شب سوم شنبه (1-7-1396)
(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))







عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
یکی از مدارک بسیار مهم که میتوان حضرت ابیعبداللهالحسین را با آن شناخت، زیارت وارث است. امام در این زیارت وارث، پنج پیغمبر اولواالعزم -نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و پیغمبر اسلام- و ولیاللهالاعظم امیرمؤمنان معرفی شده است. همه میدانید ارث یعنی یک سرمایهای که از انسان قبلی به انسان بعدی میرسد و انسان بعدی مالک حقیقی آن ارث میشود. ما یقین داریم که ارث ملکی و مالی و پولی از این پنج پیغمبر و امیرالمؤمنین به امام نرسیده، بلکه ارثی که امام از این منابع عظیم الهی برده، همهٔ ارزشها و کمالات وجودی آنهاست؛ یعنی بهگونهای است که میشود گفت:
«آنچه عالم همه دارند، تو تنها داری»
امام آثارش، گفتههایش، روایاتش، ایمانش، نیتش، اخلاقش و عملش -که در مهمترین کتابها ثبت است- نشان میدهد انسان کامل و جامع همهٔ ارزشها و فاقد همهٔ عیبها و نواقص است. شأن چنین آدمی به تعبیر قرآن مجید در سورهٔ بقره و انبیاء شأن امامت است و شأن دیگران نسبت به او شأن مأموم است و این شأن مأمومبودن برای همه ثابت است؛ چه اینکه به مسئولیت مأمومبودنشان عمل بکنند و چه نکنند. مأمومْ مأموم است، اقتدا به امام هدایت داشته باشد یا نداشته باشد. مأموم ابداً در حد امام نیست! مأموم مقام مادون امام است و مقامش هم به امام نمیرسد، ولی خداوند متعال این توان را به مأموم داده که با اقتدای به امام هدایت به یک انسان باارزش الهی، ملکوتی و عرشی تبدیل شود، در هر سنی که میخواهد در دنیا حیات داشته باشد.
کسانی که از مدینه، مکه، بصره، کوفه(این چهار منطقه) بهدنبال امام حرکت کردند که بعضیهایشان با خود امام حرکت کردند، بعضیها از بصره آمدند و به امام ملحق شدند، بعضیها از کوفه و بعضیها هم از مکه آمدند، اینها سنهای مختلفی داشتند؛ گذشتهٔ از شیرخواره، کوچکترینشان نهساله بود و بزرگترینشان حدود هفتادوچند ساله بود. شما میبینید این مأمومین با اقتدای به این امام چه شأنی در این عالم پیدا کردهاند! کافی است که ما از زبان امام صادق یا امام باقر همین دو کلمه را دقت بکنیم تا شأن اینها معلوم شود: «السلام علیکم یا اولیاء الله و احباءه السلام علیکم یا اصفیاء الله و اوداءه»، همین این را ما بفهمیم، شخصیت عالی و الهی و ملکوتی این مأمومین را فهمیدهایم. یک بخش از آیات قرآن -که وحی الهی است- دربارهٔ اولیای خداست. در سورهٔ مبارکهٔ یونس میخوانیم:
«أَلا إِنَّ أَوْلِیٰاءَ اَللّهِ لا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلا هُمْ یحْزَنُونَ»﴿یونس، 62﴾ «اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ کٰانُوا یتَّقُونَ»﴿یونس، 63﴾.
این شأن اولیای خداست. من قبلاً این آیهٔ شریفه را شصت جلسه توضیح دادهام. چهار تا وصف برای اولیای خدا در این آیه گفته شده است: اولیای خدا تا در دنیا زنده هستند، از هیچچیز و از هیچکس نمیترسند. چرا؟ چون به قدرت بینهایت عالم اتصال حقیقی دارند و هیچ قدرتی در کنار قدرت بینهایت عالمْ قدرت نیست، بلکه پوکی و پوچی است. خب برای چه بترسند؟ آنکسی میترسد که خلأ دارد، آنکسی میترسد که به قدرت بینهایت الهی اتصال ندارد؛ اما آن که خلأ ندارد و به قدرت بینهایت الهی وصل است، نمیترسد.
