شب نهم جمعه (7-7-1396)
(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
یقیناً وجود مبارک قمربنیهاشم یک چهرهٔ ناشناختهای در بین امت اسلام است و حتی شیعه هم از شخصیت الهی و ملکوتی او ناآگاه است. ما دلیلی در قرآن و روایات بر انحصار عصمت در یک تعداد معیّنی نداریم؛ بعضیها در ذهنشان است که چهاردهنفر دارای مقام عصمت هستند. این یکی از عالیترین مقامات انسان است که در عالم مادّه زندگی میکند و در حوزهٔ قویترین جاذبههای جسمی است؛ ولی آن انسانی که عصمت دارد، نه اینکه نتواند گناه بکند، بلکه گناه نمیکند! فکر نکنید مقام عصمت اجباراً معصوم را از افتادنِ در خطا و گناه حفظ میکند. خدا اختیارِ معصوم را از گناهکردن قطع نکرده است، ولی معصوم نه گناه فکری دارد، نه گناهِ نیّتی دارد، نه گناهِ اخلاقی دارد و نه گناهِ عملی؛ اما اینها چهاردهنفر نیستند، چون این عدد دلیل ندارد! یعنی خدا در هیچ کجا نفرموده که دارندگان مقام عصمت چهاردهتا هستند.
بعضیها که یک مقدار بهتر فکر میکنند و بیشتر با وحی آشنا هستند، میگویند 124هزار پیغمبر دارای مقام عصمت هستند و راست هم میگویند؛ دلیل آنها آیات قرآن است و یک دلیلش هم یکی از آیات اول سورهٔ یوسف است. من دقیقاً سن آن زمانش را نمیدانم، اما یقین بدانید که از مرحلهٔ بلوغ جسمی گذشته است. به تعبیر امروز، یک جوان شانزده هفده پانزده کپسول شهوت جنسی است،و این را که نمیشود منکر شد! بشریت انبیا با بشریت ما فرقی نداشته است؛ آنها هم میخوردند، میخوابیدند، ازدواج میکردند، کار میکردند و زحمت میکشیدند. «انما انا بشر مثلکم»، نه «انسان مثلکم»؛ اصلاً پیغمبر در انسانبودنش نمونه ندارد، هموزن هم ندارد و معجزهٔ قرآن این است که همهچیز را دقیق و بهجا حرف میزند. «قل انما انا بشر مثلکم»، نه «انسان مثلکم» یعنی اسکلت من، سر و گردن من، موی سر من، چشم من، گوش من، پای من، دست من، خوردن من، راهرفتن من، ازدواج من و بچهدارشدن من مثل شماست و فرقی نمیکند؛ چون بدن از عنصرِ همین جهان مادّی بوده است.
خب حالا یک جوان پانزده-شانزدهسالهٔ بسیاربسیار وابستهٔ به یک بدن سالم و اندام درست، قیافه هم از نظر شکلی بینظیر، یعنی سَمْبل زیبایی در انسان یکدانه زن نیست و یک مرد است که یوسف بود. ما هم علتش را نمیدانیم و معمولاً ملت میگویند زیبایی بهطرف زن جهت داده شده و زیبایی معمولی به هر دو طرف -هم به زنان هم به مردان- جهت داده شده است؛ البته ما میگوییم خوشگل است، بدگِل است، اما پروردگار هیچکس را با معیارهای ما نمیسنجد و مخلوق خودش را که نگاه میکند، میگوید: «الذی احسن کل شیء خلقه»، هیچچیز را نازیبا خلق نکردم، پس معلوم میشود ما در ارزیابی اشتباهکار هستیم. این دختر خیلی زیباست، این دختر خیلی بیریخت است، این نژاد زرد است، این چشمهایش کوچک است، این نژادِ سیاه است! خدا این حرفها را نمیزند، بلکه خدا میگوید: من خودم جمیل هستم و مصنوع و مخلوقم هم جمیل است. تو میگویی سیاه است، تو میگویی بیریخت است، اما من نمیگویم! «احسن کل شیء خلقه».
اَبلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کج است چرا
این چه شکمی است؟ این چه زانویی است؟ این چه پای پتوپهنی است؟ چه گردنِ درازی است؟ چقدر بیریخت هستی؟ گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی تو چرا
نقاش من که خودش جمیل است و هر نقشی را بر صفحهٔ خلقت زده جمیل است؛ چون للا یصدر من الجمیل الا الجمیل»، از وجود زیبا جز زیبا صادر نمیشود.
