لطفا منتظر باشید

جلسه اول چهارشنبه (19-7-1396)

(تهران آستان مقدس امامزاده ابوالحسن (ع))
محرم1439 ه.ق - مهر1396 ه.ش
13.28 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

الحَمدُ لِلّه ربِّ العالَمینَ الصّلاة والسّلام علی سیّد الأنبیاء والمُرسَلین حَبیبِ إلهِنا وَ طَبیبِ نُفُوسِنا أبی‌القاسم محمّد صَلّی اللّهُ عَلَیهِ و عَلی أهلِ بَیتِهِ الطّیِّبِینَ الطّاهرینَ المَعصُومینَ المُکَرَّمِین.

 

ارزش تلاوت قرآن

غروبِ تاسوعا وجود مبارک حضرت ابی‌عبداللّه(ع) چهار جمله خطاب به قمر بنی‌هاشم فرمودند که یک جمله‌اش را امشب با خواست خداوند و توفیق حضرت او توضیح می‌دهم.

جمله‌ای که برایتان توضیح می‌دهم این است: «فهو یعلَمُ أنِّی أُحِبُّ ... تِلاوَةَ کِتابِهِ»[1] خداوند متعال آگاهی دارد و می‌داند که من عاشق تلاوت کتاب او، قرآن مجید هستم.

نکتۀ مهم این جمله آنکه نفرمود «واللّه یَعلَمُ أنِّی أُحبّ قرائة کتابه»؛ بلکه فرمود: من عاشق تلاوت قرآن هستم.

تلاوت قرآن به چه صورت تحقق پیدا می‌کند؟ چگونه باید با قرآن کریم ارتباط برقرار کرد تا بشود به شخص مرتبط با قرآن گفت این انسان، این مرد، این زن یا این جوان، آراسته به تلاوت قرآن است؟

 

اهل تلاوت

آیۀ صد و بیست و یک سورۀ مبارکۀ بقره این سؤال را جواب داده است که اصولاً چه‌کسی توانمند است اهل تلاوت باشد: “الّذینَ آتَیناهُمُ الکِتابَ یَتلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِه أولئِکَ یُؤمِنُونَ بِهِ وَمن یَکفُر بِه فَأولئِکَ هُمُ الخاسِرُونَ”.

اگر کسی بگوید «هزار نکتۀ باریک‌تر ز مو در این آیه است»، حرف اضافه‌ای نگفته؛ بلکه درست گفته است.

ترجمۀ آیه این است: کسانی‌که قرآن مجید را تلاوت می‌کنند آن‌گونه که سزاوار است و شایسته است و حق تلاوت قرآن را به‌جا می‌آورند و رعایت می‌کنند، اینان مؤمن واقعی به قرآن هستند، اما کسانی که بین قلبشان و قرآن کریم حجاب قرار دارد، آنان خسارت‌دیدگان‌اند.

 

حجاب کفر

حجاب‌هایی که برای قلب خیلی خطرناک است، مختلف است؛ یک حجاب، حجاب کفر است. می‌گوید من این کتاب را قبول ندارم، در حالی که سازمان و ساختمان عقلِ هر انسانی به‌‌گونه‌ای است که قرآن مجید را قبول دارد؛ چرا که این شش هزار و ششصد و شصت و چند آیۀ قران کاملاً با عقل هماهنگ است؛ یعنی وقتی برای عقل خوانده بشود (نه برای کسی‌که عقل دارد؛ بلکه اگر امکان داشته باشد آدمی آیات قرآن را در عالم معنا برای عقل بخواند)، عقل تسلیمِ آیه است و درک می‌کند که آیه حق و نور است، حقیقت است، صدق و کمال است و راستی و درستی.

 

حمد و شُکر

فرض کنید بشود در پیشگاه عقل آیه‌ای را خواند که همۀ شما بلد هستید و هر شبانه‌روز هم ده‌بار آن را به‌صورت واجب می‌خواند: “الحمدُ للّه ربّ العالَمِینَ”.

«حمد» با «شُکر» فرق می‌کند. وقتی کسی یک لیوان آب به‌دست من می‌دهد، چون تشنه هستم، می‌خورم می‌گویم: آقا! سپاسگزار هستم و تشکر می‌کنم؛ اما باب «حمد» و پروندۀ آن جداست!

