لطفا منتظر باشید

شب نهم یکشنبه (15-5-1396)

(اصفهان بیت الاحزان)
ذی القعده1438 ه.ق - مرداد1396 ه.ش
10.25 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

اصفهان/ بیت‌الأحزان/ دههٔ دوم ذی‌القعده/ تابستان 1396هـ.ش./ سخنرانی نهم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

ابتدا چند آیهٔ ویژه دربارهٔ شخصیت الهی رسول خدا برایتان قرائت می‌کنم، به‌خاطر اینکه می‌خواهم روایتی را از حضرت ارائه کنم که با شنیدن آن چند آیهٔ ویژه، قبول روایت برایتان قبول فوق‌العاده‌ای خواهد شد.

پروردگار عالم در سورهٔ مبارکهٔ فتح می‌فرماید: «ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله»، کسانی که می‌آیند و به تو اعلام وفاداری می‌کنند، اعلام ثابت‌قدمی در دین می‌کنند، اعلام می‌کنند که به دستورات تو و به فرمان‌های تو عمل بکنند، اعلام می‌کنند که هرگز و تحت هیچ شرایطی تو را تنها نگذارند، این مجموعه اسمش بیعت است؛ بیعت فقط به‌معنای گذاشتن دست در دست دیگری نیست و کلمات محققین هم بیعت را همین‌گونه معنا کرده است. آیهٔ شریفه می‌فرماید: این اعلام‌هایی که به تو می‌کنند، درحقیقت، مستقیماً دارند این اعلام‌ها را به پروردگار می‌کنند. نمی‌دانم شخصیت باعظمت و الهی رسول خدا را تا چه حد از این آیهٔ شریفه برداشت کردید! «انما» هم دارد؛ بیعت‌کنندگان با تو، فقط و فقط دارند با خدا بیعت می‌کنند. مقام انسان، منزلت انسان به کجا می‌رسد؟ وجود مقدس او چه بوده که بیعت با او بیعت با خداست؟ این را باید درکش کنیم، باید با دل لمسش کرد، باید فهمید.

در سورهٔ مبارکهٔ انفال می‌خوانیم: «یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم»، «استجیبوا» امر واجب است! دعوت پیغمبر من را جواب بدهید. پیغمبر من در دعوت از شما چه‌کار می‌خواهد بکند؟ «لما یحییکم»، می‌خواهد شما را از مُرده‌بودن دربیاورد. این دمی که به پیغمبر دادم تا به شما بدمد، عقل خفته‌تان را بیدار می‌کند، قلب میّتتان را زنده می‌کند، روان تاریکتان را به وادی نور می‌کشد؛ پس جوابش را بدهید و دعوتش را اجابت کنید: «استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم». این یک آیه!

آیهٔ بعد: اینها دیگر آیاتی است که اوج شخصیت پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام را نشان می‌دهد. «و من یطع الرسول»، هر‌کسی در زندگی‌اش از پیغمبر اطاعت کند، «فقد اطاع الله»، از خدا اطاعت کرده است. معنی آیه این است که هیچ عیبی و نقصی در این موجود نیست! اگر نه، این‌گونه نبود که اطاعت از او، نه مساوی اطاعت از خداست، نه! اطاعت از او اطاعت از شخص پروردگار است و نه مساوی با اطاعت از خداست. خیلی حرف است! من خودم که دارم می‌گویم، کیفیت شخصیت را اصلاً حالی‌ام نمی‌شود و واقعاً نمی‌فهمم؛ یعنی یک انسان خاک‌نشین به کجا رسیده که این‌قدر از عرش و ملکوت و جنّ و اِنس و ملائکه بالاتر رفته که اطاعت از او مستقیماً اطاعت از پروردگار است. وزن را ببینید چقدر است!

