شب هفتم جمعه (13-5-1396)
(اصفهان بیت الاحزان)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویداصفهان/ بیتالأحزان/ دههٔ دوم ذیالقعده/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
خداوند مهربان، دانش چگونه زیستن و دانش درست زندگیکردن را به تمام انبیای عظامش عطا کرد و این دانش را جامع و کامل به پیغمبر عظیمالشأن اسلام عنایت فرمود و از ایشان هم به ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) ارث رسید؛ اما دانشی که به بشر عنایت کرده، یک دانش صد درصد مادّی است که این دانش مادّی، تنها نقشی که برعهده دارد، برای ادارهٔ امور بدن است و شعاع دیگری ندارد، میدان دیگری ندارد؛ لذا بشر با اشتباهِ این مسئله که این دانش میتواند چگونه زیستن را به انسان تعلیم بدهد و به تجربه برایش ثابت شد که چنین قدرتی در این دانش نیست؛ علاوهبراین، دانش اندکی هم هست و خیلی کم است، چنانکه خود پروردگار در قرآن میفرماید: «و ما اوتیتم من العلم»، نه «و ما اوتیتم العلم»! این مقدار دانشی که به شما دادم، قلیل و اندک است. شما برای اینکه بدانید اندکبودنش در چه حالوهوایی است، روایتی را از وجود مبارک حضرت باقر برایتان نقل میکنم. خیلی روایت عجیبی است! امام پنجم میفرمایند: علم آن مقداریاش که برای بشر کشف میشود، حاصل میشود، فقط و فقط «الف» علم است و اما «ب» علم، «ت» علم، «ث» علم، «جیم» علم تا «ی» علم، فقط و فقط بهدست دوازدهمی ما پردهبرداری میشود؛ یعنی در روزگار آن عقل کامل و آن علم جامع، عالمان آن روز میفهمند که از علم چیزی پیششان نبوده است.
ابنسینا که یکی از علمای کمنظیر کرهٔ زمین است و نه ایران؛ چون شما هزارسال قبل را درنظر بگیرید! زحمات سنگینی که این عالم شیعی در هزارسال قبل برای بهدست آوردن رشتههای علوم کشید، او را به یک دانشمند آگاهی تبدیل کرد که بعد از هزارسال با این امواج علوم، هنوز حرفهای او، کتابهای او و نظریات او زنده است؛ البته ایشان در دو رشتهٔ علم متخصص شد: یکی دانش طب بود که چهرهٔ عظیم این دانش طب در کتاب «قانون» منعکس است. برای اینکه بدانید کتاب قانون چیست، مهمترین کتاب درسی طبی تا قرن هفدهم در تمام دانشگاههای اروپا، قانون حکیم ابوعلیسینا بوده است. این یک رشتهٔ علمش که در کنار این کتاب، «الحاوی» زکریای رازی قرا رگرفت که خود اروپاییها میگویند این دوتا کتاب اساس رشتهٔ پزشکی در مغرب زمین شد؛ یعنی اگر اینها این دوتا کتاب را نداشتند، دانش طبّشان به اینجا نمیرسید.
البته نهتنها این رشته، یک وقتی یک بزرگواری سه جلد کتاب به نام «خورشید اسلام در اروپا» به من داد که خیلی کتاب باارزشی است. نویسندهٔ این کتاب یک اروپایی است و من در نویسندگان اروپا، آنهایی که با کتابهایشان آشنا هستم، حالا اروپا که میلیونها کتاب دارد؛ فرض بکنید با صدتا کتابشان آشنا هستم، باانصافتر از این نویسنده در اروپاییان ندیدم. ایشان میگوید: ما دانشمندان اروپا دزدان بسیار پرقدرتی هستیم که دانش مسلمانها را دزدیدیم و یک بیانصافیمان هم این است که خیلی چیزهای آنها را قبل از اینکه پخش بشود، چاپ بشود و همه بفهمند، به نام خودمان کردهایم. خیلی کتاب فوقالعادهای است! میگوید: ما دزد هستیم و علوم آنها را دزدیدهایم، ولی کار زشتمان این بوده که به نام خودمان کردهایم؛ وگرنه مسلمانها در شیمی، در ریاضی، در جبر، در لگاریتم، در پزشکی، در چشمپزشکی، در جراحی، مردم کمنظیری بودند! خب چه شد خود ما به آن اوج نرسیدیم؟ ما گرفتار دو ضربهٔ بسیار سنگین شدیم که پشت ما را به خاک نشاند و نگذاشت که دیگر ما تکان بخوریم:
یکی ضربات سنگینی که از سقیفه بعد از مرگ پیغمبر خوردیم و یکی ضرباتی که از حکومتهای استعماری، مخصوصاً حکومتهای بعد از نادر تا حدود چهلسال پیش خوردیم و کشورهای دیگر اسلامی، مثل ترکیه، عراق، یمن، مصر؛ اینها هم از استعمار که حاکمان آن کشورها نوکران دست به سینهشان شدند، ضربات سنگینی خوردند؛ وگرنه اگر مانع سقیفه جلوی ما نبود و مانع حکومتهای استعمارشده و استعمارگر جلوی ما نبود، پرش ما در رشتههای علوم یک پرش بینظیری بود.