معنی حمد این است که من شخصی را می‌بینم که واقعاً انسانی آراسته، با ادب، باوقار و درست است، آثار و نشانه‌های آدمیت و انسانیت در او موج می‌زند. هیچ‌کاری هم برای من نکرده است، من هم از او کاری نخواسته‌ام؛ مثلاً نگفته‌ام یک لیوان آب به من بده! اما وجودش زیبایی است، کارش زیباست و حرکاتش حَسَن و نیکوست. من تعدادی را می‌بینم و می‌گویم ایشان واقعاً انسان قابل قبول، نمره‌دار و قابل احترام است.

این معنی حمد است. در زبان عرب «حمد» و «شکر» یکی نیستند و با یکدیگر فرق دارند. پروردگار در این آیه می‌گوید: کلّ ستایش‌ها (یعنی تعریف‌های زیبا) ویژۀ خداوندی است که مالک، مدبّر و کارگردان جهانِ آفرینش است. خودش زیباست، زیبای بی‌نهایت و فعلش هم زیباست. چنین وجودی ولو بر فرض هیچ کاری هم برای من نکرده باشد، قابل ستایش است (حالا که از زمانی که در رحم مادر بوده‌ایم تا الآن همه کاری برای ما کرده است).

 

فرق عقل و کِبر در مقابله با حقّ

اگر این آیه را برای عقل بخوانیم که ‌ای عقل! تمام ستایش‌ها (چه به‌صورت نظم و شعر، نثر، مقاله، گفتار، نوشتار) فقط ویژۀ اوست که مالک، مدبّر و کارگردان جهانیان است. حالا تو دربارۀ این آیه‌ای که برایت خواندم، چه می‌گویی؟

عقل می‌گوید: حرفی است صددرصد درست.

اما اگر همین آیه را برای متکبّری بخوانید که عقل هم دارد، ولی پردۀ تکبر و خودبزرگ‌بینی و خوددیدن روی قلبش قرار گرفته است، می‌گوید: من قبول ندارم!

می‌گویم این قرآن و کلام‌اللّه است، اما او می‌گوید قبول ندارم. دربارۀ تمام آیات همین را می‌گوید.

 

نمونه‌هایی از متکبّران بدکردار

مردم مکّه در زمان نزول قرآن که دیوانه و مجنون و احمق نبودند؛ بلکه متکبّر بودند. تکبّرشان هم در برابر حق بود، نه اینکه نسبت به یکدیگر متکبّر باشند؛ یعنی حالتی برای خودشان ایجاد کرده بودند که در برابر هیچ حقی تسلیم نبودند.

از نظر حالات، بدتر از جادوگرانِ زمان موسی(ع) قبل از ایمان‌‍‌‌‌آوردنشان بودند.

جادوگران، کارمندهای فرعون بودند که آنها را از همۀ شهرها آورده بودند و فرعون به آنها گفت: اگر در مقابل موسی پیروز بشوید، هرچه بخواهید از پول و مقام و منصب در اختیار شما قرار می‌دهم.

از مال پدرش هم نمی‌خواست بدهد که ناراحت بشود؛ بلکه همه‌اش اموالی بود که از ملت مصر دزدیده بود، اختلاس کرده بود و هیچ ناراحت هم نبود. می‌خواست به جادوگران پول بدهد و این چه ناراحتی داشت؟! مالک آن اموال که نبود و پول را با زحمت به‌دست نیاورده بود؛ بلکه در روز روشن از ملّت دزدیده بود و از جامعۀ مصر اختلاس کرده بود.

این‌گونه آدم‌ها هیچ‌وقت ناراحت نیستند، هیچ‌وقت!

مگر این آقایی که جدیداً در تلویزیون گفتند از دوازده‌سیزده بانک با سندسازی، سی‌هزار میلیارد تومان در روز روشن دزدیده است، ناراحت است؟ اگر ناراحت بود که نمی‌دزدید!

