شب دهم * شب آخر * دوشنبه (16-5-1396)
(اصفهان بیت الاحزان)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویداصفهان/ بیتالأحزان/ دههٔ دوم ذیالقعده/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی دهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
پیش از آنکه وارد یک بحث ریشهای در رابطهٔ با نیاز ما به پروردگار و انبیای او و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) بشوم، نگاهی که در فرهنگ الهی به انسان شده و چنین نگاهی در هیچ فرهنگی سابقه ندارد، آن را برایتان عرض میکنم. امروز دیگر مثل گذشته نیست که ما برای یافتن نگاه فرهنگها به انسان، زحمت تهیهٔ کتاب و مقاله را داشته باشیم؛ بلکه با یک دکمه، عنوانی را به این وسائل الکترونیکی میدهیم و تمام آنچه را که میخواهیم، روی صفحه میآید: نگاه بودا به انسان؛ نگاه معلم قدیم چینیان به انسان؛ نگاه مکتب فلسفهٔ یونان از زمان افلاطون و سقراط و ارسطو به انسان؛ نگاه این صدسالهٔ نیچه و مارکس و لنین به انسان؛ نگاه بزرگترین علمای صهیونیست، مثل داروین، فروید و دورکاین به انسان. خیلی راحت صفحات وسائل الکترونیکی برایتان میآورد و به فارسی هم ترجمه شده است. شما بعضی از نگاهها را که میبینید، خودتان شرمتان میآید که چه تعریفی را برای شناساندن انسان انتخاب کردهاند؛ من بهخاطر ادبکردن در محضر شما و ادب منبر، از نگاه آنها برای اعلامش صرفنظر میکنم. علت این نگاههای گوناگون و غلط و اشتباه هم این است که سردمداران کفر، شرک و نفاق در لباس علم، نه خالق انسان بودند و نه انسان را میشناختند، در تعریف انسان آمدهاند و تیری به تاریکی زدهاند.
اما نگاه پروردگار، چه در قرآن و چه در احادیث قدسیه، ولو اینکه آدم اهل دین نباشد، آدم را شاد میکند؛ یعنی آدم در نگاه پروردگار، شخصیت خودش، عظمت خودش، ارزش خودش و آقایی خودش را میبیند؛ میبیند که پروردگار عالم دارد انسان را همانگونهکه قرار داده، تعریف میکند و یک تعریف بیگانه از وجود انسان نیست. یک نگاه قرآن به انسان این است که در سورهٔ بقره به کل ملائکه میفرماید: «جاعل فی الارض خلیفة»، شماها را من دارم، عوالم وجود را دارم، جن را دارم، انواع موجودات نباتی، حیوانی و جمادی را دارم، اما خلیفه ندارم، جانشین ندارم؛ نه شما فرشتگان لایق جانشینی من هستید و و نه دیگر موجودات، من میخواهم یک مخلوقی را خلق بکنم که نایب مناب من باشد؛ به عبارت فارسیتر، میخواهم یک موجود خداگونه خلق بکنم که از آزادی برخوردار باشد، از عقلی غیر عقل شما و موجودات دیگر برخوردار باشد، از یک روح الهی «نفخت فیه من روحی» برخوردار باشد و زمینه هم به او بدهم تا خودش را به جایی برساند که مثل خود من، اگر به چیزی در آن وجود باطنش بگوید: «کن»، «فیکون» بشود! من چنین موجودی را میخواهم خلق بکنم.
حالا بیشتر ما در کرهٔ زمین، از زمان آدم تا حالا، آن سفری که خدا میخواسته ما در معنویت داشته باشیم، نداریم، این دیگر جزء «گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحبخانه چیست» است؛ وگرنه هر انسانی انواع استعدادها به او عنایت شده و میتواند این استعدادها را به ظهور برساند و به فعلیت برساند، اگر دلش بخواهد؛ اما یک عدهای هم دلشان نمیخواهد.
