لطفا منتظر باشید

جلسه اول پنج شنبه (20-7-1396)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1439 ه.ق - مهر1396 ه.ش
11.43 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی اول

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

احتمالاً امسال سومین سالی باشد که روایت فوق‌العاده مهمی از وجود مبارک رسول خدا مورد بحث است و بزرگان دین ما امثال شیخ صدوق و عالم کم‌نظیر، شیخ بهائی، در کتاب با بنیان‌ خودش، «اربعین»، نقل کرده‌اند؛ این‌گونه روایات نسخه‌ای است که طبیبان الهی به ما ارائه کرده‌اند. طبیبانی که بیماری‌های ما را حتی قبل از ولادت ما می‌شناختند و می‌دانستند که چنین بیماری‌هایی به ما حمله خواهد کرد و می‌دانستند که این بیماری‌ها ذاتی نیست، بلکه عارضی است؛ کسی ندارد، ولی برای او پیش می‌آید و چون این بیماری‌ها ذاتی نیست و با خلقت انسان خمیر نشده، قابل‌درمان است، قابل‌علاج است. این طبیبان الهی خیلی هم سفارش کرده‌اند حالا که بیمار شدید، به این بیماری‌ها بی‌توجه نباشید، چون قابل‌درمان است و درصدد علاج و درمان آن باشید. به قول عالمِ عارفِ فیلسوفِ زاهدِ عابد، مرحوم فیض کاشانی، حداقل به‌اندازه‌ای که به طبیبان جسمی گوش می‌دهید و نسخه‌ای را که صادر می‌کنند، چون می‌دانید بیماری را تشخیص داده‌اند، در کنار نسخه چون‌وچرا نکنید! طبیب را سؤال‌پیچ نکنید! این آمپول چیست؟ این کپسول چیست؟ این شربت چیست؟ و این کار را هم نمی‌کنید، خوشحال هم می‌شوید که بیماری‌تان را طبیب شناخت و نسخه داد، خوب می‌شوید؛ چنین رفتاری هم با طبیبان الهی داشته باشید. آنها را باور کنید، قبول کنید؛ اینکه بیماری‌تان را شناخته‌اند، به این شناختِ‌ آنها یقین کنید و نسخه‌ای را هم که به شما داده‌اند، با آنها چون‌وچرا نکنید و خودتان هم در کنار داروهای طبیبان الهی به فلسفه‌بافی نیفتید. چه نیازی دارد که با طبیبان الهی چون‌وچرا بکنید یا به آنها -که خیلی دور از ادب است- پیشنهاد بکنید که این دوا را حذف کن، این پرهیز را حذف کن، نسخه را کم کن! اینها جلوی درمان و علاج را می‌گیرد.

تمام آنها -هر 124هزارنفر و هر دوازده‌نفر- به‌شدت دلسوز بیماران بودند و با بیمار مخالفتی نداشتند، دشمنی و کینه نداشتند. ما طبیب جسمی را سراغ نداریم که برای مُردن مریض خود گریه کرده باشد! نهایت کاری که می‌کند، جواز دفن صادر می‌کند؛ ولی ما خبر داریم که طبیبان الهی گاهی برای هلاک‌شدن بیمارانشان گریه کرده‌اند. امیرالمؤمنین بعد از تمام‌شدن جنگ جمل، بر کشته‌های دشمن گریه کرد و گریه‌اش هم حق بود؛ چون همهٔ جَملی‌ها ادعای مسلمانی داشتند و جنگْ یک جنگ داخلی بود، خارجی نبود. جنگ یهود و نصاری با امام نبود، بلکه جنگ مسلمان‌ها -مسلمان‌های نفهم، غافل و گول‌خورده- با امام بود. گریهٔ امام از این بود که تمام اینها که کشته شده‌اند، در کنار درِ بهشت بودند، اما برگشتند و به جهنم رفتند. دلش می‌سوخت! هیچ‌کدام از این طبیبان الهی «به من چه» نمی‌گفتند و همهٔ آنها دغدغه داشتند، ناراحت بودند. حالا ما که آنها را ندیدیم‌، ولی اگر رودررو می‌دیدیم، همین‌گونه بودند که طبق روایات تاریخ شنیده‌اید و از آیات قرآن هم صریحاً استفاده می‌شود که اینها به‌شدت دغدغهٔ بیماران را داشتند.