آیهٔ دیگر: این آیه هم از عجایب آیات قرآن است. «و الله و رسوله احق ان یرضوه»، اگر بنا باشد در این عالم رضایت کسی را برای خودتان جلب بکنید که کسی از شما با تمام دل راضی بشود، فقط رضایت او را جلب کنید. اینجا یک نکته بگویم که واقعاً قابل توجه است! رسول خدا یک مأموریتی در یک ناحیهٔ دوری از مدینه به امیرالمؤمنین با دو-سه نفر دیگر دادند. طول می‌کشید تا بروند و این مأموریت را انجام بدهند و برگردند. پنج-شش ساعت وقت می‌خواست و احتمال قوی زمانی که پیغمبر این مأموریت را به امیرالمؤمنین دادند، حضرت 24-25 ساله بودند. اینها رفتند و مأموریت انجام گرفت. یک خانمی یک کاسهٔ غذا برای این چهار-پنج نفر آورد. قیافهٔ غذا خیلی قیافهٔ جالبی بود، گذاشت و رفت. امیرالمؤمنین فرمودند: از این ظرف هیچ‌چیزی نخورید! یکی‌شان برگشت و گفت: یا علی جایی بوده که تو مزاحم ما نشوی؟! غذای به این خوبی، برای چه نخوریم؟ خب گرسنه هستیم! فرمودند: خب بخور، خورد! چند دقیقه بعد شدید لرزید و افتاد و مُرد. معلوم شد غذا مسموم بوده است. جنازه را دمِ مسجد آوردند، پیغمبر فرمودند: این آقا که سالمِ سالم بود در وقتی که ما جزء هیئت مأموریت فرستادیم، چه شد که مُرد؟! پیغمبر که می‌دانست چه شده و می‌خواست حالیِ مردم کند! یکی گفت: آقا، یک کاسهٔ غذا برای ما آوردند، امیرالمؤمنین گفتند نخورید! این بندهٔ خدا عصبانی شد و گفت: یک‌جا نشد که تو مزاحم ما نشوی! گفت: حالا جنازه را برای چه دم در مسجد آورده‌اید؟ گفتند: آقا کارهایش را کرده‌ایم و نمازش مانده است، نمازش را بخوانید. فرمودند: نمی‌خوانم! چه کسی گفت نماز نمی‌خوانم؟ رحمت‌للعالمین! اینها را ما نکته به نکته باید توجه داشته باشیم. نماز نمی‌خوانم! آقا چرا؟ فرمودند: کسی که دل علی را بیازارد، تمام درهای رحمت خدا به رویش بسته است و نماز من هیچ اثری برای این مُرده ندارد. خیلی حرف است، نه؟! که پیغمبر دستش را بلند کند و بگوید: «اللهم اغفر لهذا المیت» و پروردگار هم بگوید: حبیب من، نمی‌آمرزم! «سواء علیهم أاستغفرت لهم ام لم تستغفر لهم»، پیغمبر، پیش من یکی است برای اینها از من آمرزش بخواهی یا نخواهی! «لن یغفر الله لهم ابداً»، من نماز نمی‌خوانم، چون نماز من به درد این نمی‌خورد، اصلاً اثر در این ندارد؛ مگر اینکه -چون این آدم مخالفی نبوده، آدم بدی نبوده، آدم منافقی نبوده- امیرالمؤمنین از او اعلام رضایت کند و هیچ راه دیگری ندارد. بروید ببینید که علی کجاست.

آی فدای خاک کف پای قنبرت بشوم! خودت که جبرئیل باید فدایت شود، ما چه هستیم؟! چهارتا بقال و عطار و برنج‌فروش و طلبهٔ بی‌سواد، ما کجا فدای تو بشویم؟

رفتند و پیدایش کردند، آوردند؛ پیغمبر فرمودند: علی‌جان، تمام درهای رحمت خدا به روی این بسته است و به من هم می‌گویند نماز بخوان! من هم گفتم نمی‌خوانم. «راز بگشا ای علی مرتضی!»، گفت: یارسول‌الله! اصلاً تحمل ندارم که این به‌خاطر من به جهنم برود و من او را بخشیدم. پیغمبر بلند شدند و فرمودند: حالا نماز می‌خوانم، چون درهای فیوضات الهی به رویش باز شد. امیرالمؤمنین مأموم پیغمبر بوده، امیرالمؤمنین جانشین پیغمبر بوده است؛ اگر بنده دل پیغمبر را با کسب حرام، با زن و بچهٔ بدحجاب، با عروسی‌های مخلوط، با عرق و ورق، با زنا و مال حرام بسوزانم، چه خواهد شد؟! امیرالمؤمنین که مقام بعد است، امیرالمؤمنین که رتبهٔ بعد است.

