جلسه ششم شنبه (15-7-1396)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدخو/ی بقعهٔ شیخ نوایی/ دههٔ دوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
زمانی که ما بهدنیا آمدیم و اشیائی که در اطراف ما بود و در سِیر عمر با آنها سروکار پیدا میکردیم، همه بیرنگ بودیم و کسی نمیتوانست داوری کند که ما حق هستیم یا باطل، نور هستیم یا ظلمت، درست هستیم یا نادرست؛ حتی اشیای اطراف ما هم نسبت به ما و در رابطهٔ با ما رنگی نداشتند. ما با همهٔ اشیائی که سروکار پیدا کردهایم، بین دوراهی قرار گرفتهایم و وسط بودهایم؛ نه حق بودهایم، نه باطل، نه نور بودیم و نه ظلمت. اشیا هم رنگی نداشتند، تا زمانی که ما در ارتباط با اشیا و عناصر قرار گرفتیم.
کاری که وجود مقدس حضرت حق برای ما و برای اشیائی کرد که ما با آن در ارتباط قرار گرفتهایم، این بود که بهوسیلهٔ وحی، نبوت، انبیا و ولایتِ اولیای خاصش، حقشدن، نورشدن و مُطهرشدن را به ما نشان داد و گفت: حرکت در این راه که خودش اسم آن را صراط مستقیم گذاشته است، شما را مصداق حق میکند، شما را مصداق نور میکند، شما را مصداق طهارت میکند و طبق بعضی از روایاتمان(این خیلی روایات عجیبی است!)، بهشت را مشتاق شما میکند؛ نه اینکه شما در حقشدن و نور شدن مشتاق بهشت بشوید. طبق آیات قرآن، همهچیز قیامت زنده است: «و ان الآخره لهی الحیوان»، آنجا کری، کوری و لالی وجود ندارد و شعور محض است، فهم محض است. واقعاً صید برای صیاد یک گوهر است و «صیاد در پی صید دویدن عَجَبی نیست!»؛ بهدنبال بهشت دویدن برای بهتورانداختن بهشت شگفتی ندارد، «صید از پی صیاد دویدن، عجب این است» که آهو آرام بیاید و به صیاد بگوید آمدم، عکسالعملی هم ندارم و آرام هستم، تور خود را بینداز و من را تور کن. بهشت صیدِ ایمان و عمل صالح است، ولی این صید بهدنبال مؤمنِ دارندهٔ عمل صالح میگردد و او را میخواهد و عاشقش است.
در روایت داریم سلمان یکی از اهل بهشت است که بهشت به سلمان عاشقتر بود تا سلمان به بهشت: «ان الجنة لاعشق الی السلمان من سلمان الی الجنه»، و این کار پروردگار است! یک کار مُفت و مجانی، یک کار بیهزینه، یک کار عجیب و غریب که الآن بر سر دو راهی قرار داری و فعلاً رنگی نداری، کاری هم به کار تو ندارند؛ اما برای اینکه حق بشوی، نور بشوی، پاک بشوی، این راه و این هم مقصد! البته در این راه که همراهِ با بیداری و بینایی است، خیلی جالب است آدم که به اشیا وصل میشود، اشیا را به زیباترین صورت به حق تبدیل میکند؛ یعنی کاملاً همرنگ خودش درمیآورد.
