لطفا منتظر باشید

شب چهارم جمعه (20-5-1396)

(شیراز حرم مطهر احمد بن موسی(شاهچراغ))
ذی القعده1438 ه.ق - مرداد1396 ه.ش
11.33 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

شیراز/ شاه‌چراغ/ دههٔ دوم ذی‌القعده/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

شنیدید که وجود مبارک امام صادق در پاسخ کسی که از حضرت پرسید: «علی ماذا بنیت امرک»، یابن‌رسول‌الله! زندگی شما بر چه پایه‌ای، بر چه اساسی بنا نهاده شده است؟ سؤال واقعاً سؤال بسیار مهمی بود و پاسخ‌های امام صادق هم، عرشی و ملکوتی و برای همهٔ مردان و زنان درس بود! این‌گونه که امام صادق زندگی کردند، همان زندگی انبیای خدا، ائمهٔ طاهرین و اولیای الهی است و اگر ما هم آن‌گونه زندگی کنیم که می‌توانیم، در همان کاروان انبیا و ائمه و اولیای الهی قرار می‌گیریم. خداوند متعال این سه طایفه را علاوه‌بر اینکه در دنیا از آبرومندی بالایی برخوردار کرده، در قیامت هم در بهترین جایگاه قرار خواهد داد و هر مرد و زنی که همراه اینان و هم کاروان اینان باشند، با آن بزرگواران در همان جایگاه قرارشان می‌دهند. این یک سخن بی‌ریشه‌ای نیست و من این مطلب را از آیهٔ شصت‌و‌نهم سورهٔ مبارکه نساء گرفته‌ام. هرکسی در هر روزگاری در این کاروان باشد، یعنی در کاروان انبیا و ائمه و اولیا، قیامت در همان جایی خواهد بود که این بزرگواران خواهند بود. این آیهٔ 69 به‌سبب یک داستانی از جانب پروردگار بر قلب مطهر رسول اسلام نازل شد. مهمّ این داستان، این است که هم کتاب‌های شیعه و هم کتاب‌های اهل‌سنّت نقل کرده‌اند؛ معلوم می‌شود که این داستان واقعی است و اتفاق افتاده و آن داستان، این است:

یک مؤمنی به‌نام ثوبان که در شهر مدینه زندگی می‌کرد، این آدم عمل‌کننده‌ای بود؛ آدمی بود که تکالیفش را ادا می‌کرد و به رسول خدا خیلی محبت داشت، یعنی عاشق پیغمبر اسلام بود. همهٔ آنهایی که مدینه بودند، این‌گونه نبودند و تنها یک تعداد آدم بیداردل، آدم بصیر، آدم بامعرفت در مدینه بودند که مقام پیغمبر اکرم را شناخته بودند و زیبایی‌های عقل و رفتار و کردار و اعمال رسول خدا و اخلاقش را شناخته بودند و این زیباشناسی موجب شده بود که اینها با همهٔ وجود عاشق پیغمبر باشند؛ چون آدم تا زیباشناس نشود، عاشق نمی‌شود، حالا یا زیبایی‌های ظاهری یا زیبایی‌های باطنی یا زیبایی‌هایی که درست نیست و ما زیبا می‌دانیم یا زیبایی‌هایی که درست است. خودِ زیبایی خیلی پرجاذبه است و وقتی که انسان با دلش، از طریق چشمش یا از طریق فکرش، با زیبایی ارتباط برقرار می‌کند، عاشق می‌شود. یکی از اسم‌هایی که پروردگار عالم برای خودش انتخاب کرده است. پروردگار سه‌هزار اسم برای خودش انتخاب کرده که هزارتای آن در این دعای جوشن‌کبیر است، هزارتای آن را به انبیائش یاد داده و هزارتای آن هم جزء اسرار است که هیچ‌کس نمی‌داند و عنوانش «الاسماءُ المستأثره» است؛ اسم‌های سری و باطنی. یکی از آن اسم‌هایی که آشکار است، جمیل است: «ان الله جمیل»، یقیناً پروردگار عالم زیباست! زیبای معنوی و نه زیبای مادّی و ظاهری. این پروردگاری که زیباست و زیبای بی‌نهایت است، «یحب الجمال»، عاشق زیبایی است.

