لطفا منتظر باشید

جلسه دوم جمعه (21-7-1396)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1439 ه.ق - مهر1396 ه.ش
14.75 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم محرم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

روایت فوق‌العاده مهمی از رسول خدا از سه سال قبل مطرح شد که شخصیت‌های بزرگی مانند شیخ صدوق، شیخ بهائی در کتاب «اربعین» خود نقل کردند و به‌خاطر گستردگی مطالبِ روایت، توضیح روایت که در هشت قسمت است، به پایان نرسید.

در روز گذشته مقدمه‌ای را در رابطهٔ با روایت عرض کردم که مجموعهٔ روایاتی که در مهم‌ترین کتاب‌های ما نقل شده، مانند آیات قرآن برای درمان بیماری‌های فکری، روحی، اخلاقی، قولی و عملی نسخه است؛ البته همین عنوان را خود قرآن مجید دارد که این کتاب نسخهٔ درمان است: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ مٰا هُوَ شِفٰاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ»﴿الإسراء، 82﴾، «شفاء» یعنی درمان‌کننده؛ پس معلوم می‌شود که این کتاب درمان‌کننده نسخهٔ پروردگار است. حالا باید دید مردم با نسخه‌های طبیبان جسمانی چه معامله‌ای می‌کنند! وقتی بیمار می‌شوند و به طبیب مراجعه می‌کنند، اولاً به طبیب اعتماد دارند؛ چون بدن، جان، و اعضاء و جوارح را به این راحتی به دست طبیب نمی‌دهند. گاهی سؤال هم می‌کنند که برای این  بیماری به چه طبیبی مراجعه کنیم؛ پس اول اعتماد را در دلشان تجلی می‌دهند و بعد که پیش طبیب می‌روند، شاد هم هستند خوشحال هم هستند. طبیب که نسخه می‌نویسد، هیچ بیماری نسبت به نسخه چون‌وچرا نمی‌کند، با طبیب بگومگو نمی‌کند، چرا؟ به‌علت اینکه می‌داند طبیب دردشناس و داروشناس است، چه جای بگو‌مگو کردن است؟ چه جای گفت‌وگو است؟ چه جای چون‌وچرا است؟ در مرحله بعد هم دارو را تهیه می‌کند و به‌کار می‌گیرد و درمان می‌شود. این برخورد مردم با طبیبان جسمی است.

 حالا باید با طبیبان الهی چه برخوردی داشت؟ طبیبان الهی که از نظر عقل، علم، حکمت، دلسوزی و خیرخواهی با طبیبان جسمی قابل‌مقایسه نیستند. یک طبیبانی هستند که وجود مقدس پروردگار مهربانِ عالم و عاشق بندگان برای معالجهٔ بندگان فرستاده است، آیا جا دارد که به آنها اعتماد کرد یا نه؟ اگر کسی اعتماد نکند، جزء بیماران است؛ اگر به عقلشان به علم، به حکمت‌، به داروشناسی‌ و به نسخه‌شان اعتماد نکند، بیمار است! خب اول باید اعتماد کرد و جای اعتماد هم هست.

دوم: نسخه‌ای را که برای علاج می‌دهند، نباید با آنها و با نسخه‌شان چون‌وچرا و جدل کرد، گفت‌وگو کرد، بحث کرد که این نباید نباید نباید! ضد آن همان حالت تسلیمی است که خدا در سورهٔ مبارکهٔ بقره، مائده و سورهٔ مبارکهٔ احزاب می‌فرماید: «وسلموا تسلیما»، به این دکتر تسلیم کامل باشید؛ چون عقل او بالاترین عقل است، علم او گسترده‌ترین علم است، دلسوزی‌اش بسیار شدید است. بندگان من! با طبیبان الهی چون‌وچرا نکنید و «سلموا تسلیما» باشید؛ اگر می‌گوید نماز صبح دو رکعت است، نماز حتماً یکی از داروهای معالج است، چون‌وچرا نکن و برای علاج‌شدن عمل کن. تمام داروهای این طبیبان الهی برای شما معالجه‌کننده است. «ان الصلاة تنهی عن الفحشاء و المنکر»، شما می‌خواهی دو رکعت نماز بخوانی که نماز «تنهی عن الفحشاء و المنکر» باشد؛ یعنی فحشا و منکر را علاج بکند، به رکعاتش چه‌کار داری؟ به متن حمد چه‌کار داری؟ به اینکه در یک رکعت یک رکوع دارد، در یک رکعت دو سجده دارد، چه‌کار داری؟ نسخه را عمل کن، فحشا و منکر معالجه می‌شود. خود نماز علاج‌کننده است و درست هم هست. من صبح بلند می‌شوم و می‌خواهم دو رکعت نماز بخوانم، این نماز دارویی است که هم جنبهٔ دفعی دارد و هم جنبهٔ رفعی دارد.