برای شما سخت نباشد که چه میگویم! یک مَثَل ساده در بیرنگی و در رنگگرفتن میزنم: آهن در معدن هیچ رنگی ندارد و نمیتوانیم بگوییم حق است، حق نیست، خوب است، بد است؟ آرام در معدن افتاده و فعلاً آن را بهکار نگرفتهاند که ما بر روی آهنِ بهکارنگرفته داوری بکنیم؛ صبر بکنید تا یک دستی که ترکیبی از انگشت و استخوان و پوست و عصب و خون است، این آهن را که آهنگر ساخته، در دست بگیرد و حالا این آهن دارد از آن که در دستش گرفته، رنگ -رنگ زیباترین عبادت- میگیرد. آهن است، ولی حرکت این دست که آهن را هم دارد حرکت میدهد، کار را به کجا میرساند که در چندثانیه(جنگ که تعارف ندارد، جنگ تر و فرزی است، سرعت است، شتاب است و جنگ درنگ ندارد!)، در دهثانیه، بیست ثانیه، حالا یکخرده آن را بیشتر کنید، این آهن را یک دست بلند میکند و پایین میآورد و کاری را تمام میکند که پیغمبر میفرمایند: «ضربت علی یوم الخندق افضل من عبادة ثقلین». تنها ما نقل نکردهایم و رفیقهای ما هم نقل کردهاند که در این منطقه هم بیرون شهر شما تا کرمانشاه زیاد هستند، در ممالک عربی هم زیاد هستند و کتابهای مفصّلی هم دارند، آنها هم نقل کردهاند که پیغمبر فرمودند: این شمشیر و این آهنی که حرکت دست علی به فرق عمروبنعبدود آورد، روی آن فکر کنید که چهکار کرده و عیارِ خلوص چقدر بوده است که علی در 24 سالگی، در چند ثانیه حرکت دست با آهن خود، عبادتی است که اگر در یک کفه بگذارند و عبادت کل جن و انس را از زمان آدم تا قیامت در یک کفهٔ دیگر بگذارند، این کار علی سنگینتر است. پیغمبر راست میگوید! چقدر مؤمن در جن و انس وجود دارد و چقدر عبادت شده است؟ این رنگی که آهن به خودش گرفت، رنگ عبادتی که «افضل من عبادة الثقلین» شد.
یکدانه دست دیگر با همین گوشت و پوست و استخوان و انگشت و عصب و خون و ناخن، همین شمشیر یا همین آهن را آنهم در چهار-پنجثانیه، دهثانیه بلند کرد و پایین آورد. سیسال قبل از این حرکت، پیغمبر به امیرالمؤمنین فرمودند: «اشقی الاشقیاء» سر تو را میشکافد. آنهم همان حرکت بود و همان دست و آهن بود، اما تا ببینم من چهکسی هستم که آهنی که به من وصل است، پولی که به من وصل است، مغازهای که به من وصل است، زن و بچهای که به من وصل هستند، کاری که به من وصل است، اشیائی که به من وصل است، من چهکسی هستم که روی آن اشیا با معلومشدن چهکسیبودن من ارزیابی بشود. این را باید خوب فهمید! یکخرده سنگین است، نه؟ نه! سنگینی ندارد.
دوتا مثل بزنم: یک، یک کسی درِ مغازه نشسته و جنس آورده، بعد یکی میآید جنس را میخرد و پول میگیرد، پول در دادوستد به این کاسب وصل میشود، درست است؟ پول را در دخل ریخته و میداند که کل این پول را لازم ندارد. از ساعت هشت صبح تا سه بعدازظهر اینقدر سود کرده که خرج خانه را بدهد، خرج آب و برق را بدهد، پول گاز را بدهد، به داماد هدیه بدهد، به عروس هدیه بدهد. این را میداند! میداند که یک بخش از این پول اضافه آمده است. یک آدم آبرودارِ بزرگوارِ باکرامتی که مستحق شرعی است و این کاسب هم او را میشناسد، میآید و یک نگاهی به چهرهٔ این کاسب میکند، در نگاهش خوانده میشود که من مشکل دارم، این آدم مستحق را ابیعبدالله میگویند فرستادهٔ خداست. این خیلی جالب است! در کتاب شریف «تحفالعقول» هست که امام میگویند: او را رد نکن! خدا برای تو فرستاده است. به او میگوید داخل بیا! یک چای به او میدهد، احترام میگذارد و خیلی بامحبت میگوید: چقدر کم داری؟ میگوید: دویستهزار تومان، پانصدهزار تومان، یک یخچال برای دخترم کم دارم، یک فرش کم دارم، پنجماه است اجارهٔ خانهام عقب افتاده، زنم بیمارستان است و گفتهاند یکمیلیونودویست بیاور و ترخیصش کن، این مشکل من است. این هم میگوید: هیچ عیبی ندارد، شما از من قبول کن؛ هیچ توقعی هم از تو ندارم، منّتی هم ندارم و وظیفهٔ شرعی من است؛ نمیخواهم به کسی هم بگویی، پول برای تو باشد. خب این پول الآن در اتصال به انسانِ مؤمنِ دلسوزِ بزرگوار رنگ عبادت پیدا کرده است، حالا ببینیم خدا دربارهٔ این عبادت چه داوری دارد؟ همین پانصدهزار تومان، همین صدتومان، همین یکمیلیون تومان، گوش میدهید؟