یک زیبایی در پیشگاه پروردگار ایمان است، ایمان، ایمانی که خداوند در قرآن می‌فرماید: «زینه فی قلوبکم»، ایمان را در دل شما مردم مؤمن آرایش داده‌ام و دلتان به ایمان زینت پیدا کرده، زیبا شده است؛ یک زیبایی اخلاق حسنه است، یعنی یک انسانی که مهر دارد، محبت دارد، خضوع دارد، خشوع دارد، فروتنی دارد، جواد است، سخی است، خداوند مهربان دوستش دارد؛ چون خدا خودش زیباست و زیبایی‌های ایمانی و عملی و اخلاقی را دوست دارد. در قرآن می‌فرماید: «ان الله یحب المتوکلین»، معلوم می‌شود توکل زیباست؛ «و الله یحب المتقین»، پرهیزکاری زیباست؛ «یحب الصابرین»، شکیبایی در حوادث و فتنه‌ها که آدم خودش را نگه دارد تا بی‌دین نشود، زیباست؛ «یحب المقسطین»، عدالت زیباست. این یحب، یحب، یحب که در قرآن مجید ده‌تاست، زلفش به زلف زیبایی‌ها گره خورده است. یک روایت مهمی را حضرت سیدالشهدا از پیغمبر نقل می‌کنند و این‌گونه هم می‌فرمایند: «کان یقول»، جدم همواره این مطلب را می‌گفتند، نه یکبار، نه دوبار، نه ده‌بار، بلکه هر مناسبتی که پیش می‌آمد، می‌گفتند: «ان الله یحب معالی الامور»، خدا همهٔ ارزش‌های اخلاقی و عملی و اعتقادی را دوست دارد. خب اینها در وجود هرکسی قرار بگیرد، محبوب خدا می‌شود. یک انسانی که دلش، روانش و اعمالش پاک و پاکیزه است و حَسَن و اَحسن و زیباست، محبوب خداست؛ «ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین»، خب زیبایی‌ها را دوست دارد و در هرکسی هم باشد، او را هم دوست دارد.

 امام صادق یک داستان عجیبی را نقل می‌کنند که شنیدنی است؛ ایشان می‌فرمایند: در جنگی -که این جنگ را اسم نمی‌برند- یک تعدادی اسیر شدند. همیشه پیغمبر اکرم به اسیران سه‌تا پیشنهاد برای آزاد شدنشان می‌کردند: پیشنهاد اول، اسلام را قبول بکنید که به خیر دنیا و آخرتتان است؛ پیشنهاد دوم، هرکدامتان سواد دارید، ده‌تا مسلمان را باسواد کنید، آزاد هستید؛ یا به‌خاطر اینکه جنگ را به ما تحمیل کردید و ما را وارد هزینه و خرج کردید، به قیمتی که ما می‌گوییم، خودتان را از ما بخرید و بروید. مسلمان بشوید و هیچ‌کاری‌تان نداریم، آزاد هستید؛ ده‌نفر را باسواد کنید، کاری‌تان نداریم و آزادید؛ خودتان را از ما بخرید، آزادید که بروید. این سه‌تا پیشنهاد به چندتا اسیر شد، اما قبول نکردند! چرا قبول نکردند؟ کبر باطن، غرور، خودبینی، تعصب جاهلی، اینها نازیبایی‌هاست که اگر در آدم باشد، مورد نفرت پروردگار است. خب چرا می‌گویی نه؟ اسلام که در برابرت است، قرآن و حرف‌های پیغمبر است، بد است؟ دلیل بیاور که بد است! دلیل که نداری، پس خوبیِ اسلام ذاتی است و تو آدم بدی هستی که قبول نمی‌کنی، تو مریض هستی! باسواد‌کردن افراد که عمل زیبایی است، چرا قبول نمی‌کنی؟ چون کبر داری، تعصب جاهلی داری، غرور داری! خب پول بدهید و خودتان را بخرید، می‌گویند نه! ما پول هم نمی‌دهیم. خب وقتی که این سه‌تا پیشنهاد را قبول نمی‌کردند، اینها در جنگ مسلمان کشته بودند، دست قطع کرده بودند، پا قطع کرده بودند، چشم مسلمان را در تیراندازی کور کرده بودند، پیغمبر چه‌کار کند؟ نگهشان دارد و چلوکباب به آنها بدهد؟ اینها اگر آزاد بشوند، می‌روند و توطئهٔ سنگین‌تری می‌کنند. رسول خدا دستور داد که هر چندتا را بکشند، چون زیر بار هیچ‌چیزی نمی‌روند و می‌خواهند هم بروند و توطئه کنند؛ اینها نباید زنده باشند! امام صادق می‌فرمایند: اولی را گردن زدند، دومی را زدند، سومی را زدند، آن که شمشیر دستش بود و به فرمان پیغمبر داشت عمل می‌کرد، به یک جوان رسید. جوان یعنی پانزده سال تا 25-30 سال، پیغمبر اکرم فرمودند: این را نکُش، بعدی را بزن! آن هفت هشت ده‌تا اسیر کشته شدند، جوان به پیغمبر گفت: چرا من را نکشتی؟ چه شد که من را نکشتی؟ خب من با اینها چه فرقی داشتم؟ من که دینت را قبول نکردم، یاددادن سواد را هم که قبول نکردم و حاضر هم نشدم خودم را از شما بخرم، برای چه من را نکشتی؟ مردم، واقعاً عجب خدایی داریم! عجب پروردگاری داریم! عجب دینی داریم! عجب قوانین زندهٔ پرنوری داریم! چه خبر است! پیغمبر اکرم فرمودند: من نبودم که تو را نکشتم! من تصمیم داشتم تو را هم بکشم، اما من یک فرشته‌ای دارم که بین من و خدا رابطه دارد، وقتی که نوبت کشتن تو رسید، نام آن فرشته جبرئیل است، ملک به من گفت: یارسول‌الله! خدا می‌گوید که این جوان را نکش، یعنی این آدم کافر و این آدمی که با مسلمان‌ها جنگیده است! گفت: یارسول‌الله! علتی دارد؟ فرمودند: بله، علت دارد و علتش را خدا به جبرئیل گفت، جبرئیل هم به من گفت. خداوند به من پیغام داد که چندتا خصلت باارزش در وجود این جوان است که حیف است کشته شود؛ بماند، حالا می‌خواهد مسلمان بشود یا می‌خواهد نشود. این خصلت‌ها خیلی ارزش دارد و به این زودی با این آدم در قبر نرود، بین خاک نرود، بماند و با این خصلت‌هایش زندگی کند. الآن مایهٔ این خصلت دارد کم می‌شود؛ هنوز در ایران هست ، اما دارد کم می‌شود و نمی‌دانم یک روزی اینهایی که این خصلت در آنها کم می‌شود، بیدار می‌شوند و دوباره این مایه در وجودشان طلوع می‌کند یا نه! ولی در تهران، در اصفهان، در شیراز، در شهرهای بزرگ، در شهرهای مراکز استان‌ها، تقریباً در دهات‌ها هم کمبود این خصلت کشیده شده است و نمی‌دانم چند به چند هستند آنهایی که این خصلت را دارند و آنهایی که ندارند؛ ده به دو هستند، ده به سه هستند، نصف نصف هستند؟! نمی‌دانم!