در جنبهٔ دفعی، این است که من نمازم باید با لباس مباح، فرش مباح، زمین مباح و آب وضوی مباح تحقق پیدا بکند و اگر یک‌دانه از اینها کم باشد، نماز تحقق پیدا نمی‌کند. یکی‌اش کم باشد! خب این جنبهٔ دفعی است و اما جنبهٔ رفعی دارد، یعنی اگر بیماری‌هایی در وجود من پا گرفته است، من با «بسم الله الرحمن الرحیم»(حالا با توضیحاتی که باید داده بشود) هم شرک را معالجه می‌کنم و هم با رحمانش از مال حرام قطع می‌شوم و هم با رحیمش امید عجیبی به عنایت او پیدا می‌کنم. امید عجیب! شکل نماز و خود طرح حمد و سوره هم این امید را به من می‌دهد. یک‌بار «بسم الله الرحمن الرحیم» می‌گویم، یعنی با بودن «الله» جایی برای هیچ بتی نیست و من تا آخر عمرم بت‌پرست نمی‌شوم، طاغوت‌پرست نمی‌شوم، مشرک نمی‌شوم، کافر نمی‌شوم، وقتی «الله» را خیلی خوب بفهمم! با «رحمان»، یعنی وجود مقدسی که سفرهٔ رزق او بر همهٔ موجودات گسترده است، خب با بودن این سفره، برای چه بروم و سر سفرهٔ شیطان بنشینم که لقمهٔ ربا به من بدهد، لقمهٔ تقلب به من بدهد، لقمهٔ غصب به من بدهد، لقمهٔ دزدی به من بدهد، لقمهٔ رشوه به من بدهد؟ سر این سفرهٔ رحمانیت که تمام نعمت‌های مورد نیاز من قرار داده شده، چه احتیاجی به سفره شیطان دارم؟ در «رحیمیت» او که در آیات توضیح می‌دهد بهشت من، یک موردش این است. در سورهٔ فُصّلت است: «فیها ما تشتهی الأنفس»، این چهل-پنجاه‌ساله را صبر کنید، آنجا که آمدید، از آنچه دلتان بخواهد، بی‌قیدوشرط و بی‌محدودیت در بهشت من موجود است. خب من چرا به‌دنبال لذت‌های حرام بروم؟ اینکه می‌گوید بی‌قید‌وشرط در بهشت من از آنچه می‌خواهی، موجود است! «و تلذ الاعین»، از هرچه دلت می‌خواهد که از تماشای آن لذت ببری، آنجا موجود است؛ خب من چرا اینجا چشمم را مصرف لذت‌های حرام بکنم؟

«بسم الله» را که با این درمان‌کنندگی‌اش رد می‌کنم، می‌آیم و به «الحمدلله رب العالمین» می‌رسم،.حمد غیر از شکر است، دو پرونده است. درک حمد به من نشان می‌دهد که وجود مقدس او که دارم او را حمد می‌کنم، در همه‌چیزش –ذات، صفات و افعال- زیبای بی‌نهایت است؛ اگر این را من درک بکنم، دیگر دلم مثل پری که در بیابان افتاده و در برابر هر نسیمی زیر و بالا می‌شود، این‌ور و آن‌ور می‌رود، دیگر چنین دلی نخواهم داشت و دلم برای محبوب ازل و ابد و زیبای بی‌نهایت ثابت می‌ماند و من دلدار معشوق می‌شوم، من محبّ معشوق می‌شوم، من وابستهٔ به معشوق می‌شوم، «الحمدلله رب العالمین». همین یک ثانیهٔ قبل «بسم الله الرحمن الرحیم» گفتم و دوباره بعد از «الحمدلله رب العالمین» به من توجه می‌دهد که بندهٔ من! با رحمان دنیا و آخرت داری حرف می‌زنی، با رحیم دنیا و آخرت داری حرف می‌زنی، روبه‌روی رحمان و رحیم دنیا و آخرت ایستاده‌ای، به رحمان دنیا و آخرت پیوند خورده‌ای، بلافاصله پشت «الرحمن الرحیمِ» دوم می‌گوید: «مالک یوم الدین»، از قیامت نترسی؛ دوبار قبل از بحث قیامت، «الرحمن الرحیم» گفته‌ای، یعنی قیامتِ تو هم با رحمانیت و رحیمیت من روبه‌رو هست. این بخش نماز برای من بود.

