لطفا منتظر باشید

روز هشتم جمعه (7-7-1396)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1439 ه.ق - شهریور1396 ه.ش
17.19 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی هشتم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

قرآن مجید یک وجود علمی دارد که عظمت و گستردگی و رفعت این علم تا جایی است که خداوند، خاتم انبیا را چندبار در خود قرآن به‌عنوان معلم قرآن معرفی کرده است. این جملهٔ «یعلمهم الکتاب» احتمالاً پنج‌بار در قرآن آمده است، یعنی این ترکیبْ مُشتی لغت عربی نیست که به این راحتی به فهم شما درآید. هرکسی هم معلم قرآن نیست و این یک معلمی می‌خواهد که به قول امیرالمؤمنین، در همهٔ عالم هستی در هیچ‌چیزی نظیر ندارد. این وجود علمی با این رفعتش و با این عظمتش یک وجود عینی دارد، یعنی یک وجودی بیرون از خودش، خارج از خودش. کدام عالم سنّی و کدام عالم شیعه، اگرچه مذاق عرفانی و فلسفی نداشته و عالم خشکی باشد و لذت حقیقت را نچشیده باشد، کدامشان می‌توانند و قدرت دارند که وجود عینی این کتاب را منکر بشوند؟ چراکه پیغمبر اکرم دوساعت به درگذشتشان مانده بود و نمی‌توانستند از جا حرکت کنند، در مرز احتضار بودند و بدن به‌شدت ضعیف شده بود. اذان را گفته بودند، به فضل‌بن‌عباس و امیرالمؤمنین فرمودند: زیر بغل مرا بگیرید و من را به مسجد ببرید. قدم‌هایشان را خودشان برنمی‌داشتند و پایشان را می‌کشیدند، بالای منبر هم نتوانستند بروند و در همان پلهٔ اول نشستند، فرمودند: «انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله»، وجود علمی، «و عترتی اهل بیتی»، وجود عینی است. ما از کجا این وجود عینی را به‌دست آورده‌ایم؟ از این جمله: «لن یفترقا»، اصلاً بین این وجود علمی و عینی جدایی نیست. با حرف «لن»، یعنی تا ابد جدایی نیست. بقیهٔ حدیث را کاری ندارم. ثَقَلین یا ثِقْلَین خیلی فوق‌العاده است که پیغمبر -این آگاهِ به تمام حقایق و اسرار- وجود علمی و عینی را هم‌وزن معرفی کرده است و از همدیگر کم نمی‌آورند. این آن است و آن‌هم این است.

کسی که به فرمان خدا در این وجود علمی تدبر کند و به خودش زحمت بدهد که با ابزار علم، با ابزار عقل، با ابزار فطرت، با ابزار لطافتِ روح و با وجود اهل ذکر، در آیات این کتاب علمی اندیشه کند، اندیشه‌اش او را به کجا می‌رساند؟ به این نقطه: می‌یابد، البته نه به‌صورت لغت؛ لغت را که به هر بی‌سوادی هم بگوییم، لغت را می‌داند. یافتن، وجدان باطنی است؛ درمی‌یابد که این کتاب و این علمْ نور است. این نور برای چه آمده است؟ «انزلنا الیکم نورا مبینا»، این تعریف قرآن است؛ نمی‌گوید «انزلنا الیک»، اصلاً به همهٔ انسان‌های جهان خطاب است و همین آیه نود درصد مردم جهان را در قیامت به جهنم می‌کشاند. این آیهٔ «انزلنا الیکم» یک حجت کامل است و می‌گوید: وقتی قرآن را نازل می‌کردم، همهٔ شما را در از زمان نزول تا قیامت نظر داشته‌ام! «انزلنا الیکم نورا مبینا»، یعنی نور روشنگر، «مبین» اسم فاعل است، به‌معنی نورِ آشکار نیست، نورْ آشکار است و این تعریف مصادرهٔ به مطلوب است. خب نور که آشکار هست، نور روشنگر و قرآن من چه‌چیزی را می‌کند؟ این نورْ جاده و هدف را روشن می‌کند و راه الهی را نشان می‌دهد، نتیجهٔ این راه را هم نشان می‌دهد که «رضایت‌الله» و «جنت‌الله» است. این کارِ نور است و این را آدم متدبر، آدم متفکر، آدم اندیشمند از قرآن می‌یابد.