یک جوان 28سالهای را ابیعبدالله مأموریت داد که این نامهٔ من را برای مردم کوفه ببر، من دقیقاً نمیدانم از شهر مکه تا کوفه چقدر مسیر است؟ هزار کیلومتر، 1500کیلومتر، دوهزار کیلومتر؟ دقیقاً نمیدانم! آنوقتی که این جوان آمد، اوایل تابستان بود؛ چون محرّم در کربلا اوایل مهر ایران اتفاق افتاده است، یعنی همین امروز و فردا. خب در برج تقریباً اردیبهشت به بعد، این جوان یکبار به کوفه آمده و از کوفه به مکه برگشته است؛ چون حضرت ششماه در مکه بودند. امام دوباره نامه نوشتند و ایشان از مکه حرکت کرده و در جادههای آن روز جادههای خاکی و بیعلامت، با اسب در جادههایی که پر از دزد و غارتگر و یاغی بوده، در برگشتِ به کوفه، نزدیکیهای شهر اوضاع را آشفته دید. پیغمبر اکرم دربارهٔ مؤمن میگویند(این خیلی روایت مهمی است): «المؤمن ینظر بنور الله»، مؤمن هرچه را که میخواهد نگاه بکند، با کمک نور خدا نگاه میکند. وقتی که افرادی را در بیرون دروازهٔ کوفه از دور دید، نگاهی را که «ینظر بنور الله» بود، دید اوضاع دگرگون است. اولین کاری که کرد، نامهٔ ابیعبدالله را درآورد و ریزریز کرد و از بین برد که اگر هم این نامهٔ ریزریزشده را به هم بچسبانند، فایدهای نداشته باشد و خوانده نشود؛ البته آن وقتها این برنامهها هم نبود. خب نامه از بین رفت و آرامِ آرام شد. رئیس بِپاهای کوفه که در آن لحظه بیرون بود، دستور داد او را بگیرند، چون دیگر راه برگشت هم نبود؛ او را گرفتند و پیش ابنزیاد آوردند. یک گرگ و یک گرگِ خطرناک! یک گرگ دندانتیز! یک گرگ بیرحم! وقتی که دستبسته آوردند و وارد بارگاهش کردند، همیشه دشمنان ظواهر کار را خیلی آرایش میدهند، کاخ کرملین، کاخ سفید، کاخ جدّه، کاخ ریاض، کاخ ورسای که افراد با دیدن این کاخها و پردهها و فرشها و نوکرها و غلامان و مأموران بترسند و مرعوب بشوند. جوان را در کاخ دارالاماره آوردهاند، چهرههای معروف کوفه نشستهاند، شجاعان نشستهاند و ابنزیاد هم با تکبر مخصوص به خودش بر روی صندلی یا تخت نشسته است. وقتی این جوان -قیسبنمسهر صیداوی- را آوردند، آرام وارد بارگاه شد، کسی برگشت و گفت: سلام کن. گفت: به آدم سلام میکنند و من اینجا آدم نمیبینم، جا ندارد سلام کنم و سلام نمیکنم! این نترسید، این روحْ روح الهی است! 28سالش هم هست که باشد، وقتی که در سایهٔ تربیت امامِ هدایت تربیت شده، یک دلی پیدا کرده که این دلْ نمایش دل معلم اوست، یک دلی پیدا کرده که شعاع دل معلم اوست. من برای چه سلام کنم؟ من به آدم سلام میکنم! ابنزیاد گفت: به من گزارش دادهاند که حسینبنعلی به بزرگان کوفه نامه نوشته، نامه را بده تا آزادت کنم. گفت: من نامه را ریزریز کردم، نابود کردم که دست نجس تو به آن نامهٔ پاک انسانِ پاک نخورد! گفت: تو را میکُشم، 28 ساله هستی، به خودت رحم کن! گفت: من کاملاً به خودم رحم کردهام، آن کلاسی که به من درس دادهاند، خوب درس دادهاند. گفت: خب نامه را که نابود کردی، تو را میکُشم و تو هم که میگویی من را بکُش. میدانی حسینبنعلی به چه کسانی نامه نوشته است؟ گفت: کاملاً! گفت: اسمشان را بگو، آزادت میکنم. گفت: آنجایی که من را تربیت میکردند، یادم دادهاند که اگر سرّ تو را خواستند نده؛ اما سرت را بده! من الآن سَرم برای دادن حاضر است، اما سرّ من حاضر نیست. دشمن در مقابل یک مؤمن واقعی ذلیل و بیچاره و مضطر است، دستوپا بسته است، بدبخت است، ناتوان است، حقیر است، خرد است.