خدا می‌گوید نکش و او را آزادش کن تا برود؛ می‌خواهد دیندار بشود، می‌خواهد نشود! به خاطر این چند خصلت که من این چند خصلت را دوست دارم، فعلاً این چندتا در این جوان است! خصلت‌ها را دوست دارم و فعلاً خودش را دوست ندارم، به‌خاطر آن خصلت‌ها نکُش! خصلت اول کم دارد می‌شود، اما هنوز ریشه‌کَن نشده است: «الغیرة الشدیدة علی حرمک»، جوان! خدا به من پیغام داده که تو نسبت به ناموست، مادرت، خانمت، خواهرت، دخترت، آدم باغیرتی هستی و تحمل اینکه چشم ناپاکی به چهره و به مو و به بدن زنان خانه‌ات، مادرت، خواهرت، دخترت و زنت بخورد، تحملش را نداری. غیرتت نمی‌گذارد که ناموس تو بی‌حجاب، بدحجاب و سر و موی باز در مردان غریبه بریزد و مردان غریبه هم با چشم‌های ناپاکشان -آنهایی که دین ندارند یا آنهایی که ضعیف‌الایمان هستند- هر لذتی که دلشان می‌خواهد، از این ناموس تو در فکر و در جانشان ببرند. غیرت داری و تحمل نداری که ناموست حداقل در صفحهٔ چشمان نامحرمان قرار بگیرد و در حوزهٔ شهوات حرام نامحرمان، حداقل در فکرشان قرار بگیرد. بیشتر که توضیح لازم نیست؟! روشن است؟!

