لطفا منتظر باشید

روز نهم شنبه (8-7-1396)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1439 ه.ق - شهریور1396 ه.ش
16.5 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی نهم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

انسان اگر بخواهد با چند کلمه لغتی که یاد گرفته یا حفظ کرده و اسم آن را علم و دانش بگذارد، در نظام زندگی به آن چند کلمه متکی بشود و با عقول و ارواح متصل به پروردگار ارتباطی پیدا نکند و از آنها کمک نگیرد، ظلم سنگینی را به خودش روا داشته است و به آن عقول و ارواحی که خدا از باب رحمت و احسان برای تأمین خیر دنیا و آخرت او قرار داده، ظلم کرده است. همهٔ این مقدمه را با آیهٔ هشتم سورهٔ اعراف پیوند بزنید. قیامت است و با انضمام آیهٔ هفتم و آیهٔ هشتم، منزل اول، وزن‌کردن پرونده است؛ منزل دوم هم یک‌طرف بهشت و یک‌طرف جهنم است. آیهٔ هفتم را نمی‌خوانم، چون حساب کار شما در آیهٔ هفتم است و بحثی دربارهٔ شما نیست و وزن پرونده‌تان سنگین است: «و اولئک هم المفلحون، ثقلت موازینه»، مفلحون یعنی حیات بی‌مرگ، علم بی‌جهل، سعادت بی‌شقاوت، حیات بدون قطع‌شدن، این برای شماست.

اما این قول پروردگار است، چه باید کرد؟ قبول نکنیم؟ کدام قول را قبول بکنیم؟ «وَ مَنْ خَفَّتْ مَوٰازِینُهُ»، آن مردمی که پرونده‌شان سبک است و وزنی ندارد، «فَأُولٰئِک اَلَّذِینَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ»، اینها کسانی هستند که تمام سرمایه‌های وجودی خودشان را در دنیا تباه کرده‌اند و این معنی خسارت بنا بر نظر متخصص‌ترین لغت‌شناسان عرب است. چرا تباه کرده‌اند؟ کل سرمایهٔ وجودشان را به‌خاطر یک کار تباه کرده‌اند: «بِمٰا کٰانُوا بِآیٰاتِنٰا یظْلِمُونَ»﴿الأعراف، 9﴾، چون به نشانه‌های من و علائمی که من برای آنها فرستادم، این عقول کامله و ارواح جامعه ظلم کردند و ظلمشان هم این بود که آمدند همهٔ انبیا و ائمه و وحی را از زندگی‌شان حذف کردند و همهٔ عمر گفتند خودمان می‌دانیم، خودمان بلد هستیم و به کسی احتیاج نداریم.