 اما آن بخشی که برای توست، دستت را دراز کن و بگو: «اهدنا الصراط المستقیم»، محبوب من که رحمان و رحیم هستی، محبوب من که صاحب قیامت هستی، محبوب من که «مالک یوم الدین» را بعد از دوبار «الرحمن الرحیم» به رخ من کشیدی، محبوب من که در ذات و صفات و افعالْ زیبای بی‌نهایت هستی، دستم دراز است، دست من را در دست خودت بگذار و تو راهبر من باش؛ تو دست من را بگی ور در آن جاده‌ای ببر که اسم آن را صراط مستقیم گذاشته‌ای. «صراط الذین انعمت علیهم انعمت علیهم» را آیهٔ 69 سورهٔ نساء معنی کرده است: به آنانی که نعمت دادی، چه کسانی هستند؟ «من النبیین و الصدیقین و الشهدا و الصالحین»، دست من را در دست رحمت خودت بگذار و به آن راهی که خودت ترسیم کرده‌ای، من را در آن راه ببر که به تمام انبیا، شهدا، صالحین و صدیقین برسم. خب اگر آدم این‌جوری وارد نماز بشود، معالجه می‌شود؛ نماز هم دفع بیماری می‌کند و هم رفع بیماری می‌کند.

با این نسخه‌های طبیبان الهی جای چون‌وچرا هست؟ نه! چون‌وچرا اشتباه است؛ چون آدم در چون‌وچرا قانع نمی‌شود و پس می‌زند. این داستان خیلی داستان عجیبی است! بیماری‌ها -بیماری‌های فکری، روحی، نیت‌های اشتباه- اگر درمان نشود، قدرت تشخیص حق را در انسان ضعیف می‌کند و این‌قدر به ضعف می‌کشاند که آدم را در مقابل حق قرار می‌دهد. این آیه را عنایت کنید: «ثُمَّ كٰانَ عٰاقِبَةَ اَلَّذِينَ أَسٰاؤُا اَلسُّواىٰ»﴿الروم‏، 10﴾، عاقبت آنهایی که در بیماری‌های عملی و فکری و روحی -یعنی مجموع گناهان- دست‌وپا می‌زنند این است: «أن کذبوا بآیات الله»، می‌گویند کل قرآن و انبیا وائمه را دروغ است؛ یعنی یک‌نفر چهل ساله، پنجاه‌ساله، سی‌ساله، بیست‌ساله، با یک بدن هفتاد-هشتاد کیلویی در مقابل قرآن، انبیا، ائمه، قیامت و خود پروردگار می‌ایستد. در این مبارزه پیروزی هست؟ نه! شکست کامل است.

این‌گونه بیمارها تمام نعمت‌ها را که هم در آیات و هم در روایات ثابت شده نورالله هستند، همهٔ نعمت‌ها نور هستند، این گونه بیماران که خود را معالجه نمی‌کنند، همهٔ نعمت‌هایی را که مصرف می‌کنند که نور هستند، در کارگاه وجودشان به ظلمت تبدیل می‌کنند؛ می‌خورند و انرژی می‌گیرند، بیماری اضافه می‌شود، بیماری جدید می‌آید و کار به جایی می‌رسد که پروردگار عالم در قرآن مجید می‌فرماید: «فزادهم الله مرضا»، من دیگر تو را رها می‌کنم، برو و مدام مرض روی مرض بریز؛ برو و مدام بیماری روی بیماری بریز؛ برو و مدام گناه روی گناه بریز؛ برو تو که نمی‌خواهی با من آشتی کنی؛ با دلال‌های من هم که انبیا هستند، نمی‌خواهی آشتی کنی؛ نمی‌خواهی با من معامله بکنی و با نسخه‌های من هم که چون‌وچرا داری، علمم هم می‌گوید(این در آیه قرآن است) علمم هم می‌گوید و علمم به خودم می‌گوید که در این مرد، در این زن تا آخر عمرشان هیچ خیری وجود ندارد، پس دنبال آنها را نگیر و ول کن.