در کجِ مکن به عیبْ نگاه
تو ز من راهِ راسترفتن خواه
تو در کاشان روی من بار بگذار و در جاده هم من را نبر؛ چون من علائم راهنمایی را نمیشناسم. تو فقط روی من بار بگذار! هر حیوانی را که بار میکنند، او را میایستانند و بار میکنند، چون اگر بخواهند بخوابانند و بار او کنند، نمیتواند بلند شود؛ اما شتر را میخوابانند و بار او میکنند و سنگینترین با را هم بر روی شتر میگذارند. حالا روی من بار گذاشتی، اول مرز کاشان رهایم کن و خودت هم بیا با این بار بخواب؛ چون من میدانم این بار را میخواهی به کرمان ببری، من راه را از کویر لوت درست میروم، حتی تو هم که خواب باشی، من بار را به کرمان میرسانم و اشتباه هم نمیکنم؛ چون میدانم هفت، هشت، ده روز در کویر لوت آب پیدا نمیشود، در کاشان آبِ هفت-هشت روز را میخورم و در مسیر که دارم میروم، بهاندازهٔ مصرفم از منبعی مصرف میکنم که خدا در درونم قرار داده است. اینها حالا همهاش بماند، شما پیش کسی که دارد دقیقترین جرثقیل را در دنیا میسازد، شما پیش او برو و به او بگو: دقیقترین جرثقیل جهان ساخت توست؟ میگوید: نه، شتر دقیقترین جرثقیل در جهان است؛ چون آن میلهٔ تکیهاش، آن شکل پایش، آن مقدار شکم و آن مقدار گردن، اینقدر دقیق است که سنگینترین بار را با یک حرکت بلند میکند. دقیقترین سازمان و ساختمان جرثقیلی در دنیا در شتر است، تو برای چه من را با عیب نگاه میکنی؟ نقاش من عیب دارد؟ خود من عیب دارم؟ اصلاً در این عالم موجود نازیبا وجود دارد ندارد!
حالا این نقاش ازل و ابد، زیبایی را در یوسف کامل کرده است، اما باز هم شما برادران و خواهران! خودتان را اصلاً در کنار زیبایی یوسف حبس نکنید.
حُسن یوسف را به عالَم کَس ندید
حُسن آن دارد که یوسف آفرید
اینجا خودت را معطل نکن! یوسف هم بعد از اینکه چهل-پنجاهساله شد، پیر شد و قیافه ورشکسته شد و بیشتر که پیر شد، زیبایی به کل پرید؛ بعد هم آن قیافه را بردند و روی خاک قبر گذاشتند. اینجا معطل نشو! کنار هیچچیز هم معطل نشو! کنار پول معطل نشو، «چون لله ملک السماوات و الارض»؛ کنار قدرت معطل نشو، نگو منم که دروغ است! «ان الله علی کل شیء قدیر»؛ کنار عقلت هم معطل نشو و بگو من میفهمم، آن که میفهمد و همهچیز را میفهمد، اسم واقعیاش الله است.
در هر صورت، قلم زیباسازی در یوسف کامل شده و نقش را به بهترین شکل کشیده است. زن جوان 27-28سالهٔ مصری که خودش هم از زیبایی بهره داشته، عاشق این جوانی میشود که شوهرش رفته و پول داده و خریده است؛ چون روزگاری بود که غلام و کنیز میخریدند. خب عاشق این جوان شد، این صریح قرآن است! زنِ شوهردار، این زیباترین زیبایان را به زنای مُحْسنه دعوت کرد؛ چون نمیتوانست ازدواج بکند و شوهر داشت! نمیتوانست ازدواج موقت بکند، چون شوهر داشت!