من یک استادی در قم داشتم که بزرگشدهٔ اصفهان بود، اما اهل اصفهان نبود و در اصفهان خیلی خوب درس خوانده بود، از خودش حیفش آمده بود که این درسها را با رفتن به نجف پربار نکند. روزی که به نجف میرود، از اساتیدی که میبیند، مرحوم آیتاللهالعظمی آقاشیخمحمدحسین کمپانی اصفهانی بوده که متولد کاظمین بود. مرحوم آقاشیخمحمدحسین کمپانی یک شخصیت فوقالعادهای است که فرزند یکی از علمای بزرگ نجف برای خودم گفت: وقتی که عالم بزرگ، اصولیِ کمنظیر، استاد بسیاری از مراجع، آقا ضیاء عراقی از دنیا رفت، ما ششنفر بودیم: مرحوم ایروانی بوده، مرحوم آیتاللهالعظمی خوئی بوده و چهارنفر دیگر؛ ششتایی به منزل آقاشیخمحمدحسین کمپانی رفتیم و گفتیم: آقا، میرزای عراقی، آقا ضیاء ازدنیا رفته است و درسش به اینجا رسید. خب رفت و ما عاشق هستیم، علاقه داریم که از آنجای درس مرحوم آقا ضیاء را شما برایمان شروع بکنید؛ چون ما کسی را فعلاً در این فن در نجف، مانند شما نمیشناسیم. او یک نگاهی به چهرهٔ ما انداخت(خب ما جزء شاگردان ردهٔ اول نجف بودیم، همهشان -هر ششتا- هم مرجع شدند) و فرمود: علاقه دارم که خواستهتان را انجام بدهم دوست دارم؛ عاشق درس هستم و عاشق محصلی مثل شما هستم، اما امروز صبح که سلام نمازم را دادم، دیدم در اتاق باز شد و آقا ضیاء عراقی -که از دنیا رفته- وارد شد و گفت: آقاشیخمحمدحسین شش روز دیگر وقت نداری در دنیا باشی و پیش ما میآیی؛ من وقتم تمام شده و نمیتوانم درس شروع بکنم. اینها همان آثار خلافتالله است و خدا بصیر است. آدم در اتاق کاهگلیِ تیرچوبیِ نجف، سلام نمازش را میدهد، پرده را برایش کنار میزنند و آقا ضیاء را در آن پردهٔ برزخی میفرستند و میگویند به رفیقت بگو که شش روز دیگر اینجا میآیی! و شش روز دیگر هم مُرد. این استاد من، یک استادش ایشان بود و یک استادش هم عالم بسیار بزرگ شیعه، مرحوم آیتاللهالعظمی اصفهانی بود و یک استادش هم شخصیت کمنظیرِ عملی و حالی، مرحوم آیتاللهالعظمی آقاسیدعلی آقای قاضی بود.
حالا «انی جاعل فی الارض خلیفه»، ملائکه، من یک نایب مناب میخواهم درست بکنم که خودش کار من را در حد گسترهٔ وجود بکند، ایشان میفرمودند. خودش برای من گفت و آن روز که دو هفته به فوتش مانده بود، وقتی این داستان را برای من نقل کرد، با هقهقکردن گریه کرد؛ گریهاش هم برای این بود که به من گفت: اینها را دیگر از کجا پیدا کنیم؟ از نبود اینگونه انسانها در بین شیعه زار زد و گریه کرد! گفت: من با هفت-هشت نفر در شبهای چهارشنبه، خدمت قاضی به مسجد سهله میرفتیم. نمیدانم این داستان را من هیچجا از مرحوم قاضی ندیدم، فقط ایشان برایم نقل کرد که خودش حاضر داستان بود. گفت: چراغ هم هشتادسال پیش نبود، یک چراغهای خیلی کمنوری در مسجد سهله روشن بود که آنهم در آخر مناجات و عبادات و گریهٔ ما خاموش شد. ما با مرحوم قاضی بلند شدیم که از مسجد بیرون بیاییم و به نجف بیاییم. قاضی جلو بود و ما به احترام استاد یکقدم عقب بودیم، یکمرتبه مرحوم قاضی دیدند که ما سر و صدا میکنیم! وای! آخ، چه میشود! مرحوم قاضی خیلی آرام برگشت و گفت: چیست؟ گفتیم: آقا یک مار کبری الآن دارد از روی شنهای آخر شبستان با سرعت بهطرف ما میآید و اگر ما را بزند، کو دکتر! کو بیمارستان! بیمارستان بغداد است و سهله یکدانه دکتر هم ندارد. فرمود: برای چه هیجانزده شدهاید؟ برای چه ناراحت شدهاید، چرا؟ کار از دستتان برنمیآید که خطر را دفع بکنید؟ پس شما چهکاره هستید؟ گفت: خودش برگشت و یک نگاهی به آن مار کرد و گفت: «مُت یا حی»، عمرت تمام و خلاص! آنور برو، مار خشک شد! این خلیفهٔ خداست.