ما یک آدم بیدارمان در این مملکت، میرزاتقیخان امیرکبیر بود که این جوانها واجب است زندگی امیر را از ولادتش تا شهادتش بخوانند. امیر بچهٔ یک آشپز بود، یعنی پدرش هنر دیگری غیر از هنر آشپزی نداشت. این بچهآشپز روزها پشت در اتاق کلاس بچههای قائممقام فراهانی میآمد که وزیر محمدشاه قاجار بود و درسها را از درز درهای چوبی گوش میداد و میرفت مینوشت؛ پدرش نه مدرسه گذاشته بود و نه پول مدرسهگذاشتن داشت، بلکه بغل پدرش در آشپزخانهٔ قائممقام پیاز و سیبزمینی پوست میکَند و یک مزد مختصری به او میدادند. یکروز درِ کلاس باز بود و قائممقام این دانشمند بزرگ که با حکم سفارت انگلیس و روس در باغ نگارستان لالهزار تهران کشته شد که اگر او را نکشته بودند، هشتماه نخستوزیر بود و ایران را به اوج رسانده بود؛ ولی انگلیس و روس و استعمارگران آن روزگار سد بسیار محکمی بغل سقیفه بودند که ملتهای اسلامی رشد نکنند، عالم نشوند، مخترع نشوند، رشتههای متعدد علمیِ مجهول را کشف نکنند! قائممقام از دوتا بچهاش سؤالات درسی کرد که حالا این بچهها چهارماه است، پنجماه است در کلاس این استادی که برایشان تعیین کردم، چه خواندهاند؟! میرزاتقیخان، بچهآشپز آشپزخانه، از دوتا پسر قائممقام، سؤالات را خیلی بهتر و دقیقتر جواب داد. بارکالله به انسانهای جوانمرد و بارکالله به انسانهای صاف و بااخلاص! قائممقام نیامد غرور به خرج بدهد که منِ نخستوزیر، بچهآشپزِ پوستِ پیاز پوستکن بیاید و در کلاس بچههای من شرکت بکند! به معلم گفت: فردا این بچه باید بیاید و در تمام کلاسهای تو شرکت کند. من آیندهٔ بسیار روشنی را برای این بچه میبینم و میبینم که در آینده آثار بسیار فوقالعادهای را در جهان از خود به یادگار خواهد گذاشت.
خب آن زمان، یعنی ناصر قاجار هجدهسالش بود که ایشان بهخاطر درایتش، علمش و از همه بالاتر، دیانتش نخستوزیر شد. آن علمی که امیرکبیر داشت، علم سیاست و تدبیر مملکت و ادارهٔ امور کشور بود و بسیار هم عالی اداره میکرد، ولی این علمش با کمربند دین بسته شده بود که این علم طغیانی در روح او، فکر او، دست او و خواستهٔ او ایجاد نکند که بعد از سه-چهار سال نخستوزیری نمیرد، حسابهایش را درآورند و ببینند میلیاردها تومان مال این ملت را دزدیده است!