یک روایت سنگین نصف خطی برای شما بخوانم، خدا برای هیچ‌کدام از ما تا آخر عمرمان و برای نسلمان، این‌چیزی را پیش نیاورد که در این روایت است! موسی‌بن‌عمران به پروردگار گفت: تو که گفتی من به گنهکار حرفه‌ای روی ندارم، کاری‌اش ندارم و او را ول کرده‌ام؛ فلان کس در امت من که منکر همه‌چیز است، بهترین خانه را دارد، درآمد خوبی دارد، همه‌چیز در اختیارش است، چه تلنگری به او زده‌ای؟ خطاب رسید: موسی! عذابی به سرش آورده‌ام که پشت این عذاب برای هیچ‌کس روشن نیست و آن هم این است که لذت مناجات و ارتباط با خودم را از او گرفته‌ام؛ یک‌خرده روان‌تر معنی کنم، برایم سنگین است؛ اما چاره‌ای نیست و باید عمق مسائل را فهمید. موسی! به‌گونه‌ای رهایش کرده‌ام که اصلاً از  من خوشش نمی‌آید! چرا خدا در کار من دخالت می‌کند؟ به او چه؟ چرا می‌گوید نماز بخوان، روزه بگیر، خمس بده، زکات بده؟ چرا؟‌به تو چه؟ خوشش نمی‌آید! خب آدم از خدا خوشش نیاید، داستان مرگش چه می‌شود؟ داستان برزخش چه می‌شود؟ داستان قیامتش چه می‌شود؟ برادرانم! خواهرانم! این بیماری‌ها وقتی سنگین‌تر بشود، انسان تمام طبیبان الهی را کوچک می‌بیند و خودش را بزرگ‌تر از آنها می‌بیند و یک جبهه‌گیری عجیبی در مقابل بزرگ‌ترین بزرگ‌ترها می‌کند که قرآن می‌گوید: طبیبان الهی را بسیار کوچک می‌بیند و چون کوچک می‌بیند(ولی هم پالکی‌هایش را نه، بزرگ می‌بیند)، به طبیبان الهی می‌گوید که شما مجنون هستید(این در قرآن است)، شما کذّاب هستید، شما جادوگر هستید. دیگر چشم دل و چشم سر درست نمی‌بیند و پردهٔ بیماری همهٔ درون و برون را منحرف کرده است؛ لذا طبیبان الهی را کوچک می‌بینند.

 حالا حرف طبیبان الهی چه‌چیزی هست؟ چقدر زیبا حرف زده‌اند! گفته‌اند: مردم! طبیبان جسمانی حیات حیوانی شما را مواظب هستند که به‌هم نریزد؛ معده‌تان به‌هم نریزد، غریزهٔ جنسی‌تان به‌هم نریزد، حال درونتان به‌هم نریزد، مقدار حرارت خونتان به‌هم نریزد. طبیبان جسمانی یار جنبهٔ حیوانی شما هستند، ولی ما معالجه‌کنندهٔ نیّات شما، رفتار شما، کردار شما و اخلاق شما هستیم و ما جنبهٔ الهی شما را با داروهایمان تقویت می‌کنیم، تقویت می‌کنیم، تقویت می‌کنیم که شما به یک اوجی برسید که در قرآن برای شما ترسیم شده است.

این روایت چه می‌گوید؟ قیافه که سیاه است، قد که کوتاه است، بدن که لاغر است، لب که ضخیم است، مو که مجعد است، صدایش هم که طبیعی نیست، خوب نیست و مردم خوششان نمی‌آید، زبانش هم که مَخرج بعضی از حرف‌ها را ندارد، این وضع جسمی اوست؛ و اما پیغمبر جوری درمانش کرده که وقتی چندبار جبرئیل نازل شد، عرض کرد: یارسول‌الله! من دارم برمی‌گردم، خدا به من دستور داده که به شما بگویم سلام من را به بلال برسان. این علاج است، این درمان است، این بی چون‌وچرایی بیمار است.