در سورهٔ بقره میفرماید(من هر وقت که حالت توجه به خدا پیدا میکنم، قلبم میخواهد سکته کند؛ از بس که خدا خوب است و نمیشود خوبی او را ارزیابی کرد! من نمیدانم با این انسان چهکار کرده است!): «مَثَلُ اَلَّذِینَ ینْفِقُونَ أَمْوٰالَهُمْ فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ»، «سبیل الله» یعنی پولدادن به مستحق بهخاطر من و معنی دیگری ندارد. آن که یک مقدار از مال خود را میدهد، هیچوقت هم خدا دستور نداده که کل مالت را بده، بلکه میگوید بهاندازهای که اقتضا دارد، از مال خود بده؛ اما کل را نه، اصلاً نهی هم میکند و میگوید من از تو نمیخواهم بنشینی و مغازه را حراج بکنی؛ نه آدم افراطی باش و نه آدم تفریطی؛ نه چنان دستودلباز باش که خودت و زن و بچهات به لَنگی بخورید و نه چنان دستبسته باش که یک کلید کوچک برای بهشت خودت نسازی. کسی که در راه من انفاق میکند، یعنی به مستحق میپردازد: «کمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنٰابِلَ فِی کلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ»، هر یک قِران یا هر یک تومان آن در عالم معنا یا دنیای آخرت -حالا هرچه خودش حساب میکند- مانند دانهای است که کاشتهاند و دانه درآمد، هفتتا خوشه از آن پیدا شد و در هر خوشهای صد دانه پُر شد و هفتصدتا شده است، یک تومان به من داده و من هفتصد برابر آن را پس میدهم؛ دیگر کجای آن را نگفته است، حالا هر کجا عشق او کشید، «وَ اَللّٰهُ یضٰاعِفُ لِمَنْ یشٰاءُ وَ اَللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِیمٌ»﴿البقرة، 261﴾، اگر هم دلم بخواهد، عدد هفتصد را میشکنم و هرچه بخواهم، به او پس میدهم. عدد را میشکنم!
خب پول در دست من آمد -منِ مؤمن، منِ دلسوز، منِ آدم خوب، من که سالک صراط مستقیم هستم، من که دارم بهطرف حق میروم، من که دارم حق میشوم، دارم نور میشوم- و این پول در دست من به عبادتی تبدیل شده که این عبادت یک تومانش هفتصد برابر است و اگر هم عشق او کشید، هفتصد برابر را میشکند و معلوم نیست چند برابر میکند، درست است؟ یکی هم روبهروی مغازهٔ شماست، یکدانه میز و یک تلفن دارد، هیچچیز دیگري هم در مغازهاش نیست. یک آدم مستحق، دردمند و گرفتار میبیند عجب مغازهٔ تر و تمیزی است، میزی و تلفنی و یک آدمی هم نشسته که میشود با او حرف زد! میرود و میگوید: آقا گرفتار هستم، آنهم تندی میگوید: چقدر میخواهی؟ دومیلیون! ضامن داری؟ ضامن هم دارم، خانهام ضامنم، این سفته ضامنم. میگوید: دومیلیون به تو میدهم، بیستمیلیون به تو میدهم، ماه به ماه میآوری و دویستهزار تومان میدهی، تا وقتی که دویستهزار تومانها را میدهی، این دومیلیون و این بیستمیلیون پیش تو هست؛ اگر پنجسال هم ماهی دویستهزار تومان بدهی، آخرِ کار هم باید دومیلیون، بیستمیلیون من را بیاوری و پس بدهی! پروردگار در قرآن، اسم این پولِ وصلشدهٔ به این دستِ نجس را ربا گذاشته و به آن رباخور میگوید: «کمٰا یقُومُ اَلَّذِی یتَخَبَّطُهُ اَلشَّیطٰانُ مِنَ اَلْمَسِّ»﴿البقرة، 275﴾، مردکْ دیوانه و مخبط و دارای اختلال روانی است، من و پیغمبرم، دوتایی ما، «فأذنوا بحرب من الله و رسوله»، خودم و پیغمبرم به این هیکل هشتاد کیلویی با این پول نجس اعلام جنگ میدهم و در این جنگ هم رباخور بر من پیروز نیست و هر یک درهمِ آن به چنین گناهی تبدیل میشود. «وسائلالشیعه» کتاب اجتهادی نجف، ایران، مشهد و حوزههای علمیه، پانصدسال است که این کتاب در شروع درس و روی منبر، بغل دستِ فقهای شیعه است، فتوا که میخواهند بدهند و آخوندهای پای منبر را قانع بکنند، آن را درمیآورند و میخوانند و میگویند ما این بحث را با تکیهٔ بر پیغمبر، بر امام صادق، بر امام باقر کردهایم و در این کتاب است یا در کتاب «اصول کافی» است: علیجان! «درهم من ربا»، یک قِران پولِ ربا سنگینتر از بیست زنای با خواهر و مادر است. کتابْ کتاب کمی نیست! «اصول کافی» روی سر ماست، «وسائلالشیعه» ابزار فقهای ماست!