یک مقدار از حقوق نخستوزیری مانده بود که به میرزاعبدالحسین تبریزی، از علمای وفادارِ پاک تهران وصیت کرد تا بعد از مُردن من، این مقدار ارث من را -چون دوتا دختر بیشتر نداشت و گفت حق آنها را دادهام- یک مسجد درست کن. الآن این مسجد به نام مسجد آذربایجانیها در عمق بازار تهران است و یک مدرسهٔ علمیه هم کنار آن است که بالای دویست سال است ظهر و شب در این مسجد عبادت میشود و در آن مدرسه هم نمیدانم تا حالا چقدر مفسر، مرجع تقلید و خطیب تربیت شده است! این نتیجهٔ پول پاک و درست امیرکبیر است.
یک مقداری هم که پیش خانمش گذاشته بود و گفت: من اگر مُردم، جنازهٔ من را ببر و در حرم خود ابیعبدالله دفن کن که قبرش با قبر ابیعبدالله دو قدم فاصله دارد؛ یعنی پشت سر قبر ابیعبدالله(علیهالسلام) است. سیاستش، علمش، درایتش، اندیشهاش به دین گره خورده بود. چه دینی! من یک نامه به خط خودش دیدم که در کتابخانهٔ مجلس شورا در بهارستان است. تمام نامههای دستخط خودش هست و این نامهاش برای منِ آخوند خیلی قابل توجه است! من که ادعای لباس پیغمبر را دارم، من که ادعای تربیت نفوس را دارم، من که میگویم شبها، روزها، محرّم و صفر جای پیغمبر و ائمه مینشینم، این نامه برای من واقعاً مایهٔ خجالت و شرم است. عین خط خودش با امضای خودش است.
مأمور ناصرالدینشاه، اول هفتِ صبح، یک نامه از ناصرالدینشاه از دربار پیش امیر میآورد. در نامه نوشته بود کاری اتفاق افتاده و وجود شما لازم است. ایشان هم برداشته و این نامه را به شاه نوشته است که من دیدهام: امیر مشغول زیارت عاشورای ابیعبدالله است، با تمامشدن زیارت و صد لعن و صد سلامش، خدمتتان میرسم. من الآن ابیعبدالله را نمیتوانم زمین بگذارم و پیش شاه بیایم. این نامه بود! دین برای صحیحزیستن است، دین برای درستزیستن است، دین برای این است که من وقتی دارم به بلوغ میرسم، در چه چهارچوبی بالا بیایم؟ در چه چهارچوبی زن بگیرم؟ در چه چهارچوبی بچهدار بشوم؟ در چه چهارچوبی درِ مغازه را باز کنم؟ در چه چهارچوبی پول دربیاورم؟ در چه چهارچوبی پول را خرج بکنم؟ این بهعهدهٔ دین است و نه بهعهدهٔ علم.
مثلاً علم پزشکی کجایش به پزشک میگوید چگونه زندگی کند؟ یا علم شیمی، علم فیزیک، کجایش به فیزیکدان و به عالم هستهای یا به عالم فضایی میگوید که اینگونه زیست کن؟ اصلاً یک کلمه از این حرفها در علوم نیست، ولی همین علوم در قرآن مجید میگوید: مقداری که به شما دادم، اندک است و یکدانهاش هم عهدهدار یاددادن چگونهزیستن نیست.
ابنسینا دو رشته کار کرد: یکی رشتهٔ علوم مادّی که بسیار هم موفق بود، چون نظریاتش زنده است و کار میکند، دارد مرتب هم چاپ میشود؛ یکی هم علم چگونهزیستن که این علم چگونهزیستن را از اعماق آیات و روایات درآورده، به یک کتاب بسیار قوی و منظم بهنام «شفاء» تبدیل کرده که اوج این علم در نمط هشتم و نهم و دهم آن است. آدم وقتی میخواند، انگار دارد در عرش پرواز میکند! وقتی که قلم میزند، عارف اسلامی را تعریف میکند که عالم اسلامی، عارف ربانی، چگونه انسانی است، اصلاً آدم بُهتش میبرد! شاید در این هشتمیلیارد جمعیت الآنِ کرهٔ زمین –شاید، من قطعیگو نیستم- نتوانیم برای نمونه یک مرد و یک زن، بهصورتیکه در عرفان تربیتی ابنسینا ترسیم کرده، پیدا کنیم. اگر در کشور ما دوهزار تا از اینها که ابنسینا در نمط هشتم و نهمِ اشاراتش میگوید، پیدا بشود که اینجا بهشت میشود، اینجا گلستان میشود! هزارتا از آن آدمهایی که او میگوید.