ما از مال حرام ناراحت هستیم و نمی‌دزدیم. ما از زنا ناراحت هستیم و زنا نمی‌کنیم. ما از ارتباط با نامحرم نفرت شدید داریم و رابطه برقرار نمی‌کنیم. ما از دست‌درجیب‌مردم کردن متنفّر هستیم و این کار را نمی‌کنیم، اما کسی‌که قلبش دچار حجاب است، همه‌کاری می‌کند. یک کارش هم این است که در برابر قرآن می‌گوید: این کتاب را قبول ندارم. هیچ دلیلی هم بر این عدم قبول خود نمی‌تواند بیاورد که چرا قبول ندارم و فقط می‌گوید: قبول ندارم.

اگر از او بپرسید که حالا بگو کجای قرآن را قبول نداری، نمی‌گوید و تنها می‌گوید: هیچ‌چیزش را قبول ندارم. مثلاً اگر به او بگوییم یک حکم قرآن این است که می‌فرماید «به پدر و مادر نیکی کن»؛ چون تو وقتی در رحم مادرت بودی تا وقتی که به دنیا آمدی، پدر و مادرت جان کندند تا بزرگت کنند، و به همین‌خاطر قرآن میگوید به آنها نیکی کن، می‌گوید: من همین را هم قبول ندارم.

شما چند روز در میان در روزنامه‌ها می‌خوانید. من هم امروز خواندم که جوانی نوزده‌ساله، سال اول دانشگاه، دانشجو و عالم در ابتدا با چوب بر سر پدرش که درخواب بوده، زده و او را گیج کرده است، سپس با چاقو او را به‌قتل رسانده است. حالا او را گرفته‌اند و می‌گویند: چرا پدر را کشتی؟

می‌گوید: برای اینکه می‌خواست بعد از مردن مادرم، زن بگیرد!

چنین شخصی را متکبّر گویند که دارای قلبی در حجاب است. کسی‌که قلبش در حجاب کبر و غرور و رذائل اخلاقی است، هیچ حقی را قبول نمی‌کند و هر باطلی را مشتاقانه در آغوش می‌گیرد و با دزدی، با گناهان کبیره و ظلم به مردم زندگی می‌کند.

یک وقتی من رفته بودم دیدن قاضیِ خیلی محترمی که (از دنیا رفته و) از قم با هم رفیق بودیم. پرونده‌ای را روی میزش گذاشته بودند. گفت: ببین! گاهی جنس دوپا از هر حیوانی در این عالم بدتر می‌شود. من به پرونده نگاه کردم و دیدم با اینکه متّهم بیش از چهل سال نداشت، ولی به حدود صد جرم مختلف اقرار کرده بود.

به چنین شخصی متکبّر می‌گویند.

اگر سلامِ بلند کسی را یواش جواب دادی، به جناب‌عالی متکبّر نمی‌گویند! یا اگر به تو سلام کردند و شما حواست نبود و جواب ندادی، به شما نمی‌گویند متکبّر. اگر در جلسه‌ای سنگین و رنگین نشستی (و به قول مردم که می‌گویند خودش را گرفته) این را متکبّر نمی‌گویند.

تمام آیاتِ تکبّر قرآن یا وصل به ابلیس است، یا وصل به پیروان ابلیس. خدا دربارۀ ابلیس می‌گوید «أبَی واستَکبَر»؛ در برابر چه تکبّر کرد؟ در برابر فرمان پروردگار که خطاب کرد وقتی من روح را در آدم دمیدم، همه سجده کنید. “فَسجَد الملائِکةُ کُلُّهُم أجمعون*إلّا إبلِیس”.[2]

چرا؟ «أبَی وَاستَکبَرَ»؛ چون آلوده به تکبّر در مقابل حق بود. اگر ما نسبت به همدیگر تکبّر بکنیم، یا جواب سلام همدیگر را ندهیم، یا خیلی ژستِ نشستن بگیریم، در قیامت معلوم نیست به ما بگویند: بیا برو جهنم! با این تکبّرها کسی جهنم نمی‌رود، اما تکبّر در برابر فرمان‌های خدا، قرآن، نبوّت و امامت اهل بیت علیهم‌السلام، انسان را دوزخی می‌کند.

