لطفا منتظر باشید

شب چهارم یکشنبه (2-7-1396)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
محرم1439 ه.ق - شهریور1396 ه.ش
15.43 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ اول محرّم/ پاییز 1396هـ.ش./ سخنرانی چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

امام(علیه‌السلام) از مکه تا زمان رسیدن به کربلا سخنرانی‌های مختلفی داشتند. یکی از جملات نورانی حضرت در آن سخنرانی‌هایشان این جمله بود که خطاب به همهٔ امت تا روز قیامت است و نه خطاب به مردم زمان خودشان. نگاه انبیای خدا و ائمهٔ طاهرین به کل جامعهٔ انسانی بود و یقین هم بدانید که انسان مانند آنها دلسوز و خیرخواه ندارد. یزیدی‌ها هم بنا داشتند در همان روز دوم و سوم محرّم آتش جنگ را شعله‌ور کنند و به قول خودشان کار را سریع به اتمام برسانند، اما مانع جنگ خود ابی‌عبدالله بود؛ نه اینکه از مرگ می‌ترسید، آن‌هم مرگ در چهرهٔ شهادت، بلکه دلش می‌سوخت. برخوردهایشان، مطالبشان، پیغام‌هایشان، ملاقات‌هایشان با خود عمرسعد و با نماینده‌هایش در این هشت‌روز نشان می‌دهد که بسیار از این دغدغه داشتند که این مردم دوزخی بشوند. فرصت را نگه می‌داشتند تا بلکه بیدار بشوند، بینا بشوند و برگردند. البته در این فرصت هشت‌روز، از هر ده‌هزار نفر یک‌نفر برگشت و توبه کرد و می‌ارزید که امام جنگ را هشت‌روز عقب بیندازد و می‌ارزید که جنگ را شروع نکند و می‌ارزید که به جنگ تن بدهد برای اینکه سه‌نفر نجات پیدا کنند.

 یکی حربن‌یزید ریاحی بود که صبح عاشورا جزء اولیای خدا شد که انسان از بعضی از این تصمیمات شگفت‌زده می‌شود؛ حرّی که در طلوع آفتاب روز عاشورا در طبقهٔ هفتم جهنم بود، در نیم‌ساعت، یک‌ربع از طبقهٔ هفتم جهنم به فردوس اعلی پر کشید. ما هیچ عنصری را نداریم که سرعت سِیر آن به‌اندازهٔ انسان باشد. نور ثانیه‌ای سیصدهزار کیلومتر حرکت می‌کند، اما این سیصدهزار کیلومتر را از خورشید تا زمین در هشت‌دقیقه‌و‌خرده‌ای طول می‌کشد که خودش را به زمین برساند؛ اما انسان در یک چشم‌ به‌هم‌زدن خودش را از طبقهٔ آخر جهنم به فردوس اعلی می‌رساند. جبرئیل هم چنین قدرت حرکتی ندارد، ملائکهٔ دیگر هم چنین قدرتی ندارند و این قدرت برای شما انسان‌هاست، اگر این قدرت را غنیمت بدانید و اگر برای این فرصت ارزش قائل باشید.

 دونفر دیگر هم تقریباً یک‌ساعت کمتر به شهادت ابی‌عبدالله مانده بود که برگشتند. دوتا برادر از خوارج نهروان به‌نام ابوالهتوف‌بن‌حرث انصاری و سعدبن‌حرث انصاری بودند که در جنگ نهروان با امیرالمومنین جنگیده بودند و به روی علی شمشیر کشیده بودند و ده‌سال هم با امام حسن در کمال مخالفت بودند و ده‌سال هم با ابی‌عبدالله، ولی در ضمن یک حادثهٔ کوتاهی(که الآن وقت بیانش نیست و انصاری‌بودنشان به مناسبت این است که اهل مدینه و از طایفهٔ انصار بودند) برگشتند و یک ربع نکشید که این دوتا خوارج نهروانی شهید شدند و به مقام ولایت اللهی رسیدند. از ارزش انسان هیچ تعجب نکنید که امام زمان و ائمهٔ قبل از امام زمان که به کربلا می‌آمدند، در کنار قبر اینها «بابی‌ انتم و امی طبتم»، پدر و مادرمان فدایتان شوند! می‌گفتند. این کیفیت رشد انسان، کیفیت حرکت انسان است.