ولی آنچه که میخواهم به شما بگویم، این است: من میخواهم تکیهٔ جوانها را بهعنوان اینکه علم عهدهدار نقش زندگی سالم است و عقل عهدهدار یک زندگی به دردخور است، جوانها را میخواهم از این مسئله پیاده بکنم که اینجوری نیست که فکر به شما دادهاند و در مغزتان دروغ ریختهاند! راست نیست!
این آدم که 57 سال هم بیشتر زندگی نکرد و در همدان هم مُرد، در این حرفهایش میگوید: «تا بدانجا رسید دانش من».
ایشان در بلخ زندگی را جمع کرد تا برود، به او گفتند: کجا میخواهی بروی؟ هفده-هجدهسالش بود، گفت: در تمام منطقهٔ بلخ که آن زمان از مناطق علمی ایران بود، دیگر یک استاد وجود ندارد که به دانش من اضافه کند! شما ببین نوزدهسالگی و هجدهسالگی به کجا رسیده بود؟! هفتساله بود که کل قرآن مجید را حفظ بود. آنوقت این آدم با این تألیفات گران و باارزش آمده و میگوید:
تا بدانجا رسید دانش من
که همی دانمی که نادانم
بارکالله آدمهای راستگو، بارکالله آدمهای جوانمرد، بارکالله آدمهای صاف، آدمهای پاک! در کل 57 سال یک چیزی حالیام شد و آنهم این بود که فهمیدم نمیفهمم؛ آنوقت با این علم میخواهیم دنیا را اداره کنیم؟ با این عقل، عقل جزئیِ محدود، میخواهیم زندگی را اداره بکنیم؟ از زمانی که افسار ادارهٔ زندگی را به علم دادند و به عقل دادند و گفتند باید خدا را حذف کرد؛ اینکه میگویم باید، من در کتابهای اروپاییها و آمریکاییها، این بایدها را به حقیقت حضرت رضا زیاد دیدهام که کلهگندههایشان میگویند: باید، نهتنها در اروپا و آمریکا، بلکه میگویند در کرهٔ زمین باید خدا و نبوت و امامت و وحی از زندگی حذف بشود؛ چون اگر از زندگی حذف نشود، ما خیلی از معادن دنیا را نمیتوانیم غارت کنیم! خیلی از لذتها را نمیتوانیم گسترش بدهیم! ما باید جهان را پر از حیوانِ بیشعورِ عالم و متمدن بکنیم که هرچه حمّالی میکنند و درمیآورند، گیر ما بیاید و خودشان یک بخور و نمیری داشته باشند. این جمله که دیگر، عزیزانم! برادرانم! خواهرانم! فدایتان بشوم! این جمله که دو-سه ماه نیست از عمرش گذشته است. پروردگار عالم ثروت هنگفت نفتی را در زیر مکه و مدینه ریخته است؛ یعنی یک روزی نشان دادند که اگر نفت کل جهان تمام بشود، نفت عربستان صدسال دنیا را اداره میکند! این را خدا به مسلمانها داده است. این جمله که دیگر معروف است: ترامپ وقتی سرِکار آمد، یک مطلبی که روی آن اصرار کرد و عمل هم کرد، گفت: ما باید عربستان را مانند گاو شیرش را بدوشیم و تمام که شد، رهایش بکنیم! غربیها اینجور دارند با ما معامله میکنند. اگر عربستان به خدا متکی بود و به جای آن غریبههای بیگانه، به امیرالمؤمنین و ابیعبدالله و فرهنگ ائمهٔ طاهرین متکی بود، راهش میدادند؟ چک امضا میکردند و پانصدمیلیارد دلار که تا قیامت مردم بنشینند و تکتک بخواهند بشمارند، نمیتوانند! به او دادند؛ این سقیفه است! شما ضررهای سقیفه را نمیدانید که چه خبر است! این است استعمار که میآید ملتهای اسلامی را میگوید باید برای دوشیدن به گاو تبدیل کرد؛ اگر کسی بخواهد آدم باشد، نمیشود با او کاری کرد و از آدم میترسد.