خب وقتی بیابد که این کتاب علمی نور مبین است، پس دریافته که اهل‌بیت هم نور مبین هستند، این روشن است؛ چون رسول خدا فرموده‌اند: از هم جدایی ندارند و هرچه اوست، این هم هست. من وقتی با تدبر یافتم که قرآن نور مبین است، دقیقاً یافته‌ام که حسین نور مبین است، زهرا نور مبین است، علی نور مبین است، امام صادق نور مبین است، امام عصر نور مبین است. از همهٔ فلاسفه هم اگر دلتان می‌خواهد سؤال بکنید، کتاب‌های کل فلاسفهٔ معروف موجود است؛ حتی می‌توانید از آنهایی هم که فیلسوف زنده و موجود هستند، سؤال بکنید؛ نور یک حقیقت است، نه دو حقیقت؛ نورْ نور است و ما «نورَین» نداریم. شما کلمهٔ نور را در کل قرآن مفرد می‌بینید. کجا داریم می‌رویم؟ به کنار دریایی که ساحل ندارد! «الله ولی الذین آمنوا»، تو من را باور کن، خودم با دست ارادهٔ خودم، «یخرجهم من الظلمات»، از همهٔ تاریکی‌ها -بعد از باورکردن من- درمی‌آورم، «الی النور» و دستت را در دست نور -یعنی قرآن و عترت- می‌گذارم.

«وَ اَلَّذِینَ کفَرُوا أَوْلِیٰاؤُهُمُ اَلطّٰاغُوتُ»﴿البقرة، 257﴾، سراغ من نباشی، دستت در دست طاغوت و شیطان و هوای نفس و نفس امّاره می‌افتد و رقم بدبختی ابدی خودت را با دست خودت امضا می‌کنی.

 خب حالا یافتم که این کتاب علمی نور است، و بالملازمه یافتم که اهل‌بیت نور هستند؛ این یافتن در من شروع به کار می‌کند. این یافتن، لمس‌کردن، درک‌کردن و چشیدن با من چه‌کار می‌کند؟ من را متخلق می‌کند، تَخَلُّق یعنی چه؟ یعنی این یافتن شروع می‌کند و وجود من را به حقایق قرآن و اهل بیت -البته در حدّ خودم- آراسته می‌کند. حال می‌توانم براساس معرفت بیشتر، تدبر بیشتر و یافتن بیشتر، از سلمان بالاتر بشوم؛ هم می‌توانم هم‌وزن سلمان بشوم و گنجایش بیشتر ندارم، می‌توانم در طول سلمان قرار بگیرم و مُتِخَلّق می‌شوم؛ یعنی به قول امام صادق، هرکسی تو را -از رفتار تو، از کردار تو، از نگاه تو، از حرف‌زدن تو، از کسب تو، از زن‌وبچه‌داری ‌تو- ببیند و ما را بشناسد، می‌گوید: «هذا شیعة جعفر».  آن که ما را می‌شناسد، ولی با ما سروکاری ندارد و خودش فهمیده یا جایی خوانده، می‌گوید: «هذا شیعة جعفر» یا «هذا شیعة علی»، این تَخلق می‌شود. وجدان، یافتن، پر‌شدن ذائقه از قرآن در حد خودم، «لاٰ یکلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ وسع‌ها لَهٰا» ﴿البقرة، 286﴾، به من تخلق می‌دهد.