ما به دنیا آمدیم، چه رنگی داشتیم؟ بهشتی بودیم یا جهنمی؟ هیچکدام! پولهایی که بغل قنداقهمان بود، چه رنگی داشت؟ هیچ رنگ! خوب بود یا بد؟ نه خوب بود و نه بد! صبر کنید تا ما بزرگ بشویم و دوتا کلاس درس بخوانیم، بعد بیاییم کاسب بشویم، کشاورز بشویم، اداری بشویم، وکیل بشویم، وزیر بشویم، رئیس بشویم و ببینیم وقتی این ابزار و وسائل به ما وصل شد و ما براساس نیاز برداشتیم، میخواهیم کجا خرج بکنیم؟ بنشین و ببین چهکار میکنم! آنوقت دربارهٔ من نظر بده که من با هر یک قِران پولم در پنجاهسال چندصدهزار زنای با مَحرم کردهام یا با یک قِران پولم پروردگار مهربان عالم چهچیزی به من پس داده است! این را صبر کنید و الآن قضاوت نکنید، الآن نگو من چهکاره هستم! بگذار من یک منبر بروم و ببین وقت مردم را حرام کردهام، انحراف ایجاد کردهام، دین را بد به مردم معرفی کردهام، آیات را اشتباه معنی کردهام، مردم را به گناه تشویق کردهام، عمر مردم را در یکساعت باطل کردهام، بعد در جا بگو که تو ظلمت هستی و راست هم میگویی؛ راست میگویی! اما اگر دیدی آمدم و دلسوزی کردم، ناراحت بودم، رنج داشتم، برای مردم غصه میخوردم و میخواستم تا جایی که امکان دارد، گناه کم بشود؛ تو بعد از منبر من که میروی، بگو: این نوکر دین است، این غلام ابیعبدالله است، این خاک پای قمربنیهاشم است، این فرهنگ الهی را به ما داد و الآن قضاوت نکن! نگاه نکن چهکسی هستم! به پولم و به خانهام نگاه نکن! صبر کن تا من هزینه بشوم و هزینه بکنم، بعد در حق من قضاوت کن و قضاوتت هم براساس قرآن و روایات درست است.
حالا به سراغ قضاوت قرآن بروم، چقدر زیباست! کسی که هدایت وحی را قبول بکند، دلالت انبیا را قبول بکند، آدرسی را که انبیا به او میدهند که از این جاده برو، بپذیرد و میرود، میدانید پروردگار عالم در قرآن مجید چه داوری در حق او میکند؟ یعنی در حق شما! من روی منبر که نشستهام، صدای داوری خدا را در حق شما میشنوم؛ شما در حدّ خودتان اهل خدا هستید، اهل اهلبیت هستید، گناهان کبیره ندارید، اهل ربا و زنا و شراب و این مسائل نیستید، عاشق دین و عاشق اهلبیت هستید، حالا چهارتا هم منِ گوینده در زندگیام لغزش دارم و دوتا هم شما لغزش دارید، پروردگار وعدهٔ قطعی داده که بندگان مؤمنم! لغزشهایتان را چشم میپوشم؛ دیگر نباید که سرِ ما را به سنگ بکوبند! حالا یک اشتباهی کردهام، باید اسمم را در شهر خوی بپیچانند و آبرویم را ببرند؟ اشتباه که خب همهٔ انسانها اشتباه میکنند، اما پروردگار عالم نگاهش به خطاکارِ مؤمن نگاه محبت است، نگاه عشق است، نگاه لطف است.