اگر بنا باشد کسی را از خودتان راضی کنید، شایسته این است که پیغمبر را از خودتان راضی کنید؛ چون اگر پیغمبر راضی شود، کل فرشتگان از آدم راضی هستند، انبیا راضی هستند، ائمهٔ طاهرین راضی هستند، طبیعت عالم راضی است. من الآن وقت ندارم، این مسئله را ده‌روز، بیست‌سال پیش در تهران، با تحلیل علمی و با تحلیل مسائل فیزیکیِ خارجی ثابت کردم که تمام هستی مدیون پیغمبر هستند؛ تمام هستی و نه فقط ما آدمیزادها. ولی فرصت هم، یک شب دیگر مانده است، چه‌جور وارد آن بحث بشوم که تمام هستی از نورانیت او سهم برده‌اند و همه مدیون هستند؛ انبیا مدیونش هستند، همه تا بقیه. این هم یک آیه، درست شد؟

حالا روایت را گوش کنید:

 روایت در کتاب بسیار باارزش مجموعهٔ «ورّام» ابی‌فراس، از علمای بزرگ شیعه است که دو جلد هم هست. من این کتاب را در ایام طلبگی خریدم و هنوز هم با آن سروکار دارم، خیلی کتاب نابی است! اصلاً از این کتاب بهشت می‌بارد، نور می‌بارد، توحید می‌بارد، نبوت می‌بارد، ولایت اهل‌بیت می‌بارد! آن چندتا آیه را باز در ذهن جلو بیاورید. پیغمبر اکرم نسبت به کل انسان‌ها یک دیدگاه دارد، کدام انسان‌ها؟ همهٔ انسان‌ها که بخشی از این انسان‌ها را در هشت شب گفتم: عالم هستند، عاقل هستند و این‌قدر مغرور هستند که آمده‌اند علم و عقل را به جای خدا و پیغمبر گذاشته‌اند، به آنها می‌گوید، به ما مردم کوچه و بازار هم می‌گوید، به شرقی و غربی هم می‌گوید، به مردم زمان خودش تا زمان قیامت هم می‌گوید، این دیدگاهش است. دیدگاه چه کسی؟ کسی که پروردگار عالم در آیات نخبه‌اش، همه‌چیزش را همه‌چیز خودش دانسته است. ما دیگر سالم‌ترین نظر را با نظر پیغمبر داریم، خب نظرشان چیست؟ «عباد الله»، اصلاً من وقتی این روایت را برای اولین بار از یک عالم شنیدم و بعد رفتم خودم پیدایش کردم، سوز دل از این روایت می‌بارد، محبت می‌بارد، احسان می‌بارد! خیلی دلسوز بشر بود، در حدی که سه-چهار بار در قرآن به او گفت: این‌قدر غصهٔ مردم را نخور، غصه دارد تو را می‌کُشد. خدای مهربانی بود! خدای عاطفه بود! خدای گذشت بود! خدای کرم بود! خدای اخلاق بود! همه‌چیزش معجزه بود، همه‌چیزش! یک کسی تنها بیرون مدینه گیرش آورد، خیلی عربِ یغورِ زمختِ بدخلقِ سخت‌گیری بود. درجا یک پشت‌پا به پیغمبر زد، پیغمبر از پشت روی خاک افتاد و روی سینهٔ پیغمبر پرید، گفت: می‌کشمت! خنجرش را هم کشید. گفت: جدی می‌خواهی من را بکشی؟ گفت: آره! گفت: یک‌دفعه بگو «اشهد ان لا اله الا الله» و بعد من را بکش، از کفر دربیا، از شرک دربیا! گفت: نمی‌گویم، چه کسی تو را از زیر زانوی من که روی سینه‌ات است، نجات می‌دهد؟ گفت: من یک مولا دارم که اسمش الله است، او نجاتم می‌دهد. در گیر و داری که سرگرم سخن با پیغمبر بود، رسول خدا یک مانور سریع داد و یارو از روی سینهٔ پیغمبر بر روی خاک افتاد، پیغمبر روی سینه‌اش نشست و گفت: چه کسی تو را از دست من نجات می‌دهد؟ گفت: آقایی تو، کرم تو! بلند شدند و فرمودند: برو! گفت: نمی‌روم، اول من را مسلمان کن، بعد بروم. اصلاً یک مِهر عجیبی داشت، یک لطف عجیبی داشت! نصیحت‌هایی که به ما کرده است، باران دلسوزی و خیرخواهی و رحمت و محبت از این نصیحت‌ها می‌بارد.