بخشی از خطبه‌های نهج‌البلاغه دربارهٔ پیغمبر اسلام است و امیرالمؤمنین روش او، منش او و اخلاق او را خیلی زیبا بیان می‌کنند. وقتی در یکی از خطبه‌ها می‌خواهد پیغمبر را به آنهایی بشناساند که او را ندیده بودند، می‌فرمایند: «طبیب دوار بطبه»، پیغمبر اکرم طبیبی نبودند که در مکه و مدینه یک مطبی باز کرده و راحت نشسته باشند، چشمشان به در باشد تا ببینند کِی یک بیمار می‌آید که به او بگوید من بیماری‌های فکری دارم، بیماری‌های اخلاقی دارم، بیماری‌های روحی دارم، چه‌کار باید بکنم تا درمان شوم؟ از صبح که از خانه بیرون می‌آمدند، «دوار بطبه»، این داروهایشان نزدشان بود و دوره‌گردی می‌کردند؛ از این کوچه به آن کوچه، از این محل به آن محل، اصلاً عاشقانه به‌دنبال مریض می‌گشتند که بیماری را ببینند، چون بیماران را می‌شناختند. اول سخنم عرض کردم که قبل از تولد بیمار، بیماریِ بیمار را می‌شناختند و می‌دانستند.

اگر این‌گونه نبودند، از کجا پیغمبر فرمودند(که اغلب هم این روایت را نقل کرده‌اند): «السعید سعید فی بطن امه»، جنینِ در رحم را می‌شناسند که خوشبخت است؛ یعنی وقتی به‌دنیا می‌آید، خودش را در معرض بیماری‌ها قرار نمی‌دهد و سالم زندگی می‌کند، می‌رود و اهل معرفت می‌شود، اهل بینایی می‌شود، خطرشناس می‌شود، «و الشقی شقی فی بطن امه»، تیره‌بخت را هم در همان شکم مادرش می‌دانم که تیره‌بخت است؛ به‌دنیا که می‌آید، واقعاً با خودش بازی می‌کند و خودش سر خودش را کلاه می‌گذارد، خودش خودش را فریب می‌دهد.

حالا یا این تیره‌بخت حاضر می‌شود که طبیبان الهی معالجه‌اش بکنند و سعید می‌شود یا حاضر نمی‌شود و تیره‌بخت می‌ماند تا بمیرد. همهٔ اینها را می‌دانستند! خیلی طبیبان عجیبی بودند! کمتر هم در سخنرانی‌ها به این ناحیهٔ وجود طبیبان الهی پرداخته شده که اینها از اولْ دغدغهٔ جنین در رحم مادران را داشتند که چه کسانی بیمار هستند، چه کسانی بیمار می‌شوند، چه کسانی حاضر به درمان می‌شوند و چه کسانی از طبیب فرار می‌کنند؛ خیلی‌ها بودند که از طبیبان فرار می‌کردند. همین امروز بعد از جلسه، سورهٔ مبارکهٔ نوح را(ده-پانزده‌تا آیه بیشتر ندارد) ببینید! نوح با پروردگار درد و دل می‌کند که شاهد هستی، حاضر هستی و می‌بینی! 950سال است من ننشسته‌ام تا بیمار پیش من بیاید و من به‌دنبال بیمار رفته‌ام؛ «لیلاً»، شب که وقت استراحت است، من نیامدم که در رختخواب بخوابم، شب برای معالجه رفته‌ام، «و نهاراً»، روز برای معالجه رفته‌ام، «جهراً»، آشکارا به‌دنبال علاج رفته‌ام، پنهان به‌دنبال علاج رفته‌ام، اما اینها در برابر نسخهٔ من و دلسوزی من، دوتا کار کردند: یکی اینکه تا بیمار را می‌دیدم و می‌خواستم حرف بزنم، اقلاً به خودش حالی کنم که تو بیمار هستی، این‌هم بیماری‌هایت است که درمان هم دارد، دوتا انگشت‌هایشان را در گوش خوشان می‌گذاشتند: «یجْعَلُونَ أَصٰابِعَهُمْ فِی آذٰانِهِمْ»﴿البقرة، 19﴾ که صدای من را نشنوند! این‌جور بعضی‌ها از این طبیبان فرار می‌کردند. این برای گوش آنها بود، اما برای اینکه چشمشان به صورت من نیفتد، این لباس‌های بلندشان را بالا می‌آوردند و روی سرشان می‌کشیدند که قیافهٔ من را هم نبینند.