خب این مقدمه، اما اول روایت پیغمبر که روایت یک نسخهٔ جامعی در هشت بخش است. شیخ بهائی در کتاب «اربعین» بخش چهارم را در ده بخش دیگر توضیح داده و چه توضیحات مهمی است! این شیخ بهائی چه مغزی بوده است! چه مغزی بوده! خودش می‌گوید: من از خودم مهم‌تر هم در مناطق اصفهان می‌شناسم؛ در الهی بودن، نه در علم در الهی‌بودن! می‌گوید: خانه‌ام تهِ بازار بود و روزها باید از بازار می‌آمدم و می‌رفتم درس می‌دادم، تمام بازار را باید عبور می‌کردم. یک‌روز کبابی زودتر کباب روی آتش گذاشته بود و دود آن در بازار پیچیده بود. خیلی کباب خوشمزه‌ای بود، از دودش پیدا بود؛ دیدم که درونم به من می‌گوید شیخ برو و در مغازه‌اش بنشین، یک کباب بخور و برو! به قول ما به نفسم گفتم: خب امروز کباب می‌خواهی، کباب به تو بدهم؛ فردا یک پول کَلانی می‌خواهی به‌عنوان اینکه شیخ بهائی هستی، پول به تو بدهم؛ پس‌فردا در دربار شاه عباس صندلی می‌خواهی که وزیر و وکیل و رئیس بشوی، خب من اگر حرف تو را گوش بدهم که کل سرمایه‌های وجودی‌ام را باید پای تو قربانی کنم! به تو کباب نمی‌دهم، یک زجری دیگر باید بکشم! دلم کباب می‌خواهد، نمی‌دهم؛ حالا مزهٔ کباب را نچشم، مهم نیست. خودشان می‌فرماید: یکسال این جنگ نفس من با کباب طول کشید، یکسال! از بازار رد شدم و دود کباب را خوردم، خیلی شدید درونم می‌گفت: خب یک‌دانه کباب به من بده، گفتم: نمی‌شود! بگذار ما در حلال خدا قناعت بکنیم، تو پای ما را به حرام می‌کشی! بعد از یکسال دیدم آرام نمی‌شود، شهر کوچک بود، پس بیرون و بیابان زدم. یک‌طرف اصفهان به نائین می‌خورد، یک‌طرف به کاشان و قم می‌خورد و یک‌طرف به خرم‌آباد و لردگان می‌خورد. در آن منطقه‌ای که شترها بار می‌بردند، به آنجا رفتم و یک‌خرده در بیابان ایستادم. یک ساربانی نمد روی کولش بود و داشت شترها را می‌برد، گفتم: منِ شیخ بهائی چقدر در این شهر عظمت دارم، جلو بروم و یک‌ تنه به این ساربان بزنم تا یک تکانی بخورد و برگردد به من بگوید نفهمِ بی‌شعور! جاده که باز است، برای چه آمدی و به من تنه زدی؟ بلکه این نفس من را ادب کند.

آمدم یک تنه به او زدم و رد شدم، او هم هیچ عکس‌العملی نشان نداد، فقط آرام به من گفت: شیخ! یکسال است تو دلت کباب می‌خواهد، کتکش را چرا به من می‌زنی؟ من که در جریان تو تقصیری نداشته‌ام! این انسان ملکوتی یک‌دانه از آن هشت‌تا را در ده بخش معجزه‌آمیز توضیح داده که فکر نمی‌کنم امسال اصلاً به بخش چهارم آن برسم که آن ده‌تا مسئله را هم برای شما بگویم؛ اما سه‌تا روایت به مناسبت روز جمعه برایتان آماده کرده‌ام که جملهٔ اول روایت را معنا کنم. این پیغمبر چه‌کسی بود! این پیغمبر چه طبیبی بود و چه حرف‌هایی زده است! «اذا احب الله عبدا الهمه ثمان خصال»، اگر خدا عاشق بنده‌ای بشود، درِ هشت حقیقت را به روی او باز می‌کند. این هشت حقیقت را به دلش جلوه می‌دهد و او هم با آن هشت حقیقت پیوند می‌خورد و عاقبت با آن هشت حقیقت یکی می‌شود. حالا خدا چه‌کسی را دوست دارد؟ این را باید پیدا کرد! پیغمبر می‌گویند: اگر خدا عاشق کسی بشود، این هشت در را که هشت در بهشت است، بهشت هشت قسمت است، به روی او باز می‌کند. چه می‌شود که آدم محبوب خدا می‌شود؟ چه می‌شود!