«عباد الله انتم کالمرضاه»، «عباد الله»، یعنی از شما مردم زمان من تا روز قیامت، کل شما بیمار هستید؛ هی نگو علم، علم! بیمار هستی و همین که می‌گویی علم، این هم از بیماری‌ات است؛ می‌گویی علم، خدا را دیگر حذف کنیم، چون علم داریم که این هم برای بیماری‌ات است؛ عقل، نبی نمی‌خواهیم، این هم از بیماری‌ات است؛ اشتباه داری می‌کنی، هیچ‌چیزی جای خدا و نبوت را در زندگی‌ات نمی‌گیرد، خودت را گول نزن و فریب نده! حیف هستی! تو را جهنم نبرند. دلش می‌سوخت که یک‌نفر به جهنم برود.

یک‌نفر چهل‌سال پیش به این دعای زین‌العابدین ایراد گرفت و من ثابت کردم که ایرادش ایراد درستی نیست و درست هم نبود. زین‌العابدین گریه می‌کرد، اشک روی صورت می‌غلتید و می‌گفت: خدایا! در قیامت، این جهنمت را که هفت طبقه است، من یک‌نفر را ببر و این‌قدر بدنم را بزرگ کن که کل هفت طبقه را پر کند و جای اینکه یک‌نفر را در جهنم بیاوری، دیگر نباشد؛ این محبت است!

خوب است ما به اینها پشت کنیم؟ به حلال و حرامشان گوش ندهیم، به حجاب ناموسشان گوش ندهیم، به قرآن و به نهج‌البلاغه و به صحیفهٔ سجادیه‌شان گوش ندهیم، خوب است؟ «عباد الله انتم کالمرضاه»، شما بیمار هستید و یک‌دانه دکتر دارید که چه دکتری است! «و رب العالمین کالطبیب»، دکتر شما خداست؛ بیماری‌های فکری‌تان، بیماری‌های اندیشه‌ای‌تان، بیماری‌های اخلاقی‌تان و انحراف‌های عملی‌تان را این دکتر خوب می‌کند. نسخه‌اش هم نوشته، کاملِ کامل و به شما داده که قرآن است: «ننزل من القرآن ما هو شفاء»، «شفا» یعنی درمان‌کننده، «و رحمة»، هم درمانت می‌کند و هم تو را به رحمت واسعهٔ من وصل می‌کند؛ نسخه‌های دیگر این‌جور نیست! «فصلاح المریض فیما یعمله الطبیب»، مصلحت مریض در کاری است که دکتر می‌کند. «لا فیما یشتهیه المریض و یقترحه»، مصلحت مریض این نیست که به دور از چشم دکتر و زن و بچه، درِ یخچال را باز بکند و خربزه بخورد، ترشی بخورد، این مصلحتش نیست! مصلحت مریض دست طبیب است، تدبیرِ علاج دست طبیب است و چقدر هم زیبا طبابت می‌کند! چقدر زیبا! کجای طبابتش را بگویم؟ دوازده-سیزده سالم بود که یک شعری را از مرحوم ملااحمد نراقی حفظ کردم و تا حالا هم در ذهنم نگه داشتم، بعد دیدم که مرحوم نراقی این شعری را که گفته، براساس یک روایت است؛ ولی خیلی این روایت را زیبا شکل داده است. خلاصه‌اش این است: کلیم‌الله داشت در مصر به طور می‌رفت، یک پیرمرد 77-78 سالهٔ گبر و آتش‌پرست، در راه برای رفع خستگی نشسته بود که کلیم‌الله را دید، گفت: کجا می‌روی؟ گفت: کوه طور. آتش‌پرست بود، اما موسی به او نگفت به تو چه! انبیا با مردم خیلی زیبا حرف می‌زدند. در شب‌های قبل شنیدید که خدا اجازه داده بود مشرک، منافق و کافر در مسجدالحرام بیاید و با پیغمبر بحث بکند.