کِبرِ برخاستهٔ از چندتا لغت و کلمه‌ای که به‌نام علم حفظ کرده بودند: خودمان می‌دانیم! ما بلد هستیم خودمان را بگردانیم! این ظلم است و این ظلم باعث می‌شود که همهٔ سرمایه‌های وجودی در همین دنیا تباه بشود، چون برای اینها سرمایه‌ای نمی‌ماند که در قیامت تباه بشود. راه ارتباط با این عقول ملکوتیه که به حق وصل است، ارتباط با این انسان‌های عرشیه که به حق وصل است، چهار مسئله است که اگر این چهار مسئله تحقق پیدا نکند، وجودم به آنها گره نمی‌خورد. خود این چهار مسئله هم تعلیم آنها به من است، هنوز متصل نشده‌ام که همه‌شان آمدند و گفتند می‌خواهی به این عقول و ارواح وصل بشوی، به این چهار کلمهٔ ذهنت و گرفتهٔ از کتاب مغرور نشو، متکی نشو! این چهار حقیقت، انسان را به این عقول پیوند ناگسستنی می‌دهد که در روز قیامت به خود آدم بگویند: «انت منهم»، تو خیالت راحت باشد و تو را «فزع اکبر» نترساند: «لا یحزنهم الفزع الاکبر»، از حالا با دیدن شعله‌های دوزخ به خودت دغدغه راه نده؛ تو برای دوزخ نیستی، تو برای کسان دیگری هستی که آنها هم کنارت هستند، خودم هم کنارت هستم، «و هو معکم»، و من با شما هستم، این حرف خداست! انبیای من، صدیقین و شهدا هم با شما هستند: «وَ مَنْ یطِعِ اَللّٰهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولٰئِک مَعَ اَلَّذِینَ أَنْعَمَ اَللّٰهُ عَلَیهِمْ مِنَ اَلنَّبِیینَ وَ اَلصِّدِّیقِینَ وَ اَلشُّهَدٰاءِ وَ اَلصّٰالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولٰئِک رَفِیقاً»﴿النساء، 69﴾. در این محشر چه رفیق‌هایی کنار تو هستند و چه نیکو هستند! تو تنها نیستی و انبیا هستند، صدیقین هستند، صالحین هستند، شهدا هستند و تو در زمرهٔ آنها هستی؛ این اتصال، چنین نتیجهٔ عظیمی را به‌بار می‌آورد. شما را قَسَم‌ هم نمی‌دهم که این‌گونه آیات، مثل آیهٔ هشتم اعراف و آیهٔ دوم و شصت‌ونهم سورهٔ نساء را خیلی راحت باور بکنید! کنار آن چون‌وچرا نگذارید، بحث نکنید، خدا جای بحث و چون‌وچرا و شک و تردید در کنار این دو آیه قرار نداده است؛ اگر هستید، آرام باشید! راحت باشید! مثل آرامشی که همسن شما جوان‌ها وجود مبارک حضرت علی‌اکبر داشت. وقتی ابی‌عبدالله در راه سرشان را روی زین اسب گذاشتند و خوابشان برد، بیدار که شدند، گفتند: «انا لله و انا الیه راجعون»، علی‌اکبر در کنارشان بود، گفت: بابا، سفر بوی مرگ می‌دهد؟ فرمودند: آری پسرم؛ ما داریم می‌رویم و کل کاروان با شهادت به کام مرگ می‌افتد. گفت: پدر! «اولسنا علی الحق»، ما در همهٔ زندگی‌مان به حق متکی نیستیم؟ حق یعنی خدا، یعنی وحی، یعنی انبیا، یعنی صدیقین، یعنی شهدا، یعنی صالحین. «قال(علیه السلام) نعم یا بنی»، ما در همه‌چیزمان به حق متکی هستیم؛ این جوان هجده ساله به پدرش گفت: «اذا -یعنی بنابراین- لا نبالی بالموت»، هیچ باکی از مُردن نداریم.

شما جوان‌های عزیزم که من خیلی -خیلی که می‌گویم خیلی هست- عاشقتان هستم، درحالی‌که شما را نمی‌شناسم و کاری هم با شما ندارم. یک نان و پنیر خوبی خدا به من داده که دارم می‌خورم و بعد هم می‌روم، کاری به شما ندارم که حالا بگویید یک آخوند عاشق ماست، برویم ببینیم که کاری دارد بکنیم یا چیزی می‌خواهد! نه، من هیچ کاری ندارم و هیچ‌چیزی هم نمی‌خواهم. یک چیز می‌خواهم، آن‌هم نه از شما؛ این را بالای سی‌سال است بین خودم و خدا دارم می‌گویم و او می‌داند. روز تاسوعاست و منبر پیغمبر است، دروغ نمی‌گویم! آن‌هم این است که به او گفته‌ام، موکّل مرگ را که فرستادی، پیش از اینکه جان من را بگیرد، کل پروندهٔ من را یک قلم قرمز بر روی آن بزن و بگو شتر دیدی، ندیدی! هیچ‌وقت نگفته‌ام نماز دارم، روزه دارم؛ فقط یک قلم قرمز، همین! من هیچ خواسته‌ٔ دیگری در دنیا ندارم. بارک‌الله باباطاهر، بارک‌الله! چه‌چیز خوبی با زبان شعر یاد ما داده‌ای.