نور کجا می‌داند این‌گونه حرکت بکند؟ کجا می‌تواند؟ مگر امکان دارد؟ مقامی که برای انسان قرار داده شده، شگفت‌انگیز است. من این روایت را در یک تفسیر قرن یازدهم دیدم که پانصد‌سال پیش نوشته شده و ده جلد است. خیلی تفسیر خوب و باحالی است. پروردگار فرموده است: «الانسان سرّی و انا سرّه»، انسان در تمام این موجودات عالم، راز من است و من راز انسان هستم. این هم از روایاتی است که درکش یک مقدار مشکل است! ولی این انسان است.

در یک روایت دیگر دارد: من یک‌نفر از شما را که نگاه می‌کنم و می‌خواهم برای او کار بکنم، آن یک‌نفر را به‌نظر می‌آورم که در کل عالم، همین یک‌دانه را دارم؛ یعنی برخوردم با تک‌تک شما به این کیفیت است و گویی یک دانه انسان خلق کرده‌ام و همهٔ نعمت‌های معنوی و مادی‌ام را برای تو یک‌نفر خرج می‌کنم. برای من مهم نیست که هفت‌میلیارد نفر هستید، اما هرکدام‌ شما را تک نگاه می‌کنم که انگار همین تو یکی هستی و دوتا نیستی. همهٔ خرج را دارم پای تو می‌کنم و تو خواب هستی، تو در غفلت هستی، تو فراموش کرده‌ای! خب باید بلند شوی و دنبال بیداران عالم بروی تا آنها بیدارت کنند، به تو یاد بدهند و بفهمانند.

 در سخنرانی‌هایی که امام از مکه تا کربلا داشتند، تا قبل از رسیدن به کربلا این جمله هست: «لکم»، یعنی برای کل شما انسان‌ها «فیّ اسوة»، در همهٔ زندگی من سرمشق است؛ من در ایمان، در نیت، در اندیشه، در عمل، در اخلاق، در رفتار و در کردار سرمشق هستم. واقعاً سعادت می‌خواهید، من را سرمشق زندگی‌تان قرار بدهید؛ خیر دنیا و آخرت می‌خواهید، من را سرمشق قرار بدهید؛ مثلاً یک خصلت حضرت آرامش کاملش بود، بردباری کاملش بود که به لفظ عربی «حلم» او بود، یعنی یک انسانی بود که مطلقاً در مقابل برخوردهای نامناسب از کوره در نمی‌رفت و عصبانی نمی‌شد و چهرهٔ خشم و غضب به خودش نمی‌گرفت. صبر می‌کرد تا طرفِ مقابل اگر حرفی دارد، مطلبی دارد، مسئله‌ای دارد -اگرچه خلاف دارد می‌گوید- بگوید، سپس تمام که می‌شد یا این اخلاقش یا حرف‌هایی که بعداً می‌زد، طرف را غرق در شکست می‌کرد و بعد هم به حضرت اعلام می‌کرد که اشتباه کرده‌ام و اشتباه‌کار هستم، نمی‌دانستم! خب عیبی ندارد، آدم نمی‌داند و اشتباه می‌کند؛ یا خودش می‌فهمد که دیگر نباید آن اشتباه را مرتکب بشود یا یک معلمی مثل ابی‌عبدالله به آدم می‌فهماند که اشتباه کرده‌ای.