الآن این نسل ما را چندتا مار ماهواره دارد در شبانهروز میگزد؟ چندتا مار این سایتها دارد میگزد؟ چندتا مار و افعیِ زبانهای یاوهگویِ علیه قرآن و دین دارد میگزد؟ ما نمیتوانیم بگوییم «یا حی مُت»؟ نه نمیتوانیم، چون خود ما را هم دارد میگزد! آن قدرت را نداریم که دفع بکنیم. جذبمان خیلی عالی است، نه جذب من و شما! من و شما که با لطف خدا در مصونیت هستیم. قدرت جذب دختر و پسر و زن و مرد بیدین مملکت برای فساد نمرهاش بیست است و نیروی دفعشان هم صفر است؛ چرا خلیفه نشدی؟ تو را که خلیفه خلق کرد! اصلاً خلقتت و بافت تو خلیفهبودن است، این یک نگاه خداست.
نگاه دوم: «علّم آدم الاسماء کلها»، ملائکه من یک ظرف میخواهم بسازم و تمام رشتههای علم را در این ظرف بریزم. هفتاد-هشتاد کیلو وزن این ظرف و توخالی است، ولی ظرفیتی میخواهم در کلهاش قرار بدهم. این دیگر آخرین تحقیقات دانشمندان اروپاست، آنهایی که متخصص مغز هستند، میگویند هر انسانی -هیچ فرقی نمیکند برای کجا و کدام مملکت باشد- مغزش را درآورند و در بشقاب معمولی بریزند، پر نمیکند؛ ولی این یک مقدار مغز، قدرت حفظکردن چهلمیلیون کتاب علمی را دارد! چرا مغزها خالی مانده است؟ چرا علمی که برای بیشتر ما تحصیل شده، این علوم است: پارچه برای پاکستان است، خوب نیست؛ پارچه برای چین است، بهدرد نمیخورد؛ پارچه بافت کارخانههای انگلیس است، بهدرد میخورد؛ پنیر لیقوان است، خوب است؛ تبریز است، خوب است؛ پنیر معلوم نیست برای کجاست، بد است؛ ماست شیرخشک دارد؛ ماست کارخانهای است و مواد دارد؛ این علمها را خوب بلد هستیم، ولی بقیهٔ مغز چه؟ از چهلمیلیون کتاب علمی، چقدرش مگر ما کار کردهایم که وارد این کامپیوتر الهی بکنیم؟ ما یک قرآن و یک نهجالبلاغه و یک مفاتیح و یک کتاب شریف کافی داریم، این هفتادمیلیون جمعیت ما از این چهار کتاب چقدر خبر دارند؟ ملائکه، من میخواهم ظرف عِلم «کلها» درست بکنم؛ فرشتگان من میخواهم یک موجودی درست بکنم که ارزشش مافوق همهٔ ارزش ها باشد، «و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر والبحر و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا» که در ارزش نمونه نداشته باشد. این وجود ماست!
اما روایات قدسی: من این روایت را در یک تفسیر قرن یازدهم دیدم، روایت را حالیام هم نمیشود و راست هم میگویم؛ روی منبر که نمیشود دروغ گفت! حالا بعضی از ما آخوندها پایین ممکن است یک دروغکی بگوییم، اما روی منبر پیغمبر جرئتش را نداریم؛ اینکه میگویم نمیفهمم، واقعاً نمیفهمم! پروردگار میفرماید: «الانسان سرّی و انا سرّه»، انسان در این عالم راز من است و من هم راز انسان هستم؛ یعنی یک گنجینه و یک خزانهای است که من میتوانم رازش باشم و او هم میتواند راز من باشد، حالا این راز چیست؟ نمیدانیم! روایت نشاندهندهٔ عظمت والای انسان است، فقط امیرالمؤمنین انسان را اینگونه تعریف کرده که این خیلی تعریف عجیبی است: «الانسان»، انسان مغز است، مغز خالی، «لبّ»، که در قرآن هم آمده، «و عقله»، حافظش و کمربندش برای نیفتادن در فساد، «دینه و مروّته»، دینش و جوانمردیاش است. آن که دین ندارد و جوانمردی ندارد، هیچ امانی از هیچ گناه و فسادی ندارد.