من را چندبار به آمریکا دعوت کردند، اما اجازهٔ دعوتنامه اصلاً برای من صادر نشد. آن آقایی که من را دعوت کرد، تاجر معروفی بود که یکبار در تابستان به ایران آمد، گفتم: خیلی زحمت کشیدید و چندبار تلفن کردید، دعوتنامه تنظیم کردید، کجا گیر کردید؟ گفت که در یک بخشی از سازمان سیا گفتند: این آقا را برای چه میخواهی دعوت کنی؟ گفتیم: این آقا معلم اخلاق است. این آقا گفته بود معلم اخلاق و من حالا خودم اصلاً ا خلاق اسلامی ندارم، کجایم معلم اخلاق هستم؟! این آقا معلم اخلاق است و میخواهیم اینجا بیاید و اخلاق برای ما بگوید. گفت: جلوی چشم خودم، دکمههای کامپیوتر را زد، عکس شما و نام همسر و نام بچههایت، موقعیتت در ایران، موقعیت رمضان و صفر، همه روی کامپیوتر آمد، گفتند: این برای آمریکا بسیار آدم خطرناکی است! آنها آدم نمیخواهند، آنها علنی دیگر حرفشان را رو کردند و گفتند که ملتهای اینور باید گاو بشوند! خب چطوری آدم گاو میشود؟ همینجور که آلسعود گاو شدند؛ البته بعد از الاغشدن به گاو تبدیل شدند و یک مقدار بالا رفتند. چطوری میشود آدم گاو بشود؟ وقتی رابطهاش با پروردگار عالم ببرّد، وقتی رابطهاش با قرآن ببرّد، وقتی رابطهاش با وحی ببرّد، وقتی رابطهاش با چهرههایی که فدای خاک پای قنبرشان و غلام سیاه کربلایشان بشوم و فکر نمیکنم اینقدر لایق باشم که خدا اجازه بدهد من فدای خاک پای کفش قنبر با غلام سیاه ابیعبدالله بشوم؛ وقتی آدم از این منابع الهی ببرّد، خب گاو میشود!
حالا شما جوانهایی که احتمال دارد سخنرانی امشب من را یکوقتی در صداوسیما بشنوید. احتمال دارد، چون گاهی هم از فیلم و فوتبال خسته میشوید و یک لم میدهید، میگویید پیچش را باز کنیم و ببینیم یک آخوندی که حرف به دردخوری دارد کیست؟ ممکن است اتفاقی پیچ تلویزیون را باز کنید و نگاه کنید! شما را میگویم، شما را که خدا را از شما گرفتهاند، قرآن را گرفتهاند، پیغمبر و ائمه را گرفتهاند، چهچیزی به جایش به شما دادهاند؟ یا خود شما چهچیزی به جای آنها گذاشتهاید؟ غیر از زنا، غیر از روابط نامشروع، غیر از مسخرهکردن دین، غیر از مسخرهکردن پروردگار، غیر از مسخرهکردن قرآن، غیر از شب نشینی، غیر از جلسات قاتی با دخترها و تا صبح در هم لولیدن مثل کرمهای لجن، چهچیزی به شما دادهاند؟ بعد از خدا و انبیا و ائمه چهچیزی به شما دادهاند؟ یک دلیل برای ما هم بیاورید که این تعویض و این جابجایی کار درستی بوده است! دلیل بیاورید.
«لا اله الا الله»، بیایید فعلاً امشب با هم به سراغ دوتا آیه قرآن برویم، چه دوتا آیهای که من فکر میکنم این دوتا آیه، ذکر قلب اولیای خدا بوده و نه ذکر تسبیح! ذکر دل بوده، یک آیه در سورهٔ انبیاست که گفتار مستقیم خود پروردگار است و یک آیه در سورهٔ لقمان است که گفتار این حکیم الهی به فرزندش است که از بس این گفتار باارزش بوده، خدا در قرآن آورده و ثبت کرده است؛ همین دوتا آیه اگر در زندگی ما تجلی کند و دل ما را بگیرد، این دو تا آیه با دل ما گره بخورد، به خود هر دو آیه قسم، چنان تغییرات عمیقی در زندگی ما ایجاد میکند که همهٔ آنهایی که ما را میشناسند، با تغییرکردنمان بُهتشان ببرد که اینها چه شده اینجوری شدهاند!