 مردی در خیابان مدینه که مردم دارند رفت‌وآمد می‌کنند، دید یک‌نفر با یک دنیا وقار بر روی مرکب نشسته و دارد حرکت می‌کند؛ اصلاً وقار، ادب، سنگینی و بزرگی از او می‌بارد، به یکی گفت: این کیست؟ گفت: حسین‌بن‌علی است. جلو آمد و مَرکب را نگه داشت، ایستاد و نگذاشت حضرت حرکت کند(متن روایت این است)، هرچه می‌توانست، هم به امیرالمؤمنین و هم به ابی‌عبدالله ناسزا گفت. حالا شما در خیابان یکی به پدرت بد بگوید و پدرت هم خیلی آدم خوبی باشد، چه‌کار می‌کنی؟ خب آدم یک کاری می‌کند که بعداً هر جا می‌رود، می‌گوید چنان دهانش را سرویس کردم و دو-سه‌تا دندان‌هایش را در دهانش ریختم که کِیف بکند. آن ناسزاها را به امیرالمؤمنین گفت و امام گوش دادند، چون دیدند دلش می‌خواهد گوش بدهد و اصلاً دارد بد می‌گوید که ابی‌عبدالله گوش بدهد! بعد هم به خود ابی‌عبدالله ده‌جور ناسزا گفت. نه فحش، بلکه ناسزا گفت، اشتباه نکنید! فحش کلمات زشت است و ناسزا یعنی حرف‌های نامناسبی مثل پدرت آدم خوبی نبود، پدرت دین نداشت، پدرت مسلمان نبود و این‌جور که به ما گفته‌اند، پدرت نماز نمی‌خواند و تو هم مثل پدرت آدم خوبی نیستی، تو هم دین نداری. بندهٔ خدا دلش می‌خواست ابی‌عبدالله گوش بدهد و ابی‌عبدالله هم کاملاً گوش داد. دیگر حرفی نداشت بزند و تمام شد.

آخر نگاه‌ها فرق می‌کند: ما یک نگاه داریم که نگاه تحقیر است. گاهی به طرف نگاه می‌کنیم، یعنی هیچ‌چیزی حسابت نمی‌کنیم! گاهی به همسرمان، به بچه‌مان، به شریکمان، به یک آدم غریبه‌ای که با ما درگیر شده چنین نگاهی داریم. نگاه تحقیرآمیز حرام است و همین یک کلمه را بدانید که به عباد خدا نگاه تحقیرآمیز نکنید؛ یک نگاه هم نگاه مسخره است، چشمم را یک شکلی شکل می‌دهم، یعنی خیلی آدم بدبختی هستی و چیزی نیستی؛ یک نگاه نیز نگاه محبت است. آدم چیزی نمی‌گوید، ولی یک شکلی به طرف نگاه می‌کند که قند در دلش آب می‌شود و می‌گوید عجب نگاهی! انگار در وجودش عشق موج می‌زند. این نگاه از نگاه‌های خیلی خوب است و همین نگاه را خدا به شما داده است: «ینظر الیکم بنظر الرحمه» اصلاً نگاه خدا نگاه مهر است، نگاه عشق است؛ یک نگاه هم نگاه غضب است، یعنی طرف می‌فهمد که آدم خیلی از دستش رنجیده شده و از کوره در رفته است.

 امام از مجموع این نگاه‌ها به این آدمی که کلی به امیرالمؤمنین و به خودش ناسزا گفت، نگاه محبت‌آمیز به او کرد. اینها درس است و اینکه می‌گویند من سرمشق هستم، این یکی‌اش است که خیلی هم در زندگی ما کاربرد دارد. این را شما یقین بدانید!‍ برای زنمان، برای بچه‌مان، برای رفیقمان، برای دامادمان و برای مردم مشت بلندکردن و دادکشیدن و عربده‌کشیدن و فریادزدن و تحقیرکردن جواب نمی‌دهد. آن‌هم مثل من آدم است و ناراحت می‌شود، عصبانی می‌شود و ده‌تا هم او بار من می‌کند و اگر بترسد که جلویم بارم بکند، پشت سرم برود و یک‌خرده شجاع باشد، هرچه دلش می‌خواهد، در موبایلش بار من بکند. یک نگاه بامحبت به او کرد، اینها را باید یاد گرفت و به‌کار بست؛ چون به‌کاربستن اخلاق ابی‌عبدالله به ما نیرو اضافه می‌کند.