 اما یک بیماری هم هست که فهمیده است، آدمِ میزانی است، آدم درستی است؛ مثل سلمان که در یک منطقهٔ دوردست ایران -حالا یا در استان فارس یا در استان اصفهان، دو جور نوشته‌اند- حس می‌کند که این کتابی که اسم آن اوستا است و پدرش برای درمان ارائه می‌کند، زند است، پازند است، دارویی در آن نیست، می‌گوید باید به‌دنبال نسخه درست گشت؛ پس از خانواده فرار می‌کند و از مرزهای ایران بیرون می‌آید تا به منطقهٔ بُصریٰ می‌رسد. در آنجا با یک راهبی ملاقات می‌کند و می‌گوید: من به‌دنبال نسخه هستم، داری؟ او هم یک آدم باانصافی بود و گفت: نه! اگر فکر می‌کنی این انجیلی که فعلاً دست ماست، نسخه است، این‌هم نسخه نیست! این هم مثل همان اَوِستای خودتان می‌ماند. گفت: پس ما به‌دنبال چه‌کسی برویم؟ نسخه را از چه‌کسی بگیریم؟ چه‌کار باید بکنیم؟ گفت: من خبر ندارم، ولی گذشتگان ما و کتاب‌هایی که در قدیم دست‌نخورده بوده، آنها به ما خبر داده‌اند که کسی در منطقهٔ عرب به رسالت مبعوث می‌شود و آخرین پیامبر هم است. من هیچ اطلاعی ندارم که به‌دنیا آمده، مبعوث شده، به‌دنیا نیامده است! من فقط می‌توانم بگویم نسخهٔ واقعی پیش اوست. من که خبر ندارم، اگر واقعاً خبر می‌شدم که به‌دنیا آمده، بزرگ شده و مبعوث شده، من هم پیش او می‌رفتم. خب دست ما از مناطق دیگر کوتاه است و اینجا هم رفت‌وآمد مسافر به آنجا نیست که من خبر بگیرم.

 بُصریٰ در یکی از مناطق شامات قدیم بوده و با مدینه خیلی فاصله داشته، آنجا هم مسافر رفت‌وآمد نمی‌کرده است؛ ولی حرف این است که در قیامت یک‌وقت جلوی من را نگیرند و بگویند راهب مسیحی واقعاً اعتقادش این بوده که این انجیل فعلی نسخه نیست! اعتقادش این بوده اگر آن نسخه‌دار واقعی به‌وجود آمده باشد، پیش او برود؛ تو که نسخه نزدت بود، طبیب هم که شخص او نبود و شخصیتش بود، بالاخره برای تو گفته بودند و در کتاب‌ها خوانده بودی، چطور با بودن چنین طبیبی و چنین نسخه‌ای، خودت را درمان نکردی، بیمار ماندی و بیمار هم به این‌طرف آمدی؟ آن‌وقت آدم جواب این سؤال‌ها را واقعاً ندارد که بدهد.

خداحافظی کرد، حالا بماند که در آن جاده‌ها، کویرها و بیابان‌ها و چطوری خودش را به مدینه رساند! وقتی وارد مناطق عرب شد، پرسید. رسول خدا در آن‌وقت در مکه نبود و مدینه بود، حالا روز اولی است که به مسجد آمده و با پیغمبر ملاقات کرده است، عربی هم بلد نیست و یک برخورد معمولی داشت. حالا به عادت ایرانی‌ها سلام کرد، پیغمبر به عربی جواب او را دادند یا با او فارسی حرف زدند، گفت: من به‌دنبال نسخه آمده‌ام. اول منبر گفتم که هیچ‌کس با طبیب جسمی چون‌وچرا نمی‌کند، نسخه را می‌گیرد و خوشحال می‌شود که برود دوای خود را بخرد و بخورد و خوب بشود؛ خب طبیب الهی را هم نباید چون‌و‌چرا کرد. گفت: من به‌دنبال درمان آمده‌ام، به پیغمبر نگفت می‌خواهی باورت بکنم، به این سنگ بگو به نبوت تو شهادت بدهد؛ این چون‌وچراست! یا بگو ماه دو نصف بشود یا بگو این چاهی که یک قطره آب ندارد، تا دو متریِ زمین از آب پر بشود. اهل عقل، اهل انصاف، اهل دل، اصلاً اهل چون‌و‌چرا نیستند؛ چون رگِ لجبازی ندارند. خب طبیبْ حکیم است، دردشناس است، معالج است، خودت را جناب بیمار در دامن او بینداز و بگذار یکسال بگذرد -فقط یکسال و بیشتر هم نه- تا دربارهٔ تو غریبه که عرب نیستی و عربی هم بلد نبودی و بعداً یاد گرفتی، فقط یکسال بگذار که این طبیب درمانت بکند و تو هم درمانگری‌اش را کاملاً قبول کن، تا بعد از یکسال بالا منبر برود و این جمله را جلوی همهٔ مهاجرین و انصار بگوید که این جمله تا قیامت بقا پیدا بکند: ‌ای قوم، ای ملت، ای مردم، ای مهاجرین، ای انصار! «السلمان منا اهل البیت»، یک‌خرده صبر کن و بیمار عجولی نباش، بیمار بدباوری نباش، بیمار چون‌وچراداری نباش؛ صبر کن و بگذار طبیب کار خود را بکند، نسخه‌اش را ارائه بدهد و راه درمان را ارائه کند، تو هم بنشین و دارو را مصرف کن.

