که دادند، یِفرِم ارمنی بالای دار کشید، آن‌هم در ده صبح روز سیزده رجب، روز ولادت امیرالمؤمنین. چرا تو را به دار کشیدند؟ قرآن را بلند کرد و گفت: به‌خاطر این! گفت چون من دادِ این کتاب را می‌زدم و اینها تحمل نکردند؛ آنها دادِ مشروطهٔ انگلیسی را می‌زدند و من دادِ قرآن را می‌زدم، من را به دار کشیدند. گفتم: حالا کجا هستید؟ گفت: جایم در دوازده نفر است، نگران من نباش!

 حاج‌شیخ مرتضی که دفن شد، آثار مؤمن‌بودن، آثار دینداری، آثار قبول‌داشتن دین، آثار عمل به دین، بزرگ‌ترین فرد خانواده‌اش در شب، خوابش را دید، گفت: آقا من می‌دانم که شما از دنیا رفته‌اید، شما وارد برزخ شدی، به شما چه گذشت؟ واقعاً

خوشا آنان که الله یارشان بی

 که حمد قل هو الله کارشان بی

 صحیح این شعر این است. من یک استادی داشتم که خیلی به باباطاهر علاقه داشت و صحیح این شعر را ایشان به من گفت. گفت: من از حرم حضرت رضا درآمدم، این صدا را از بالا شنیدم، نگاه کردم، هیچ‌کس نبود، اما صدا با گوشم هماهنگ بود که این بیت دوم را این‌جوری خواند:

 خوشا آنان که دائم با تو باشند

 بهشت جاودان بازارشان بی

آقا در برزخ به شما چه گذشت؟ آخر می‌گویند شب اول قبر خیلی سخت است! خب برای چه کسی؟ برای من و شما یا برای شمر؟ اگر بنا باشد «ارحم‌الراحمین» به من که دارم غلامی می‌کنم، دارم نوکری‌اش را می‌کنم، به شماها که دارید عبادت می‌کنید، خدمت به مردم می‌کنید، وجوهاتتان را می‌دهید، خب به شما هم سخت بگذرد؛ پس فرق بین ما و شمر پیش پروردگار چیست؟ واقعاً چیست؟

من پدرم در روز هفتم مُحرّم، در نماز صبح، مُهر در مُشتش بود و تسبیح هم در دستش بود، در وسط‌های نماز از دنیا رفت. دو-سه شب بعد، یکی از نوه‌های ایشان پیش من آمد و گفت: باباجون را دیشب خواب دیدم. کجا؟ چه خبر بود؟ این هم خیلی آدم متین و روشنی است، دیندار و از گریه‌کن‌های ناب ابی‌عبدالله، گفت: وارد حرم امیرالمؤمنین شدم، دیدم جنازه‌اش روی ضریح است و چشم‌هایش تکان می‌خورد، گفتم: بابا تو بهشت زهرا دفن هستی، اینجا چه‌کار می‌کنی؟ گفت: بابا ما یک شب بهشت زهرا بودیم و بعد من را اینجا آوردند، من اصلاً بهشت زهرا نیستم.

 دین آدم می‌سازد، دین بنده می‌سازد، دین نفاع می‌سازد؛ امام هشتم عاشق این است که مردم دیندار باشند، یعنی عاشق این است که همهٔ مردم منبع منفعت باشند و یک قیامت آبادی هم داشته باشند.

به حاج‌شیخ‌مرتضی گفتند: خب برزخ چه شد؟ گفت: اما برزخ من، شماها من را دفن کردید و رفتید، دوتا فرشتهٔ سؤال‌کننده به برزخ آمدند. امام صادق می‌فرمایند: منظور ما از قبر، برزخ است. حالا آن قبر جا ندارد که دوتا فرشته بیایند و بایستند و آدم را بنشانند و بایستند؛ برزخ یعنی دنیای بین اینجا و آخرت. دوتا فرشته آمدند و خیلی هم آرام و بامحبت با من برخورد کردند، سؤال اولشان این بود: «من ربک؟»، من یک‌مرتبه دیدم که پیغمبر اکرم و صدیقهٔ کبری و امیرالمومنین و ائمه پایین پای من ایستاده‌اند، پیغمبر به این دوتا ملک گفتند: مرتضی هشتادسال است در دنیا عبادت کرده، خدمت کرده، درس داده، طلبه ساخته، آدم ساخته و خسته است؛ هر سؤالی دارید، از من بکنید، من جواب می‌دهم! این نتیجهٔ منفعت‌داشتن است! این نتیجهٔ دینداری است!

خب یک‌خرده گریه کنیم که واقعاً:

گریه بر هر درد بی‌درمانی دواست

 چشمِ گریان چشمهٔ فیض خداست

 تا نگرید ابر کِی روید چمن

 تا نگرید طفل کِی نوشد لَبن

 خب حالا برای چه کسی گریه کنیم؟ ما برای هر کدام از اینهایی گریه کنیم که در کربلا و شام بودند، گریه‌مان به گریهٔ بر ابی‌عبدالله برمی‌گردد. در روایاتمان است که وقتی زهرا در قیامت وارد می‌شود، اول سراغ حسینی‌ها را می‌گیرد، خدا هم به او می‌گوید: حبیبتی! تمامشان در محشر هستند صدایشان کن؛ هر جا می‌روی، با خودت ببر. امام حسین حدش به شاهراه وصل است و آنهایی که حسینی هستند، آنهایی که گریه‌کن هستند، خیلی مصونیت‌شان بالاست. خب برای چه کسی گریه کنیم؟ شب سوم مجلس است:

 دختری از شاه شهیدان حسین

 بود سه‌ساله به غم و شور و شین

 گفت کجا شد پدر مهربان؟

 از چه نیامد برِ ما کودکان؟

 عمه‌جان، گر ز منِ دل‌شده رنجیده است

 از دیگر اطفال چه بد دیده است؟

 «اگر بابا از من ناراحت است و دیگر نمی‌آید، از بچه‌های دیگر که ناراحت نیست»!

گفت بدو زینب زارْ ای عزیز

 این‌قَدَر اشک از غم هجران مریز

 نالهٔ تو شعله به عالم زند

 بارقه بر خرمنِ آدم زند

 کرده سفر باب تو این چندروز

 این‌قَدَر ای شمع فروزان مسوز

 رفت به خواب و ز تنش رفت تاب

 دید مهِ روی پدر را به خواب

 دست زد و روی پدر بوسه داد

 پیش پدر لب به شکایت گشاد

 کای پدر، ای مهر تو سودای من

 رفتی و از جور بَدان، وای من!

 رفتی و ما زار به دوران شدیم

 دست‌خوشِ فتنهٔ عدوان شدیم

 «بیدار شد و دید بابا نیست! آن گریه‌های شدیدش برای بعد از خوابش است، زین‌العابدین بغلش گرفت و راهش برد، آرام نشد! همه‌اش می‌گفت: بابایم را می‌خواهم. خواهرش سکینه بغلش گرفت و راهش برد، آرام نشد! رباب، مادر بچهٔ شش ماهه بغلش گرفت، آرام نشد! عجب عاشقی بود، فقط با دیدن سر بریده برای همیشه آرام شد».

 

برچسب ها :