از اینجا به بعد را من باید به سه شب احیا بروم، اگر زنده بمانم و دوباره بعد از چهلسال، نگاه الهی را بدون تکرار بگویم؛ حالا یک گوشهٔ آن را میگویم: مؤمنی مثل شما در روز قیامت که از قبر بیرون میآید و لغزش هم داشته، امیرالمؤمنین میگویند: «قلیل»، لغزش آنها کم است و اهل مُحرّمات کبیره نبودهاند، «قلیل ضلله»، نمیخواهم بگویم این «قلیل ضلله» را در حق چه کسانی میگوید، غوغاست! اما من نمیگویم در حق چه کسانی میگوید! شما در دنیا عادت داشتید از خواب که بیدار میشدید، «بسم الله الرحمن الرحیم» میگفتید؛ بیرون که میخواستید بروید، «بسم الله الرحمن الرحیم» میگفتید؛ پشت ماشین، «بسم الله الرحمن الرحیم» میگفتید؛ در مغازه «بسم الله الرحمن الرحیم»؛ غذا خوردن، «بسم الله الرحمن الرحیم»، حالا در قیامت وارد شدهای، قرآن مجید میگوید: پروندهات را به دستت میدهند، نمیدانم کیفیت پرونده چطوری است و تا حالا حالیام نشده است؛ ولی قرآن میگوید: پرونده را میدهند و به تو هم میگویند «اقرأ کتابک»، پروندهات را بخوان! پروندهٔ مؤمن را که به او میدهند و میگویند بخوان، قرآن میگوید! ورق میزند، این پرونده اشتباهی پیش من نیامده است؟ هی ورق میزند! در آخر میگوید: خدایا! پرونده برای من است؟ خطاب میرسد: بله برای توست، در آخرت اشتباهی نیست، «کل انسان الزمناه طائره فی عنقه»، پروندهٔ هرکسی به وجودش بسته است. میگوید: اگر پروندهٔ من است، من که خودت میدانی و خودم هم میدانم، یک لغزشهایی و یک گناهانی از اول پانزدهسالگیام داشتهام، آنها را چرا ننوشتهاند؟ خطاب میرسد: همه را نوشته بودند، اما تو وارد محشر که شدی، اسم من را به رحمانیت و رحیمیت بردی و من هم در جا به گناهان پروندهات گفتم از روی پروندهاش بپرید و هیچچیزی نماند. تو من را بهعنوان «الرحمن الرحیم» بخوانی و آنو قت من گناهانت را بگذارم و نشانت بدهم و خجالتت بدهم؟ شرمندهات کنم!
خدایی است! غوغاست! خدایی است! حالا دارد با دلالت وحی و انبیا بهطرف حقشدن حرکت میکند، داوری را ببینید! آدم میخواهد برای خدا جان بدهد. در سورهٔ بینه است: «إِنَّ اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِک هُمْ خَیرُ اَلْبَرِیةِ»﴿البینة، 7﴾، بندگان من که مؤمن به من هستند، همین من را باور دارند و بیشتر از این هم نه، فقط قبول دارند، روی چهارپایه نمیآیند و بگویند: آی! عالم خدا ندارد و این غلطکاریها را ندارند؛ قبول دارند، میلیاردها دلیل هم کنارشان است، چون هر موجودی در این عالم بر وجود حق دلیل است و همین هم هست.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش -هر یک برگ آن- دفتری است معرفت کِردگار
اینهمه نقشِ عَجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند، نقش بُود بر دیوار
بندگانم که من را باور کردهاند، شما او را باور ندارید؟ همهتان باور دارید؛ هم باور دارید و هم دوستش دارید، در دوست داشتن او هم دلیل داریم. ببینید در شب احیا، در دعای کمیل میخواهیم خودمان را نگه داریم و گریه نکنیم، خب نمیتوانیم! خب دوستش داریم و این محبت و عشق، عامل سرازیرکردن اشک چشم است؛ اصلاً گریه از اوصاف عاشق است. در سورهٔ مائده است: «وَ إِذٰا سَمِعُوا مٰا أُنْزِلَ إِلَی اَلرَّسُولِ تَریٰ أَعْینَهُمْ تَفِیضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمّٰا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ»﴿المائدة، 83﴾، بندگانم حق را که شناختهاند، حالا در هر چهرهای گریه با آنها همراه است.