124هزار پیغمبر، یکی‌شان نه زن بدحجاب و بی‌حجاب داشتند، نه دختر بدحجاب و نه مادر بدحجاب و نه خواهر بدحجاب؛ ائمهٔ ما نه زن بدحجاب داشتند، نه دختر و نه خواهر، اولیای خدا هم همین‌طور؛ هیچ پیغمبر و امامی هم نگفته زن در خانه حبس باشد. زن می‌تواند مهمانی برود، می‌تواند بیرون برود، می‌تواند دبیر و معلم بشود، می‌تواند دکتر بشود؛ اما آنچه که خیلی مهم است، این است که انبیا و ائمه می‌گویند زنان و دخترانتان کالای شهوت بیگانگان نشوند. این مهم است که نسل جوان با دیدن این‌همه دختر و زن بدحجاب یا بی‌حجاب به فساد کشیده نشوند، اما قانون حبس زن در خانه در فرهنگ هیچ‌یک از انبیا و ائمه و اولیای خدا نبوده است؛ مگر صدیقهٔ کبری علیه دولت پرقدرت زمانش در مسجد نیامد و دولت را محاکمه کرد و محکوم کرد که تا حالا جواب زهرا را ندارند بدهند. زهرا با آیات قرآن و با صدای بلند که خیلی‌ها از سخنرانی او اشک ریختند، قدرت زمانش را محکوم کرد! کسی نگفته زن در خانه حبس باشد، اما همه گفته‌اند که زن و دختر با بیگانگان ارتباط نداشته باشند؛ همه گفته‌اند یک مرد و یک زن در ادارات در یک اتاق نباشند، حرام است؛ همه گفته‌اند مرد و زن نامحرم در یک بانک، تنها در یک اتاق نباشند که حرام است؛ همهٔ ما هم می‌دانیم سبب فساد است و اگر کسی منکر باشد، انکارش دروغ است. بگوید نه، پنبه و آتش کنار هم باشند، پنبه آتش نمی‌گیرد! این دروغ است، این زورگویی است! کدام پنبه کنار آتش نمی‌سوزد؟

خدای من به من پیغام داده که تو نسبت به ناموست با غیرت هستی؛ خدای من به من خبر داده با اینکه تو کافر هستی، اهل راستگویی هستی و از دروغ فراری هستی؛ راست می‌گویی، دروغ یعنی کلاه گذاشتن سر مستمع. حالا این مستمعِ آدم همسرش باشد، برادرش باشد، عمویش باشد، دایی‌اش باشد، خاله‌اش باشد، عمه‌اش باشد، مردم کوچه و بازار باشند، فرق نمی‌کند؛ دروغ یعنی کلاهبرداری، یعنی فریب‌دادن، خب کار زشتی است! کار بدی است! خیلی کار بدی است! خدا من را نیافریده که پنجاه‌سال به همه دروغ بگویم، همه را گول بزنم، سر همه را کلاه بگذارم، همه را فریب بدهم و خودم را آن‌گونه نشان مردم بدهم که نیستم. پروردگار به من پیام داد که این جوان آدم راستگویی است و من راستی را دوست دارم، من غیرت را دوست دارم. خود خدا غیرت دارد: «ان الله غیور»، این روایت از معصومین ما رسیده که خدا غیور است.

سوم، یارسول‌الله! این جوان دست به جیب است، سخی است و یک چیزی که گیرش می‌آید، دوست دارد با دیگران بخورد. بخل زشتی است و خدا از آن نفرت دارد. جود و سخاوت زیبایی است و خیلی جالب است که خدا کل عالم را سخی خلق کرده است؛ فقط آدم‌های منحرف در این عالم بخیل هستند. آدم‌های منحرف! میلیون‌ها سال است حیوانات حلال گوشت خیلی سخاوتمندانه دارند به مردم شیر می‌دهند؛ میلیاردها سال است درخت‌ها سخاوتمندانه همه‌جور میوه دارند می‌دهند؛ میلیاردها سال است خورشید سخاوتمندانه نور دارد می‌دهد؛ میلیاردها سال زمین انبار غذای موجودات زنده است و نزدیک بهار، درِ این انبار را باز می‌کند و گندم بیرون می‌آید، جو بیرون می‌آید، نهال بیرون می‌آید، گل بیرون می‌آید، نخود و لوبیا و صیفی‌جات و حبوبات بیرون می‌آید. بخیل در عالم وجود ندارد و خدا سخی است، تمام آفریده‌هایش هم سخاوتمند هستند؛ یک موجود بخیل است، آن‌هم انسان بی‌دین، انسانی که خدا را درست قبول ندارد. هزار میلیارد ثروت دارد، دریغ از اینکه به یک یتیم لقمه بدهد، یک پیراهن بدهد، یک کفش بدهد. ای جوان! پروردگار به من پیغام داده تو آدم سخی هستی، دست به جیب هستی.