 از آن روزی که ما را آفریدی

 به غیر از معصیتْ چیزی ندیدی

«اگر دروغ است، بگویید دروغ است! این قَسَمی که در شعر دومش است، خدا به عزت و جلالش قسم خورده که هرکسی من را این‌جوری قسم بدهد، رد نمی‌کنم و قبول می‌کنم».

 خداوندا به حق هشت و چهارت

ز ما بگذر، شتر دیدی ندیدی

 برای تو کاری ندارد! حیفم می‌آید، خیلی‌ها در جلسه هستند که من با آنها هم کاری ندارم. صاحبان مناصب مهم هستند که قاتی مردم نشسته‌اند. برای آنها هم خیلی نکتهٔ مهمی است، برای شما هم مهم است.

یک‌روز بعدازظهر تلفن زنگ زد، برداشتم و دیدم استاد باکرامت، عالم کم‌نظیر، فیلسوف الهی، علامهٔ جعفری است. به من گفت: حسین، کاری نداری؟ گفتم: نه، امرتان؟ گفت: بلند شو به خانهٔ ما بیا! خب از این‌طرف تهران، شرق به غرب، حدود بلوار آیت‌الله کاشانی رفتم. تنها بود، گفت: چه خوب شد آمدی! امشب دوازده شب دارند من را به‌خاطر بیماری به اروپا می‌برند، احتمال می‌دهم برنگردم؛ تو را خواستم تا یک چیزی به تو بدهم و یک چیزی بگویم. یک پولی را درآورد و به من داد و گفت: این را چهار قسمت کن و بعد از رفتن من، هر جا خودت صلاح دیدی که هزینه شود، هزینه کن. گفتم: چشم! گفت: پس آنچه که می‌خواستم به تو بدهم، دادم؛ اما یک چیزی می‌خواهم به تو بگویم. تو من را می‌شناسی و از سال پنجاه با هم رفیق بوده‌ایم، درست است؟ گفتم: بله! گفت: رفت‌وآمد هم با هم زیاد داشته‌ایم؛ جای این را من غیر از تو نداشتم که بگویم، وگرنه می‌گفتم. خیلی استاد دانشگاه با من و خانواده‌ام رفیق هستند، ولی جای‌ آن تو هستی. من تا الآن نماز قضا ندارم، روزهٔ قضا ندارم، حج را رفته‌ام و در عبادتم بدهی ندارم؛ اما همهٔ عباداتم را که دارم می‌روم، اینها را کنار گذاشته‌ام و گفته‌ام بروید، نمی‌خواهم پیش من باشید؛ هیچ امیدی به شما ندارم! این یک مسئله بود.

 چندسال در قم درس خوانده‌ام، بعد به نجف رفته‌ام و بزرگ‌ترین استادها مثل آقا‌شیخ‌مرتضی طالقانی، آیت‌الله‌العظمی خوئی، این آدم کم‌نظیرِ در علم را دیده‌ام. الآن که می‌خواهم به خارج بروم، به عمر تحصیلم هم گفته‌ام کنار بروید که هیچ امیدی به شما ندارم؛ اما خیلی طلبه و دانشگاهی را درس داده‌ام و بالاخره آنها با زبان من با اسلام، با حکمت و با قرآن آشنا شده‌اند. حالا که 73-74 ساله هستم، به آنها هم گفته‌ام دارم می‌روم، شما هم من را رها کنید و کنار بروید که ابداً به شما امیدی ندارم. بعد به من گفت: حسین، می‌دانی امیدِ صد درصد من به قیامتم که هیچ نگرانی‌ای ندارم، به چیست؟ گفتم: نه استاد! گفت: فقط به ابی‌عبدالله است.

حسین‌جان! ما جانی نداریم و تو جان ما هستی و به هیچ قیمتی حاضر نیستیم تو را رها کنیم. در همین چند‌روز در این‌ور و آن‌ور و بیرون از کشور به شیعیانت درحال سینه‌زدن حمله کردند و آنها را لت‌و پار کردند، سریع آمدند و دوباره حسینیه و مسجد را تمیز کردند، باز هم دارند برای عزاداری می‌آیند. به هیچ قیمتی رهایت نمی‌کنیم!