یک روایتِ آن فقط برای شما جوان‌هاست و دو روایت آن، هم برای شما جوان‌هاست و هم برای ما متوسط‌ها و مسن‌ها؛ اما روایت اول که فقط برای شما جوان‌هاست(روایت برای رسول خداست): «ان افضل الخلائق الی الله عزوجل»، باارزش‌ترین انسان(روایت در کتب معتبر ‌ماست)، باارزش‌ترین انسان پیش پروردگار، «شاب حدث السن حسن الصوره»، جوانی است که در ابتدای جوانی است و خوشگل هم هست، «جعل شبابه و جماله لله و طاعته»، آمده و جوانی و خوشگلی را به خدا و اطاعت از خدا بند کرده است. «جعل شبابه و جماله لله و طاعته»، حالا دنباله‌اش خیلی عجیب است! «ذلک الذی یباهی به الملائکه»، این جوان جوانی است که خدا به ملائکه‌اش با او می‌نازد! خدا به ملائکه‌اش به یک جوانی که دارد در زمین زندگی می‌کند می‌نازد، مباهات می‌کند و به کل ملائکه می‌گوید: او را نگاه بکنید، «هذا عبدی حقا»، این بندهٔ واقعی من است. جوانی دارد، خوشگلی دارد، شهوت دارد، غریزه دارد، اما خودش را وقف من و طاعت من کرده است. این یک علت محبوبیت است. خیلی روایت زیبایی است! خوش‌به‌حالتان جوان‌ها! اگر دوستتان نداشت، صبح زود جمعه در اینجا چه‌کار داشتید؟ باید تا ده صبح می‌خوابیدید! برای چه آمده‌اید؟ محبت آدم را می‌کشد، نه؟ می‌کشد! این یک روایت بود.

اما روایت دوم که برای همهٔ ماست، ابن‌عباس می‌گوید(این روایت با سند است و این را هم من از مهم‌ترین کتاب‌هایمان نوشته‌ام): پیش پیغمبر آمدم، تنها بود، گفتم عجب وقتی است؛ راجع‌به یک آیه سؤالی بکنم! «قلت یا رسول الله»، این آیهٔ «والسابقون السابقون اولئک المقربون»، هم سابقون و هم مقرّبون، پیشتازان و مقربون درگاه حق هستند، این دربارهٔ چه کسانی است؟ فرمودند: سابقون را می‌خواهی بشناسی؟ مقربون را می‌خواهی بشناسی؟ سابقون و مقرّبون معشوق خدا هستند. گفتم: من می‌خواهم بشناسم. خوب دقت کنید! سابقون جمع است و یک‌نفر نیست؛ اگر یک‌نفر بود، آیه می‌گفت: «السابق المقرب»، اما جمع است. سابقون را می‌خواهی بشناسی؟ مقرّبون را می‌خواهی بفهمی؟ «ذلک علی و شیعته السابقون الی الجنه و المقربون». نگاه خدا در این آیه فقط به علی و شیعیان علی است. حالا شیعهٔ علی باید مثل سلمان باشد؟ نه! گنجایش‌ها فرق می‌کند. سلمان با یک کیفیتی شیعهٔ علی بود و ما هم در حد خودمان و با یک کیفیتی هستیم. حالا او یک دریا محبت چشیده بود و ما یک لیوان محبت چشیده‌ایم؛ بالاخره هر دو محب هستیم، هر دو شیعه هستیم، هر دو جزء سابقون هستیم، هر دو جزء مقرّبون هستیم. علامت اینکه خدا بنده‌اش را دوست دارد، علی است؛ پس سبب محبت معلوم است که چیست و بیان شده است.

 اما روایت سوم که به‌نظر من از آن دوتا روایت خیلی پربارتر و قوی‌تر است، پیغمبر علنی می‌گویند خدا چه کسانی را دوست دارد. این را سنّی‌ها هم -خیلی‌هایشان- نوشته‌اند، شیعه هم که نوشته است: «حسین منی و انا من حسین»، خب این معلوم است! اینکه روشن و معلوم است! «حسین منی و انا من حسین»، این روایتِ نقل‌شدهٔ شیعه و سنّی است؛ اما دنباله‌اش: خدا چه‌کسی را دوست دارد؟ «احب الله من احب حسینا»، خدا عاشق کسی است که عاشق حسین باشد. همین مقدار که تو خدای عالم‌آفرین ما را دوست داری، بس است و سرمایه‌ٔ ما تکمیل است، دنیا و آخرت ما آباد است و غصه‌ای نداریم، گیری نداریم، مشکلی نداریم.

«أحَبَّ الله مَنْ أحَبَّ حُسیناً»

 

برچسب ها :