شما برادران خوی! حسین برای شما حق نیست؟ حق است! «مما عرفوا من الحق» گریهٔ آدم را درمیآورد، روضهاش هم که نخوانم! آدم در خیابان میرود، میبیند روی بیرق«یا اباعبدالله» نوشته است، خب آدم گریهاش میگیرد. گریه علامت عاشق است، معلوم است!
خب کسانی که اهل ایمان هستند، من را باور دارند و دارای عمل صالح در حدّ خودشان هستند، «اولئک هم خیر البریه»، اینها از تمام موجودات زندهای که خلق کردهام، بهتر هستند. این ارزیابی خداست؛ اما آن که دلالت انبیا را شنید، وحی را شنید و به صراط مستقیم نرفت، راه انحرافی رفت، برای آنها هم البته وقتی بمیرند، تا زنده هستند که خودش میگوید منتظر توبهکردن آنها هستم! اگر آمدند، میبخشم؛ اما اگر نیامدند، «گر گدا کاهل بُود، تقصیر صاحبخانه چیست؟»، من که میخواستم تو را ببخشم و خودت نیامدی؛ اگر با ناپاکی به آنطرف بروند، داوری خدا این است: «إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللّٰهِ اَلصُّمُّ اَلْبُکمُ اَلَّذِینَ لاٰ یعْقِلُونَ»﴿الأنفال، 22﴾، زیانبارترین جنبندگان آنهایی هستند که چشم و گوش و زبانشان را به روی من و انبیای من و قرآن من بستند؛ اما همین آدم تا وقتی قنداقه بود، رنگی نداشت، هیچ رنگی نداشت! ولی حالا که آمد و به طبل تکبر، خودبینی، خودنمایی، حرام، گناه و مخالفت زد و ادامه هم داد، الآن میشود دربارهاش قضاوت کرد: «ان الشر الدواب عندالله»، این زیانبارترین جنبنده در عالم است؛ یعنی این جنس دوپا به کجا میرسد که خدا نمیآید با مار و عقرب و خوک و خرس و گراز مقایسهاش بکند و میگوید از همهٔ آنها بدتر است! این داوری حق است.
یکجای دیگر، شما را که در علمش میبیند و میخواهد داوری بکند، میگوید: «ضَرَبَ اَللّٰهُ مَثَلاً کلِمَةً طَیبَةً کشَجَرَةٍ طَیبَةٍ أَصْلُهٰا ثٰابِتٌ وَ فَرْعُهٰا فِی اَلسَّمٰاءِ»﴿إبراهیم، 24﴾ که ایمان است، «و فرعها فی السماء» که کارهای خوب شماست؛ اما در حق آنهایی که انحرافی میروند، میگوید: «کشَجَرَةٍ خَبِیثَةٍ اُجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ اَلْأَرْضِي»﴿إبراهیم، 26﴾، یک درخت آلودهٔ ناپاکی است که ریشه ندارد و همینجوری روی زمین است؛ از آمریکا باد میآید، آنوری میرود؛ از شرق باد میآید، آنوری میرود؛ از طریق آدمهای بد باد میآید، آنوری میرود و قرار ندارد، استقامت ندارد، ایستادگی ندارد. این وجود انسان است!
انسان از عجایب موجودات عالم است، از شگفتیهای خلقت است و این گوشهای از شگفتیهای وجودش و هنگام اتصال او به اشیا بود. واجب است ما اینها را بدانیم تا یکوقت غافل نشویم که خدایی نکرده چشممان را باز بکنیم و ببینیم یک رنگی به ما زدهاند که فقط آتش جهنم با این رنگ سروکار دارد. چشممان باز باشد، یک رنگی به ما بزنند، یک داوری در حق ما انجام بدهند که بهشتْ مشتاق ما باشد. عاشق ما باشد.
خیلی دوست دارم این مطالب را گستردهتر بگویم، اما خب دههٔ عاشورا خیلی زحمت کشیدهاید و خسته شدهاید. حوصلهٔ مردم یک مقدار بهخاطر گرفتاریها و مشکلات و مسائل اقتصادی و رکود عجیب که بلای سنگینی است، کم است؛ حالا نباید ما هم مُفت خود بدانیم که دوستانی عزیز و عاشقانی باکرامت میآیند، ما هم دامنهٔ بحث را اینقدر گسترده بکنیم که خسته بشوند.