 آن چهارتا حلقهٔ اتصالْ بدون توضیح و شرح که بزرگ‌ترین اهل دل، اهل حال، اهل قرآن، اهل نبوت، اهل ولایت اهل‌بیت براساس آیات و روایات ردیف کرده‌اند، به این ترتیب است:

عزیزانم، خواهرانم، مادرانم! اولی بسیار مهم است و در قرآن شأنی دارد: «الاول ترک المعاصی»، آن عقول کلیه و ارواح طیبهٔ متصله دوست ندارند که ما گناه -مالی، بدنی، زبانی، غریزی- بکنیم، دوست ندارند! «و هذا هو الذی بنی علیه قوام التقوی و اسس علیه اساس الآخرة و الاولی و ما تقرب المتقربون اَعلی و اَفضل منه»، پایه‌های تقوا بر روی ترک گناه است، ریشه‌های خیر دنیا و آخرت بر روی ترک گناه است و بندگان مقرّب خدا چیزی را در این عالم، برتر و شریف‌تر از ترک گناه نمی‌شناختند. گناهان خلأ ایجاد می‌کند، گناهان زندان‌ها را پر می‌کند، گناهان بار سنگینی بر روی دوش ملت می‌گذارد، گناهان عقل را می‌کُشد، روح را می‌کُشد، دل پدر و مادرها را می‌سوزاند، خانواده‌ها را از هم می‌پاشد و خیلی خطرناک است!

دوم، «الاشتغال بالطاعات»، شغل خودتان را طاعت‌الله قرار بدهید، طاعت‌الرسول قرار بدهید، طاعت ولی‌الله قرار بدهید: «یٰا أَیهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِیعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِی اَلْأَمْرِ مِنْکمْ»﴿النساء، 59﴾.

 سوم، «عدم الغفله»، خدا را در هیچ‌جایی یادتان نرود، حلال و حرام را در هیچ‌جایی یادتان نرود، حَسَنات الهیه را در هیچ‌جایی یادتان نرود.

 چهارم، «الحزن الدائم»، نسبت به گذشته‌تان واقعاً غصه‌دار باشید که خدایا! با این گذشته‌ای که من داشته‌ام، نمی‌دانم وضعم چه می‌شود. خدایا! از آینده نگران هستم، نکند از تو ببرّم؛ غصه‌دار هستم! «الحزن الدائم»، نسبت به گذشته‌ام و آینده‌ام غصه دارم. خدا فرموده است: «انی لا اسکن الا فی قلب محزون»، من را می‌خواهید در جایی پیدا بکنید، جای من در دل‌های شکسته است، در دل‌های غصه‌دار است که نسبت به گذشته‌شان غصه می‌خورند، نسبت به آینده‌شان غصه می‌خورند و این غصه با آنهاست. «الحزن الدائم» کِی برطرف می‌شود؟ وقتی در بستر افتاده‌اند و نفس‌ها دارد به آخر می‌رسد، فرشتگانم را نازل می‌کنم، «تتنزل علیهم الملائکه» که قبل از اینکه جانشان را بگیرند، به آنها بگویند: «ان لا تخافوا»، ترس تمام شد، «و لا تحزنوا»، غصه تمام شد!

یک روایت هم برای آنهایی بگویم که امسال جدید آمده‌اند؛ چون نسل‌به‌نسل یک عده می‌میرند و یک عده‌ای هنوز جلسه را ادامه می‌دهند و یک عده‌ای هم جدید می‌آیند. همین بچه‌های خودتان هستند، بچه‌های قبلی هستند، شما را می‌گویم! باور بکنید! خدا به ملک‌الموت می‌گوید: عمر این بندهٔ من تمام است، برو و از او اجازه بگیر؛ همین‌جوری بالای سر او نرو جانش را بگیر؛ سلام کن و اجازه بگیر! اگر اجازه داد، جان او را بگیر. ائمه می‌گویند: شما نمی‌توانید اوضاع محتضر را ببینید که چه اتفاقاتی دارد می‌افتد. شما می‌بینید یکی دارد نفس‌هایش به آخر می‌رسد، اما نمی‌دانید چه مسائلی در جریان است، ولی او خودش می‌بیند.