و اما آیهٔ سورهٔ انبیا: این دیگر گفتار مستقیم خود پروردگار است، «و نزع الموازین القسط لیوم القیامه»، منِ خدا برای روز قیامت میزانهای عدالت برپا میکنم. میزانهای عدالت که از اول شروع زندگیِ مرد و زن را بعد از بلوغشان در این ترازوها و جلوی چشم خودشان بکِشم و به آنها بگویم شما این بودهاید؛ چون ترازوی من، شما را این نشان میدهد و ترازوها هم درست است، «وزنوا بالقسطاس المستقیم»، حالا که ترازوهای من، یکدانه هم نه، دوتا هم نه، سهتا هم نه، موازین معیارهای من، شاقولهای من، شما را حداقل به خودتان نشان بدهد؛ من که میدانم چهکاره هستید، به خودتان نشان بدهد، وقتی خودتان را دیدید و کشیده شدید، میزانگیری شدید، به شما میگویم: «اقرأ کتابک»، حالا پروندهٔ عمرت را ببین! «کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا»، برایت بس باشد که در این پرونده که با این میزانهای من معیارگیری شد، خودت قضاوت کن باید بهشت بروی یا باید جهنم بروی و من اصلاً به تو نمیگویم جهنم برو یا بهشت برو. «کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا»، «علیک» در اینجا یعنی به ضرر، پرونده را بخوانید که کل آن به ضررت است! خودت سرت را پایین بینداز، خودت تعیین کن باید کجا بروی و برو. ترازوهایم را به عدالت برپا میکنم، «فلا تظلم نفس شیئا»، یکذره در ارزیابیهای من به تمام دورهٔ عمر شما ستم نخواهد شد. خدا عادل است، خدا عادل است. این هنوز آیهٔ سورهٔ انبیاست: «و ان کان مثقال حبة من خردل»، یعنی من الآن دارم آیه را میخوانم، اصلاً درون آرامی ندارم! دارم خودم را نگاه میکنم که ایستادهام و همهچیزم را کشیدهاند، حالا دارد به من میگوید: «فلا تظلم نفس شیئا و ان کان مثقال حبة من خردل»، اگر عمل تو به وزن یکدانه ارزن باشد که به این فیجیها و به این پرندگان ریز در قفس میدهی، «اتینا بها»، جلوی چشمت حاضر میکنم، «و کفی بنا حاسبین»، بس باشد که حسابگر، آن یکذرهای که به وزن دانهٔ ارزن است یا برای پلک چشمت بوده یا برای نیت بد بوده، به پایت حساب بکنند؛ آنوقت میخواهی چهکار بکنی؟ از دست من میخواهی کجا فرار بکنی؟ بندهٔ من، یکدفعه هم از گلوی بندهٔ محبوب من، علی در دنیا نشنیدهای: «و لا یمکن الفرار من حکومتک»، این را نشنیدهای؟ این یک آیه بود و عجب ذکری!
اما آیهٔ دوم:
«یا بنی»، لقمان دارد میگوید: «انها ان تک مثقال حبة من خردل»، اگر عمل تو به وزن دانهٔ ارزن باشد، «فتکن فی صخره»، این عملِ بهاندازهٔ دانهٔ ارزن تو در یک سنگ نامعلومی در این جهان وجود داشته باشد، چون صخره «الف» و «لام» ندارد، حالا کرهٔ زمین، ماه، مریخ، عطارد، زحل، اورانوس، کهکشانها چندتا دانه سنگ هست، اگر عمل تو پسرم در یک سنگ نامعیّن این جهان پنهان باشد، «او فی السماوات»، یا این ذره در اعماق آسمانها باشد، «او فی الارض»، یا در پنهانهای زمین باشد، «یأت به الله»، خدا جلوی چشمت میآورد و حاضر میکند، «ان الله لطیف خبیر»، خدا خدای ریزنگرِ لطیف و آگاهی است.