خب بنده اگر با چنین خانم زیبای جوانی در کاخی که همهٔ درها را بسته و قفل کرده، روبهرو میشدم؛ زنی زیبا، مُفت، خرج هم نداشت، پول هم از من نمیخواست و فقط کامجویی میخواست، فکر میکنید منِ متدینِ مسلمان چه اندازه دوام میآوردم؟ هفتدقیقه خوب است؟ من خودم را میگویم، شما را که نمیشناسم! مقاومت من به هفتدقیقه نمیکشید و رفته بودم. هفتسال در زیباترین سالن و با زیباترین در و پنجره، با زیباترین پرده، با زیباترین فرش، با لباسهای زیبای این زن، با عشوهگریها، با طنازیها و با حرکات شهوتانگیز با این جوان درگیر بود، پروردگار میگوید: فقط در جواب این زن در این هفتسال و در خلوت کاخ گفت: «معاذ الله»، آن که من را خلق کرده، به این کار راضی نیست و قبول نمیکنم. این عصمت است! لذا آن آیهای که درگیری زلیخا را با یوسف توضیح میدهد، آخر آیه میگوید: «انه کان من عبادنا المخلَصین»، نه «مخلِصین»؛ یعنی میگوید این بچه تا 21سالگی دارای مقام عصمت بود و حالا در زندان به مقام پیغمبری انتخاب شده، آنجا دیگر قدرت عصمت قویتر است.
پس انبیا هم معصوم بودند، چهاردهتا و 124هزار که خیلیها همینجا ماندهاند و میگویند معصومین عالم، ائمه و انبیا هستند، اما قرآن میگوید اینجور نیست که فکر میکنید و یک خانم جوان و چهرهدار را معرفی میکند که شوهر نکرده است. در منطقهٔ یهودینشین اورشلیم که فساد -فساد اقتصادی و جنسی و اخلاقی یهود- از زمین تا آسمان بود، این دختر در این محیط بهدنیا آمده و او دارای مقام عصمت است: «وَ إِذْ قٰالَتِ اَلْمَلاٰئِکةُ یٰا مَرْیمُ إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفٰاک وَ طَهَّرَک وَ اِصْطَفٰاکِ عَلیٰ نِسٰاءِ اَلْعٰالَمِینَ»﴿آلعمران، 42﴾. تو در بین زنان جهانیانِ زمانت، دارای مقام عصمت و پاکی هستی؛ پس انحصار به عدد 124هزار و دوازده نداشت!
این طرفتر میآییم، صدیقهٔ کبری: «إِنَّمٰا یرِیدُ اَللّٰهُ لِیذْهِبَ عَنْکمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَیتِ وَ یطَهِّرَکمْ تَطْهِیراً»﴿الأحزاب، 33﴾. «یطهر» دوبار در این آیه آمده است: «یطهرکم تطهیرا»، یعنی این اهلبیت پیغمبر که یکیشان فاطمهٔ زهرا بوده(«تطهیرا» از نظر ادبیات عرب مفعول مُطْلق است) که در اوج عصمت بوده است، پس انحصارِ به عدد معیّن.
یکخرده جلوتر بیاییم! اینها را من دلیل دارم، اما وقت ندارم دلایلش را بگویم. در کتاب «اهلبیت» که نهصد صفحه است و یکی از 114 کتابی است که نوشتهام، در آنجا ثابت کردهام عصمت مقامی انحصاری نیست. جلوتر بیایید! یکی از آنهایی که دارای مقام عصمت قطعی است، وجود مبارک زینب کبراست. یک جمله در حقّ زینب کبری بگویم، باورتان میشود؟ حتماً شیعه هستید و باورتان میشود، چرا باورتان نشود؟! خانمها را که میشناسیم، مادرهایمان، خواهرهایمان، زنهایمان، خواهرزنهایمان، زنِ برادرمان، خالهمان، عمهمان، دیدهاید که بیشتر زنها خودشان را با برخورد به یک حادثهٔ مالی، یا حادثهٔ جسمی، یا یک حادثهٔ تلخ قوموخویشی میبازند، حالا تا دوباره سرِ حال اولیه بیایند، یکخرده طول میکشد.
خیلی عجیب است! شما دورنمایی از عصر عاشورا را در ذهنتان بیاورید؛ فقط دورنما! ما که الآن عصر عاشورا را نمیبینیم. یک خانمی 72 نفر را جلوی چشمش سر بریدند و قطعهقطعه کردند، سه شبانهروز است آب گیر آنها نیامده است و بعد از شهادت ابیعبدالله، سر برادرش را جلوی چشمش به نیزه زدند؛ بعد در خیمهها ریختند و هرچه خیمه بوده، آتش زدند و خاکستر کردند، تمام اموال داخل خیمهها را غارت کردند و در شب یازدهم یکدانه تشک کهنه ندارند که روی آن بخوابند و همه خاک بود. این زن باید بهشدت از کوره دررفته باشد و حداقل به خدا بگوید: این چه بود که برای ما رقم زدی؟ امام صادق میگویند: عمهجان! در عصر عاشورا «تعجبت ملائکة السماوات و الارض من صبرک»، از دینداری تو، اخلاق تو، استقامت تو در مقابل این حادثه، هرچه فرشته در عالم بود، در شگفتی غرق شده بود که در زمین چه خبر است؟ مگر میشود؟ ملائکه هم نمیتوانستند تو را باورت کنند! این مقام عصمت است.