ملک‌الموت می‌آید: «السلام علیک اتاذن لی ان اقبض روحک» به من گفته‌اند به تو سلام کنم و اجازه بگیرم، می‌توانم جان تو را بگیرم؟ می‌گوید: نخیر! بارک‌الله به قدرت شما، خیلی جالب است! آدم خیلی شجاعانه به ملک‌الموت می‌گوید: نخیر! نمی‌توانی جان من را بگیری، چرا؟ امام صادق می‌گویند: نیّت او این است که بیشتر بماند، بیشتر عبادت بکند، به این خاطر می‌گوید نه! عرض می‌کند: خدایا! شنیدی که می‌گوید نه! خطاب می‌رسد: عیب ندارد! پرده را کنار بزن و جای او را نشان بده. پرده کنار می‌رود، چه‌چیزی را نشان می‌دهد؟ آیه را ببینید: «و ابشروا»، هنوز در بهشت نرفته‌اند، می‌گویند به تو مژده می‌دهیم، «وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اَلَّتِی کنْتُمْ تُوعَدُونَ»﴿فصلت، 30﴾، یادت هست در آن‌وقتی که سرِپا بودی، چقدر خدا در قرآن وعدهٔ بهشت داده بود؟ این همان بهشت است؛ حالا جانت را بگیرم؟ می‌گوید: نخیر! شماها عجب روحی بزرگی دارید! نه، یعنی بهشت هم می‌بینید و نمی‌خواهید بمیرید؟ نه! ملک‌الموت می‌گوید: خدایا! شنیدی که جای او را هم نشان دادم و نمی‌آید. می‌گوید: ملک‌الموت، پردهٔ دوم را کنار بزن و رفیق‌هایش را نشان بده. پردهٔ دوم کنار می‌رود، می‌بیند پیغمبر، زهرا، امیرالمؤمنین، امام مجتبی، زین‌العابدین امام صادق، امام باقر تا امام عصر، چهارده‌تا را می‌بیند، ولی به ابی‌عبدالله خیره می‌شود. ملک‌الموت! چرا معطل هستی؟ من را ببر.

 

 

 

 

 

×××××××××××××××××××××

نمی‌خواهید گریه‌هایتان را برای فردا بگذارید نه، چون وقتی آمد بالای سر قمر بنی هاشم بکی بکاء شدیداً این اولین بار بود حسین بکی بکاء شدیداً، حسین جان. نشنیدید قبل از من در آن شعرهایی که می‌خواند هی می‌گفت بلند شو برویم، من انجا گفتم چطوری بلند شود دست که ندارد فرق که ندارد، چشمش را که با تیر زدند، چطوری بلند شود برود، حسین جان. خانه نبود امیرالمؤمنین عباس به دنیا آمد کشاورزی می‌کرد یک کسی از خانواده دوید گفت علی جان خانمت فارق شد پسر هم زاییده از دیروز تا حالا سه چهار بار این روایت را دقت کردم درست بتوانم بگویم بیل کلنگ و طناب را همه را ریخت دوید ائمه ما خیلی با ادب و با صلابت راه می‌رفتند دوید یعنی به طرف عباس من بدوید، عادی نگیرید عباس من را، دارد چون می‌دانستند علی دارد می‌آید در خانه را باز گذاشته بودند آمد کنار بستر مادر نشست اما هی دارد نفس می‌زند، نفس زدنش که تمام شد به کسی نگفت بچه را بده به من خودش خم شد قنداقه را برداشت به قلبش چسباند هی نگاهش کرد این یک کلمه را از علی دیگر تا حالا نشنیدید اولین بار است نگاه کرد سرش را بلند کرد گفت خدایا چه نعمتی به من دادی، حیف که عمرش کوتاه بود چه نعمتی به من دادی. مادر اندازه عرش شاد است که من که زهرا نیستم اما برای علی عجب بچه‌ای آوردم امام زمان من چقدر شاد است، اما ام البنین خیلی زود خوشحالیش پرید آستین‌های بچه را بالا زد، چهار سالش شد یک روز صدایش زد چهار سالش بود عباس جان یک خرده برای بابا صحبت می‌کنی، گفت بابا از چی صحبت کنم؟ عزیز دلم از عالم معنا، گفت چشم بیایم روی دامنت بنشینم منبر می‌خواهی می‌خواهم صحبت کنم منبر باید باشد گفت بلند شو بیا بشین، یک خداپرستی برای علی گفت یک متنی برای پروردگار گفت علی همینجوری لذت می‌برد، این چهار ساله کت همه علمای عالم را بسته که در خداشناسی، گفت عزیز دلم کامل صحبت کن آخه توحید گفتن کنار علی خیلی عقل می‌خواهد داشت، تمام شد ده سالش شده حالا صدایش کرد بابا موضع من را نسبت به پیغمبر می‌دانی چیست؟ من نسبت به پیغمبر عباسم در کمال فروتنی بودم در کمال تواضع بودم، تا زنده بود حرف نمی‌زدم به شدت عباس جان گوش به فرمان پیغمبر بودم دیگر آزادی تو امروز که ده سالت است تمام شد، عزیز دلم از امروز به بعد موضع تو برای حسین من باید موضع من برای پیغمبر باشد یعنی عباس تو وزن من هستی، حسین زهرا وزن پیغمبر است، تو وزن من هستی. تو هم وزن من هستی.