ابوشاکر دیصانی و ابن‌ابی‌العوجا و عبدالملک بصری و ابن‌مقفع که هر چهارتا دانشمند و به‌شدت ضد خدا و ضد قرآن بودند، اینها با امام صادق در کنار مقام ابراهیم بحث علمی کردند و محکوم هم شدند، اما امام صادق نگفت نجاست‌ها، از مسجدالحرام بیرون بروید، مسجدالحرام خانهٔ خداست و برای بندگانش است. خب بیایند!

کلیم، کجا می‌روی؟ طور! برای چه می‌روی؟ با خدا مناجات کنم! گفت: من چندتا پیغام دارم، به خدایت و نه به خدایم، خدا را قبول که نداشت! چندتا پیغام دارم، به خدایت می‌رسانی؟ گفت: آره بگو! گفت: صحبتت که با خدا تمام شد، به او بگو:

 گو فلان گوید که چندین گیرودار

 هست من را از خداییِ تو عار

 «عارم می‌شود که تو خدای من باشی، ننگ دارم!»؛ این یک پیغام بود.

گر تو روزی می‌دهی، هرگز مده!

 من نخواهم روزی‌ات، منّت منه

 «هی اعلام نکن که بندگان، من روزی‌تان را می‌دهم، به یکی مثل من نمی‌خواهم روزی بدهی»؛ این هم یک پیغام، پیغام دیگر هم بگو من نمی‌خواهمت!

 زین سخن آمد دل موسی به جوش

 گفت با خود تا چه گوید، حقْ خموش

 گفت شایسته است که ما این حرف‌ها را به خدا نزنیم! رفت و راز و نیاز کرد، عشق‌بازی کرد، با پروردگار حال کرد، تمام شد و سرش را پایین انداخت تا برگردد.

 گفت حق کو آن پیام بنده‌ام؟

 مگر آن بندهٔ من به تو سه‌تا پیغام نداده، پس چرا سکوت کرده‌ای؟ چرا نمی‌گویی؟

گفت موسی من از آن شرمنده‌ام!

 خطاب رسید: او منتظر جواب است، الآن که داری می‌روی، او را می‌بینی، به او بگو که اگر تو از من عار داری، من اصلاً از اینکه تو بندهٔ من باشی، عار ندارم و خوشم می‌آید که بنده دارم، آن هم تو هستی!

 گر نخواهی روزی‌ام من می‌دهم

 روزی‌ات از سفرهٔ فضل و کرم

 تو بگو که من روزی‌ات را نمی‌خواهم، من قطع نمی‌کنم و روزی‌ات را می‌دهم. من را نمی‌خواهی؟ من تو را می‌خواهم! به همهٔ ما دارد می‌گوید؛ حالا ما که از این فضولی‌ها نمی‌کنیم، اما با گناه فضولی می‌کنیم، با حرف نه! من را نمی‌خواهی؟ من تو را می‌خواهم!

 چون که موسی بازگشت از کوه طور

 طور نِی، بل قُلزُم ذَخّار نور

 به موسی گفت که پیام من را به خدا رساندی؟ گفت: من که نرساندم، خود خدا به من گفت برسان و من رساندم. گفت: چه گفت؟ گفت: این‌جور جواب داد:

 بود گمراهی ز ره افتاده پس

 آن جوابش بود آواز جرس

 «زنگ بیدارباش الهی زد و بیدارش کرد».

 سر به زیر انداخت لختی شرمگین

 «خب آدم خجالت می‌کشد که یک چیزهای دیگر گفته و یک چیزهای دیگری دارد در جواب می‌شنود»!

 آستین بر چشم و چشمش بر زمین

 سر برآورد آن گهی با چشمِ تر

 با دلی سوزان و قلبی پر شَرَر

 گفت ای موسی، دهانم دوختی

 از پشیمانی تو جانم سوختی!

موسیا ایمانْ مرا بر یاد ده

ای خدا پس جانِ من بر باد ده

«موسی مسلمانم کن و اگر می‌بینی که مسلمان نمی‌شوم، مرگ من را برسان که دیگر بیشتر از این از تو خجالت نکشم».

«عبادالله انتم کالمرضاه و رب العالمین کالطبیب فصلاح المریض فیما یعمله الطبیب و یدبره لا فیما یشتهیه المریض و یقترحه».

 

برچسب ها :