 خصلت دیگر، خدا به من پیغام داده که این جوان شجاع است. من از آدم‌های ترسو خوشم نمی‌آید، اما از آدم‌هایی که قدرت روحی دارند، این خود پروردگار «ان الله بکل شی قدیر» است، این قدرت را دوست دارد؛ البته قدرتی که درست مصرف شود. حالا آزاد هستی و می‌توانی بروی. گفت: نمی‌روم، چرا نمی‌روی؟ گفت: برای اینکه نمی‌توانم خدای به این خوبی و تو را رها بکنم، نمی‌خواهم بروم؛ من را مسلمان کن! مسلمان شد، مسلمان خیلی باارزشی هم شد. بعد به پیغمبر گفت: حالا که من مسلمان شدم، با خدا آشتی کردم، در این کاروان قرار گرفتم؛ کاروانی که درست زندگی می‌کنند، کاروانی که صادقانه زندگی می‌کنند، کاروانی که به قول امام صادق ساختمان زندگی‌شان روی چهارتا پایه است: تکلیف، حیا، حلال‌خوری و فکر درست برای مُردن. این چهارتا پایه که حالا من یکی‌اش را دارم برایتان عرض می‌کنم. امشب چهارمین شب است که من دارم از آن اولی را شرح می‌دهم.

گفت: حالا که آشتی کردم، مسلمان شدم و وارد این کاروان شدم، یک درخواست دارم. جوانی که کپسول آرزوهاست! فرمودند: درخواستت چیست؟ گفت: گوش می‌دهم که بشنوم؛ با زبان خودت، همین الآن از پروردگار بخواه اگر جنگی در آینده بین تو و کافران اتفاق افتاد، شهادت را نصیبم کند. پیغمبر هم دعا کردند، امام صادق می‌فرمایند در جنگ بعدی شهید شد.

حالا برویم سراغ داستانی که آیهٔ 69 سوره نساء برایش صادر شد، مردی متدین به نام ثوبان است که زیبایی‌های وجود پیغمبر را درک کرده است؛ زیبایی‌های عقلش، روحش، اخلاقش، عبادتش، مقامش و این زیبایی را که درک کرده، باعث شده عاشق بشود. عجب جایی هم عاشق شده! عجب جایی! یکی می‌رود عاشق پیغمبر می‌شود و یکی در پارک عاشق یک دختر بی‌دین می‌شود، عاشق یک پسر بی‌د‌ین می‌شود! در خیابان، در هواپیما، در دانشگاه، بغل دستی‌اش، چقدر انسان در زمان ما کوچک‌شده، چقدر دلش کوچک شده است! پیغمبر اکرم یک روزی ثوبان را دیدند که گرفته است و چهره باز نیست، محزون است؛ پیغمبر هم تحمل گرفتگی چهرهٔ کسی را نداشت و آنی می‌پرسید. ثوبان چه شده است؟ گفت: یارسول‌الله! چندروز است در فکر قیامت هستم که اگر اهل بهشت باشم، من کجا و تو کجا؟! خدا جایی را که به تو می‌دهد، اصلاً ما به تو دسترسی نخواهیم داشت؛ اگر هم من را به جهنم ببرد که هیچ! فکر می‌کنم من را بهشت ببرد و تو را نبینم که دق می‌کنم، من را جهنم ببرد و نبینمت، عذابم با ندیدن تو اضافه است! عجب آدم‌های فهمیده‌ای در 1500 سال پیش پیدا شده‌اند! غصه‌ام است! جبرئیل این آیه را آورد و چه آیه‌ای! «و من یطع الله و الرسول»، این «من» در اول آیه به‌دلیل اسم اشارهٔ جمعی که به آن برمی‌گردد، معنی جمع می‌دهد. «و من یطع ا لله و الرسول»، کسانی که مطیع خدا و پیغمبر هستند، «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهدا و الصالحین و حسن اولئک رفیقا»، هرکسی مطیع من و پیغمبرم است، در قیامت جای او بغل دست انبیا، صدیقین، شهدا و صالحین است. خیالت راحت شد ثوبان که تو را در قیامت کجا می‌برند؟ پیش ما، پیش صدیقین، پیش شهدا، پیش صالحین. کسی که در حد خودش مثل امام صادق زندگی کند، خب در کاروان انبیا و اولیا و ائمه است، در دنیا آبرومند و قیامت هم در بهترین درجات است.

 

برچسب ها :