 

کربلا کنار علقمه علی را تکه تکه کردند نه عباس را کجای کار هستید، علی این را گفت و رفت، یک دو سه روز بود ابی عبدالله می‌دید هر وقت خودش می‌رود بالای اتاق می‌نشیند قمر بنی هاشم می‌آید دم در می‌ایستد هر وقت می‌نشیند عباس بلند می‌شود هر وقت سوار می‌شود عباس پیاده می‌شود صدایش زد گفت عباس جان اتفاقی افتاده؟ گفت حسین جان بابا یک چیزهایی را به من گفت معلوم شد من غلام تو هستم نه برادرت، امیری حسین ما چه کاره هستیم، غلام حلقه به گوش، عجب منصبی داده خدا به ما با همین هم قیامت ما را صدا بزن خودت بگو نوکرهای حسین من کجا هستند غلام‌ها کجا هستند بیایند. هیچ لقب دیگر ما نمی‌خواهیم، هیچی. آن لقبی که می‌ماند همین است آن لقبی که کار می‌کند همین است گذشت شد شب بیست و یکم، هی بی‌حال می‌شد به حال می‌آمد چشمش بسته می‌شد باز می‌شد لحظات نزدیک به رفتنش است چشمش راباز کرد حسین کجاست گفتند آقا کنار دستتان است، یک نگاهی کرد دوباره از حال رفت، دوباره به حال آمد عباس کجاست؟ گفتند سرش را به دیوار گذاشته دارد گریه می‌کند گفت بیاورید کی رفت آورد؟ کی باید برود بیاورد؟ کی باید بیاورد؟ زینب آمد زیر بغل عباس را گرفت بابا کارت دارد آمد عباس جان بشین کنار من عباس تو پسر علی هستی، اما این حسین پسر فاطمه زهرا است، عباس جان فقط کربلا همین، حسین جان دستت را بده به من عباس دستت را بده به من دست قمر بنی هاشم را گذاشت در دست ابی عبدالله عباس حسین، وای چه وفاداری کرد این مرحله هم تمام، یک سری با هم برویم مدینه برمی‌گردیم کربلا، کاروان برگشت هر روز این هم تازه دارید می‌شنوید هر روز یک دسته از زنان بنی هاشم با حالت عزاداری می‌رفتند خانه زینب کبری می‌نشستند خوب گریه می‌کردند، دوباره با حالت عزاداری بلند می‌شدند می‌آمدند حرم پیغمبر بعد به هم می‌گفتند داریم می‌رویم خانه‌ام البنین می‌آمدند آنجا می‌نشستند گریه می‌کردند یک روز به این دسته عزادار گفت امروز می‌خواهم بیایم دیدن زینب گفتند عالی است دویدند منزل زینب کبری گفتند ام البنین می‌خواهد بیاید دیدنتان گفته می‌خواهم بروم زینب را تسلیت بدهم، به یک خانمی گفت سریع برو بگو نیاید، خانه من نیاید به همه زنها گفت بلند شوید سریع بروید خانه‌هایتان لباس سیاه بپوشید، این‌ها یادگار کربلا است این پیراهن سیاه یادگار زین العابدین است، یادگار زینب است، خانم‌ها پیراهن‌هایتان را که مشکی کردید گوشواره‌هایتان را درآورید النگوهایتان را درآورید