 گاهی یک جلسهٔ مذهبی در دههٔ عاشوراست، شلوغ است، حالا یکی می‌خواهد به زور داخل بیاید و راه نیست، دوتا بزرگوار دمِ درِ خیابان هستند، آقا ببخشید! خانم ببخشید! محبت بفرمایید فرش انداخته‌ایم، همین‌جا بنشینید، بلندگو داریم، تصویر داریم، می‌گوید مگر خانهٔ تو آمده‌ام؟ به تو چه؟ فضولی به تو نیامده است! اصلاً تو چه‌کسی هستی؟ غلط کرده‌ای جلوی من را گرفته‌ای! اما اینجا به ما یاد می‌دهد که با محبت نگاهش کن، آرام باش.

 یک نگاه به او کردند و فرمودند: مسافر هستی؟ گفت: بله! اهل کجا هستی؟ شام. خب فرهنگ بنی‌امیه این‌قدر علیه امیرالمؤمنین و ابی‌عبدالله تبلیغ سوء کرده که این بندهٔ خدا باورش شده که بدترین آدم علی و امام حسین است؛ ولی به مطلب جاهل است و عمدی ندارد. یک‌وقت خود معاویه با آدم درگیر می‌شود، او عالم است و عذابش در قیامت صدبرابر این مسافر است، اما یک‌وقت مغز آدم را شست‌وشو داده‌اند. مسافر هستی؟ بله! اهل کجا هستی؟ شام. خب الآن تو مهمان شهر ما هستی، اگر خانه نداری، خانهٔ ما جا دارد، تا هر وقت می‌خواهی، بیا برویم؛ غذا نداری، سفرهٔ من پهن است، هر وقت می‌خواهی بیا و صبحانه و ناهار و شام بخور؛ لباس نداری، الآن برویم تا برایت بخریم؛ پول نداری، جیبت را پر کنم؛ در این شهر قرض داری، از شام با تاجرهای اینجا معامله‌ای داشته‌ای و نمی‌توانی بدهی‌ات را بدهی، با هم برویم که من بدهی‌ات را بدهم. «لکم فی اسوة»! گفت: من فقط یک کار دارم! نه خانه می‌خواهم، نه جا می‌خواهم، نه غذا و نه لباس می‌خواهم، نه پول می‌خواهم، فقط یک خواسته دارم. فرمودند: بگو! گفت: تو معلوم می‌شود که قدرت روحی‌ات خیلی بالاست و به پروردگار هم وابسته هستی، با این قدرت روحی و وابستگی این خواستهٔ من را برآورده کن. گفتند: چه‌کار کنم؟ گفت: به زمین اشاره کن دهان باز کند و من را فرو ببرد که من دیگر نباشم تا چهرهٔ تو را ببینم. از خجالت دارم نابود می‌شوم! این اخلاق و این روش امام است. این است که حضرت -نه برای مردم زمان خودش، بلکه برای کل مردم عالم تا قیامت- می‌گویند من سرمشق هستم.

یک سرمشق‌بودنش هم این سرمشق اخلاقی‌اش است؛ اگر کسی برایش یک کار خوبی می‌کرد، در تلافی‌کردن غوغا می‌کردند. شما شنیده‌اید در قدیم یک بازاری در شهرها به‌نام بازار فروش کنیز و غلام بوده است؛ نه اینکه انسان‌ها را بگیرند و و آزادی‌شان را سلب کنند و بیایند بفروشند، بلکه دشمن که در جنگ‌ها اسیر می‌شد، اهل جنگ اینها و زن‌هایشان را که به اسارت می‌گرفتند، می‌گفتند: شما جنگ را به ما تحمیل کرده‌اید، یا پول بدهید و خودتان را آزاد کنید و یا مسلمان شوید. اگر می‌گفتند: نه پول می‌دهیم و نه مسلمان می‌شویم، اینها را می‌آوردند یا در خانه‌های خودشان نگه می‌داشتند یا می‌فروختند؛ بعضی‌هایشان هم مسلمان می‌شدند، ولی می‌گفتند: ما می‌خواهیم پیش شما بمانیم.