گفت: جوان! حیفم میآید که تو را بکشم؛ یک منبر برو و از من و یزید تعریف کن، علی و حسین را تکذیب کن. گفت: این کار را میکنم! بگو مردم در مسجد کوفه جمع شوند. مسجد کوفه را هم که دیدهاید؟ این مسجد قبل از حکومت امیرالمؤمنین ساخته شده و به همین بزرگی بود. گفت که به مردم بگو جمع شوند و در دل خودش گفت: خدایا! چه لطفی به من کردی. ما میخواستیم نامه را به پنج-ششتا بدهیم که امام نوشته من بهطرف کوفه حرکت کردهام. حالا میآییم و به کل مردم خبر میدهیم که هرکسی احساس وظیفه میکند، به یاری امام برود. مسجد پر شد، بالای منبر رفت و گفت: مردم! خدا لعنت کند یزید و بنیامیه و معاویه را و خدا لعنت کند استاندارتان ابنزیادِ پلیدِ کثیف را؛ مردم! حضرت حسین دارد بهطرف کوفه میآید، الآن هم که راهها را بستهاید، هرکدام میتوانید به یاریاش بروید، بروید! از منبر به پایین کشیدند و پیش ابنزیاد آوردند و گفتند: تو، یزید و معاویه، همه را لعنت کرد و از علیبنابیطالب و حسینبنعلی تعریف کرد، به مردم هم گفت که حسین دارد میآید. گفت: بالای دارالاماره -چهار طبقه- ببرید و لبِ پشت بام سرش را جدا کنید، با لگد بدنش را پایین بیندازید. وقتی داشتند میبردند، یک جوان پیش خودش گفت: قیس! «علو فی الحیاة»، آنوقتی که زنده بودی، در عالیترین مقام -که دامن امامت بود- زندگی کردی، «و فی الممات»، و الآن که میخواهند تو را بکشند، مرگت چهار طبقه از کل مردم بالاتر است! «لحق تلک اهدی المعجزاتی»، به خدا قسم! اینکه آدم در زمان زندگی در بالاترین مقام باشد، یعنی کنار امام باشد و در مرگش هم از همهٔ مردم چهار طبقه بالاتر قرار بگیرد، این از معجزات است. وقتی خبر شهادتش را در راه به ابیعبدالله دادند، جزء افرادی بود که امام زارزار گریه کرد. امام حسین برای کسی گریه کند، یعنی چه؟ یعنی همهٔ ملائکه گریه کردهاند، یعنی همهٔ انبیا گریه کردهاند، یعنی همهٔ موجودات گریه کردهاند؛ چون حسین کتاب موجودات است، وقتی میگوییم: «یا وارث نوح نبی الله، یا وارث ابراهیم خلیل الله، یا وارث موسی کلیم الله، یا وارث عیسی روح الله» و وارث پیغمبر و امیرالمؤمنین، یعنی تو یکنفر همه هستی. این جوان در چه درجهای از ولایت، یعنی ولایت الهیه بوده که ابیعبدالله برای شهادتش گریه کرد و این آیه را خواند: «و منهم من قضی نحبه»، یک عدهای از ما که به شرف شهادت نائل شدند، «و منهم من ینتظر»، ما ماندهایم و به انتظار شهادت هستیم. این آیه را در حق قیس خواند: «الا ان اولیاء الله لا خوف»، همهٔ آنهایی که درس طلبگی خواندهاند، میدانند اسم «لا» در این آیهٔ شریفه «لای نفی جنس» است، یعنی خدا میگوید: در قلب اولیای من و عاشقان من هیچ ترسی وجود ندارد. این برای دنیایشان است.