«اصل الانسان: لبّه و عقله دینه و مروته»
اما تعریف پیغمبر: «الناس» و نه مؤمنین، «الناس معادن کمعادن ذهب و الفضه»، ما معدن نفت هم داریم، معدن گاز هم داریم، معدن منگنز هم داریم، معدن مس هم داریم، معدن روی هم داریم، معدن اورانیوم هم داریم، پیغمبر میگویند: مردم معدن هستند، مانند معدن طلا و نقره؛ یعنی باارزشترین فلز را پیغمبر اکرم بهکار گرفتهاند. ما معدن هستیم و خدا در این معدن چهکار کرده! خدا در این معدن چهچیزی ریخته! خدا در این معدن چهچیزی گذاشته است! وگاهی مردم از زمان آدم تا حالا کارهای عجیب و غریبی کردهاند، گذشتهای عجیب و غریبی داشتهاند، هنرهای مثبت عجیب و غریبی داشتهاند و نشان دادند که «معادن کمعادن ذهب و الفضه» هستند. خب این مقدمهٔ بحث بود. پس هیچ موجودی در این عالم، نه وسعت وجود ما را دارد و نه نعمتهای خاص مثل ما را دارد و نه استعدادهای ما را دارد! هیچ موجودی بیاستثنا!
این انسان ترکیبی از سه بخش است: بدن، روان، عقل؛ یک ویژگی بدن گرسنهبودنش است و ما همیشه گرسنه هستیم، تشنه هستیم. او که ما را خلق کرده، برای رفع گرسنگی ما، انواع غذاها، گوشتها، حبوبات، سبزیجات و صیفیجات را قرار داده و برای رفع تشنگیمان هم باران، برف، قنات، چاه، رود، رودخانه و دریا؛ برای دو بخش دیگرمان که گرسنه است، چهکار کرده است؟ چون ما گرسنه هستیم؛ نه فقط بدنمان، ما ساختمانمان غیر از صمد است. ما که روزها در نماز و شبها میخوانیم «الله الصمد»، یعنی پروردگار توخالی نیست که به یک چیزهای غیر از خودش نیاز داشته باشد تا آنها را به خودش انتقال بدهد و خودش را پر کند. صمد یعنی یک موجود به تماممعنا بینیاز که ما را از نظر قدرت و توان خلیفه آفریده، ولی توخالی هستیم و جاهای توخالی را باید تا زنده هستیم، پر کنیم.
و اما بدن: «کلوا من الطیبات»، یک آیه؛ «کلوا من طیبات ما رزقناکم»، یک آیه؛ «ما جعلناهم جسدا من یأکلون الطعام»، یک آیه؛ «کلوا و اشربوا»، یک آیه؛ حالا در سورهٔ نحل و سورهٔ یوسف و سورههای دیگر قرآن، حدود هفتصد آیه در رابطهٔ با موجودات مادّی آفرینش است که برای انسان بهکار گرفته است. یک جملهٔ عجیب قرآن این است که من تمام حیوانات حلال گوشت را رام شما قرار دادهام. بچهٔ پنجسالهات را در طویله بفرست تا افسار شتر به آن باعظمت را بگیرد، شتر نسبت به انسان نرم است و بیرون میآید. به بچهات بگو دوتا گاو را ببرد که میخواهیم زمین را شخم بزنیم، راحت دوتا گاو را رام میبرد؛ اگر من این چهارپایان را رام شما قرار نداده بودم، نه یک گوسفند پیش شما میماند و نه یک بز و نه یک گاو زیر بارتان میرفت! یک شاخ در شکمتان میزد، پاره میکرد و کنار میرفت. شتر دوتا لگد به شما میزد و دو تکهتان میکرد، اما من همه را رام شما قرار میدهم. به زمین هم گفتم: «انزل من السماء ماءً»، آب به تو میدهم، «فاخرج به من الثمرات»، هر محصولی را درآور، «رزقا لکم»، بندگان من گرسنه هستند، سیر بشوند.