واقعاً خانمها، آقایان! نسبت به زبانمان، چشممان، گوشمان، پایمان، شکممان، شهوتمان، دستمان، رفاقتهایمان، درآمدهایمان، کار و کسبهایمان، اخلاقمان، با این دو آیه باید چهکار بکنیم؟ من بلد هستم از روی عادت منبرهایم، فقط یک کلمه بگویم! بگویم خدایا ما ضعیف هستیم، ما ناتوان هستیم، ما تهیدست هستیم، ما فقیر هستیم، بیا با این دوتا آیهات به ما رحم کن که اگر بخواهی پرده را بالا بیندازی که هیچ!
شتر را بار کرده بود، آمد از دروازه داخل بیاید، گمرکچی یک عصای سنگین داشت، محکم روی بار زد ، گفت: چه داری؟ گفت: گمرکچی، اگر یک عصای دیگر بزنی، هیچچیزی! گفت: برای چه؟ گفت: بار من شیشهٔ نازک است و ملت میخرند، در آن سکنجبین و آبغوره و آبلیمو و آبمیوه میریزند، حالا این عصای سنگینی که زدی، یکخرده این جَوال جلویش را گرفت، اما دومی را بزنی، هیچ! اگر بخواهی چوب اول حراجت را در قیامت به پروندهٔ ما بزنی و بعد بگویی چه داری؟ همان اولیاش را میگوییم هیچچیزی، هیچچیزی.
خدایا چهکار باید بکنیم؟ امشب ممکن است به ما بگویی! خب کار کن، خودت را نگهدار! میگویم محبوب من در این جاذبهٔ فساد زورم نمیرسد، من یک یار میخواهم که آن هم تو هستی، من یک پشتوانه میخواهم که آن هم تو هستی، اگر تو دستم را نگیری، «و احفظنی برحمتک»، این کلام امیرالمؤمنین در کمیل است که با رحمتت من را نگهدار، من خودم را نمیتوانم نگه دارم.
نمیدانم این را برایتان تا حالا در اصفهان در این 35-36 سالی که منبر رفتهام، گفتهام یا نه! گفتم هم نمیدانم، شاید شماها هم شنیدهاید و یادتان نیست. حالا زیباست که به منبر امشب بچسبانم. تابستان در یک شهری منبر میرفتم، بزرگترین محل آن شهر مسجدجامع بود و واقعاً هم مسجد پهلوان و مردی بود، دریا بود! اعلام دعای کمیل کردم، نمیدانم شاید یکدهم شهر در آن شب آمده بودند. قضیه برای سال 60-65 است، یعنی من وقتی میخواستم وارد مسجد بشوم، در خیابانها و پیادهروها مرد و زن نشسته بودند، رفتم و روی زمین رو به قبله نشستم. وسطهای کمیل افراد را نمیدیدم، چون گفته بودم کل چراغها را خاموش کرده بودند و یکدانه سر کبریت نور هم آنجا نبود. شبهای آخر ماه بود و فقط ستاره پیدا بود، نور نبود.
نمیدانم بغلدستم چهکسی نشسته بود! تاریک بود و نگاه هم نکردم. رسیدم به یک جای کمیل که یادم نیست، نوارش حالا هست، گفتم(در اوج گریهٔ مردم گفتم): خدایا! مگر این حرف برای خودت نیست؟ تو گفتی یک قدم بیا و من ده قدم میآیم! این حرف برای تو هست یا نه؟ هست، ائمه برای ما نقل کردهاند که خدا فرموده است: بندهٔ من، تو یک قدم بیا و من ده قدم میآیم. کسی که بغل دستم بود، واقعاً داشت مثل زنِ بچهمرده گریه میکرد. من این روایت را که خواندم، خیلی صدای ناله بلند شد، او در اوج نالهٔ مردم و نالهٔ خودش، سرش را آورد و در گوش من گفت: این روایت را دیگر نخوان و به مردم نگو که خدا گفته یک قدم بیایید، من ده قدم میآیم؛ این روایت را عوض کن و به خدا بگو: خدایا! آن یک قدمی هم که تو گفتی بیا، نمیتوانم بیایم؛ آن یکی هم خودت بیا، اگر قدرت داشتم که میآمدم! نمیتوانم بیایم!