 

اثرات پیروی از غیر اهل حقّ

پیغمبر(ص) می‌فرماید: کسی که مطیع اهل‌بیتِ من نباشد و از اهل‌بیت من جدا باشد و مطیع دیگران، اگر در مکّه و بین رکن (یک دیوار کعبه) و مقام ابراهیم(ع) تمام عمر شب‌ها را تا صبح نماز بخواند، روزهای گرمِ مکّه را روزه بگیرد، در قیامت او را با صورت به جهنّم می‌اندازند؛ چون درمقابل زهرا و علی و امام صادق و امام باقر(علیهم‌السّلام) تکبّر کرده و گفته است: من شما را نمی‌خواهم، دیگران را می‌خواهم! من به حرف شما گوش نمی‌دهم، به حرف دیگران گوش می‌دهم؛ دیگرانی که از خودش بی‌سوادتر بودند.

این دیگر خیلی کبر سنگینی است که مثلاً دانشجو، استاد دانشگاه، درس‌خوانده، مثلاً طلبۀ عربستانی بگوید من اصلاً فرهنگ این چند نفری که در بقیع دفن هستند (امام مجتبی، زین‌العابدین، امام باقر و امام صادق علیهم‌السّلام) را نمی‌خواهم، نمی‌خوانم، عمل هم نمی‌کنم؛ من مطیع ابوحنیفه هستم.

پیغمبر(ص) می‌گوید: این شخص باید با صورت در جهنّم برود؛ چون در برابر حق تکبّر کرده است.

ابوحنیفه که حق نیست! آدم باسوادی در مدینه بوده است. اَنَس بن مالک که حق نیست، ولی اهل‌بیت و پیغمبر حق هستند، قرآن حق است، پروردگار حقّ است.

فرعون گفت: اگر بر موسی پیروز شوید، پول خوبی به شما می‌دهم، مِلک می‌دهم، صندلی می‌دهم و شما را جزو دربارنشینان قرار می‌دهم.

گفتند: ما موسی را شکست می‌دهیم.

قرآن مجید می‌گوید: روزِ تعیین شده، ساحران که جمعیتی بودند (و نمی‌گوید چند نفر)، تعدادی جادوگر طناب‌هایشان را آوردند، چوب‌هایشان را آوردند، ابزار جادویشان را آوردند و به اندازۀ تپۀ کوچکی روی هم ریختند. بعد هم چشم بندی‌ای کردند عجیب و غریب! مردم از تماشای جادوی جادوگران وحشت‌زده شدند.

 خدا به موسی گفت: چوب‌دستت را بینداز! چوبی بود که از درختی کنده بود و در مَدیَن، گوسفندها را با آن می‌راند. چوب نازک معمولی بود که از آن به‌عنوان عصا استفاده می‌کرد.

خدا گفت: بینداز!

موسی(ع) انداخت: “فَإذا هِیَ حَیَّةٌ تَسعَی”! قرآن است، قصه نیست؛ یعنی باور کنید! عصا تبدیل به اژدهای عظیمی شد، لب پایینش را زیر تمام ابزار جادوگران گذاشت و لب بالایش را هم روی آنها گذاشت و یک‌نفس همۀ ابزار جادوگران را بلعید.

بعد خدا به موسی گفت: بگیر! موسی هم گرفت و دوباره همان چوبِ نازک شد.

جادوگرها فهمیدند این از نمونۀ جادو و سحر نیست!

چرا فهمیدند؟ عقل آنها کار می‌کرد. چون دیدند امکان این‌که چوبی خشک تبدیل به موجودی زنده بشود، آن هم درحدّ اژدهایی عظیم که تمام ابزار ساحران را ببلعد، ولی چاق نشود و موسی آن را بگیرد و همان چوب اولیه باشد، این جادو نیست! جادو و جادوگر چنین هنری ندارند!

قرآن می‌گوید: همه به سجده افتادند. حتی یک نفر‌شان هم نبود که به سجده نیفتد. همه به سجده افتادند و در سجده ناله کردند: «آمنّا بِربّ العالمین ربِّ مُوسی وَهارُونَ»[3]. همه محکوم به اعدام شده و در همان روز هم اعدامشان کردند. پروردگار عالم نیز همه را بدون حساب و کتاب، وارد بهشت برزخ کرد. این‌ها متکبّر نبودند.