خب جهت بدنی ما گرسنه است، غذای کامل برایش درست کرده است. عقل ما هم وقتی بهدنیا میآییم، خودش در قرآن میگوید: «اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا»، وقتی شما را در دنیا آوردم، کلهتان خالی بود و هیچچیزی در آن نبود، «هر» را از «بر» نمیدانستید! «لا تعلمون شیئا»، مادرها و پدرهایتان چه فشاری به شما آوردند که یکدانه بابا یاد بگیری و بگویی بابا، ماما، نونش را هم نمیگفتی! چیزی بلد نبودی و کله خالی بود، برای آن هم غذای کامل گذاشتم. روحت هم بیرنگ و یک ظرف خالی بود که برای آن هم غذا گذاشتهام، آنوقت یک مهماندار برایت انتخاب کردهام و به او گفتهام: مفت، مجانی و بدون درخواست مزد، این بندگان من، عقلشان را غذا بده، روانشان هم غذا بده، «هو الذی بعث فی الامیین رسولا منهم یتلوا علیهم آیاته». با آیات آفاق، با آیات انفس(این دوتا کلمه هم در قرآن است) و با آیات قرآن، مغز اینها را تغذیه کن! میدانید با تغذیهشدن مغز با آیات آفاق و انفس و کتاب خدا، عقل چه میشود؟ چه میشود؟ با این علم، مغزشان را پر کن! «و یزکیهم»، با تمام مسائل عالی و ارزشیِ اخلاقی، روان گرسنهشان را سیراب کن تا اینها خاشع، خاضع، فروتن، آقا، باوقار، اصیل، آرام، حلیم، کریم، جواد، سخی، فروتن و خاکی بشوند؛ اینها غذای روحشان است؛ اینها هم غذای روحشان است. «یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه»، حکمت یعنی روش درستزیستن با دیگران و کتاب یعنی حلال و حرام من هم یادشان بده! تو مهماندار، بندگان گرسنهٔ من را از طریق عقل و روانشان سیرکن. پیغمبر چهکار کرد! چهکار کرد!
از بتپرستان مکه و مدینه با همین سهتا کار چه ساخت! «یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه»، چه ساخت! بعد از نماز صبح به یک جوانی گفتند: حالت چطوراست(روایت در جلد دوم اصول کافی است)؟ گفت: یارسولالله! بخشی از شب خوابم نمیبَرَد، دوزخیان را در دوزخ میبینم و بهشتیان را در بهشت میبینم، سرم از گنبد این خلقت بالا میرود و پشت این بنا را میبینم؛ یارسولالله! «اضفت نفسی من الدنیا»، ابداً مادّههای جهانی من را نمیکِشَد؛ من میخورم، اما لله؛ میپوشم، اما لله؛ پیغمبر به مردم رو کردند و فرمودند: «هذا رجل»، این یک مرد است که «نور الله قلبه بالایمان»، خدا چراغ خودش را در دل این روشن کرده راست. میگوید شبها دوزخیان را در دوزخ میبیند و بهشتیها را در بهشت! پیغمبر فرمودند: چهچیزی از من میخواهی؟ گفت: یک دعا! فرمودند: چه دعایی؟ گفت: یکی از بالاترین امتیازات انسان شهادت است، به خدا بگو که این شربت را به من بچشاند؛ تو که همهچیز به من چشاندی، این یکدانه را هم به من بچشان. در جنگ بعدی شهید شد. میخواهی چهکار کرد و چه عقلی برایشان ساخت! چه روحی برایشان ساخت! چهکار کرد! ما به خدا نیازمند هستیم، ما به پیغمبر نیازمند هستیم.
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما هنوز اندر اولِ وصف تو ماندهایم!
خدایا! خیلی عقب ماندهایم، یک لطفی بکن و یک چراغی هم در دل ما روشن کن؛ ما را دنبال خودت بکش، ما را دنبال پیغمبر و ائمه بکش، وگرنه خسارت غیرقابل جبران میکنیم!