حالا اول کار هستم و دارم به جلو می‌روم، تخلق دارد در وجود من ریشه‌دارتر می‌شود، قوی‌تر می‌شود، استوارتر می‌شود و به این منزل می‌رسم: منزلِ تحققْ بعد از تدبر؛ بعد از تَخلق به منزل تحقق می‌رسم، تحقق یعنی چه؟ این را می‌شود با یک آیهٔ قرآن راحت فهمید: «یثَبِّتُ اَللّٰهُ اَلَّذِینَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثّٰابِتِ»، من اهل ایمان را که اول به من معرفت پیدا کرده‌اند، من دستشان را در دست قرآن و اهل‌بیت گذاشتم و دیدند که این دوتا یک نور هستند، جاده و رضوان‌الله و جنت‌الله و مغفرت‌الله را نشان می‌دهند و حالا بعد از مدتی کارکردن و مُتخلق‌شدن، به این حقایق می‌چسبند: «وَاَلَّذِینَ یمَسِّکونَ بِالْکتٰابِ»﴿الأعراف، 170﴾، تمسک یعنی اِلصاق، وجودشان به کتاب و عترت می‌چسبد و «فی الدنیا و فی الآخره» پای ثابت پیدا می‌کنند. این متن قرآن است!

در دنیا چنان پای ثابت پیدا می‌کنند که پول، صندلی، شهرت، اینهایی که در زمان ما جدید پیدا شده است، مثل ماهواره، انواع فیلم‌ها، انواع زنان جوان و دختران جوانِ آرایش‌کردهٔ بیرون‌ریخته که هیچ‌کس هم نیست جلوی آنها را بگیرد، مُشوّق هم دارند و خدا می‌گوید: «نفاثات فی العقد» هستند! «وَ مِنْ شَرِّ اَلنَّفّٰاثٰاتِ فِی اَلْعُقَدِ»﴿الفلق، 4﴾. «نفاثات فی العقد» معنی شده و جمع مؤنث است. «نفاثات» یعنی زنان و دختران جوانِ زیبارویِ آرایش‌شدهٔ بیرون‌ریختهٔ مُتِبَرجاتی که در زندگی زن و شوهرها و جوانان گره می‌اندازند و کار مردم به طلاق می‌کشد، کار بچه‌ها به بی‌مادرشدن می‌کشد، کار بچه‌ها به بی‌پدرشدن می‌کشد! «من شر النفاثات فی العقد»، یعنی پروردگار به شخص پیغمبر می‌گوید: از شرّ زیبارویان مُتِبَرجِ خودآرا و خودنما به من پناه بیاور! حبیب من، خطر سنگین است که به تو هم با همهٔ عظمتت می‌گویم به من پناه بیاور. اینها دیگر نمی‌توانند این چسبیدهٔ به کتاب علمی و عینی را جدا کنند و این معنی تحقق است: «یثَبِّتُ اَللّٰهُ اَلَّذِینَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ اَلثّٰابِتِ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا وَ فِی اَلْآخِرَةِ»﴿إبراهیم، 27﴾ نمی‌توانند دیگر به هیچ عنوان جدا کنند.

امام در فردا شب خیلی قاطعانه -شوخی نه، امام که اهل شوخی نیست- و جِدّی به 71 نفر که آنها را در خیمه‌اش جمع کرده بود، گفتند: شب است، تاریک است و راه باز است، اینها با منِ تنها کار دارند، اگر بمانید، شما هم در کنار من قطعه‌قطعه می‌شوید، این را من می‌گویم و حرفی را به شما می‌زنم که هیچ پیغمبری حق گفتن آن را نداشته، هیچ امامی هم حق گفتن آن را نداشته و فقط این حق را من دارم، بیعتم و پیمانم را از عهدهٔ شما برمی‌دارم، تاریکی شب را غنیمت بدانید و بروید. پیمانم را برمی‌دارم، یعنی در قیامت دادگاهی نمی‌شوید و به شما چرا نمی‌گویند؛ اما حالا با این آیه باید چه‌کار کرد؟ «یثبت الله الذین آمنوا بالقول»، قول ثابت یعنی کتاب علمی و اهل‌بیت، اگر معنی‌ای غیر از این دارد، بعد از منبر به من بگویید! آنها ثابت هستند، قرآن ثابت است، اهل‌بیت ثابت هستند، عربی‌اش: قرآن حق است، اهل‌بیت حق هستند، «یثبت الله الذین آمنوا بالقول الثابت فی الدنیا و الآخره».