ولی مردم مکّه خیلی متکبّر بودند. امیرالمؤمنین می‌فرماید (خطبه در نهج البلاغه است به نام خطبۀ قاصعه): روزی قوم و خویش‌هایمان مانند ابولهب، عموزاده‌ها، دایی‌زاده‌ها، خاله‌زاده‌ها و رؤسای و سردمداران مکه پیش پیغمبر(ص) آمدند و من کنار پیغمبر(ص) نشسته بودم. من بغل پیغمبر نشسته بودم.

گفتند: دِلِمان می‌خواهد که همه مسلمان بشویم، ولی شما معجزه‌ای به ما نشان بده!

پیغمبر(ص) چون عبداللّه است، هرکاری را به اجازۀ پروردگار انجام می‌دهد. من هرکاری دلم بخواهد می‌کنم، ولی او بی‌اجازۀ خدا نه نگاه می‌کند، نه حرف می‌زند، نه حرکت می‌کند، نه می‌خورد و نه می‌خوابد؛ بلکه کلّ حرکاتش عبادت بود.

به اجازۀ خدا گفت: چه‌کار کنم؟

گفتند: به این نخل خرما (نخلی سی‌چهل ساله) بگو تا جلوی زانویت بیاید. حالا نخل هم در فاصلۀ چهل‌پنجاه متری بود، پیغمبر اشاره کرد، نخل زمین را شکافت و تا پیش پیغمبر(ع) آمد، چنان‌که امیرالمؤمنین(ع) می‌گوید شاخ و برگ این نخل روی سر ما افتاده بود؛ یعنی ما برگ‌ها را و شاخه‌ها را حس می‌کردیم.

گفت: این هم معجزه‌ای که خواستید. گفتند: بگو این نخل از وسط دو نصف بشود. دو نصف شد. گفتند: حالا بگو به هم بچسبد و عین اولش بشود. وقتی عین اوّلش شد، گفتند بگو به سرجایش برگردد. درخت به جایش برگشت.

امیرالمؤمنین(ع) می‌گوید: کلّ جمعیّت بلند شدند و گفتند: در این عالم جادوگری مثل تو نیامده است!

این کبر است.

برادران! خواهران! مواظب باشید قلبتان نسبت به حق در پردۀ کبر نباشد، مردان! اگر در خانه حق با همسرتان است، راحت حق را قبول بکنید. خانم‌ها! اگر در کاری حق با شوهرتان است، داد و فریاد نزنید! در دهانش نزنید و حق را قبول کنید.

چند وقت پیش از منبری آمدم پایین. خیلی هم شلوغ بود و در حال بیرون آمدن بودم که آقایی خیلی محترمانه جلو آمد و به من گفت: شما در این منبر، این آیه را اشتباه نخواندید؟

گفتم: کدام آیه بود؟ از روی موبایلش آیۀ مورد نظر را آورد و گفت شما این آیه را روی منبر خواندید، ولی آیۀ صحیح به این شکل است.

گفتم: من اشتباه خواندم. این تواضع در مقابل حق است، او مطلب حقّی را به من می‌گوید که شما این آیه را اشتباه خواندی، من هم گفتم جبران می‌کنم.

فردا شب باید بروم منبر و پیش از شروع بگویم: مردم! محبّت کنید! دیشب من این آیه را اشتباه خواندم و صحیح آن چنین است. حالا اگر به آن آقا می‌گفتم من شصت سال است با قرآن سروکار دارم، بیست سال است که در قم درس خوانده‌ام، تو از کجا پیدا شده‌ای که غلطِ منبرِ مرا می‌گیری؟! این یقیناً کبر است و معصیت و گناه.

اگر به کسی بدهکاری و بگویی من به تو بدهکار نیستم، این دروغ است. خودت که می‌دانی به او بدهکاری؛ پس بگو من به تو تو بدهکار هستم و تا پنج ماه دیگر نمی‌توانم بدهم. نه اینکه بگویی بله، من بدهکار هستم و طلبت را نمی‌دهم، می‌خورم و یک قدح آب هم رویش، تو هم برو و هر غلطی می‌خواهی بکن!