گردنبند را درآورید می‌خواهیم برویم دیدن ام البنین با زینت نمی‌شود، مادر چهار تا شهید است به ام البنین گفتند ام البنین می‌دانست یک ربع بیست دقیقه دیگر دسته می‌رسد آمد دم در کوچه ایستاد یعنی عزادار احترام دارد یعنی دسته احترام دارد، زینب کبری گفت تا از خانه رفتید بیرون دو تا کار بکنید تا در خانه‌ام البنین یک محکم به سینه بزنیم محکم هم ناله بزنید، بنیانگذار ین دسته‌ها و سینه‌ها زینب است تا رسیدند در خانه‌ام البنین زینب دم داد که دسته دم بدهد وای اخیا وا اخاه وا عباسا وا اخاه وا عباسا همه دارند می‌گویند ام البنین دم را عوض کرد وا اماما وا حسینا وا حسینا به زینب گفت این الحسین ابی عبدالله کو برنگشته نه، خانم‌ها رفتند خودش خود ام البنین یک مشت خانم‌ها نشستند گفت بشینید می‌خواهم روضه بخوانم این روضه برای ام البنین است. مادر روضه بخواند جالب است. یا من رأی العباس کر علی جماهیر النقد، کسانی که بچه من را دیدید به تنهایی به یک جمعیت سی هزار نفری پست حمله کرد، و وراهم من ابناء حیدر کل لیس ذی لب جلوی رویش اول سه تا برادرش جنگ کردند شما بودید کربلا دیدید بچه من اول سه تا برادرش را فدای حسین کرد بعد خودش رفت، دیدید انبئت خودم که خانم‌ها کربلا نبودم خبر جدیدی که به من داده کاروان برگشته این است ان ابنی اصیب براسه گفتند آمدند با عمود به فرق بچه‌ات زدند نه با شمشیر، به من خبر دادند مقطوع الید دو تا دست‌هایش را نمی‌گوید بریدند می‌گوید قطع کردند نمی‌دانم چطوری قطع کردند این دست‌ها را، ویلی وای بر من مادر از این داغ علی شبلی امال براسه ضرب العمد از دور عمود را بلند کردند با عجله دویدند بچه‌ام دست نداشت دفاع کند خاک در دهانم این عمودی که زدند سر بچه‌ام رابا گردنش یکی کرد در هفده تا سری که جدا کردند فقط سر عباس را جدا نکردند چون سر نمانده بود با سینه یکی شده بود خانم‌ها از امروز به بعد لا تدونی ویک ام البنین دیگر به منام البنین نگویید اسم ام البنین را که می‌آورید تذکرینی بلیوس الارین من را یاد چهار تا بچه‌ام می‌اندازید نگویید ام البنین. یا لیت شعری‌ای کاش می‌دانستم اکما اخبروا این خبرهایی که به من دادند درست است بان عباس قطیع الیمین بچه‌ام بی‌دست شد، گفت حسین جان می‌خواهم بروم اگر می‌شود یک مشک آب بیاور آمد در خیمه‌ای که مشک‌ها ریخته بود دید این دختر کوچک‌ها بچه‌ها پیراهنشان را بالا زدند شکمشان را روی نم‌ها می‌گذارند عمو را دیدند عمو

 

برچسب ها :