امام دیدند که به آنها گفتند راه باز است و هوا هم تاریک است، هیچ‌کس بلند نشد، پیش خودشان گفتند اینها از من خجالت می‌کشند که می‌خواهند بروند! عباس‌جان، چراغ خیمه را خاموش کن. چراغ خاموش شد، تاریکِ تاریک شد، فرمودند: بلند شوید و بروید؛ من را نمی‌بینید که خجالت بکشید و ناراحت باشید، بروید! جدی گفتند بروید، خیمه ساکتِ ساکت بود، رفتند؟ نرفتند؟ خب دیگر جلسه را زیاد معطل نکردند و گفتند: چراغ را بیاورید! دیدند که همه نشسته‌اند، به حبیب گفتند: چرا نرفتی؟ این همان «یثبت‌الله» است، چون این 72 نفر مورد تشویق بودند، مورد ترغیب بودند، مورد تخفیف بودند، مورد تهدید بودند. هرکدام تشویق شده بودند که اگر از حسین جدا بشوید، فرماندارتان می‌کنیم، استاندارتان می‌کنیم، زمین می‌دهیم، پول می‌دهیم، باغ می‌دهیم. تهدید هم شده بودند که اگر بمانید، همه‌تان را قطعه‌قطعه می‌کنیم!

چرا نرفتی؟ گفت: یابن‌رسول‌الله! حسین‌جان(عجب جوابی، فدایتان بشوم)! ما از این خیمه بیرون برویم، نفس‌کشیدن بی تو حرام است و قیامت هم جوابگو نیستیم. بیعتت را برداشتی، بردار؛ ما نه می‌توانیم روی مادرت را در قیامت ببینیم و نه روی پیغمبر را! حسین‌جان! تو را با هیچ‌چیز معامله نمی‌کنیم؛ چون همتا نداری، مثل نداری، مانند نداری. جای تو خیلی بالاست! در «کامل‌الزیارات» است، به امام صادق گفت: الآن که دارم می‌پرسم، حسین کجاست؟ امام صادق فرمودند: «عند ربّه»، پیش خود ربّ است؛ ربّ که جهت ندارد، ربّ که عنصر نیست، ربّ که جسم نیست، معنی‌اش چیست؟ نمی‌دانم! حتماً پرده را در قیامت کنار می‌زنند و به ما نشان می‌دهند این «عند ربه» که برای حسین ما گفته‌اند، این است. اینجا که نمی‌شود فهمید! خیلی بالا هستی، خب هرکسی دست ثابت به دامن تو داشته باشدف او هم خیلی بالاست؛ لذا یک گوشه‌ای از عظمت دست به دامنان وجود عینی را از قول رسول خدا بشنوید که خودتان هستید؛ یعنی من دارم خودتان را برای خودتان می‌گویم! خودتانْ خودتان را بشنوید. من به شما ایمان دارم‌، من به شما یقین دارم‌! می‌دانید یقینم از کجاست که شما همین هستید؟ با داشتن بعضی از لغزش‌ها، با داشتن قبل شما از بعضی گناهان، ولی ایمان و یقین دارم، از کجا یقین دارم؟ از اینکه همین الآن و در همین ساعتِ نُه صبح جمعه، شما همین الآن در برابر چشم پیغمبر هستید. این را از کجا می‌گویم؟