یکخرده دیگر جلو بیاییم(من دارم به نوبت میگویم). جوانها! امام صادق میفرمایند: از زمانی که اکبر ما بهدنیا آمد، حداکثر سن او 25 سال نوشتهاند و حداقل سنّش هجدهسال است، ولی باید 25سال درست باشد؛ چون ائمهٔ ما در زیارت علیاکبر، هم به خودش سلام میدهند و هم به اهلبیتش که معلوم میشود یک همسر بسیار باعظمتی داشته و بچه هم داشته است.
امام صادق میفرمایند(اینها را من نشنیدهام و خودم در کتابها با جانکَندن پیدا کردهام. حداقل پنجاهسال است که کتاب جلوی من باز هست و قطع نشده است؛ یعنی سفر هم که میروم، در ماشین کتاب میخوانم و کارهایم را میبرم): از زمانی که اکبر ما از لیلا بهدنیا آمد تا روز عاشورا، «لم یشرک بالله طرفة عین ابداً»، بهاندازهٔ یک پلک بههمزدن از خدا جدا زندگی نکرد! خب مگر مقام عصمت غیر از این است؟ امام صادق خودشان مینشستند و روضهٔ علیاکبر را میخواندند و به روضهخوان و شاعر نمیگفتند. در این دههٔ عاشورا روزها که مردم به خانهٔ امام صادق میآمدند، هر روز که میخواستند روضهٔ علیاکبر بخوانند، اینجوری به علیاکبر میگفتند: «بابی انت و امی»، پدرم امام باقر و مادرم امفروه فدایت بشوند! این برای ما قابل درک نیست! «بابی انت و امی»، این را دیگر در تمام روایاتمان دارد: پدر و مادرم فدایت بشوند!
جلوتر بیاییم! یکی دیگر از کسانی که دارای مقام عصمت است، وجود مبارک قمربنیهاشم است. ایشان چندسال زحمت کشید تا به مقام عصمت رسید؟ اصلاً در این دنیا مگر چندساله بود که شهید شد؟ 33ساله بود! پانزدهسال که برابر با قوانین شرع مکلف نبود و کل دوران تکلیف قمربنیهاشم هجدهسال بوده است. حالا برای اینکه بدانید چهکسی بوده و چه بوده است، خوب گوش بدهید؛ چون مسئله خیلی ظریف است، خیلی لطیف است. برای ما کاملاً ثابت است، کتاب هم هرچه دلتان میخواهد، من از قرن سوم تا حالا آدرس بدهم، اسم ببرم، برایتان بیاورم، من از قرن سوم تا حالا کتاب دارم. اول یک آیهٔ قرآن برای شما بخوانم. خدا یک دشمن خطرناکی را با کل کارمندان و ملتش نابود کرد، از بس که بد بودند! در قرآن میگوید: «فما بکت علیهم السماء و الارض»، نه آسمان برای آنها گریه کرد و نه زمین؛ یعنی هیچ و پوچ، انگارنهانگار زیر این آسمان یا روی این زمین، مثلاً یکمیلیون نابود شدند. «فما بکت السماء و الارض»، ما نمیفهمیم، اما خدا میگوید آسمان و زمین گریه دارند، ولی برای نابودی اینها گریه نکردند. بعضیها میگویند اینجا اهل در تقدیر است و اهل آسمانها و زمین گریه نکردند. از کجا فهمیدید که اهل در تقدیر است؟ برای چه به آیه اضافه میکنید؟ صریح قرآن است: «آسمانها و زمین برای آنها گریه نکردند، درست؟ دارم شخصیت ابیعبدالله را میگویم؛ حالا روایت که خیلی داریم! مثلاً امیرالمؤمنین به امام حسین میگفتند: پدرم فدایت که تمام وحشیهای بیابانها برای تو گریه میکنند، تمام وحشیها! وحوش در جملهٔ امیرالمؤمنین است؛ تمام انبیا برای ابیعبدالله گریه کردند که مدرک داریم؛ زینالعابدین در شام که بر روی منبر ایستادند، گفتند: کسی را کشتید که آسمانها، زمین، فرشتگان، جن، کارگردانان بهشت، کارگردانان جهنم، ماهیان دریا، پرندگان هوا و تمام موجودات عالم برای او گریه کردهاند. این متن روایات است! ابیعبدالله یعنی گستردهتر از همهٔ موجودات!