و اما دمِ مرگ: همه از کلمهٔ مرگ میترسند. یک پهلوان بسیار قوی در زمان ناصر قاجار بود که بازوبند پهلوانی به او رسیده و پهلوان پایتخت بود. ناصر قاجار گفت: خب بدنش که خیلی قوی است، دلش هم امتحان بکنیم و ببینیم دلش هم قوی است! یک شیری در باغی که کنار کاخ گلستان بود(آن زمانی که تهران همهاش باغ بود)، این زنجیری قوی در قفس داشت، چون اگر زنجیر را باز میکردند، اصلاً قفس را خرد میکرد. گفتند: این پهلوان را در این باغ ببرید تا یک لحظه شیربانان در قفس را باز کنند و شیر بیرون بپرد، ببینیم این چقدر قلب مقاومی دارد! وقتی درِ قفس را باز کردند و شیر بیرون پرید، این پهلوان با دیدن شیر به یک درخت تکیه داد، شیر آمد و پنجه زد و لپ راستش را کَند. شیربانها آمدند و شیر را در قفس کردند، دیدند همان وقتی که شیر داشته بیرون میپریده، او از ترسش مُرده است.
مرگ کلمهٔ وحشتناکی است و همه میترسند. خیلی از دکترها به همراهِ مریض میگویند که بیماریاش را به او نگو تا یکوقت زودتر نمیرد؛ اما مسئلهٔ مرگ برای اولیای خدا عین مسئله زندگی حل بود. والله -این قسم جلاله است- والله! لابن ابیطالب آنس بالموت من الطفل بالسدی امه»، والله قسم! اُنس من به مرگ از انس بچهٔ شیرخواره به سینهٔ مادرش قویتر است. کسی در اول دروازهٔ مکه به امام حسین گفت: این سفر بوی خون میدهد، نرو! امام خیلی آرام فرمودند: من به مرگ از اشتیاق یعقوب به دیدن یوسف مشتاقتر هستم. یوسف چهلسال از دید پدر عاشق غایب بود. این پدر چقدر شوق داشت که بچهاش را ببیند، شوق من به ملاقاتِ مرگ بیشتر از یعقوب است و آنجا هم نمیترسم. خب بعد هم که عالم برزخ است، عالم برزخ که مِلک اولیای خداست و بهشت قیامت هم که مِلک اولیای خداست و دیگر ترسی وجود ندارد و این 71نفر اینگونه بودند.
ابنزیاد یک خبرنگاری بهنام حمیدبنمسلم دارد که کار این در کربلا یادداشتبرداری بود. جنگ کِی شروع شد؟ چطوری شروع شد؟ چطوری بههم ریختند؟ چطوری حمله کردند؟ حداقل دشمن را سیهزار نفر نوشتهاند. خب شما همین الآن که اینجا نشستهاید، سیهزار نفر را در ذهنتان بیاورید، چقدر جمعیت است؟ جمعیت یک شهر! اصحاب هم 71نفر بودند. حالا من همیشه هم عددها را حداقل میگیرم، ولی حداکثر هم نوشتهاند هفتادهزار نفر برای کشتن امام شرکت کرده بودند. حالا شما سیهزار نفر بگو! وقتی حمیدبنمسلم به کوفه برگشت، همه هم میدانستند خبرنگار است، به او گفتند: چه خبر؟ این جمله را از این خبرنگار دشمن بشنوید که خیلی عجیب است! گفت: از طلوع آفتاب تا چهار بعدازظهر که ابیعبدالله کشته شد، اینها از اول صبح تا آنوقتی که ده-دوازده تا مانده بودند که با امام نماز خواندند و کشته شدند، بر سرِ ما سیهزار نفر ریختند. این جمله بهطور طبیعی اشتباه است، یعنی باید بگویم سیهزارتا بر سرِ 72تا ریختند، اما خبرنگار دشمن راست گفت که 72نفر بر سر سی هزار نفر ریختند! و گفت: ای مردمی که از من میپرسید اینها چگونه بودند؟ اگر مرگ یک لقمه در گلوی شیر بود و نه در دهان شیر، اگر مرگ یک لقمه بود(مرگ لقمهٔ خیلی تلخی بهنظر ظاهربینان است)، اگر مرگ یک لقمهٔ تلخ در گلوی شیر بود، از بچهٔ نهسالهشان تا هفتادسال به بالا، هرکدام که آمدند، برای گرفتن این لقمه در دهان شیر شیرجه میرفتند. این نترسیدن است! اما خدا را باید فهمید که آدم نترسد و اگر خدا را آدم نفهمد، از خودش میترسد، از زنش و بچهاش میترسد، از رفیقش میترسد، از اسلحه به دست میترسد، از همهچیز میترسد؛ اما ولیالله که به قدرت بینهایت وصل است، از چهچیزی بترسد؟ کسی که دارد یک قدرت را میبیند که بینهایت است و بقیه را هم در کنار این قدرت میبیند که پوچ و پوک هستند، چه ترسی دارد؟ از مرگ هم نمیترسد!