 خبر دادند: آقا! حسین به‌دنیا آمد. گفتند: بیاورید، او را بغل گرفتند. شما بچه‌تان که به‌دنیا آمد و بار اول در بغلتان گذاشتند، چه‌کار کردید؟ خم شدید و گونه‌اش را بوسیدید و گفتید الحمدلله؛ زهرا دارد می‌بیند بچه‌ای که ده‌دقیقه است، پنج‌دقیقه است به دنیا آمده، در بغل پیغمبر، روی قلب پیغمبر، دارد گوشهٔ پیشانی‌اش را می‌بوسد، لب و دهانش را می‌بوسد، زیر گلویش را می‌بوسد و اشک می‌ریزد. بابا چه‌ شده است؟ دختر است و عاطفه دارد، مادر است! تعجب می‌کند که چرا این کار را با حسن نکرد؟! بابا چه شده است؟ گفتند: عزیزدلم! راضی باش؛ امامت در نسل این بچه است، دین با این بچه ماندگار است و یک گوشه‌ای از کربلا را برای زهرا گفتند.

بابا! روزی که او را می‌کُشند، تو هستی؟ نه! من هستم؟ نه! پدرش هست؟ نه! برادرش هست؟ نه! یعنی این بچهٔ من گریه‌کن هم ندارد؟ این‌قدر بچهٔ من غریب است؟ این تعبیر پیغمبر است: فاطمهٔ من! «جیلا بعد جیل»، امتی بعد از امتی، مردمی بعد از امتی می‌آیند و برای حسین تو گریه می‌کنند. پس معلوم می‌شود که ما و دخترها و زن‌هایمان را می‌دیده‌اند که به زهرا خبر دادند. یقین دارم شما همینی هستید که پیغمبر گفته است؛ چون شما را می‌دیده است. وای! گریه کنید. در «کامل‌الزیارات» است، امام صادق می‌گویند: یواش هم که گریه کنید، مادرم زهرا صدایتان را می‌شنود؛ به‌به! حسینِ من چقدر یار دارد، حسینِ من چقدر رفیق دارد، «یثبت الله الذین بالقول الثابت فی الدنیا و الآخره». نه اینکه فقط در اینجا شما با حسین هستید، بلکه «فی الآخره» و قیامت هم کنار دست او هستید؛ نه اینکه حسین را در مقام رفیعش در قیامت نشان شما بدهند و بگویند این همان است که عاشقش بودید و گریه کردید، بلکه شما را کنار ما قرار می‌دهند. امام صادق می‌فرمایند: «تکونوا معنا فی رفیق الاعلی»، ما را در هر مرتبه‌ای که قرار بدهند، شما را هم در همان‌جا می‌آورند و از ما دور نیستید. این‌جور نیست که شما را تا دمِ بهشت بدرقه بکنیم و بگوییم این جای شماست، مرحمت عالی زیاد! ابدا!ً هر جا برویم، شما را با خودمان می‌بریم. بهشت شما بهشت ماست، دل شما دل ماست، رنج شما رنج ماست، اشک شما اشک ماست و حزن شما حزن ماست.

شما چه‌کسانی هستید؟! دو-سه جمله‌اش را بخوانم، دو صفحه است: «انتم السابقون الاولون و السابقون الآخرون»، شما از تمام پیشتازان زمان انبیا به‌طرف رحمت و به عشق خدا پیشتازتر هستید، «و الآخرون»، سابقون این امت شما هستید، «قد ضمنا لکم الجنه بضمان الله»، بهشت را برای شما ضامن هستیم؛ چون خدا گفته که بهشت را از طرف من ضامن اینها بشوید «و ضمان رسول الله»، «انتم الطیبون»، شما شیعیان ما، وجودتان و روحتان و قلبتان پاک است و آلودگی ندارید، اما گاهی در بیرون بدن دچار لغزش می‌شوید. به ابراهیم لیثی گفت: با گناهان ما در قیامت چه‌کار می‌کند؟ به‌نظرم سی تا آیهٔ قرآن خواندند(روایتش را یکبار نوشتم)، دقیقاً از آن آیات نشان داد که تمام گناهان شما را برمی‌دارند و در پروندهٔ دشمنان و غیرشیعه می‌گذارند، تمام عبادات آنها را هم به شما منتقل می‌کنند؛ چون خدا هیچ‌کس را غیر از شما قبول ندارد! «انتم الطیبون»، پاک هستید، ذات شما پاک است، «و نسائکم الطیبات»، دخترانتان، زنانتان و مادرانتان هم ذاتشان پاک است؛ اگر پاک نبودند، ما اینجا چه‌کار می‌کردیم؟ مادران! خدا شما را رحمت‌ کند؛ بارک‌الله مادران! شما نیستید، ولی خودتان به ما گفتید(مادر من هم این حرف را به من زد، مادر شما هم حتماً گفته یا رویش نشده که بگوید): شیرخواره که بودید، عاشورا که می‌شد، شما را به مجلس ابی‌عبدالله می‌بردیم.‌ ما گریه می‌کردیم و شما در شش-هفت‌ماهگی یا از صدای گریه می‌ترسیدید و گریه می‌کردید؛ در زنانه و زیر چادر، از یک‌طرف شما را شیر می‌دادیم و از یک‌طرف گریه می‌کردیم.