اول بهار بود و در باغچهٔ خانهٔ ابی‌عبدالله(کشاورزی مدینه خیلی خوب است، الآن هم خوب است)، سبزی ریحان در سبزی‌خوردن زودتر بیرون آمده بود. امام کنار درِ اتاقِ رو به حیاط نشسته بودند، این کنیز آمد و یک‌دسته ریحان چید و یک نخ بست(ریحان قشنگ است، برگ زیبایی دارد و بوی خوبی هم دارد) و این دستهٔ ریحان را دمِ درِ اتاق آورد و به ابی‌عبدالله تعارف کرد. ریحان باغچهٔ خود امام حسین بود، حضرت فرمودند: «انت حرّ فی سبیل الله»، تو آزاد هستی، می‌خواهی شوهر کنی، می‌خواهی به شهر خودتان بروی، من خرجی رسیدن به شهرتان را هم به تو می‌دهم. بعد به حضرت گفتند(مگر در آن زمان یک‌دسته ریحان چقدر می‌ارزید؟ صَنّار، یک‌دهمِ دینار! چطور یک کنیزی را که پول حسابی داده‌ای و خریده‌ای، با یک‌دسته ریحان آزاد کرده‌ای؟ امام فرمودند: قرآن دستور داده که «وَ إِذٰا حُییتُمْ بِتَحِیةٍ فَحَیوا بِأَحْسَنَ مِنْهٰا» ﴿النساء، 86﴾، هرکسی در حق شما کار خوب کرد، شما در حق او خوب‌تر کار کنید و مساوی هم تلافی نکنید، بلکه شما نسبت به کار خوب او تلافیِ بیشتر و بالاتر بکنید. در این اخلاق از این بالاتر هم برایتان بگویم؟

حدود چهارِ بعدازظهر هست و 72 داغ دیده است، نفس می‌کِشد، از بعضی جاهای بدنش خون بیرون می‌زند؛ چون در جنگ‌های صبح تا ظهر زخم خورده، روی اسب است، روبه‌روی لشکر است و توانش دارد کم می‌شود، تشنه است، گرسنه است. دکترهای روان‌شناس می‌گویند: آدمِ تشنه در گرما عصبانی‌بودنش قطعی است! یک‌دفعه که به خانمش می‌گوید یک لیوان آب بده و دیر می‌کند، عربده می‌کشد، داد می‌کشد، به پدر و مادرِ زنش بد می‌گوید. امام حداقل یک شبانه‌روز است آب نخورده و در گرمای پنجاه درجه هفده‌بار از صبحِ عاشورا تا آن ساعت بر بالای سر کشته‌هایی آمده که تک‌تک کشته شده‌اند و 72 داغ روی قلبش است. یک شجاعی به عمرسعد گفت: بروم و کارش را تمام کنم؟ گفت: برو! امام دیدند دشمن خیز برداشته است، آمادهٔ دفاع شدند. دشمن جهشی آمد و به ابی‌عبدالله رسید، امام -جنگ است دیگر- پیش‌دستی کردند و با شمشیر به یک پای دشمن بر روی اسب زدند و از آخرِ ران قطع شد، خون فواره زد و دشمن نتوانست سواری را ادامه بدهد و افتاد. خیلی درد دارد دیگر! یک پا با استخوان و عصب و گوشت جدا شده و دارد خون می‌آید. تا روی زمین افتاد، ابی‌عبدالله پیاده شدند، بالای سرش آمدند و فرمود: تو را در خیمه‌ها ببرم و بگویم دوا بیاورند؟ بگویم پایت را ببندند؟ بگویم پرستاری‌ات را بکنند؟ تو را بردارم و ببرم؟ گفت: حسین‌جان! نه، اقوام من در لشکر هستند، فقط جلو برو و صدایشان بزن که بیایند من را بردارند و ببرند. ما بودیم که روی سینه‌اش می‌نشستیم و از خداخواسته خنجر را می‌کشیدیم و تکه‌تکه‌اش می‌کردیم!