مرگ اگر مرد است، گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگتنگ
من ز او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی ستاند رنگرنگ
نمیدانم در حق این اولیای خدا برایتان چه بگویم و ماندهام! یک نامه از ابیعبدالله به بصره برای یک خانمی آمد. خانمی بسیار شجاع و نترس که از مخالفان سرسخت حکومت و بنیامیه بود و در آن نامه نوشته بود: شیعیان را در خانهات دعوت کن و خبر بده که من از مکه بهطرف کوفه حرکت کردهام. آنوقت هنوز صحبت کربلا نبود و خانم هم همه را بدون ترس دعوت کرد، جلسه گرفت و نامه را نشان داد. یک آقایی بهنام حفحاف بصری بود که این چندتا هم پسر داشت. نامه را دید، نامه را گرفت و روی چشمش گذاشت. به خانه آمد و بچههایش را صدا کرد و گفت: من همین امشب میخواهم بهدنبال ابیعبدالله بروم، کدامهایتان میآیید؟ یکیدو-سهتایشان گفتند ما میآییم و بقیه هم گفتند: بابا، واقعاً جدی میگوییم و کارهایمان را که کردیم، ما میآییم که آنها نرسیدند. به خودش هم گفتند که دروازهها کنترل است، جادهها کنترل است، نرو! گفت: خدا که کنترل نیست! جاده کنترل است، دروازه کنترل است و من میروم. آمد و شدید هم حرکت میکرد، سریع هم حرکت میکرد، تقریباً دیگر میدانست ابیعبدالله از مکه دور شده، به نزدیکیهای کربلا آمد، میپرسید: کاروانی از اینجا رد نشده است؟ چرا رد شد. کجا رفت؟ این طرف آمد. کِی به کربلا رسید؟ پنج بعدازظهر جنگ تمام شده بود، 72نفر شهید شده بودند و هیچکس نمانده بود. فکر کرد که این سیهزار نفر لشکر آقایش ابیعبدالله است و خبر نداشت اوضاع چطور دگرگون شده است! جلو آمد و گفت: مولای من کجاست؟ آن جلوییها گفتند: مولایت کیست؟ گفت: حسینبنعلی! گودال را نشانش دادند و گفتند: آنجاست. همین که نشانش دادند آنجاست، فهمید که تمام جریانات عوض شده است. خب اگر بنده بودم، میگفتم ما که آمدیم، ولی دیر رسیدیم و دیگر کاری که نمیتوانیم بکنیم، به بصره پیش زن و بچهمان برگردیم. از اسب پیاده شد. دم گودال که نمیتوانست پیاده شود، دهمتری گودال پیاده شد. حالا چرا پیاده شد؟ برای اینکه شنیده بود که پیغمبر فرموده بودند: هرکسی یک قدم بهطرف زیارت حسین من بردارد، ثواب هزار حج و عمرهٔ قبولشده را به او میدهند. گفت: اول به زیارت بروم. با یک دنیا ادب به کنار گودال آمد، دید بدنی نمانده است! سر ندارد، لباس ندارد، جای درستی ندارد! واقعاً اولیای خدا چطور هستند؟ «المؤمن ینظر بنور الله» هستند. در گودال آمد و دوتا دستش را دو طرف بدن گذاشت، خم شد و بدن را بوسید و گفت: حسینجان! منتظر باش که الآن من هم به تو میرسم. اینها زن نداشتند؟ بچه نداشتند؟ نوه نداشتند؟ خانه نداشتند؟ چه باید کرد که آدم در این روزگار از اهلبیت جدا زندگی نکند؟ اینها نمونههایشان است! اینها بهترین درس است! بدن را بوسید، بلند شد و حمله کرد، سعی هم کرد که حمله را در کنار گودال قرار بدهد. وقتی با شمشیر و نیزه و تیر قطعهقطعه کردند، از روی اسب بر بالای گودال و یکمتری بدن افتاد و گفت: حسینجان! آمدم و رفت.