این حالت کبر در برابر حقّ، حالتی است که آدمی را جهنّمی می‌کند.

 

رعایت حقّ‌الناس

عالمی می‌خواست به سفر برود. مردم هم او را خیلی دوست داشتند. داستان مربوط به چهارپنج قرن قبل است که آن وقت‌ها ماشین نبود. مردم شهرِ خودش که شهر کوچکی بود و کم‌جمعیت، آمدند دور شترش را گرفتند و گفتند: آقا کجا می‌روید؟

گفت: می‌خواهم به یکی از کشورهای آفریقایی بروم. باید به مصر می‌رفت و از آنجا به سودان و از آنجا به کشوری که از او دعوت کرده بودند و مورد نظرش بود. در این بین، شخصی قلم و کاغذی به او داد و گفت: نصیحتی برای من بنویسید که تا آخر عمرم برایم بس باشد.

نصیحت را نوشت، شتر راه افتاد و مردم هم پراکنده شدند.

ایشان هم از آنجا به مصر و سپس به سودان آمد و از آنجا به شهری که بنا بود، رفت. از بقچه لباس‌های تمیز و نو را درآورد که این لباس‌های سفر و گردوخاک‌شده را عوض بکند. جیب‌هایش را که خالی کرد، دید قلمی که آن بزرگوار به او داد و گفت «نصیحتی برای من بنویس»، در جیبش جا مانده است. لباس‌ها را پوشید و گفت شترم را آماده کنید. دوباره برگشت به مملکت خودش و گفت کسی‌که آن قلم را به من داد، بیاورید. قلم را به صاحبش داد و دوباره به طرف آن منطقه‌ای که باید برود، حرکت کرد.

این دیگر نهایت تواضع به دستور خداست که مال کسی را نبرید، مال کسی را نابود نکنید و حق کسی را سلب نکنید.

پایان آیه: «وَ مَن یَکفُر بِه» کسی که بین خودش و قرآن حجاب قرار بدهد و پرده بیندازد که این پرده، همان تکبّر است، «فأولئِک هُمُ الخاسِرُونَ» اگر این‌جوری بماند و با همین حال بمیرد؛ «الّذینَ کَفَرُوا وَماتُوا کُفّارًا» وقتی وارد قیامت می‌شود، می‌بیند تمام سرمایه‌های وجودی‌اش تباه شده است و تنها چیزی که از هفتادهشتاد سال عمرش مانده، اسکلتی استخوانی است که رویش پوست است، مثل الآن. در همین‌باره خداوند در سورۀ جن می‌گوید: «کانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً»[4] این آدم فقط هیزم جهنم است و به درد چیز دیگری نمی‌خورد.

این اسکلت استخوانی، هیزم آتش است.

این آیۀ شریفه در یک دیدگاه این‌ها را می‌گوید که گفتم.

«الّذینَ یَتلُونَ الکِتابَ» کسانی که کتاب را تلاوت کنند «حَقَّ تِلاوَتِه» و حق تلاوتش را رعایت کنند (چه‌طوری رعایت کنند؟ یعنی بخوانند، بفهمند و عمل بکنند، این رعایت حق تلاوت است) «أولئِکَ یؤمِنُونَ به» این‌ها آدم‌هایی هستند که سه بخش وجودشان سالم است؛ یعنی اعتقادات قلبی، اخلاق نفسی، و حرکات عملی‌شان، این‌ها مؤمن هستند «أولئِکَ یُؤمِنُونَ بِه» یعنی دل و نفس سالم و اعضا و جوارح سالمی دارند.

این قسمت آیه مقدار بیشتری توضیح لازم دارد که همۀ شما بعد از آن توضیح، جلسه را در پایان با علم به این آیه ترک می‌کنید. البته امشب آن توضیح کامل را نمی‌دهم و برای جلسات بعد می‌ماند که بسیار مهم است توضیح «یُومِنُون بِه» و «یَکفُر به».

این دو بخش که در رابطه با انسان‌های درست و انسان‌های نادرست است. واقعاً با کمک آیات دیگر قرآن و روایات قابل بحث است.