حلم، اخلاق، محبت، بردباری، صبر، استقامت، قرآن را به‌کارگرفتن، با دشمن مداراکردن و با دوستان مروت‌داشتن، اینها سرمشق‌های ابی‌عبدالله(علیه‌السلام) به مردم عالم است، به مردم جهان است.

برای اینکه بدانید ما در چه دنیای ظالمی زندگی می‌کنیم، در همین سخنرانی این دیوانهٔ احمق در سازمان ملل دیدید که چقدر دروغ موج می‌زد! چقدر نفاق موج می‌زد! چقدر یاوه‌گویی موج می‌زد! چقدر تهمت موج می‌زد! دنیا دست اینهاست. این اخلاق است، آن‌هم در سازمان ملل!

 اما حالا اخلاق ابی‌عبدالله را ببینید: علی‌اصغر آخرین شهید بود و دیگر کسی نمانده بود. امام روبه‌روی لشکر آمدند و گفتند: اگر ممکن است، به شما زور نمی‌گویم! صدای شیپورها را بیندازید، صدای طبل‌ها را هم بیندازید، من می‌خواهم دو کلمه حرف بزنم. آنها هم صداها را انداختند که صدا برسد. امام فرمودند: برای من کسی نمانده و آخرین سربازم همین شش‌ماهه بود که کشتید، آمدم به شما بگویم تا خونِ گلوی من بر روی زمین نریخته(چون اگر دیگر این خون بریزد، آسمان و زمین را به‌هم می‌ریزد)، توبه کنید. من از خون این 71نفر گذشت می‌کنم و از خدا برایتان طلب آمرزش می‌کنم و شما هم با توبه‌کردن نجات پیدا می‌کنید؛ اما این جنس خبیث دوپای احمقِ نفهمِ نادانِ خارج از نور الهی قبول نکرد! این مروت ابی‌عبدالله، محبت ابی‌عبدالله، دل‌نرمی ابی‌عبدالله، دلسوزی ابی‌عبدالله، خیرخواهی ابی‌عبدالله است.

بعضی‌هایتان در دانشگاه درس می‌خوانید و چهره‌هایی را در کتاب‌های جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و کتاب‌های سیاسی به شما معرفی می‌کنند، برادرانم! خواهرانم! حسین را با کسی عوض نکنید؛ چون هیچ‌چیزی گیر شما نمی‌آید؛ چون اگر او را با کسی عوض بکنید، چیزی ندارد به شما بدهد. اینها اگر چیزی داشتند که الآن دنیا را بهشت می‌کردند! اگر دانشمندان اروپا، آمریکا، آفریقا، اقیانوسیه و آسیا در این دانشگاه‌ها چیزی داشتند(چندهزار دانشگاه و چندمیلیون استاد)، اینها دنیا را بهشت می‌کردند؛ ولی هر روز دنیا دارد جهنم‌تر می‌شود! هر روز دنیا دارد پرفسادتر می‌شود! این برای شما یقین بشود که کسی غیر از امامِ تعیین‌شده از جانب خدا چیزی ندارد به کسی بدهد و دستش خالی است.