فردا بعدازظهر، یعنی دو-سه ساعت به غروب مانده است. ابیعبدالله در بیرون خیمه خسته شده و نشسته بودند، سرشان را روی زانویشان گذاشتند و خوابشان برد. خیمهگاه تا میدان 107-108 قدم فاصله بود و صدا میآمد، دیدهاید که خیمهگاه و میدان جنگ در همین محوطهٔ حرم بود؛ یعنی صحن ابیعبدالله میدان جنگ بود و همه در اینجا کشته شدند و خیمهگاه هم روبهروی او بود؛ اگر دیدید که یک مداحی، یک روضهخوانی گفت اینها بالای بلندی دیدند چهچیزی دارد میگذرد، قبول بکنید! خب حالا عصر است و ابیعبدالله سرشان روی زانویشان است و خواب هستند، زینب کبری شنید که منادی عمرسعد دارد میگوید همین الآن، پیادهسوار، نظامسوار، سوار، نیزهدار و شمشیردار، همین الآن حمله کنید و مردها را کم هستند، بکُشید و خیمهها را آتش بزنید، زنها را اسیرکنید تا به کوفه برگردیم. عصر تاسوعاست! امام خواب است، وقتی زینب کبری این صدا را شنید، آرام بالای سر ابیعبدالله آمد(امام حسین خیلی احترام دارد) و بالای سر ابیعبدالله ایستاد و آرام گفت: یااباعبدالله! امام سرشان را بلند کردند و قبل از اینکه زینب کبری صحبت کند، گفتند: خواهر بیدارم کردی؛ یک خواب با دو پردهٔ مختلف دیدم: در پردهٔ اول دیدم که تمام درهای ملکوت باز است و پدرم، مادرم، برادرم، تمام انبیا در ملکوت یکجا صف کشیدهاند و دستشان را بهطرف من دراز کردهاند؛ حالا به تعبیر من دارند میگویند حسینجان بیا! دلمان برای تو تنگ است.
آن که حسینی است، آنها صدایش میزنند؛ معلوم است! آن که یک آدم پاکی است، یک آدم کمگناهی است، یک آدم عبادتداری است، یک آدم خدمتکُن به خلق است، یک آدمی است که مال مردم را نمیخورد، دعوتِ از او از ملکوت است. خواهر، این پرده تمام شد و حالا پردهٔ دوم خوابم(آی، فدایت بشوم!): در پردهٔ دوم دیدم که در یک بیابانْ تکوتنها شدهام و هیچکس نیست. در تنهایی این بیابان، یک سگ قوی هیکل که دو دندانهای جلوی او یک مقدار بیرون زده بود، به من حمله کرد و با حملهٔ به من، تو من را صدا کردی. خواهرم، با دعوت پدر و مادرم، امشب آخرین شب عمر من است و من میروم؛ خواهر، در پردهٔ دوم فردا آن که من را میکشد، شمر است؛ یعنی هرکسی اخلاق شمری دارد، ابیعبدالله او را در خوابْ سگ هار دید. مواظب باشم که این طرف خط باشم و من را ملکوت دعوت کند! این طرف نباشم که حسینکُش از آب درآیم و اگر حسینی پیدا نکنم، هدفش را بکشم.
یکی از اهداف ابیعبدالله حجاب بوده است. عصر عاشورا -دو بعدازظهر- که میخواستند برودند، به خواهرشان گفتند: من دارم میروم، تمام گردنبندها را از دست دخترها و زنها دربیاور، گردنبندها را هم دربیاور، انگشترها را هم دربیاور، گوشوارهها را هم دربیاور و اینها را در یک بقچه بریز. من که شهید شدم و حمله کردند، شما فرار کنید و برای اینکه قدّوبالای شما را نبینند، این بقچه را جلوی آنها ولو کن. اینها اهل دُلار هستند، تا جمع بشوند و اینها را جمع بکنند، شما پشت یک تپه فرار کنید که باد نزند چادرتان کنار برود و شما را ببینند. ملکوتیان اینجوری هستند و غیرت ناموسی دارند، ملکوتیان غیرت زینبی دارند، غیرت سکینهای دارند، غیرت رقیهای دارند. ملکوتیان کُند پرواز بهسوی انبیا و اولیا؛ اما اینوَریها یک شکل دیگری هستند، یک باند دیگری هستند، یک مسئلهٔ دیگری هستند.