 

تالیان نابکار

روایت دیگری هم بخوانم که پیغمبر می‌فرماید (خدا نیاورد ما اینگونه باشیم):«رُبَّ تالِی القُرآن» چه بسا کسی که قرآن را باز می‌کند و شروع می‌کند به خواندن «والقُرآنُ یَلعَنُه» اما قرآن لعنتش می‌کند. (بیانش این است که) اگر تو مرا می‌خوانی و من صریحاً دارم می‌گویم ربا حرام است، پس چرا می‌خوری؟ اگر تو مرا می‌خوانی و من صریحاً می‌گویم زنا حرام است، چرا مرتکب می‌شوی؟ اگر مرا می‌خوانی و من می‌گویم ریختن آبروی مردم حرام است، پس چرا مرتکب می‌شوی؟

این است که قرآن لعنتش می‌کند.

قرآن موجودی است که در پیشگاه خدا حیات دارد و زنده است.

«رُبَّ تالِی القُرآنِ وَالقُرآنُ یَلعَنُه».[5] اگر قرآن آدم را لعنت کند، دیگر نه رحمت خدا شامل حال آدم می‌شود و نه مغفرت او. در این‌صورت آدم، تیره‌بختِ دنیا و آخرت است.

خدایا! به حقیقت ابی‌عبداللّه(ع) قرآن را به ما بفهمان. به حقیقت ابی‌عبداللّه(ع) توفیق عمل به قرآن را از ما نگیر. خدایا ما و زن و بچه‌ها و نسل ما را تا قیامت اهل قرآن قرار بده!

 

ذکر مصیبت

یکی از جاهایی که واقعاً به اهل‌بیت(علیهم‌السلام) سخت گذشت، در کوفه و سرِ بازار محل اجتماع مرد و زن بود. چرا سخت گذشت؟ چون این‌ها یک روزی در این کوفه حکومت داشتند، عزت و عظمت و آقایی داشتند، حالا یک مشت مردم نَفَهم و جاهل در بیابان و با لب تشنه هفتاد و دو نفرشان را کشته‌اند، سرهای بریدۀ شهدایشان را بالای نیزه کرده و به سرِ بازار آورده‌اند، مشتی زن و مرد احمق هم نان و خرما آورده‌اند تا به عنوان صدقه (که برای فقیر و اسیر است) به این‌ها بدهند و این اسرا بخورند و آن پست‌فطرتان خائن را دعا کنند.

زینب کبری(س)، انسانی که دارای مقام عصمت است و زین‌العابدین(ع) به او گفت: عمه جان! تو بدون معلّم، عالمِ علوم هستی، به زنان و مردانی که نان و خرما دستشان بود فرمود: خجالت نمی‌کشید؟! نمی‌دانید صدقه بر ما حرام است؟! ما صدقه‌خور نیستیم.

خانم مُسنّی گفت: من أیّ الأساری أنتُم؟ مگر شما از کدام طایفۀ اسیران هستید که صدقه بر شما حرام است؟ صدقه فقط بر ا هل‌بیت پیغمبر حرام است!

در گیرودارِ حرف زدن‌ها بودند که یک مرتبه زینب کبری(س) دید محملش روشن شد. خورشید امامت طلوع کرد. سرش را از محمل بیرون آورد. تا چشمش به سرِ بُریده افتاد:

به نوک نیزه چون خورشید تابان

نمایان شد سر شاه شهیدان

یکی لبخنده بودی بر دهانش

هزاران سرّ پنهان در نهانش

همه هستی به راه دوست داده

رُخَش بر روی خاکستر نهاده

نگاهش نگاهی در آسمان بود

گهی چشمش به سوی خواهران بود

ز ابرو بود تا زینب اشارت

همی می‌داد خواهر را بشارت

که من بر عهد خود بس استوارم

به پیمان تو هم امیدوارم

تو پیمان شکیبایی ببستی

چه شد پیشانی از محمل شکستی

 


[1] ـ بحارالأنوار: ج 44 ص 392.
[2] ـ ص: 73 و 74.
[3] ـ اعراف: 121.
[4]ـ جن: 15.
[5] ـ بحارالأنوار ج 19/184/92.

برچسب ها :