این روایات که حالا روایت مورد نظرم سال سوم آن است که دارم بحث می‌کنم، چون خیلی روایت گسترده‌ای است؛ نه از نظر الفاظ، روایت دو خط است، ولی خیلی مسائل الهی در این روایت موج می‌زند! دیروز داشتم نگاه می‌کردم، دیدم که شیخ بهائی جملهٔ چهارم روایت را در ده بخش بسیار گسترده توضیح داده است. جملهٔ چهارم آن را! از این جمله رد نشده است و دیده این جمله خورشید است و تابش عجیبی دارد! ده‌تا شعاع دارد. بعد خود شیخ می‌گوید: هرکسی به این ده‌تا موضوعی آراسته بشود که معنی این جملهٔ چهارم است، این عارف الهی شده، این از بندگان ویژهٔ خدا شده، این از چهره‌های شایسته و برجستهٔ درگاه پروردگار شده است.

 خب من متن روایت را بخوانم، جملهٔ اول را در سال گذشته و سال قبل آن در حدی توضیح داده‌ام. نوشته‌های پارسال و پیارسال را که نگاه می‌کردم، می‌دیدم جملهٔ اول در حد لازم توضیح داده شده است. گفتار پیغمبر است، نسخهٔ نبوت است و بالاتر اینکه نسخهٔ وحی است! «وَ مٰا ینْطِقُ عَنِ اَلْهَویٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْی یوحیٰ»﴿النجم، 3-4﴾، از پیش خودش هیچ‌چیزی نمی‌گوید، از من می‌گیرد و به شما می‌پردازد.

«اذا احب الله عبدا الهمه ثمان خصال»، وقتی خدا عاشق یک بنده‌اش بشود، عاشق نمی‌تواند آرام باشد! ما عاشقی را نداریم که برود بگیرد بخوابد و بگوید کار معشوق به من چه! اصلاً عاشق نسبت به معشوق هیجان دارد؛ اگر خدا عاشق بنده‌اش بشود، راه بنده‌اش را به هشت حقیقت باز می‌کند و موانعش را برطرف می‌کند. «قیل یا رسول الله»، به پیغمبر گفتند: «و ما هی»، این هشت‌تا را برای ما می‌گویید؟ فرمودند: بله، «غض البصر عن محارم الناس و الخوف من الله عزوجلّ و الحیاء و التخلق بأخلاق الصالحین(این را شیخ در ده مورد توضیح داده است) و الصبر و اداء الأمانه و الصدق و السخاء»، این متن نسخه است.

حالا نکتهٔ مهم اینکه، دیروز و امروز بعد از نماز صبح در «اذا احب الله عبدا» فکر می‌کردم، این بود که راه محبوب‌شدن چیست؟ اگر ما بخواهیم محبوب خدا بشویم، خب این هم گشتن لازم داشت، ولی پروردگار خیلی زود من را به مسئله رساند. سه‌تا روایت باید برای شما بگویم که آن سه روایت راهنمایی می‌کند که چگونه آدم محبوب خدا بشود. خیلی هم روایات جالب و باحالی است. ان‌شاءالله فردا.

 

برچسب ها :