 من غم مِهر حسین با شیر از مادر گرفتم

 روز اول کامدم، این درس تا آخر گرفتم

 «انتم الطیبون و نسائکم الطیبات»، تا اینجا حرف‌های امام صادق است؛ «قد قال علیٌ لقنبر»، علی به قنبر گفتند: «اَبشر و بشّر و استبشر»، خودت خوشحال باش که شیعهٔ ما هستی، دیگران را هم -آنهایی که شیعهٔ ما هستند- بشارت بده که خوشحال باشند. والله! قنبر خودم بالای سر پیغمبر بودم که داشتند جان می‌دادند، «و الله! لقد قبض رسول الله»، وقتِ گرفتن جانشان بود، «و هو ساخط علی جمیع امته» بر تمام امت خود خشمناک بودند، «الّا الشیعه»، فقط می‌گفتند: علی، شیعه! علی، شیعه! «علی و ان لکل شیء شرفا»، هر چیزی شرفی در خودش دارد، «ان شرف دین الشیعه»، شیعه شرف اسلام است؛ «علی و ان لکل شیء عروة»، هر چیزی یک دستگیره‌ای دارد، «و ان العروة دین الشیعه»؛ «علی و ان لکل شیء اماما»، هر چیزی پیشرُوی دارد، «و امام الارض یسکنه الشیعه»، پیشوای سرزمین‌ها آن سرزمین‌هایی است که شیعه در آن زندگی می‌کند؛ «علی و لکل شیء سیدا»، قنبر! هر چیزی در این عالم آقایی دارد، «و سید المجالس مجالس الشیعه»، آقای همهٔ جلسه‌های دنیا جلسهٔ شیعه است؛ یعنی خاک بر دهان جلسات سازمان ملل! خاک بر دهان تمام جلسات کرهٔ زمین! جلسهٔ شیعه پرقیمت‌ترین جلسه است.

 

 

××××××××××××××××××××××××××××××××

قسمت رنگی ویرایش شده است.

سراغ روضه بروم:

یک‌نفر پنج‌تا کتاب نوشته که اسم یکی از آنها «آثار الحسین» است. عالم بزرگی بوده که در نجف زندگی می‌کرده و اهل مازندران است. خودش نوشته، می‌گوید: ما در مازندران یک آقایی به‌نام ملاعباس داشتیم که چاووش و حمله‌دار بود. چاووشی او این بود: زمینه که برای سفر کربلا آماده می‌شد، یک پرچم «یا حسین» برمی‌داشت، در همان شهر خودمان می‌گشت و می‌گفت: «هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم الله»، می‌خواهم بروم! مردم می‌آمدند و با او می‌رفتند. یکسال دیدند که صدایش نمی‌آید، آن سال جوان‌ها به درى خانه‌اش آمدند و گفتند: ملاعباس! کربلا نمی‌روی؟ نه، گرفتار هستم! احتمالاً مقروض بوده است. گفتند: ما چقدر ذوق کردیم! سی-چهل‌تا دور هم جمع شدیم و به هم خبر دادیم تا به کربلا برویم، حمله‌دار وارد هم که داریم. گفت: والله! گرفتار هستم، دلم می‌خواهد بیایم. گرفتاری‌ات چیست؟ برای آنها گفت که گرفتاری‌ام این است، گفتند: همین امروز حل می‌کنیم. گفت: اگر حل می‌کنید که الآن پرچم را برمی‌دارم و راه می‌افتیم. ما الآن کجا هستیم؟ در خود کربلا! قبر ابی‌عبدالله کجاست؟ امام هادی می‌گویند: در قلب خودتان است، در دل خودتان است و دور نیست.