من هم یک هفته پیش اوکراین بودم، یک ملاقات با اسقف اعظم آن منطقه از روسیه گذاشتند که حالا به رئیس‌جمهورها و به پادشاهان ده‌دقیقه، یک‌ربع وقت می‌دهد؛ ولی معرفی کرده بودند که ایشان از ایران آمده و مثلاً از معلم‌های شیعه است. گفته بود: با افتخار، تشریف بیاورند! چقدر؟ ده‌دقیقه! دیروز یا پریروز بعضی روزنامه‌ها در چند بخش، ملاقات من را با او نوشته بودند. حرف‌های من را در سه ستون، چهار ستون، پنج ستون نوشته بودند و من هنوز ندیده‌ام، نمی‌دانم همه‌اش را نوشته‌اند یا نه! ملاقات دوساعت طول کشید، یعنی متحیر نگاه‌های اسلام بود، یعنی مات‌زده بود که اسلام چیست، علی کیست، پیغمبر کیست، حسین‌بن‌علی کیست! معلوم بود مات‌زده است، چون جواب من را نداشت که بدهد. در آن دوساعته همه‌اش گفت: مسلمان‌ها خوب هستند و ما با مسلمان‌ها برادر هستیم. اصلاً جواب علمی نمی‌داد، جواب بحثی نمی‌داد. من به او گفتم: شما نمایندهٔ مسیح هستید، یکبار شده نصف خط به ترامپی که مسیحی و مقلد شماهاست، بنویسید چرا داری میلیون‌میلیون نفر آدم را می‌کشی؟ شده جناب آقایی که می‌گویی نمایندهٔ مسیح هستم، یکبار یک تلفن به دولت‌های اروپا زده‌ای که چرا این‌قدر دروغ می‌گویید و پیمان‌شکن و استعمارگر هستید؟ در این لباس چه‌کاره هستی؟ باز می‌گفت: مسلمان‌ها خیلی خوب هستند، خیلی فهمیده هستند، ما دوست داریم با مسلمان‌ها برادر باشیم، برابر باشیم! نه ایشان و نه این اسقف، من با اسقف اعظم ارامنهٔ جهان هم ملاقات داشتم، من با یک کشیش بسیار مهم فرانسه هم چهارساعت ملاقات داشتم که او شیعه شد، فیلم‌ آن را به ایران آورده‌ام. از روی کاناپه که دارد بلند می‌شود، نصفه‌خیز شده، به من می‌گوید: من دارم بلند می‌شوم، اسم خودم را محمد گذاشته‌ام و شیعه دارم بلند می‌شوم و به شما هم قول می‌دهم هرکسی در کلیسا با من به‌عنوان کشیش مسیحی ارتباط داشته، بروم و او را شیعه کنم؛ چون شما همه‌چیز دارید و ما هیچ‌چیزی نداریم. من همه جای دنیا رفته‌ام و همهٔ بزرگان مذاهب، از یهودی، زرتشتی، سنّی، ارمنی، مسیحی، کاتولیک، پروتستان، اساتید دانشگاه فوق استاد در کانادا، همهٔ اینها را من دیده‌ام، به خدا هیچ‌کس هیچ‌چیزی نداشته که به من بدهد؛ ولی من همه‌چیز داشتم به آنها بدهم و یک تعداد‌شان شیعه شدند. دیدند خیلی این دین پر است، امامان این دین خیلی پر هستند، خدای این دین خدای واقعی است، قیامت این دین قیامت واقعی است، اخلاق این دین اخلاق واقعی است. من با رئیس دانشگاه گریگوریان ایتالیا در خود رُم –طبقهٔ چهارم- ملاقات داشتم. پنجاه‌میلیون دانشجو در تمام دنیا زیر نظر آن دانشگاه است که خرجشان را هم می‌دهند. یک‌ساعت‌ونیم ملاقات داشتم! شش‌تا زبان زندهٔ دنیا را مثل زبان مادری حرف می‌زد، اما هیچ‌چیزی نداشت به من بدهد! فیلم آن هم در قم هست، من همه‌چیز به او دادم. از طبقهٔ چهارم، اولاً زنگ زد و معاونش آمد، گفت: نشان دانشگاه گریگوریان را بیاور و به سینهٔ ایشان بزن. من بیرون آمدم، آن را برداشتم؛ من نشان مسیحیت را می‌خواهم چه‌کار؟! ما به پیشانی‌مان با خط سبز نوشته شده است: چشم فقط باید باز باشد! غلامِ حسین، نوکرِ حسین. نشان دانشگاه گریگوریان برای من ارزش ندارد، ولی آن‌قدر به او چیز دادم که از طبقهٔ چهارم -که می‌گفتند بی‌سابقه بود- به‌دنبال من با آسانسور دم خیابان آمد و درِ ماشین را برای من باز کرد و گفت: شما همه چیز دارید! دو خط شعر از حافظ بخوانم، چقدر زیبا گفته است! شما جوان‌ها چند شعر خوب حفظ هستید؟ من با این سِنّم چهارهزار خط شعرِ به‌دردخور حفظ هستم. شعرهای ناب، علمی، ادبی و تربیتی! حافظ می‌فرماید(انگار شرح حال ما را در قرن هفتم در این دو خط ریخته است):