«لا خوف علیهم و لا هم یحزنون»، اولیای من اندوهگین هم نمیشوند! حالا یک مالی از دستشان رفت، میگویند ما که مالک واقعی نبودیم، ما که از مادر متولد شدیم، لخت بودیم و این چندرغازی که دست ماست، خدا به ما داده و حالا هم خدا گرفته است، من برای چه غصه بخورم؟ چرا غصه بخورم؟ این مغازه را خدا داده بود و بیستسال دستم بود و حالا خواسته که دیگر دستم نباشد، خب نباشد! نهایتاً مثل ابوذر میشوم و از گرسنگی و تشنگی میمیرم، خب بمیرم! اینها اصلاً حس نمیکنند که چیزی را از دست دادهاند، چون با بودن خدا در قلبشان، اصلاً حسّ ازدستدادن چیزی را نمیکنند. تازه اینها امام نیستند، امام را ببینید که کیست!
«الذین آمنوا»، اولیای من بهشدت به من وابسته هستند. ایمان یعنی وابستگی، یعنی گرهداشتن به خدا؛ گرهی که هیچکس نمیتواند باز کند، «و کانوا یتقون»، در ادبیات عرب به ما یاد دادهاند که فعل ماضی «کانوا» با فعل مضارع «یتقون» که ترکیب میشود، معنی ماضی استمراری میدهد؛ یعنی اینها از اول تا روز مرگشان، دامنشان به گناهان و نیتهای باطل و اندیشههای خلاف آلوده نشد و خودشان را پاک نگه داشتند. اینها محصول امام هستند! این چهرههای برجسته محصول امام هستند!
خب تا حدی هم امشب معنای شخصیت ابیعبدالله روشن شد. چنین وجودی در مقام امامت است و ما در مقام مأمومبودن؛ چه اینکه به مأمومبودنمان عمل بکنیم یا نکنیم، ما تا قیامت مأموم هستیم؛ یعنی روز قیامت به ما نمیگویند چون عمل نکردی و اقتدا نکردی، عیبی ندارد و تو را بخشیدیم. نه اینجور نیست! امام را برای این قرار دادهاند که به او اقتدا بشود؛ اگر اقتدا بکنم، حفحاف بصری میشوم و اقتدا نکنم، همان سیهزار تایی میشوم که اقتدا نکردند. مسئله خیلی روشن است.
خب امشب در تهران ما و فردا صبح در تمام جلسات از 150-160سال پیش، این خبری که من از زمانش دارم، اهل منبر مردم را به دختر سهسالهٔ خرابهنشین توجه میدادند. این جملهای که روی منبرها میگویند با دست کوچولویش، آخر مگر دست سهساله چقدر است؟ بچهٔ سهساله ندارید؟ دختر ندارید؟ آنهایی که دختر ندارند، امشب نمیدانند من چه میگویم! حتماً آدم باید دختر داشته باشد تا بفهمد اوضاع از چه قرار است! میگویند با این دستهای کوچکش گرههای بزرگ را باز میکند، راست است؟ یقیناً راست است! یقیناً راست است! امام هشتم میگویند: اینها در مدینه در کمال عزت زندگی میکردند، حالا این بچه میبیند که آنها را در خرابه آوردهاند، شبها که میخواهند بخوابند، باید روی خاک بخوابند. در عالم بچگی فکر میکند اگر پدرم بود، ما وضعمان اینجوری بود؟