 یک منزل به کربلا مانده بود و عصری بود، گفت: خسته هستید، درمانده هستید و خیلی با مَرکب راه آمده‌اید. چه‌کار کنیم؟ بنشینید شامتان را بخورید و بخوابیدف صبح می‌رویم. هوا تاریک شد، گفت: جوان‌ها! این چراغ‌ها را از دور می‌بینید که پیلی‌پیلی می‌زند؟ چراغ‌های حرم است، می‌خواهید برویم؟ گفتند: آری برویم، حالا خسته هستیم که در راه بمیریم، طوری نیست! گفت: بار کنید که برویم. نزدیک حرم آمدند، گفت: با همین گرد و غبار به زیارت برویم. به حرم آمدند، جوان‌ها گفتند: ملاعباس! از مسافرهایی که قبلاً با تو آمده‌اند، شنیده‌ایم که خیلی خوب در این حرم روضه می‌خواندی؛ بخوان، روضه‌ای هم بخوان که با آن سینه بزنیم. اهل‌بیت چطور عاشق شما جوان‌ها هستند! عاشق ما هم بودند، ولی ما داریم می‌رویم؛ پرچم را دارند به دست شما می‌دهند و ما دیگر نیستیم. گریه را دارند به شما منتقل می‌کنند سالهای بعد ماها که نبودیم دور هم نشستید یاد کنید از ما، بگویید پیش از ما چه گریه‌کن‌هایی بودند. گفت باشد دفتر نوحه‌اش را درآورد گفت جوان‌ها هیچ پیشنهادی ندهید من خودم دفتر را درجا باز می‌کنم ببینم چه روضه‌ای می‌آید دفتر را باز کرد دید روضه علی اکبر است، خواند خیلی گریه کردند خیلی سینه زدند، گفت جوان‌ها بس‌تان است برویم آنجایی که اتراق کردیم آمدند گفت دیگر حال ندارید بخوابید سحر می‌رویم حرم خواب رفتند خسته بودند خوابشان سنگین بود، ملأ عباس هم یک طرف افتاد دید در می‌زنند در اتاق را، در عالم رؤیا رؤیا که نه مکاشفه این‌ها رؤیا چیه، بلند شد آمد در را باز کرد گفت من غلام هستم غلام، غلام کی هستی؟ گفت غلام حسین هستم، امیری حسین و نعم الامیر غلام هستم غلام حسین یعنی پادشاه دنیا و آخرت، غلام هستم آقا گفته چند لحظه دیگر می‌خواهم بیایم دیدنتان کدام آقا گفت زیارت کی آمدید گفت ابی عبدالله می‌خواهد بیاید اینجا نه نه بدو برو بگو ما الان می‌آییم حرم نه نیاید، گفت ابی عبدالله گفته می‌آیم حرف هم ندارد چی کار کنم، در عالم مکاشفه هم همه را بیدار کردم گفتم بلند شوید غوغایی است فقط دیدن چند تا مازندرانی رفته نه امام صادق می‌گوید دور هم که جمع می‌شوید از مقام عند رب نگاهتان می‌کند یک مرتبه در باز شد غلام با یک دنیا ادب عقب ایستاد چی آمد یوسف نبود ابراهیم نبود نوح نبود، جبرئیل نبود، چی آمد آمد نشست گفت ملأ عباس به سه خاطر آمدم سه علت یک همیشه هر کسی من را زیارت کند دیدنش می‌روم نه اینکه فقط دیدن شما آمده باشم دیدن همه زوارهایم می‌روم، ملأ عباس علت دوم در مازندران شبهایی که روضه دارید یک پیرمردی داخل نمی‌آید بیرون کفش‌ها را جفت می‌کند برگشتید سلام من را بهش برسانید، ملأ عباس سفرهای دیگر می‌آیی اما اگر آمدی در حرم من دیگر روضه اکبر را نخوان مادرم زهرا می‌نشیند گوش می‌دهد طاقت نمی‌آورد سه شبانه روز است در خیمه عمه‌ها خواهرها نیامده، یکی بهش گفت چرا نمی‌روی؟ گفت خجالت می‌کشم از چی؟ گفت از اینکه نتوانستم آب بیاورم نمی‌توانم بروم، آماده شد سوار اسب شد ابی عبدالله جلو نیامد سکینه می‌گوید یک گوشه ایستاده بود پدرم داشت نگاهش می‌کرد مثل آدم محتضر نفس می‌کشید اولین باری بود که چشم‌های پدرم را دیدم مثل آدمی که دارد می‌میرد دور می‌زند چشمهایش پدرم در حال رفتن بود جلو نیامد صدا در خیمه‌ها پیچید اکبر دارد می‌رود تمام زنان و دختران خواهران عمه‌ها ریختند بیرون، من مشکل زانو دارم نمی‌توانم بایستم بنا هم نداشتم امسال بایستم اما برای اکبر و عباس و حسین می‌ایستم قطع بشوم پایم مهم نیست نه عصا را بده ابی عبدالله چون الان دارد کمرش خم می‌شود. تمام عمه‌ها دخترها، حتی زنان اصحاب می‌گویند اکبر نرو، تو اگر بروی ستون زندگی ما کشیده می‌شود نرو، ماشالله از کل زنها کی نیامده بود بیرون مادرش، آن در حال مناجات بود خدایی که یوسف را به یعقوب برگرداندی دارد می‌رود برش گردان خدایی که اسماعیل را به هاجر برگرداندی دارد می‌رود او را برگردان ابی عبدالله آمد جلو رهایش کنید کوچه دادند رفت بابا می‌خواست بدرقه‌اش برود دید نمی‌تواند نشست روی خاک منتظر شد ببیند چه می‌شود یا رب مکن امید کسی را تو ناامید، رفت یک جنگ سختی کرد گفت برگردم خیمه از پیغمبر برایم گفتند هر قدمی که برای زیارت حسین من بروید ثواب هزار حج و عمره قبول شده دارد بروم بابا را زیارت کنم برگشت پیاده شد از روی خاک ابی عبدالله بلند شد بچه‌اش را بغل گرفت، آهسته که خواهرها نفهمند در گوش بابا گفت العطش قد قتلنی بابا مردم بابا آب، بابا. فقط بهش گفت برو، یعنی بایستی همش جگرم می‌سوزد این حرفهایت من را می‌کشد، برو. رفت صدایش آمد ابتاه علیک منی السلام چی شده بود جنگ کشید به وسط لشگر منقض گفت گناه عرب به گردنم اگر نکشمش بدبخت چرا گناه عرب گناه کل جهان افتاد گردنت، آمد پشت سر اکبر وای مثل پدرش شد با یک نیزه به پشت زد از جلوی شکم درآمد نیزه، بی‌طاقت بود نمی‌شد دستش را ببرد پشت نیزه بلند بود چاره نداشت منقض پیچید جلو دید خیلی توان ندارد با یک تیر دهانش را نشانه گرفت صورت پاره شد خون ریخت روی چشم اسب، اسب نفهمید چی کار کند برد وسط لشگر ابی عبدالله وقتی رسید دید فقط دست می‌رود بالا می‌آید پایین می‌رود بالا می‌آید پایین.

 

برچسب ها :