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

 آنچه خود داشت؛ ز بیگانه تمنا می‌کرد

 همه‌چیز پیش ماست، می‌گویند ببینیم فلان دانشمند آمریکایی و اروپایی راجع‌به ازدواج چه می‌گوید؟ راجع‌به خانواده چه می‌گوید؟ فروید راجع‌به روان‌شناسی چه می‌گوید؟ دورکاین راجع‌به اقتصاد چه می‌گوید؟ نیچه دربارهٔ فلسفهٔ زندگی چه می‌گوید؟ هگل دربارهٔ حکومت سوسیالیستی چه می‌گوید؟

 سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

 آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا می‌کرد

 بی‌دلی در همه احوالْ خدا با او بود

 او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

خانم‌ها! دختران باعظمت، بزرگوار، باکرامت، باشخصیت! به خدا قسم، پوشش و حجاب و چادر برای حضرت مریم و خدیجه و زهرا و زینب و حضرت رباب است، این را با لباس‌های زنان تلاویو و لندن و واشنگتن عوض نکنید. قرآن در سورهٔ بقره می‌گوید: این تعویضْ تعویض خوبی به بدی است. ما همه‌چیز داریم! ما در آن وقتی که رو و مو و بدن و اندام زنانمان را نمی‌دیدند، امشب از پیرمردهای همین جلسه بپرسید، سال تا سال می‌گشت و خبر طلاق به گوش کسی نمی‌رسید؛ اما الآن خبر طلاق بیش از خبر ازدواج است، چون می‌بینند و می‌خواهند، می‌بُرّند و به سراغ یکی دیگر می‌روند. این وضع ما شده است!

بی‌دلی در همه احوالْ خدا با او بود

 او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

 «السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله»، خلیل یعنی چه؟ یعنی رفیقِ جون‌جونی، ابراهیم رفیق جون‌جونیِ خدا بود و این رفاقت جون‌جونی را ابی‌عبدالله به ارث برده است. شما بیایید و با ابی‌عبدالله رفیق بشوید، شما هم در حدّ سِعهٔ وجودی خودتان رفیق جون‌جونی خدا می‌شوید. آن‌وقت در قیامت، وقتی حسین شما را می‌بیند که بوی اخلاق و ایمان و عملش را می‌دهید، صدایتان می‌کند؛ وگرنه اگر بوی آنها را ندهید، باید ما را در صف دشمن ببرند و بگویند جایت اینجاست! تو اخلاق دشمنان ما را داشتی، به آن سمت برو.

حر به پسرش علی گفت(علی هجده‌سالش بود): بابا! دست من را بگیر تا به‌طرف خیمه‌های ابی‌عبدالله برویم. خیلی پسر ناراحت شد، جوان بود! گفت: خجالت نمی‌کشی؟ تو را پیش ابی‌عبدالله ببرم؟ تو هشت‌روز پیش جلوی امام حسین را گرفته‌ای و پیاده کرده‌ای و دست این سی‌هزار گرگ داده‌ای، برای چه تو را به آنجا ببرم؟ گفت: می‌خواهم بروم عذرخواهی کنم! توبه کنم! گفت: بابا! خجالت نمی‌کشی؟ اصلاً رویت می‌شود که حسین را ببینی؟ تو را قبول می‌کند؟ گفت: عزیزدلم! تو تجربه نداری، تو حسین را نمی‌شناسی، تو نمی‌دانی کیست! بیا برویم. دست بابا را گرفت و پیاده آمدند. راهی نبود، 150 قدم بود. پارسال در روایت دیدم، از بیست-سی قدمی تا چشمش به ابی‌عبدالله افتاد، با تمامِ روی بدن بر روی خاک افتاد. امام دویدند: «إرفع رأسک»، اینجا جایی نیست که گردنت را کج کنی و سرت را پایین بیندازی؛ اینجا جای سربلندی است! اینجا جای سرشکستگی نیست!

 

برچسب ها :