خب حالا خواهرجان، من را برای چه بیدار کردی؟ گفت: برادر دستور حمله دادهاند و الآن لشکر تکان میخورد. باز ذهنتان را به حرف دهدقیقه قبلم برگردانید! تمام انبیا برای حسین گریه کردند، ملائکه گریه کردند، جن گریه کرد، ماهیان دریا و مرغان هوا و تمام درختان برای او گریه کردند، ائمهٔ قبل از خودش گریه کردند، ائمهٔ بعد از خودش گریه کردند، خدا اولین کسی است که روضه خوانده و به جبرئیل یاد داده و گفته برو برای آدم بخوان تا گریه کند و توبهاش را قبول کن! هرکسی برای حسین من گریه کند، توبهاش را قبول میکنم. این حسین است.
امام گفتند: خواهر، برادرم قمربنیهاشم را صدا کن. زینب کبری به نزدیک خیمهٔ قمربنیهاشم رفت و گفت: عزیز برادر! ابیعبدالله شما را میخواهد. یکذره از مقام را میخواهم ببینید و نه همهاش راغ من نه زبانش را دارم و نه عقلش را! وقتی قمربنیهاشم روبهروی ابیعبدالله آمد(حسین را میگویم!)، سرشان را بلند کردند و به عباس گفتند: «بنفسی عنه»، فدایت بشوم! برو پیش لشکر، «ان استطعت ان توخرهم الی غدوة»، به آنها التماس نکنی! پیشنهاد بده و بگو این جنگ را برای فردا بیندازید. پیشنهاد بده! «ان استطعت ان توخرهم الی غدوة»، بعد فرمودند: عباسجان، اگر پیشنهاد را قبول کردند و حمله نکردند، یک شب هم یک شب است؛ اینقدر عمر قیمت دارد. امام گفتند: پسر امیرالمؤمنین، عباسم! من میخواهم امشب برای چهارتا کار بیدار بمانم: «لعلنا نصلی لربنا»، من میخواهم امشب تا صبح، یک بخش از شب را نماز بخوانم. حسینجان! تو که 57سال خودت نماز بودی، چقدر حرص به نماز داشتی که میخواهی یک شب بیشتر برای نماز زنده بمانی. اینقدر نماز مهم است! دوم، «لعلنا نصلی لربنا و ندعوه»، یک مقدار امشب را میخواهم دست گدایی بهطرف خدا دراز کنم و گدایی کنم؛ سوم، یک بخش امشب را میخواهم قرآن بخوانم(این را دارد به قمربنیهاشم میگوید)، عباسجان! «والله یعلم»، خدا میداند که «انی احب تلاوة کتابه»، من عاشق خواندن قرآن هستم؛ و یک بخش دیگرِ امشب را میخواهم از خدا طلب مغفرت کنم و میخواهم بگویم خدایا! حسین را بیامرز.
این یک گوشهای از شخصیتش بود، حالا بعد از شهادتش را بشنوید: امام بالای سر علیاکبر که آمدند، گفتند: «علی الدنیا بعدک العفی»، بعد از تو دیگر من اصلاً این دنیا را نمیخواهم و نمیخواهم زنده بمانم. عظمت مصیبت را اینجور نشان دادند. بالای سر اصحاب که میآمدند، میگفتند: «انا لله و انا الیه راجعون»؛ بالای سر بعضیها گفتند: «و منهم قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»؛ علیاصغر که شهید شد، گفتند: خدایا! دیدی که با کوچک و بزرگ من چهکار کردند؟ قاسم که شهید شد، گفتند: عمو، جاندادنت برای من خیلی سخت بود. کنار هر شهیدی به تناسب شهید یک چیزی گفتند، اما وقتی کنار بدن قمربنیهاشم آمدند(اینها کنایه است، برای بدن نیست و یک معنی بالاتری دارد)، صدا زدند: عباس! «الآن انکسر و انقطع رجائی»، اینها گوشهای از شخصیت قمربنیهاشم است.